چه شد ؟ چگونه شد ؟
که آن حقیقت راستین عریان گشت ؟
چه شد ؟ چگونه شد ؟
که آن فریب بزرگ تکه تکه برجان ما نشست ؟
کجا شد ، دانایی ما ، توانایی ما؟
هیچ شهری مقدس نیست.......
خانه من ، با آئینه ها خلوت کرده اند
سوز نوای نی ، با صدای مهربان جویبارها
درائینه خانه ما پیداست
آئینه ما بی غبار وبی خط است
دانایی شما مردان کوچک ، رنج مارا فزونی داد
حقیقت عریان !!!!!
هر گز ندبدم که مرغ کوری آواز بخواند
وجغدی چه چه بزند
نادانی شما مردان کوچک
آفتاب روشن مارا دزدید
آن نور جاری و جوشان
رودخانه هارا درمرداب خونینی غلطاند
مترسک شب ، سایه شوم خودرا بر چمنزارانداخت
و.... آن دانه اشک ایمان
از قلبم گریخت ، دودشد .
...............................
پسرکم ؛ خودت را نجات بده ، نجات یافته ای
منکه نتوانستم ترا نجات دهم خودم نیز غرق خواهم شد
آزادانه میخواهم بمیرم ، روی برنگردان تا مراببینی
ویا زندگیم را .
راه را تو بمن نشان دادی ، پس خودت آنرا ادامه بده
.................................................
ثریا .اسپانیا .14-1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر