پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

آن حقیقت عریان

چه شد ؟ چگونه شد ؟

که آن حقیقت راستین عریان گشت ؟

چه شد ؟ چگونه شد ؟

که آن فریب بزرگ تکه تکه برجان ما نشست ؟

کجا شد ، دانایی ما ، توانایی ما؟

هیچ شهری مقدس نیست.......

خانه من ، با آئینه ها خلوت کرده اند

سوز نوای نی ، با صدای مهربان جویبارها

درائینه خانه ما پیداست

آئینه ما بی غبار  وبی خط است

دانایی شما مردان کوچک ، رنج مارا فزونی داد

حقیقت عریان !!!!!

هر گز ندبدم که مرغ کوری آواز بخواند

وجغدی چه چه بزند

نادانی شما مردان کوچک

آفتاب روشن مارا دزدید

آن نور جاری و جوشان

رودخانه هارا درمرداب خونینی غلطاند

مترسک شب ، سایه شوم خودرا بر چمنزارانداخت

و.... آن دانه اشک ایمان

از قلبم گریخت ، دودشد .

...............................

پسرکم ؛ خودت را نجات بده ، نجات یافته ای

منکه نتوانستم ترا نجات دهم خودم نیز غرق خواهم شد

آزادانه میخواهم بمیرم ، روی برنگردان تا مراببینی

ویا زندگیم را .

راه را تو بمن نشان دادی ، پس خودت آنرا ادامه بده

.................................................

ثریا .اسپانیا .14-1

 

 

هیچ نظری موجود نیست: