شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۵

اندازه واقعی

نه، در زیر این بار ، دیگر نه آن هستم که بودم 
خالیست  از آن آتش  دیرین ، وجودم 
پیچید درفضا دود کبودم 
افسوس ، دیگر نه آن هستم که بودم 
---------------------------
نه ، دیگر حوصله هیچ وصله پینه ای ندارم ، اصلا بمن چه مربوط است ، قوم لوط را لواطشان برباد داد حالا باید نوشت اقوام لوط ، لواطشان دنیا گیر شد !!! 
بزرگترین کشتی مسافرتی دنیا که یک شهر کامل است در بندر نزدیک ما مدتی ایستاد، مسافران اعیانش را پیاده کرده تا ده کوره های ماراببینند ، تنها روی آن یک چشم نقش بسته بود ، یک چشم ، همان چشمی که قراراست درآینده  بر دنیا حکومت کند . خوشبختانه من دیگر نیستم تا ببینم ، 
دور زو پیش یک خواننده زبرتی بنام حبیب دچار ایست قلب شد وسکته شد !! ومرد  کاری به آئهاییکه اورا نمیشناختند ندارم اما آنهاییکه با دین الله درایران دارند دعای جعفر طیار میخوانند از اذان او خوششا ن میامد ، مدتی دریک کاباره با یک گیتار چند آهنگ خواند وسپس معرکه گیر ومیاندار ومیداندار انقلاب شد وبقول خودش با بنزش اسلحه جابجا بجا میکرد تا سربازان وطن را به مسلسل ببندد ، مدتی هم درایران  قران خوان دید فایده ندارد رفت به لوس آنجلس آنجاهم چندان استقبالی از او نشد برگشت دست تیر خلاص زن مشهور احمدی نژادرا بوسید وبه دامان مهر میهین بازگشت تسبیح به دست گرفت اما هیچ آلبومی را نتوانست ببازار بدهد مجوز باو نمیدادند ،  راه را بلد نبود مانند ارباب حلقه ها !  سرانجام ایست قلبی شد ، حال گریه وزاری ولیست تسلیتهای  که حبیب ما امشب میهمان خداست کاری ندارم ، از همه شرم آور تر این بود که جناب ولیعهد وجانشینی شاه پهلوی هم تسلیت به مردم میهن پرست وملت ایران واهل هنرو هنرمندان گفته بود ، آخه کاری ندارد مانند کدخدا ها با آن هیکل بزرگ  مرتب درانظار ااست که یا پیام بفرستد یا بگیرد هم از توبره میخورد هم از آخور کسیکه به دشمن پدرش رو کند چگونه میتواند مورد قبول ملتی باشد ؟رفت به همراه ننه جانش با علیرضا نوری زاده  که دیگر پرونده اش برای همه باز است وعکس پدرش را درون آتش انداخت  ، مصاحبه کرد ، سی وهفت سال ملتی را سرگرم ساختند تا جمهوری باقی بماند حالم را بهم ردی ، 
اگر شاه زنده بود چه میگفت ؟ چه میکرد ؟ با این ولیعهدی که مادر هزار چهره اش به ایران ما تقدیم نمود ! متاسفم 
دیگر از من گذشت  ما همچنان مانند بقیه بردگان برای خوردن نان حلامان تن به بردگی داده ایم اما نه تن بخود فروشی هیچ قیمیتی روی خود نگذاشته ایم تا کسی بتواند مارا بخرد مگر با خون خودمان .تمام شد شازده کوچلو حالا باید بری تو قصه ها .
نه دیگر حوصله هیچ چیزی ندارم روز گذشته با سیمین وبقیه حرف زدم همه بیمارند ، نگران سیمین هسستم او آخرین بازمانده از دوران زمان من است حال دارد با سرطان مبارزه میکند ، اورا از زمان جوانی هنگامیکه با آن موههای انبوه وهیکل ظریف و لباسهای شیک وارد سفارتخانه ها میشد ومییهمان سفیر بود میشناختم  مانند یک پرنسس واقعی او از خانواده بزرگی برخاسته  - اقبال التولیه وهمسرش آجودانی ، خودش مهندس پترو شیمی ، کارمند شرکت نفت وداییش مرحوم دکتر اقبال خوشنام ترین وبهترین  رجل مملکت ، حال او هم در کنج یکی از همین قفس ها دارد به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهد و ومیجنگد ، حال دنیا برای یک مردک لواط الدنگ به عزا نشسته است !!! چون خوب دولا میشد . 
من روزی عاشق فرهنگ شریف بودم این عشق را چهل سال باخودم درگنجینه دلم پنهان کردم هنوز عکسها ونامه هایش را دارم زمانیکه خودش را باین رژیم فروخت ، اورا بالا آوردم ، انگشت درگلویم کردم وعشق را باخون بالا آوردم تمام شد ، او هم مرا دوست داشت ودرآخرین سفرش با التماس میخواست به ایران برگردم ودرکنارش باشم اما من گفتم " نه" با گرسنگی میسازم اما سر سفره ته چین مجلسی تو نخواهم نشست . از صدای گلپایانی خوشم میامد هنگامیکه رفت زیر عبای دوستان باباجانش وروضه خوانیرا از سر گرفت اورا به درون زباله دانی انداختم .
عاشق صدای شجریان بودم هنگامیکه پرونده انقلابی او رو شد هرچه از او داشتم بیرون ریختم ودیگر حتی یکبار هم به صدای او گوش ندادم .
ای ملت بیچاره وزبان نفهم ، مذهبی دیوانه ،  شاه دااشت برایتان مملکت میساخت نه مجلس روضه خوانی اما شما روضه خوانیرا بیشتر دوست دارید ، 
خیام طرد شد ، فرودسی ، طرد شد ، آرامگاه پر عظمت رضا شاه که میتوانست حد اقل میراثی باشد ویران شد ، حافظ طرد شد شیخ سعدی با صدای روحانی شجریان بمیان آمد ، مولانا هم خوب جای خودش را داشت ، شاعران غیر متعهد درگوشه وکنار دنیا از بدبختی جان سپردند ،  همه آثار باقیمانده از شاهان پیشین به دست مشتی نفهم دیوانه ویرانشد تاریخ باید از زمان صفوییه باشد ! حال رضا کوچلو هم با آنها هم پیمان شد . همه جنگلها سوخت وویرانشد وقاتلان بختیار وفریدون فرخزادوسایر آزادیخواهان  درآنجا برج ها ی بلند ستاختند ، حال هر برجی را میبینم در چشمم خون فواره میزند وخون میبینم ، خوشبختانه من درهیچ برجی ساکن نخواهم شد ، چون از آسانسور میترسم !!!!  همه چیز برباد رفت تمدنی که داشت شکل میگرفت برباد رفت حال شیراز میشود پایتخت امام زمان واقعی که از دست لرد مونتباتن مرحوم مدال گرفته است در آتجا پیروانش ساکن خواهند شد وبیت اعظم با یک چشم به دنیا نگاه میکند هرکس توانست با پولهای کلان وارد این سکت میشود ویک چشم به سینه ا ش ویا پشت یقه اش میچسپانند با پشتیبانی دولت اسراییل وصد البته بوستان همیشه پرگل که هنوز آن مومیایی را نگاه داشته اند . 
برای من دیگر هرچه بود تمام شد من خودم هستم با عشقی که درسینه دارم ، گاهی درغمی میسوزم  آن آتش دیرین شعله میکشد دوباره با یک لیوان آب خنک  خاموش میشود . پایان 
11/6/2016 میلادی 

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۵

ايران وبقيه

ايران هيچگاه  " كامياب" نخواهد شد تنها يك زن بنام " ايران " "از دولتى سر بقيه " به كاميابى. رسيد !!

در جنك جهانى دوم ، ايران بين سه ابر قدرت تقسيم شد  "  استالين از روسيه آمد  ، چرچيل از انكلستان وروزولت  از امريكا ، هركدام هم سهم خودرا به راحتى از طريق ايادى خود  ميبردند ايرانيان هم نان را پشت شيشه پنير ميماليدند وميخورند ، شاه بيچاره وبد شانس تر از من هم كوشش بجايى نرسيد وزورش   باين بچهاى تخص وتنبل بى نتيجه  بود  . 
با يكى شد ن اروپا مدعى زياد شد سهم كمى به انگلستان والبته  به بقيه ميرسيد  كشورهاى اروپايى هم سهم خودرا ميخواستند وميل داشتند بازار رقابتها را احيا كنند ، روسيه اما سهم خودش باضافه سهم بقيه راهم ميبرد ، 
حال با جدا  شدن انگلستان از اروپا ، همه سر جاى  خودشان خواهند بود ، انگلستان بچه هاى خودش را بمدرسه ايرانيان ميفرستد تا تربيت شوند !!!  امريكا مدرسه خودش را باز ميكند تا نگذارد بچه تخص هاى روسى همه چيز را هپلى  هـپو كنند ،  روسيه اما به مراد خود رسيد   بچه هايش در ايران تربيت شده اند ، با كلت و اسلحه و چاقو ودشنه و به آنچه ميخواست  به دست آورد  : دين افيون براى انسان است بايد كشت وبرد . 
من سياسى نيستم ، اما چون متاسفانه زياد خواندم وديدم نظر خودم را اعلام ميدارم ، والا نه در آن رزيم سهمى بمن رسيد وا ر ث پدرى ونه در اين رژيم بوده ام ، 
حال باز ناهار ماست وخيار خودمرا ميخورم  وبه تماشاى بزن بزن ها مينشينم. واز پشت شيشه هاى كدر زندان انفراديم باين همه زباله مينگرم ،
كجاشد آنهمه انسانيت ، چه شد آنهمه كرامت ؟ كجا رفت آنهمه تربيت وآداب دانى ؟ ما كجا ميرويم ؟  
اينهمه آدمكش ناگهان از كجا پيدا شدند ، حال عده اى   خارجى كارند و عده اى داخلى كار !!!! يعنى خارجى كارها سر آدمهاى فضولى. مثل مرا ميبرند وجلوى سگ مياندازند ، داخلي ها  هم مشغول تصويت  حسابهاى خصوصى وعمومى خود هستند ،و حال ما بنشينيم ودر تلويزونها وراديو ها بحث ومذاكره  كنيم ، مصاحبه كنيم ، ميز گرد وچهار گوش تشكيل دهيم ويا فيلسوف وروانشناس و طب سوزنى ،سنتى والهى و اگر نشد طب سكس  راه اندازى كنيم و  راه يابى  براى ألت هاى مردانه كه چگونه أنر ا چند سانت بزرگ كنيم وعكسش را روى فيس بوك بكذاريم ويا در سايتهاى خصوصى بازار يابى  كنيم ، 
بمن چه كه ايران كامياب نشد ، تنها يك ايران كامياب هست ، آنهم ألان  پير شده ويا شايد مرده ....... پايان

خاانه گاه

بعضی از روزها نمیداتنم چرا بیاد آن روزهای وحشتناکی میافتم که از فرط تنهایی وبیکسی خودرا به ( خانگاه  یا همان خانقاه) انداختم ، نمیدانستم که این  شعبه از همان گروه فراماسونری  که سر بزرگش در اتگلستان ورندی را بعنوان پیر ومراد بر گرده مردمی مانند من نشانده اند ورنودی دیگر نیز بعنوان خدمگذار اما درواقع حافظ منافع  درخدمت آنها ایستاده اند  ، روزی برایم نامه رسید که سرکار بانوی محترم .... از شما دعوت میکنیم برای افتتاح شعبه فلان درشهر فلان مارا سر فراز فرمایید یا حق .!!! به به ، سوار طیاره شدم وخودم رابه آنجا رساندم در فرودگاه میزبان درانتظارم بود ، جوانی بلند قد که باشگاه ورزشی داشت با همسر جوانش ویک دختر بچه ، مارا بخانه خودشان بردند وگفتند هنوز شیخ ا زراه نرسیده وهنوز خانقاه در دست رنگ است بنا برای این شما درخانه ما بمانید وبرای ذکر هم به زیرزمین باشگاه خواهیم رفت ! 
فردای آن روز حضرت جلات المقام شیخ  الشیوخ  جوان  از راه رسید ، مردی بود بلند قامت با یک پیراهن بلند سپید ویک شلوار گشاد بسبک پاکستانیها ویگ شال که بر بروی شانه اش انداخته بود این شیخ با یک هنر پیشه فیلمهای فارسی عروسی کرده بود ، اورا هم درهمان خانه جای دادند ، یعنی اینکه من رفتم روی کاناپه اطاق نشیمن خوابیدم وجناب شیخ اطاق را  تصاحب کردند گاهی متوجه نگاههای زیرکانه شیخ به بانوی جوان صاحبخانه میشدم اما با خود میگفتم :
زن ، حیا کن ، اینجا جای این حرفها نیست ، اینجا جای ذکر است ونماز ودعا  !! یکروز صبح زود رفتم دوش بگیرم دیدم درب اطاق بانوی صاحبخانه باز است رختخواب پریشان وجمع نشده وپیراهن اطلسی گلدار کوتاه بانو صاحبخانه بطرز  هوس انگیزی روی تخت خود نمایی میکند  ، باخود گفتم شاید دراویش مدرن مانند قدیم لباس بلند نمیپوشند دراین بین درب اطاق شیخ باز شد وخانم صاحبخانه با چهره برافروخته بیرون آمد ، لپ هایش به رنگ عناب وشاد وسرحال تا مرا دید ، دست وپایش را جمع کرد وگفت :
ببخشید هنوز فرصت نکرده ام اطاقمرا مرتب کنم شما میتوانید این کاررا بکنید ؟ تعجب کردم ، گفتم متاسفانه نه ! چرا قرمز شدید؟
کم کم سر وکله اهالی اهل ذکر نمایان شد ، دختران جوان با شلوارهای تنگ پیراهن  های یقه باز ، زنان پیر به دنبالشان مردان معتاد ، و...... . دیگر تا آخر خواندم . برنامه تشرف انجام گرفت من نمیدانستم که بایدسکه طلا بدهم وانگشتری طلا مال من نقره بودند بنا براین شیخ حلقه انگشتری مرا از دستم گرفت وگفت "
در رسوم درویشی هرچه را که نظرگرفت  ، باید پیشکش کرد ،!! 
گفتم ببخشید این حلقه یادگار بزرگی است برای من وآنرا به هیچ قیمتی پیشکش خدا هم نمیکنم ، حلقه را گرفتم وفردای آن روز دوباره سوار طیاره شدم وبخانه ام برگشتم ونامه مفصلی برای جناب پیر شان فرستادم وتمام شد .

امروز بیاد پدرم افتادم ، روزیکه به تهران آمد دیدم با کت وشلوارو وکراوات ویک عینک دور طلایی وبسیار لاغر آمده بود سالها بود اورا ندیده بودم او تازه سی وهشت ساله ومن پای به سن چهاده سالگی میگذاشتم ، از او پرسیدم ، پس چه شد آن جبه ودستار وکشکول وتبر زینت ؟ 
گفت همه دکان بود ، هفته ها معتکف حرم مولایم نعمت اله ولی بودم شبی گریه کنان گفتم  ، هربار درون چنته این همراهان واخوان وبرادران اسکناسهای زیادی میریزم اما خبر از ذکر وشور وحال نیست تنها بمن میگوین ؛ فلانی سا زت کو ؟  ودرآن شب ناگهان چراغ قرمز درب خروجی روشن شد فهمیدم باید آنجا را وآن اخوان وآن ریاکارانرا رها کنم ، کشکول وتبرزین درخانه برادرم نگه داری میشود دیگر حوصله زندگی را ندارم ، نمیدانستم بیمار است ویکماه بعد او جان داد واز دنیا رفت .
من بی آنکه بیاد گفته های اوباشم بیخردانه سر به آستان این رندان حقه باز گذاشتم وخوشبختانه زود خودمرا کنار کشیدم دیدم منبع فساد ، وکثافت است هیچ ذکری نیست ذکر شکم است وزیر شکم وبس . 
الهی ، آمدم  با دو دست تهی ، ، بسوختم  برای امید روز بهی ، اما سوختم در آتش ندانم کاریهای بندگان بی خرد تو ،
الهی / اگر کسی ترا به جستن یافت  من به گریختن یافتم  ، اگر کسی ترا به ذکرکردن یافت ، من ترا درفراموشی یافتم ، اگر کسی ترا به طلب یافت ،  من خود طلبکار توام . ( برداشتی از اشعار خواجه عبداله انصاری). پایان /. جمعه 

دنياه كوچك ما

براى آنكه از دردهاى روزانه وآنچه پيش رويمان گذاشته اند خلاص شوم ، سر به دامان روزهاى خوب گذشته ميكذارم ، امروز درخبر ها خوأندم كه پارك جنگلى " نكأ"  در جنوب شهر شيراز با أتش زدن درختان وكشتن حيوانات. وكشتن جنگلبانان ، بولدزرها بكار افتاده اند و جاده ايجاد شده ، سپس انبوه سازى شكل ميگيرد ، چه كسانى از اين ويرانيها بهره ميبرند ؟  وسپس كجا خواهند رفت ؟ به كدام سوى جهان ؟ در هيچ جا ديگر امنيتى وجود ندارد  ، جلوى چشم مادرى در فروشگاه دختر يازده ساله اورا ميخواستند  به زرور بدزدند ، مردم ديوانه شده اند ، باور ندارند كه جهان را يك قحطى بزرگ ، يك  خشكسالى وبى أبى تهديد ميكند ، امروز أب از بطريهاى بزرگ به درون بطريهاى  كوچكى سرازير شده كه تنها باتدازه يك فنجان است ، بطريهاى به رنگهاى صورتى وأبى در قفسه ها خود نمايى ميكنند تا نفهمى  كه چه كثافتى را مينوشى ! مواد غذايى كم شده  حتى سيب زمينى كه روزى قوت بيشتر مردم جهان بود حال يا پخته وآماده يا خورد  شده وأماده ويا گنديده درون كيسه هاى  پلاستيك كه بازور هزاران ماده سمى  آنهارا  نگهدار ى ميكنند ، هر ميوه تازه اى را  كه دست ميزنى گويى همين الان از فريزر يا بخچال  بيرون أمده است ،  ديگر كمتر درخت ميوه اى در خانه از ديوار سرك ميكشد خرمالو  بكلى گم شد ، ( در اين سر زمين ) بجايش ميوهاى سفت وسخت. با رنگ زرد  ساخت كارخانه أمد ، هندوانه ها  به رنگ زرد وصورتى  وقالبى  مانند كيك ! اينها ارزانترين ميوه هايى  بودتد كه در تابستان بداد جگر هاى داغ شده ميرسيدند ، نانها همه يخ زده. درون فر خمير ها داغ ميشوند وساعتى بعد بايد  أنهارا دور انداخت ، از گوشت حرفى نميزنم ، چون لاشه خوار نيستم ، اما سبزيجات به همت هورمونهايشان ومواد سمى زا هركدام هيبت وهيكلى باندازه لأتها وآدمكشانى كه امروز  بجان ملتها اتداخته اند ى ديده ميشود ، همه جا را امنيتى !!!  كرده اند ، آدمكشانيكه كه از كارخانه خودشان بيرون آمده اند ودر باشگاهاى پرورش اندام با زرور پروتينهاى مصنوعى  مانند غول با پيكرهاى خالكوبيده شده ، اجتماع را پر كرده اند ، تمام مواد سرشويى  وكرمها و ساير مواد را تنها دو كارخانه عظيم ، ژنرال مرتور و ديگرى ميدهد ، با ماركهاى  گوناگون ، هيچ فرقى بين يك شامپوى ما ركدار با يك مايع  ظزفشويى ارزان قيمت نيست ، كرمهاى كه براى بدن ساخته اند همه ألرژى زا و مسموم ، مردم همه دچار  يك بيمارى مرموز كه نامش فقر غذايى وگرسنگى است ، شده اند ، برنجها مسموم چرا كه در كشتزارهايى  بعمل ميايند كه از فاضل أبهاى كارخانجات  تغذيه ميشوند  آنهم برنج  ژنتيكى ، اما در كشورهاى مستعمره  باغها و مزرعه هاى خصوصي زير نظر بهترين مهندسين كشاورز ى چاى ، برنج ، قهوه ، كاكائو ، سيب  زمينى وانواع واقسام مواد غذايى به بهترين وجه ساخته وبعمل ميايد با شرايط سخت و غير انسانى كارگران زن ومرد وكودك ، مزرعه هاى بزرگ  خصوصى به پرورش گاو وگوسفند ومرغ و بلدرچين  وتيهو  وسبزيجات غير سمى دارند كار ميكنند وكسى از وجود آنها  اطلاعى ندارد، تنها متعلق به ( پاترون) هاست ، سر ما با داعش، وملاهاى دستار بسر گرم است هر روز رسانه ها يك فيلم  تبليغاتى با چند عكس به دنيا مخابره ميكنند ، تا مردم هوس تخم مرغ طبيعى كه از مرغ است نكنند تخم مرغهاى صنعتى با تا ر يخ بى نهايت ساخته شده از  مواد نشسته اى وژلاتين ورنگ  در بازار به وفور يافت ميشود ، سرمان با تروريستها گرم است ، مسيو ترامپ روى سن برايمان نقش بازى ميكند  اما رياست جمهورى از ده سال پيش براى منافع اربابان تعيين شده است ، ديگر عرضى نيست بجز سلامتى شما ، زير هجوم مواد غذايى سمى كه كم كم همه را به سراى باقى خواهد برد ، از ديوار كار وبيكارى  سخنى  نخواهم   گفت كه قانون بردگى امضاء شده است .
سياست بازى هم مد روز  است ، كيف وكفش كروكوديل هرمس هم مد روز است بيچاره كروكوديل در يك مرداب داشت با خانو اده اش زتدگى ميكرد وآرزو داشت فرزندانش به دانشگاه ام أى تى بروند !!!!!!  حال پوستشان در دست فاحشه هاى گرانقيمت بازار  است ،پايان . 
جمعه دهم ژوئن دوهزارو شانزده ميلادى !!!!

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۵

انگشتری طلا

شب گذشته درمیان  صندوقچه ای که محتوی آت وآشغالهای من است ، به دنبال زنجیری میگشتم ، ناگهان چشمم به انگشتری او افتاد ، سالها بود که از چشمم پنهان مانده بود ، این انگشتری شبیه هیچ یک از انگشترها وحلقه های بازار نبود ، یک حلقه کلفت سفارشی بود  برای من ،  مدتی به آن خیره شدم ، سالها بسرعت از جلوی چشمانم گذشتند رسیدم به همان اولین روز استخدامم درآن اداره ، او ریاست دفتر وزیر را عهده دار بود ومن درانتظار اینکه مرا احظار کند ، من استخدام شدم ، در قسمت دیگر ی درجایی که میبایست نبض مکالمات را در روز نواری ضبط کنم  ، مکالماتی که بین کارمندان وکارگران ومردمان خارج انجام میگرفت تنها یک شماره خط داشتم که آنهم به اطاق جناب وزیر وریاست دفتر وصل بود .
او هرصبح بمن تلفن میکرد ، سلام میکرد وسفارش میکرد اگر کاری دارم باو مراجعه کنم ، مردی بود با صلابت از یک خاندان بزرگ سر شناس عمویش صاحب یکی از بزرگترین روزنامه های پایتخت بود ، با چند زبان خارجی آشنایی کامل داشت وبه هنگام کمیسیون ها ومجمع عمومی ، او تنها کسی بود که اجازه ورود به اطاق وزیر را داشت ، صورتش مهربان ، اما قدش کوتاه بود ، هرصبح پیشخدمت برای من قهوه و شیرینی میاورد واگر مجبور بودم ظهر  بمانم ناهارم را از بوفه میاوردند ، همه به سفارش او بود ، من هیچ فکربدی بخاطرم نمیرسید او زن داشت اما بچه نداشتند وشدیداعاشق قمار بود ودریکی از کلوپ های معروف عضو هیت مدیره بود وهمسرش نیز درآنجا در دفتر کلوپ کار میکرد ، کلوپ هم مخصوص اعضا بود . کارم را دوست داشتم ، تا اینکه وزیر عوض شد کسی دیگر بجایش آمد با تعویض هر نخست وزیر وزیر تازه ای به آن وزارتخانه میامد وایادی خودرا میاورد وبه کارهای حساس میگماشت ، اما او هنوز سر جایش بود ، مرا خواستند ، وبه ریاست دفتر وآرشیو منسوب کردند ، کار پر مسیولیتی بود اما او رییس من شد ، بین من او تنها یک در فاصله بود ، درساعات فراغت کنارم مینشست وکم کم سر حرف را باز کرد ، بهترین وگرانبهاترین  عطرها را بمن هدیه میداد، بهترین کتابهارا برایم میخرید وآخرین صفحات موسیقی را نیز با امضا خودش بمن هدیه میکرد ، او هم مانند من عاشق کتاب وموسیقی بود .
اما درگوشه از این اداره مردی برای خود تشکیلاتی جداگانه داشت ، حسابداریش جدا سکرترش جدا کارمندانش جدا تنها گاه گاهی برای دیدن جناب وزیر از جلوی اطاق من رد میشد بوی بد ادوکل ( اولد اسپایز) وکت وشلوارهای راه راه به رنگ روشن قیافه اش شهرستانی اما قدش یکمتر وهشتاد بود ، با پاهای بلند .  