پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۵

سیلاب

کانال دو دکومنتری داشت شهر های مهم  دنیارا نشان میداد، حسرت خوردم ، مردم چه راحت در زیر آفتاب روی نیمکتها با خانواده نشسته بودند  ، یکی در پارک میدوید دیگری داشت آفتاب میگرفت سومی توب بازی میکرد گویی نقاشیهای ازیک کتاب داستان بیرون آمده است ، نه حقیقی بودند ، هنوز فضا چنین امنیتی وترسناک نشده بود هنوز میشد پنجرها را باز گذاشت وبه آسمان پر ستاره ومهتاب خیره شد ، وهنوز میشد صبح با بوسه خورشید از خواب برخاست .

بیشتر شهرها وکشورهارا رفته بودم ، چه آرام  وچه ساکت با دو بچه کوچک وپرستار مهربانشان کسی درفرودگاه کفشهای مرا بیرون نمیاورد مرا از زیر اسکن رد نمیکرد ، اکر با خانمهای با نفوذ سفر میکردم دیگر لازم نبود از گمرک رد شوم اتومبیل مستقیم ما را به جلوی هوا پیما میبرد بویینگ تازه  دوطبقه ، درطبقه بالا چای وسماور مشروبا ت وساندویج بود میهمنداران با لباسهای شیک با آرایشی که زیبایی آنها چند برابر میکرد لبخند به لب  با مهربانی از یک یک پذیرایی میکردند .
همایوندخت میهمان سقیر درایتالیا بود ، خوب چه عیبی دارد باهم میرویم من درهتل بورلی هیلیز در [ویا ونتو] رم  واو درسفارتخانه وشب میهمانی و سپس رقص درکنار دریا وشام ، بچه ها آرام خوابیده بودند، 
خوب هفته دیگر من درلندن هستم برای چای عصر بخانه ما بیا ، اوکی 
هفته بعد درلندن درخانه اشرافی  او برای صرف چای میرفتیم با پیشخدمتهای دستگش به دست وسینی چای وقوری نقره وشیرینهای دستپخت  نان تست وخاویار ایران !چند میهمان محترم دیگر هم داشت ، باید میز را برای بازی حاضر میکردند ومن به هتلم در خیابان باند استریت برمیگشتم درپاریس  با دوستان به گردش وخرید میرفتیم درهیلتون جای داشتیم  دوهفته زیاد است ، نه کم هم هست باید پاریس را خوب دید همه جایش را ،
خوب اما دلم تنگ شده برای آفتاب تهران اینجا مرتب ابر وبارانی است هیچ کجا تهرون نمیشه ، اوکی برگردیم یکهفته میمانم  برگردیم  درفرودگاه از گیشه یک پاکت بزرگ محتوی عطرهای گرانبها ومختلف برای سوغاتی میخریدیم وباز به راحتی سوار میشدیم کسی نمیپرسید کجا بودی ؟ کجا میروی ؟ از کجا آمده ای ؟ وکسی چمدانهایمانرا زیر ورو نمیکرد  ودستهای نامحرمشان با لباسهای تمیز ما  تماسی نداشت ، برمیگشتم بخانه ، هنوز  بوی عطر سفر از چمدانهایم بیرون میزد ، بچه ها خوشحال بوند  با عروسکهایشان .

دوستی زنگ میزد با یک سفر به چین چطوری ؟ نه عزیزم ، تا آنجا نمیکشم بچه ها تنها هستند . ژاپن چی ؟ نه ، سالی دیگر !!
سالی دیگر دریک آپارتمان یخ بسته در لندن با بچه ها  نشسته بودم بخاری بوی گند میداد وقرار بود فردا سیم کش بیاید ، باید مواظب باشم برق زیاد مصرف نکنم واز تلفن  زیاد استفاده نشود ، آه سر مسافرین باز شده  همه بخانه ام هجوم آوردند یکی برای خرید میرفت دیگری راهرا گم میکرد سومی میل داشت به تماشا ی " کیو گاردن" وساختمان هنری هشتم برود ، راه طولانی است ، خوب با قطار میرویم ......
نه ، بسوی شهرکی در شمال شرقی فرار کردیم کمی هوا بهتر بود وهنوز از سیل مهاجرین خبری نبود ، هنوز خبری از شورش وانقلاب نبود ، باز میهماندار بودیم هرشب وهر روز وهرساعت کسی به درون میامد . 

حال کرکره هارا  باید  پایین بیاورم ، درهارا حسابی قفل کنم ، چراغی را تاصبح روشن بگذارم واز هر صدایی وحرکتی دومتر ازجا یم بپرم ، تشنه ام است اما راهرو خیلی سرد است بهتراست تشنه بخوابم ، نه بهتر است برخیزم وبروم فیلمی  بگذارم وتماشا کنم ، نه بهتر  است به یک موزیک گوش بدهم ، نه ونه ونه .

دیگر نمیتوانم رادیو را بگیرم وآوازی از سر زمینم گوش بدهم ، ودیگر هیچگاه ژاله کاظمی حضورش را درتلویزوناعلام  نخواهد کرد با آن لبخند شیرین وآن صورت زیبایش ، دیگر هیچگاه آن گویندگان خوش پوش  که با صدایی همچون زلال آب  اخباررا به سمع شنودگان میرساندند خبری نخواهد بود ، بهتر  است به تختخوابم برگردم ومشغول نشخوار شوم فردا جمعه است ومن میتواتم زیر باران در یک رستوران اارزان  چند تکه کثافت را بعنوان غذا ببعلم وباز به سوپر بروم برای خرید واین کار همچنان ادامه خواهد داشت تا ........ نمیدانم .پایان 

قلم ( نه تکمه ها) زیر دستانم  بیگانه وار میرقصند 
-------
نمی دانم چه باید  گفت 
نمیدانم چه باید کرد ؟ 
بیادداری  سخنهای مرا درنامه پیشین ؟
 کلامی که برمیخاست 
 چون آهی دردناک از سینه ام
چنین گفتم ، چه ها گفتم ، نمیدانم 
"اگر چرخ فلک باشد حریرم "
"ستاره سر بسر باشد دبیرم "
"هوا باشد  دوات وشب سیاهی "
حروف نامه  " برگ وریگ ماهی 
نویسنداین خط تا به محشر 
امید وارزوی  او به دلبر 
بجان من  که ننویسند نیمی
مرا درهجر ننماید بیمی ........ 

من آن شب که این سخنها بر قلم راندم 
ندانستم  زین  افسانه پردازیها چه میخواهم 
هنوز هم نمیدانم !!!!
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" /اسپانیا / 17/02/2017 میلادی /.
------------------------------------------------------------------

تصاویر

این دو تصویر یکی نقاشی ودیگر عکس پروفایل من درتمام نوشته هایم میباشد بنا براین گذاردن عکس دیگری درکنار " لب پرچین " پیگرد قانونی دارد امیدوارم که دیگر شیر فهم شده باشید .
ممکن است دیر وزود شود اما سوخت وسوزندارد چهارده سال من این ورق پاره را نگاه داشته ام حال دیگران مفت آنرا بنام خود ویا زیر نام من انتشار میدهند .در سر زمینی زندگی میکنم که قانون حاکم است . نه رابطه ها .
با تقدیم احترم وپوزش از خوانندگان / ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا / فوریه 2017 میلادی /.

نامه دوم

بقول آن پیرمرد : 
با درودی دوباره ،  آری آنرا نوشته ام در قسمتهای دیگر ، تنها هستم ، اما  نه آنچنان تنها که هیچ پرنده ای دراطرافم نباشد بمجرد آنکه صدایی بلند شود همگی بسویم پرواز میکنند ، چهار فرزندم غیر از یکی از انها که یکصد وپنجا ه کیلومتر با من فاصله دارد بقیه دراطراف دنیا هستند و خیلی کم آنهارا ونوه هارا میبینم همین هم برایم کافیست ، تنها میخوابم ؛ تنها صبحانه میخورم ، تنها ناهار میخورم وتنها شام وتنها بیمار میشوم وتنها خودم خوب میشوم بدون دخالت دست پزشک ، چون اعتقادی به پزشکان وداروهایشان ندارم .

در این سر زمین دموکراسی هست ، اما اگر " بگذارند "   آنقدر دزدیها ی بزرگ انجام شد که مردم به صدا درآمدند ودراین میان پسرکی با موهای افشان پیراهن اتو نکرده وآسیتنهایش را مانند خمیرگیر ها بالا زده درردیف دوم مجلس نشسته ومیخواهد مانند جیم الف برای ما واین سرزمین یک دولت مردمی بیاورد !!تمام اعضاءحزب او  بیشتر از ده نفر نیستند همه هم بقول مادر مرحومم " رشقال"  خوب سیاست تنها جایی است که میتوان پولدارشدوطبیعی است که که چه دستهایی پشت سراو ایستاده اند  دیگر صنعت مرده کشت وزرع ازبین رفته تنها بساز بفروشی ومعاملات اسلحه وخرید وفروش  موادمخدر وو...در نهایت سیاست ،  اگر فکر نویی به سرت هست میتوانی آنرا پیاده کنی بی آنکه آنرا از تو بدزدند !.

خوشبختانه چندان میلی به پولدار شدن ندارم  اگر راستش را بخواهی نمیدانم با آنها چکار باید بکنم رییس بانکم میگوید لازم نیست تو کاری بکنی آنها خودشان مشغول کار میشوند تو فقط امضا کن !! ومن برای امضای خود حرمت زیادی قائلم .
هرماه حقوق باز نشستگیم بحسابم میرود وروز دوم ته جیبم خالیست همه را خرج میکنم ، شخص محترمی که میل ندارم نامش را ببرم وامروز دراین جهان نیست میگفت باید به پول احترام گذاشت وحرمت آنرا داشت  اما من تنها به شعور انسانها وادب وتربیتشان احترام میگذارم پول برای من مانند چرک لباسهایم میباشد که درون ماشین لباسشویی آنرا تکه تکه میکنم ویا رنگی !! 
امروز پس از ده سال  چراغ سقف اطاق من درست شد وحال میتواتم چراغ سقفی را نیز روشن کنم !!! ده سال به دنبال یک مردالکتریسته میگشتم ، مردم اینجا تنبلند ، حوصله کار ندارند پول بیکاری را میگرند در کافه ها مینشسند  آبجو مینوشند سیگار میکشند دیسکوتک میروند جشن میگیرند ویا درکلیساها درخدمت جشنهای مذهبی هستند  .
نام کلیسا آمد من همیشه دوست دارم بروم درکلیسایی بنشینم که کسی در کنارم ودراطرافم نباشد بارها به کلیساهای متروک وخالی دهکده رفته ام تنها نه به خدایان طلایی گچی ومرمر نگاه کرده ام ونه از آنها طلب مغفرت ویا چیزی خواسته ام خدایم درکنارم جلویم ودر پشت سرم راه میرود اما هیچگاه نتوانسته ام وارد  مسجدی بشوم  وتنها بایستم همیشه ترسیده ام از ستونها بلند ، از راهروها واز سکوتی که آنجاست ، درکلیسا ها هم سکوت هست اما چیزی هست که مرا سرجایم مینشاند ومن ساعتها بی آنکه کسی مزاحمم باشد درخود فرو میروم ، هیچکس هم مزاحم من نمیشود . در اینجا دربالای کوه غارهایی را بصورت یک معبد ساخته اند ویک بانوی مقدس نیز آنجا گذاشته اند زمین ها همه خاکی دیوارها سوراخ  من یبشتر باین غارها میروم شاید جزیی از طبیعت باشند شاید به دنبال ریشه اولیه بشر میروم سکوت ،آرامش با شمع هایی که درون شمعدانهای گچی میسوزند هیچ جلال وجبروتی ندارند ومن ساعتها تنها مینشینم وسپس اتوبوس را میگیرم وراهی خانه میشوم ویا گاهی در یک رستوران مینشینم کمی غذا با یک لیوان شراب مینوشم وبرمیگردم بخانه ، شاید همین خوشبختی باشد که کسی از من بازخواست نمیکند وتوضیح نمیخواهد وشاید زندگی همین باشد .ث
با سپاس ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 

برنامه ساز

سلام دوست من !

میدانی ساعت چند است ؟ اینجا نیمه شب است ،  گرسنگی مرا بیدار  کرد ، باز لیوانی قهوه ونشستن در پشت این دستگاه که بهترین دوست ویار ویاور منست ، میدانم که نوشته هایم را میخوانی ، شب گذشته برنامه ترا با خسرو دیدم ، دیگر ایشان شورش را درآورده ، روزی گمان میبردم جوانی است که میداند ومیتواند حال بنظرم رسید بچه  لوسی است که اسباب بازی اورا از دستش گفته اند ، درسش را خوب یاد گرفته میل دارد جواب بدهد اما خوب درعین حال بفکر اسباب بازی خودش نیز میباشد ، با  آن  لفظ وبیان آن  نظر خوبی را هم نسبت باو داشتم از دست دادم ،  سرانجام رسیدم به همان جای اولم که ما ایرانیان تنها ویرانگری را دوست داریم حتی اگر این ویرانگری بقیمت جان وسرمایه خودمان تمام شود ، آنچه را که او بیان میکند همه را ما قبلاد درسانه ها میخوانیم نظریه پردازی نمیکنیم اما میدانیم که ما هیچگاه نخواهیم توانست یکی شویم مگر زمانیکه باید ویران کنیم آنگاه همه یک کلنگ به دست میگیریم ومیافتیم به دیوار اعتقادات وافکار بقیه ، میل ندارم نقش دایی جان ناپلئونرا بازی کنم اما فراموش مکن که انگلیس همیشه با روسیه همدست وهمنشین وهمکار بوده اند اما مادر بزرگ یا بی بی سکینه آرام آرام با پنبه سر میبرد ودرس هارا خوب میداند ، روزگاری درانگلستان معلم بما میگفت درفرانسه غذا بخورید ودرانگلستان بخوابید چرا که آنهمه امن ومطمئن بود ویا اینطور بما تفهیم کرده بودند اما امروز با آمدن شهردار مسلمان میدان ترافگار اسکوئر را خالی کرده اند  تایک فیلم فروشی !! وخریدنی را به نمایش بگذارند وجناب کارگردان با ریش فکلی خود اسکاررا تحریم فرموده اند!! وحال بی بیسکینه وعمه جان دامنش را بازکرده ودارد اشکهایش را پاک میکند..
مارک توداین را که میشناسی ؟ جمله ای دارد که :
اگر به کلیسا اعتقاد داری ترا راه میدهند اما اگر بدانند  فهمیده ای ترا بیرون میرانند ، واین را من بچشم دیده ام ، نباید بفهمی واگر میفهی بادی خودرابزنی به خریت ونادانی وآنچه را که فهمیده ای عیان نکنی در غیر اینصورت باید پنهان شوی از دیده ها بگریزی ، در گذشته اگر فراموش نکرده باشی به مجریان تلویزونها  درس میدادند ومیگفتند که باید  به بینندگان احترام گذاشت !! حال مجری خود یک پا فحاش است وبیندگان هم احترامی ندارند  من از کامنتهایی که میگذارند میبینم تا چه حد بیشعورند ، حال نمیدانم آیا نو برای آنکه دوستی  را حفظ کنی با این  طرز فجیح و"آیننه" با او مینشینی وبرنامه اجرا میکنی وفریادهای اورا با یک کلام امرانه وخنده ازبین میبری؟ ویا ......نمیدانم بهر روی ایکاش خودت به تنهایی جلوی دوربین مینشستی وحرفت را میزدی .
من قبل از آکه ترا یک آدم سیاسی بدانم ترا یک نویسنده ماهر میخوانم ، وبه نویسندگان ارج میگذارم حتی اگر چرند بنویسند بهر روی برده قلم هستم !
ویرانگری پرخاش جویی فحاشی جزیی از فرهنگ ماست چندی پیش یکی از خوانندگان این صفحه با من سر دوستی باز کرد ودست آخر شد دشمن شماره یک من وویرانگر وعصیانگر یک آنارشسیت کامل ، نمیدانم آا از عوامل آنها بوده ومیباشد یا خود به تنهایی دست به ویرانگری میزند ، درحالیکه ما میتوانستم دوستان خوبی باشیم وکاری به عقاید یکدیگر نداشته باشیم من ابدا سیاسی نیستم وحالم هم از سیاست بهم میخورد چرا که دراولین پله زندگانیم سر راهم مردی قرار گرفت که مادر وخانواده اش دست پرورده همان مدارس پاتریس لومبا بودند وبه هنگام مرگ وکشته شدن پاتریس لومبا عزا گرفتند  واشک میریختند وبه مرگ کندی خندیند زندگی اشتراکی خانوادگی تا جاییکه همسر من بمن ایراد میگرفت که آن دختر خدمتکاری را که دران اطاق خوابیده چرا نباید روی تختخواب ما بخوابد ؟؟ داستان بسیار طولانی ودردآور است اما تجربه های زیادی کسب کردم وامروز این تجربه ها از من یک انسان واقعی ساخته با هیچ پرخاشگری وویرانی موافق نیستم همه چیز را میتوان بصورت مسالمت آمیزی حل کردودرست نمود  من اگر از کسی خوشم نیاید راحت باو تذکر میدهم واگر چیزی را دوست نداشته باشم هنرچقدر هم گرانبها وقیمتی باشد آنرا به دور میاندازم واین کارهارا کرده ام تا آزادی روح خودرا به دست آوردم .
با سپاس از برنامه های خوب واطلاعات  کافی وسپاس  از مهر تو .ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " اسپانیا .16 فوریه 2017 /میلادی /.

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۵

رفیق آیت الله

امیر جان !

بگذار به همین گونه خطابت کنم ، میتوانم جای نقطه را عوض کنم وترا بمقام خانی برسانم ، اما جان چیز دیگریست .
نتوانستم دسترسی به کتاب تو پیدا کنم دریک ده کوره بالای یک شهر غریب نشسته ام وتنها رابط من با دنیای خارج همین مجموعه ارتباط تلفنی وتابلیت ولب تاپی است ؛ از روی فیس بوک کتاب چشمان سبز را دانلود کردم  موریانه ها حمله آوردندفیس بوکرا بستم توییتر را  بستم هرچه سوراخ وسنبه در این ارتباطات بود بستم  آوردن کتاب از امریکا مستلزم مخارج زیادی است غیرا از قیمت کتاب پول بسته بندی را هم خواهند  گرفت میل ندارم کسی آدرس مرا بداند ، میدانی   که این روزها چقدر با کسانی که قلم دردست دارند دشمند ؟ عواملشان   دربه در درپی ویران کردن همین چند خطی است که من مینویسم آنهم تنها چسن ناله های خودم میباشد ابدا از سیاست خوشم نمی آید بیشتر اهل شعر وشاعری وآتچه تا بحال درون مغزم انباشته کرده ام ، مبباشم ، چد وقتی ترا گم کردم حال خوشحالم ک خودت بدیدارم آمدی گذشته از آن بر ای جناب مسعود صدر بسیار ارزش واهمیت قائلم وتنها برنامه ایرا که مبینم متعلق بایشان است ویک پیر مرد بانمک که گاهگاهی درخدمتیم را روی یوتیوپ میاورد از او خوشم میاید مرا بیاد معلمان قدیمی خودمان در دوران دبیرستان میاندازد .
بهر روی امروز موفق شدم برنامه ترا از طریق کانال یوتیوپ روی تلویزویون بیاندازم وببینم وخوشحالم که محقق وتاریخ نگار سرانجام از خر خود پایین آمد وبا شما همراه شد ا. هیچکس را غیراز خودش دوست نمیدارد وروزی که به کتاب تو با نظری سطحی نگاه کرد بکلی برنامه اورا از روی جدولهایم  پاک کردم .
من برنامه ها را دست دوم وسوم میبینم بازهم راضیم وخوشحالم که تو هم راضی هستی .موفقیت وپیشرفت  ترا آرزومندم وامدیوارم روزی به ارزویت برسی منهم به آروزیم برسم وترا درمقام اولین رییس جمهور آینده ایران پس از انقلاب ننگین ببینم  .
آنچهرا که باید بتوبگویم من از همان بدو شروع انقلاب احساس کردم که این برنامه از سوی دیگری چیده شده هنگامیکه همه چیز جیره بندی شد فهمید م پر بیراه فکر نکرده ام ، دیدم خیلی آرام مانند همان دن آرام بسوی دیکاتوری استالینی میرویم نتیجه اش این شد که همه آن ذره ایمانی را  هم که دردل داشتند بکلی از دست دادند .خوشبختانه یا بدبختانه من آن سالها درایران نبودم وهنوزهم نیستم مانند یک راهبه دریک دیرکهنه بسر میبرم بدون ذکر ودعا وتسبیح ،  من فرزند کویرم مانند کویر پر طاقت نه گرما ونه سرما نه آتش ونه دود مرا از پای نمیاندازد تنها چند سرفه میکنم ودوباره با یک تنفس عمیق همه زباله را بیرون  میفرستم . از  برنامه هایت برایم بفرست منهم مانند خسروخان ترا امیرجان خطاب میکنم نه بیشتر چون جان ارزش زیادتری دارد . احترام وسپاس مرا بپذیر . ثریا.  فوریه 2017 میلادی /.

زمان گذشته

در پاسخ نامه یک دوست نازنین .

سپاسگذارم ، از اینکه مرا مورد مرحمت ولطف خود قرار دادی ، نه ! من درزمان خود قفل نشده ام ، من درهمان قرن نوزئدهم قفل شد ام بیرون هم نخواهم آمد از گذشت قرون بیزارم این دوقرن برای من جهنم بود ،  تنها یکنفر را درتمام این دوران پیدا کردم که او هم دلش باز درقرن نوزدهم وقزن غولهای بزرگ میطپید ، من با احساسم زندگی میکنم واحساسم بمن هیچگاه دروغ نمیگوید از پیش حوادث را بمن یاد آوری مینماید .
بیاد داری که درپشت کتابی که دوستی بمن هدیه داده بود نوشته بود : تقیم به کسیکه روحش مانند فرشتگان ووغیره .... هنوز آن کتاب رادارم اما آن آدم ده سال است که به زیر خاک رفته ومن حتی نشانی از گور اورا هم ندارم ،  همه رفته اند من با این آدمها غریبه ام مخصوصا آنهاییکه بسرعت رنگ عوض میکنند ، یک چیز درهمسرم جالب بود خودش بود عرق میخورد پای شلاق وجریمه هم میایستاد نه نماز خواند ونه روزه گرفت اما احترام به ان مردمرا نیز از یاد نبرد ،  امروز ما باید تسلیم دولتهایی شویم که هیچ بویی از سیاست نبرده اند تنها با چند روز آویزان شدند به قد وقواره یک سیاستمدار پیر خودرا سیاس میدانند خاله زنکها را همدور هم جمع کرده اند تا سر مردم را گرم کنند ،  آلمانی با فرانسوی با سایر کشور ها برای من یکی هستند  وباید تسلیم تقدیر شویم  ظاهرا  آمریکایها دچار یکنوع جنون شده اند  وآن آزاد ساختن  ملتهای گرفتارند درحالیکه خودشان باعث همه گرفتاریهای ما میباشند  امروز همه دریک اطاق دربسته  به همان شیوه  که دریک سالن بزرگ همگانی  مدعوین را  بعنوان  افراد مساوی   به رقص دعوت میکنند  در مجلس گروهی برای ما نقشه میکشند  وسر گرم رقص با اسلحه میباشد واگر کسی در جنگ آنها شریک نشود مورد تمسخر  وریشخند است بنا براین باید خودمانرا آماده یک جدال بزرگ سیاسی کنیم وآرزوهایمانرا نیز به دست باد دهیم  چون ما " رقص " بلد نیستیم  ودر گوشه ای باید  بیکار بنشینیم  ویا درسایه بمیریم .

نه دوست عزیز ؛ من نه اعتماد  به نفس خودرا از دست داده ام ونه دچار ضعف قوا ویا روحی شده ام ، اما منکر میکرب نمیتوانم بشوم میکر مانند موریانه در مغز وپیکر انسان وارد میشود واورا آزار میدهد تب یکی از نشانه های مبارزه با آن میکرب ناشناخته است .
نه ! من امروز از کسی هیچ توقعی ندارم ، همه دچار ترس ووحشتند از حرف زدن میترسند بعلاوه چیزی ندارند برای گفتن نه کتاب جدیدی ببازار آمده ونه شاعر جدیدزاده شده ونه نقاشی  تولد یافته  همه چیز زیر یک سایه ترس وخیال از ترس ساخته ویا بوجود میاید ، 
قرن بیستم قرنی لبریز از فساد وکثافت  بود ومینویسند که درهیچ قرن  دیگری  درهیچ قلمروی  نه خیر ونه شر هر گز باندازه این قرن نخواهد توانست جلو بزند خیری که ندیدم با شر هم ساختیم .
باور کن من هنوز درآرزوی این هستم که روزی به سر زمین رومانی ویا لهستان سفر کنم آرزوی دیدن این دو کشور در  دلم موج میزند چرا که انسانهایی را که با آنها برخورد کردم وشناختم از نوع بهترین آنها بودند وهردو متعلق باین دوسر زمین .

المان ابهت خودرا در خیال من از دست داد تنها نویسندگان وموسیقدانان زمان گذشته را درخیال میپرورانم وهنوز هرگاه دلتنگ باشم باز به کتابهای " توماس مان" پناه میبرم  رومن رولانرا به دروغ براو وصله چپی زدند او یک نویسنده بزرگ وعیر قابل بحث وگفتگوست ماکسیم گئورگی روس بود اما یک انسان شریف وبزرگ بود بیشتر این نویسندگان امریکای جنوبی که امروز مورد فخر خیلی از خوانندگان میباشند تحت تاثیر همین نویسندگان بودند حال آنهارا عقب زده خود با یک مدال برنزی در رخوت  وخود نمایی کاذب فرو رفته اند .
از پر نویسی ام پوزش میخواهم ، قرن شمارا قرن آینده را با دوربین از راه دور مینگرم بی آنکه پای درلجن زار آن بگذارم میل ندارم لباسهایم آلوده شوند .
برایت طول عمر یکصد ساله آرزو دارم 
با احترام ثریا .
15 فوریه 2017 میلادی/. اسپانیا .