چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

آن روزها

آن روزها

آن روزها رفتند ، آن روزهای خوب

آن روزهای سالم وسرشار......فروغ فرخزاد

........

چه خوب شد که ؛ آن روزها رفتند

آن روزهای پردرد وخالی ازترحم ومهربانی

آن روهای تحقیر واهانت، درمیان مشتی لاشه بو گرفته

درلانه گوسفندان که به دنبال هم بع بع کنان میرفتند

ومن که ...

قامتم برخاست ازقیامت

از تاریکیها خسته شدم

چشمانم بسته وگوشهایم به روی همه صداها،

جانورانی نابخردی را پیشه کرده

باید گوشهایم را می بستم

از سنگینی اینهمه صدا

چه خوب شد که آن روزها رفتند

در انفجار بغض ها

رگهایم متورم میشدند

نمی از اشک

نمی ازخون

نمی از باران شور

چه کسی داناییم را ستود؟

وچه کسی مرا برای سقوط فرستاد ؟

من که با عطسه یک ستاره

به بال یک شب پره

و به آشفتگی یک آهوی دشت، گوش سپر د ه بودم

چه خوب شد که آن روزها رفتند

و...........

روزهای دیگری آمدند

در میان حصار بامها بلند چهار گوش

درمیان آن کوچه های تنگ لبریز از بوی ادار شبانه

چه خوب شد که آن روزها هم رفتند

آنروزها که از ورم چشمانم میشد فهمید

که تمام شب را گریسته ام

آوازی درمیان نبود

شاخه ای ازگل نسترن نبود که من آنرا ببویم

روزهای تنبلی وبیکاری دردشتهای خالی وناشناس

نگاهم به خاک تیره میافتاد

آن روزهای پردرد

درراهروهای تنگ وبی نفس اداره مهاجرت

با چشم انداز بالکن های بی نور

که باد شلوارها وتنکه ها وسینه بندهای رنگین را

تکان میداد وآنها لبریز از خوشی میشدند

سرمای نامطبوع ، دیوارهای گچی وسفید

در پشت سیاهی شب تاریک

وکسانی که دشنه نامردمی را دردست داشتد

تا به سینه تو فروبرند

........

آن روزها رفتند

آن روزهایی که عید گم میشد

درمیان غوغای ستارگان کاغذی

در میان پولکهای رنگی وبادبادکها

وآن غول سپیدو قرمز با کوله بار فشفشه وترقه

چه خوب شد که آ ن روزها همه رفتند

درانتظار آفتابی گرم

در میدانهای پر ازدحام کهنه فروشان

بوی تند ماهی سوخته وقهوهای شب مانده

چشمان عروسکها خالی  و.......

مادر بزرگی نبود تاکه زنبیلی از میوه های پر آب

وشیرینی های خوشمزه برایمان به ارمغان بیاورد

چه خوب شد که آن روزها هم رفتند

آن روزهای کدر وتار

که جان من در میان رگهایم می طپید

وبانتظار پیامی از راههای دور بودم

دیگر حسی نماند تا با آن به جذبه ها فرو روم

سینه ای نماند تا با تپشهای نئشه آور آن

لرزشی بر پیکرم بنشیند

چه خوب شد

چه خوب شد که آن روزها هم رفتند

درمیان هیاهوی بازار گیج چینیها وگلبرگهای مصنوعی

آویزه دیوار وروی قبرها

.....

واکنون زنی تنها ، زنی تنهاست

با گلدانی از گلهای پلاستیکی

.......

ویک خیابان پر ازدحام

ثریا / اسپانیا

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

راز حقیقت

برای گفتن حقیقت ؛ همیشه باید جرئت وشهامت داشت

میگویند:

یکی از رجال بزرگ حقیقتی رابی پروا درمقابل رهبر خود

بر زبان آورد وبلا فاصله موردخشم وغضب قرار گرفت

واز کار برکنارشد .

دوستی  صمیمی باو گفت:

ما میدانیم که تو واقعیت را برزبان راندی اما گاهی لازم است

درمقابل قدرت مافوق کمی احتیاط بخرج دهی  والا جان تو درخطر است .

آن مرد بزرگ گفتم : برادر عز یزم  تو راست میگویی بنا براین  فرق من باتو این است که من امروز میمیرم وتو فردا ، همین

 

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

گفته های بزرگان

حقیقتی ابدی همیشه درحال پیشرفت است واین حقیقت برطبق قواعد وقوانین مرموزی از ملتی به ملت دیگر منتقل میشود وبه ترتیب گاهی

درمیان یک ملت  وزمانی درمیان ملتی دیگر ظهور میکند.

........

از : پیر لروو

.........

به جذبه فرورفتن درمیان یک آدم عادی دیوانگی تعبیر میشود اما درباره آدمهای بزرگ وفیلسوفان وسایر اشخاص روحانی!! یک نیروی ( خدایی) نام میگیرد !

......... ؟

هرگاه چیزی عالی بود وقتی درمقابل عادی قرار بگیرد پوچ ومبتذل میشود  . ؟

دریچه

چند نامه داشتم از بارسلونا .

پسرم در آنجا درهمه کنفرانسهای روزانه اش درخشید ، بخصوص اسپانیایی هارا سخت خوشحال کرد.

مراهم خوشحال کرد .آنچنان که همه غمها را فراموش کردم .

این مرد کوچک من با آن قلب طلاییش خوب دراین دنیای دون درخشید وخوب توانست خودرا ازتمام آلودگیها به دور نگدارد .

پسرم باز هم متشکرم وسپاسگذارتو وپروردگارم هستم .همیشه موفق باشی برایم غرور آفرین

است وباید هم باشد .

ثریا حریری/ اسپانیا

14-11-2008

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

سایه ابر

آن ابر روشنی که روزی بر فراز سر ما بود ،

باران شد؛ اندیشه های ما را آب باخود برد

فریاد من همچون نیزه ای بر سینه کوهستانها

فرو رفت .

کسی چه میداند ؟ نه کسی نمیداند

که این روزگار عبوس وتاریک بایک سایه ابر سیاه

( خانه مارا باخود برد )

ما ترسیدیم ؛ همه ترسیدیم

هیچکس با هیچ دستی نتوانست شمع شب تار مارا روشن کند

قلم ها با هم آغوشی  برگ های کاغذ پاره ها

سخن از سینه های چروکیده وخشک گفتند

کسی از  شقایق سوخته در آفتاب داغ کویر سخنی نگفت

همه دلها در یک محبت قلابی

همانند ماهیهای بوگرفته درمرداب

آواز کوچه باغی سردادند

وکسی به هم آغوشی زمین یا پیوند یک درخت  فکر نکرد

.........

من آنتهای سینه ام را ، آنجا که رویش غضروفی

دو پستانم میباشد  به دست باد دادم

من به پیوند گنگی اندیشیدم که درمیان چنبر مشتی مار خفته بود

در میان شهوت زمین وزمان

آب راکد مرداب در عمق تاریکی پیش میرورد

همه جا ساکت است

همه مرده اند

همه جادو شده اند

همه مجسمه اند ، مجسمه گچی

که مرا درآیینه تصور خویش مینگرند

و......

من ! با سعادتهای کوچک و معصومانه خود

به پیوند دلی میاندیشم که درحفره تنگ چاه زمان پنهان است .

ثریا / اسپانیا11-11-2008

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

هجرت ابدی

هجرت ابدی

 

درکجای این شب سیاه ایستاده ام؟

آیا همه اندیشه هایم را ؛ موریانه ها

خواند جوید ؟

در انزوای این تاریکی

در گردبادی  که از فراز دریا ؛ بلند میشود

درکجای این نقطه ایستاده ام؟

اندیشه هایم میل به رویید ن دارند

وسینه ام درتلخی خاک

در رطوبت زمین نمناک

در گودالهای کنار این مرداب

وفاصله ای بین مرگ وزندگی

آهسته آهسته جوانه میزند

شمع بی فانوس من

در کورسوی این کوچه های تاریک

وبد بو

در چهره شکسته پیر مرد ( همسایه)

تنها ، درگردباد یخ زده

میل به روشنی دارد

............

این هجرت ابدی شد

بمن بگو معمای این زندگی را

منکه دلباخته بستر خدایان

بودم

منکه درقبیله مردان کوهستان

بر چهره هز اران مترسک ؛ حاک پاشیدم

حال با کدام فانوس میتوانم  این شب تاریک را

به صبح روشنی بکشانم ؟

............

 

ثریا /اسپانیا

4/11/8

 

برای سایت ( جار)