گاهی درمیهمانیهای وپارتیها وعروسیهای کارمندان شرکت میکردیم  واو با همسرش که یک زن خارجی آلمانی بود میامد قیافه اش تلخ وبسیار بد عنق و اکثرا مست بود ، من ابدا بفکر اینکه بتوانم اورا تحمل کنم نداشتم بو ی اشخاص درمن اثر بسیار میگذاشت وتن صدا این دو عامل مرا درمقابل هر شخصی به زانو درمیاورد خوشبختانه مردان آن زمان تازه به دوران رسیده بودند وهنوز نه میتوانستند به صدایشان تن خوبی بدهند ونه هنوز از بو های خوب سر رشته داشتند ، این یکی  هم تازه از آلمان آمده و بخیال خود  همه چیز میدانست ، وواقعا میدانست ،  رییس دفتر هم که چون مرتب بخارج میرفت با همه چیز آشنا بود وادوکلن های خوشبویی میزد .....
سرنوشت بد جوری انسان را ببازی میگیرد ، دریکی از شبهای میهمانی اداره که در هتلی بزرگ بر پا شده بود وتنها روسا با بانوانشان شرکت داشتند من هم بدون همسر رفتم ودرکنار ریس حسابداری وهمسرش که پیرمرد وپیر زن مهربانی بودندنشستم ، آنروزها زیبا بودم ، بی آنکه خودم بدانم چقدر مردان به دنبالم بودند بی آنکه خود بدانم تنها فکر م کار بود وخانه وشنیدن موسیقی وخواندن کتاب ونوشتن خاطرات !!! عشق بزرکی را ازدست داده بودم اما هنوز در زوایانی قلبم گاه گاهی نیش میزد ومیگفت من اینجا هستم .
آن شب میهمانی آن جناب رییس تشکیلات معاملات خرید وفروش وبچه تاجر تنها بدون همسر ش آمده بود اما مرد دیگری با او همراه بود ، من درانتهای میز نشسته بودم ، ناگهان دیدم او گیلاسش را بلند کرد وبسوی من یعنی بسلامتی ، من به اطرافم نگاه کردم ببینم او به سلامتی چه کسی گیلاسش را بلند کرده است ! اما در اطراف من وکنارم هما ن حسابدار پیر وهمسرش بودند ودیگران هم با همسرانشان . سرم را پایین انداختم ، او از جای برخاست دکمه کت خودرا بست وآمد جلوی من خم شد وگفت اجازه میدهید با شما برقصم ؟......... رقص گرگ با فرشته  دیگر ادامه ندارد او قدرت را به دست گرفته بود آن مرد نازنین را به قسمت بوفه ها  فرستا د وخود صاحب الاختیار تمام دستگاه شد زیر کدام قدرت وبا چه نفوذی ؟ هنوز برایم مبهم است ،  او مرا هم باخود مانند تشکیلاتش برد :
جمیله یکه سوار منم ، من ، عاشق اسب وشکار منم من ، !!!! بخیال خود مردی از تبار کوهستان ومردان دلیر غرب را در کنار دارم !!!! و بقیه بماند ............
تنها روز ی آن مرد نازنین برایم نوشت "
ترا نفرین میکنم بخاک خواهرم سوگند ترا نفرین میکنم تا هیچگاه خوشبخت نشوی . خواهرش ناکام از دنیا رفته بود واو هر هفته به آرمگاه خانودگیشان درقم میرفت تا ناهیدش را زیارت کند ، روی نامه قطران اشک او ریخته شده بود .
حال امشب این انگشتر مرا بر گرداند به آن ـ روزها او از من خواستگاری کرده بود اما بشرط آنکه بچه دار نشویم از بچه خوشش نمیامد وکسیکه بچه دوست نداشته باشد نمیتواند انسان خوبی باشد واین یک گفت من عاشق بچه هستم اما گرگی بود درلباس میش./ این یکی بازاری بود وقیمت طلا را خوب میدانست ، آن یکی دانشگاه رفته بود تنها خطوط ومعنی آنهارا میدانست با ارقام کاری نداشت سینه اش پاک خالی از هر کینه ودورویی./. روانش شاد .
 پایان / ثریا / پنجشنبه 9/6/2016 میلادی / 

