دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

نوشتم باران ، قسمت آخر

سالهای بی خوشی ودر بی تفاوتی گذشت با چا لاکی از واخوردگیها

خودم را دورمیکردم وهنوز نمیدانم آن چه نیرویی بود واز کدام فواره

تراوش میکرد درختی با چند شاخه دریک خاک سست وهنوز راست

بالا میرفتم خودم را مانند همان سمندر افسانه ای میپنداشتم که آتش همه

زندگیم بود وبرهنه درمیان شعله های آن میسوختم وبه امید آن بودم که

روزی سر انجام همه چیز درست خواهد شد.

آنکه در نهانی باو امید بسته بودم طعمه دیگری شد طعمه یک سنگ سفید

یک سنگ مرمربیست وچند ساله که سیلابهای فقر وگرسنگی در یخ

قطب شمال اورا از جا کنده  وباین سوی دنیا فرستاده بود معلوم نبود که

مهاجرت او چگونه شکل گرفته شاید میان داد وستدهای اروپای میهمان

نواز که گله گله آدمهارا میاورد وبعد آنهارا به حال خود رها میکند.

او نیزهمراه همین گله بود هرچه بود با یک یورش ناگهانی تکه خوب

زندگی مرا ربود درچشمانش بیرحمی وخشونت دیده میشدجلویش محکم

ایستادم او قوی تر بود جوانیش وزور بازویش وپیکر سفیدش که .....

در رختخواب نو جوانم زیر رو شود وشد ! پدرش مهندس معدن بود

مادرش کارمند یک شرکت هواپیمایی جوانک تازه بالغ شده من تا -

قطب شمال رفت واورا خواستگاری !!! کرد وبخانه برگشت بیهوده

روی زندگی تف میاند اختم زندگی درآ نها زنده بود ومیخواستند زنده

بمانند ، خشمم را فرو دادم وبه تماشا نشستم دیگر راهی نمانده بود من

نمیخواستم  آنهارا به درون باتلاق بفرستم به دنبالشان روان شدم از

دور مواظبشان بودم پسرک تازه دانشگاه را تمام کرده بود ونمی دانست

کجا وچگونه میخواهد نان بخورد ، بهترین کار این بود که به کاوش

ادامه دهم دلم نمیخواست به دنبال گذشته او ، واینکه چگونه توانسته

باینجا برسد ، وارد شوم پسرک اورا میپرستید وشپور آماده باش

نواخته شد من تسلیم شدم از جای برخاستم ووارد صف شدم میبایست

با همه همراه میشدم میدانستم دخترک سخت کار میکند برای هموطنانش

خانه تهیه میکند برایشان بلیط رزو مینماید ودر زیر پاهای یک زوج

داشت له میشد این ساق های ورزیده میتوانستند تا بالاترین قله ها بروند

وبار بکشند ، در یک آپارتمان کوچک  با دختر دیگری شریک وزندگی

میکردند یکی کف زمینهارا می ست واین با داشتن معلومات ودانستن

چند زبان میتوانست پشت میز بنشیند وحقوق بگیرد تا بتواند نان بخورد

اجازه کار واقامت او همه درگروی همان زوج اهل کشور ماسونها بود

این زوج مانند اجدادشان خودرا ارباب وصاحب اختیار دیگران

میدانستند وفرشته کوچک من به نجات او برخاست او دختر باهوشی

بود وهیچگونه لوندی وخودنمایی دراو دیده نمیشد او میتوانست با تن

خود زندگی خوبی را بسازد هیچکس مانع او نبود اما او حتی یکبار

دست باین کار نزد به پدر ومادر وخانوادهاش وفادار بود خواهربزرگتر

او دریک کشور عربی به شغل دکتری مشغول بود.

او یکنوع کینه وحشیانه نسبت به اطرافیانش نشان میداد درچشمان آبی

ودرخشان او رنج ، طغیان  ، نفرتی گنگ وغروری از یک زندگی

وتسلیم آن مذهبی که همیشه مدالش را به گردن داشت .

انعطاف ناپذیر ودر همان خون ونژاد اسلاواها که قرنها دررگهایش

جریان داشت باو گفته بود که ( گرسنگی را تحمل کن ودوام بیاور )

غلت میخورد.

آن قدرت معجزه آسا آن نعمتی که در هرجانی نیست اورانجات داد

مرگ برای اینگونه جانها وجود ندارد مچاله میشوند اما دوباره صاف

وپاکیزه میگردند.

چه بسا پسرک نیز باین دلیل با او پیوند خورد که هر دو از محیط خود

بر کنده شده بودند واین دلها بهم نزدیکتر  ودر انزوای خود میخواستند

دنیای تازه را بنا سازند ......و ساختند پدر ومادر دوپسر دیگر......

آه عزیزانم : صلیب تنها برای مسیح نیست که او آنرا بر دوش کشید تا

جاودانه بماند  همه ما یک صلیب سنگین داریم که در طول زندگی آنرا

حمل میکنیم بدون آنکه آن راهب قدیس وبزرگوار قطره ای آب به کام

خشک ما برساند.

امروز در یک جاده  بی انتها راه میرویم همه باهم ، یک گله کوچک

درمیان ناهنجاریها ، سبک سریها ، خودخواهیها وفر صت طلبیها  و

سود جویی ها ، ما با شرم ساده لوحانه خود دور از هر کینه ای باین

دنیا ، جاده را تا به آخر طی خواهیم نمود ومن........

در میان اینهمه شورش وغوغا یک مربع با چند ضلع اضافی کشیدم

ودرمیان آن نوشتم ............  باران ........پایان .

ثریا .اسپانیا . 11-1-2010

 

 

هیچ نظری موجود نیست: