یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

استاد عبادی  

 

در جایی خوانده بودم که: (جهان عاقل و هنرمند دیوانه است). ایکاش ماخذ راهم یادداشت کرده بودم.

 

درتمام قرون آثاراین جنگ بین عقل وعدم عقل  و بین منطق و بی منطقی در زندگی هنرمندان دیده میشود و تنها اطاعت و پیروی از محیط است که هنر مند را از سرنوشت شومی که در کمین اوست نجات میدهد.

 

در سالهای پیش، شبی یکی از همکاران اداری  مارا برای صرف شام به خانه اش دعوت کرد.  میهمانیهای آن سالهای تهران، بواسطۀ سرازیر شدن سیل پول ناگهانی آنهم فقط در دست عده ای، زیادتر شده بودند و در این نوع میهمانیها تقریباً همه جور آدمی پیدا میشد؛ از همه قشری از جامعه و از همه نوع و با هر ایده ای..!

 

آن شب هم یک میهمانی نه چندان بزرگ در خانه این همکار برپا بود. خوا ننده معروفی آواز میخواند و شادروان استاد احمد عبادی هم در آنجا حضور داشتند.  خانم صاحبخانه که حالا یک بانوی باکمال شده بودند (!) ظاهراً بسیار اهل ذوق تشریف داشتند وعده ای از اهل ذوق را هم به میهمانی دعوت کرده بودند.  خانه ای بود پر تجمل و خانمها که با لباسهای پر زرق و برق و آخرین مدل نیز در سایه همسران خود سرهایشان به آسمان هفتم ساییده میشد با کرشمه وناز میخرامیدند.

 

استاد آهسته آهسته نغمه ای مینواختند و آن خواننده نیز مشغول زمزمه بود تا بموقع آواز را شروع کند.  من هنوز سر از کار این جنس به ظاهر لطیف درنیاورده ام.  با آنکه خودم یکی از جنس آنها هستم اما گاهی می بینم چقدر تهی مغزند.  موسیقی را تا آن حد دوست دارند که بتوانند با آن برقصند و خودی نشان بدهند.  اما هنگامیکه کلامی  یا شعری شروع میشود که با آن میتوان به عالم رویا فرو رفت ایشان کسل میشوند و بی حوصله، و دلشان میخواهد که از لباسها و جواهرات و مدل کفش و کیف حرف بزنند!

 

خانم صاحبخانه نیز یکی از همین بانوان بود که در گذشته به شغلی شریف و قدیمی (!) اشتغال داشتند و معلوم نشد تحت چه شرایطی همسرش اورا درفیلمی دیده وعا شقش شده بود و پس از امضای یک (توبه نامه) با او عروسی کرده ویک زندگی مرفهی نیزبرایش فراهم آورده بود.  من حقیر سرتا پا تقصیر که به حکم اجبار می بایست در آن میهمانی حضور یابم از دیدن حضرت استاد عبادی سخت یکه خوردم.  من شیفته و عاشق سرپنجه شیرین این استاد گرانمایه بوده وهستم. هنگامیکه  او پنجه اش را روی سیمهای سازش میگذاشت من از زمین بلند شده و به آسمان میرفتم؛ از خاک دور میشدم.  چشمانم را می بستم و خود را در میان ستارگان و روی ابرها میدیم.  تمام رنجها ودردها به نظرم حقیر میآمدند.  ساز او از آرزوهای من دم میزد.  در آن حال من همه چیز را فراموش میکردم و درعالم بالا سیرو به حال رخوتی دلپذیر فرو میرفتم.

 

آن شب حال استاد خوب بود و قطعه ای را درماهور شروع کرده بودند که من آرزو میکردم هیچگاه تمام نشود.  ناگهان صدای دو رگه و دلخراش خانم صاحبخانه که از شدت شب زنده داریها و دیگر آلودگیها به صدای یک جوان تازه بالغ میمانست بلند شد و یک ترانه پیش پا افتاده  بازاری را شروع کرد و استاد هم از روی ادب دستگاه را تغییر داد تا با

صدای خانم همراهی کند.  گریه ام گرفت.  در آن حالیکه از سیم های این مرد بزرگوارشور میریخت آن خانم کم حوصله به تحریک بقیه همجنسانش شروع به خواندن کرد.

 

امروز میبینم چه تفاوت عظیمی میان روح ما وروح غربی وجود دارد؛ دیدم که هنرمند در غرب چه احترامی دارد و چگونه اورا ارج میگذارند و بالا میبرند و از او تجلیل میکنند.  درحالیکه هنرمندان ما که همه سرشار از شور وشوق واحساس و کمال معنویت هستند، باید بصورت (مطرب) درخانه های تازه به دوران رسیده ها ساز بزنند.  چه میشود کرد؟! 