سحرگاهان

نميدانم شب چه موقع خوابم برد ، اما ساعت دو پس از نيمه شب بيدارشدم  ،قند خونم بشدت پايين افتاده بود آب بالاى سرم گرم شده غير قابل نوشيدن بود ، تلفنم داشت شارژ ميشد ، حالم خيلى بد بود هوا شرجى ،تنفس مشگل ،اخباررا خواندم همان چرنديات روزهاى كذشته ، رفتم سراغ مسعود اسدالهى وبرنامه هفتگيش ،ظاهرا  خاطراتًى را از دور ها يك جورى جمع وجور ميكند ويك جورى  هم وصل به امروز ميشود ، داشت شمه اى از خاطرات ( جيمز موريه ) جهانگرد قديم كه كتاب ( حاجى بابا) را هم نوشته بود ميخو اند در وصف الحال ما ايرانيان ، كه سرشتمان از ذره اى بنام ( دروغ) ساخته شده است ، شعرى از هالو كه او هم بر اين امر مهر صحت  زده وأنرا در يك شعر طنز آلود تاييد ميكرد  ، قطعه اى از نيما داشتم روى صفحه پلاس گذاشتم او هم از دروغ ايرانيان در عذاب بود ، نه سرشت ما با دروغ ساخته شده با دروغ رشد ميكنيم مادر به پدر دروغ ميگويد ، پدر به مادر واهل خانه بچه كوچك أنرا فرا ميگيرد با همسالان خود باز با دروغ زندگى را شروع ميكند  ، ما ايرانيان با هوش سرشار و علم تخيل  دروغ را  پيشه ساخته ايم ، حال امروز دولتمردان  وأبر قدرتها هم باين امر پى برده اتد ، عده اى أنرا فرا گر فته اند وبا ايرانى معامله ميكنند وعده اى از ايرانى ميگريزند ، حال ميفهم ساده لوحى من كه نام ديگرش حماقت است  چكونه دست أويز اطرافيان من شد وچگونه مرا قضاوت ميكردند وچرا همسرم بمن دروغ ميگفت وهمه چيز را نهان ميكرد ميدانست در اين دنيا نا بود خواهم شد اگر نتوانم مانند او به ( حرضت عباس) !!! يا اين نان ر ا در عر ق ريختم و يا به  خداى محمد و يا بجان بچه ها ، ! كدام بچه ها؟؟! قسم بخورم .
رفتم سراغ برنامه ديگرى كه با خانم نقاش معاصر در دوران گذشته مصاحبه ميكردند !! اولا دوربين با بيرحمى تمام أن چهره فرسوده  درهم ريخته وگريم   شده وأن دندانهاى مصنوعى را كه گاهى هم بيرون زده وصدايى توليد ميكردند ، نشان ميداد ، من چيزى از مصاحبه دستگيرم نشد ، آنقدر كه چهره وموهاى سپيد وافشان  ايشان با أن سيگار نازك وبلند نقش يك بانوى متشخص را بازى ميكردند گفتگو هارا تحت الشعاع قرار دادند  ، ايشان طراح ونقاش بودند مقدارى هم روى شنل تاج گذارى ملكه سابق كار كرده بودند اينها  را ميدانستم اما چرا آنهمه دوربين را تزديك برده واز زاويه هاى مختلف  از ايشان  " گلوزاپ" ميگرفتند ،  بياد مادر مرحومم افتادم  از پنجاه  سالگى نكذاشت از او عكس در محافل بكيرند ميگفت دوربين بيرحم است !!! هركجا ميخواستم  عكس دسته  جمعى بميريم فورا چادرى را روى صورتش ميانداخت ،تنها يكى دو عكس من پنهانى از او گرفتم وآخرين عكس او را كه براى پاسپورتش گرفته بود با روسرى ونيمى از زلفان بيرون كه در آلبوم پسر داييم چسپيده ، چقدر زيبا بود ، با موههاى بلند طلايى ، كه كم كم سپيدى بر أنها سايه انداخته بود لبان قلوه اى و صورتى كه مانند برگ گل سرخ ميدرخشيد ، او سينه اى بى كينه داشت و دروغ را نميشناخت ، رنگ چهره خبر از سر ضمير او ميداد ، حال روز گذشته با ديدن تصوير اين بانو كه با مقدار زياد ى شال و پوشينه  وپشمينه تا خرخره خودرا پوشانده بودو تنها از دهان  و چهره او فيلم گرفته شده بود ، نميدانم چه اصرارى داريد  اينگونه مصاحبه ها  را  پخش كنيد وهمه معيارهاى خوب كذشته را در هم بشكنيد ، باز بياد لعبت والا افتادم كه در هشتاد سالگى هم همچنان ميدرخشيد وپس  از سكته وفلج شدنش ديگر اورا نديدم ،نه او ميل داشت كسى اورا ببيند ونه من ميل داشتم  او را كه شكسته شده بود ببينم ، تك وتنها در يك أپارتمان با تنها دخترش ويك خدمتكار نيمه وقت بسر ميبرد ونگاهش را به تلويزيون ميدوزد ، هيچ خبر نگار ، هيچ دوستى به ديدار او نميرود غير از يكى كه هر سه شتبه با بيمارى وحشتناك خود  باز به ديدار لعبت ميرود ، خود من هم كمتر در عكسهاى فاميلى ظاهر ميشوم شايد دوسال است كه ديگر هيچ عكسى از خودم ندارم ، گاهى بچه ها بى آنكه من بفهمم عكسى ميكيرند ، موى سپيد ويا رنگ شده  ديگر زيبايى ندارد ،  زن همه عمرش تنها بيست سال است از چهل سالگى ديكر قابل ترحم ميشود !!!  بخصوص اكر نام و اسم ورسمى و ثروتى هم نداشته باشد ،ديگر هيچ ، اورا ديوانه ميخوانند !!!. 
قهوه داغ من تمام  شد حال كمى قند خونم بالا آمد بايد يك واليوم نيز چاشنى أن كنم وبخوابم وفردا !!! يعنى چند ساعت ديگر با خستگى  وچهره باد كرده از خواب بلتد شوم واولين سئوالم اين است كه امروز  برنانه ام چيست ؟ هيچ، پايان /.9/6/2016 ميلادى ، ساعت چهار وبيست دقيقه ، درجه حرارت هوا 19/ درجه  سانتى  گراد  !!!!!