 

امروز استاد عبادی از این جهان رفته و دنیایی شور و معرفت را با خود به گور برده و ما اورا از یاد میبریم.  ما همیشه همین بوده ایم.  چیزهای با ارزش در نظر ما بی مقدار بوده اند و در عوض رنگها و زیورهای مبتذل را پذیرفته و شیفته آنها شده ایم.  زندگی و طرز دکوراسیون خانه هایمان نشان دهنده روح مبتذل ماست و در عوض در رفتار و اخلاق  نهایت غرور و تکبر را بکار میبریم.

 

هیچ چیز در ما میانه رو نیست: یا افراط است یا تفریط؛ یا بالا و یا پایین و راه سومی هم وجود ندارد.  اشعار عامیا نه و پیش پا افتاده خریدار فراوان دارد.  مجلات و روزنامه های سبک وبی محتوی بیشترا زیک کتاب با ارزش بفروش میرسد. درعین حال همه باید تابع سلیقه هم باشیم واگر کلامی بر خلاف قانون آنها گفته شود (آدم خطرناکی) برای جامعه جلوه میکنیم.

 

درآنشب موعود عده ای هم از اعیانها و رجال (!) شهر حضور داشتند.  طرز غذا خوردن و رفتار آنها مرا بیاد خوکانی میانداخت که از آغل رها شده ومشغول بلعیدن همه چیز هستند. جای بسی تاسف است که ما خود را صاحب یک فرهنگ بزرگ وغنی میدانیم اما خوب .....؟ مگر یونان مرکز علم و فلسفه نبود؟ مگر فلسطین جایگا ه پیامبران نبود؟ مگر مصر صاحب تمدن وهنر نبود؟  کو؟ کجا شدند؟

 

امروز فقط یک رنگ باقی مانده آنهم رنگ سبز $ که سمبل همه چیز است.  اگر حافظ سجادۀ خود را در گرو میگذاشت و از اینکه صاحب هنر بود فریادش به آسمان میرفت در عوض امروز بسیاری همه چیز خود را در گرو گذاشته اند تا $ را که ورد زبانشان است به دست بیاورند!

 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

من دشمن ندارم اما دوستانی دارم که دوستانه از من بیزارند!

 

از گفته های ژان ژاک روسو

*

 

آنکس که قویتراست همیشه قوی وهمیشه ارباب نخواهد ماند مگر آنکه قدرت را با حق و حقیقت درآمیزد؛

و بجای آنکه از دیگران توقع اطاعت محض در برابر خود داشته باشد توقع انجام وظیفه در برابر قانون وحق داشته باشد.

 

حال پیدا کنید حق را در(صورت مسئله) !!.

سیب

 

در دنیای امروزما دیگر فریاد و گریه نمیتواند منزوی باشد.  فریاد و وحشت پرچمی است که بر فراز دنیای ما بر افراشته شده؛ جنایتکاران امروز بر خلاف گذشته مانند بچه های خطا کاری نیستند که مثلا احساسات آنها کنترل نشده باشد بلکه آدمهای بزرگ ومحترمی هستند که برای توجیه اعمال خود از فلسفه و منطق یاری میگیرند!  این منطق میتواند بجای همه کارکند و حتی جنایتکاران را بعنوان داوربرگزیند.

 

همه صداها گم شدند به جز صدای فریاد؛ که آنهم بگوش کر کسی نمیرسد.

 

آقایان! وطن وملت ما را آزاد بگذارید. این آن سیب کرمو نیست که از درخت افتاده وشما میخواهید مانند روباه دزد اورا بقاپید.

 

ما هنوز زنده ایم!

 

 

 

نامه ها

 

این صرفا یک داستان تخیلی است و« قهرمانان » آن نیز تخیلی میباشند.    ثریا

 

قلم را به میان انگشتانم میچرخاندم و نمیدانستم که نامه ام را چگونه شروع کنم.  دلم سخت گرفته بود وغم تمام درونم را پر کرده بود و دلم میخواست گریه کنم؛  آخرین نامه او جلوی چشمانم بود و دیگرهرگز خبری از او نگرفتم و امروز پس از مدتها که از آن واقعه گذشته تصمیم دارم عین آنها را در اینجا منعکس کنم .

 

اولین نامه ای که برای او نوشتم:

 

.....عزیزم؛ خوشحالم که به وطنت باز گشتی.  چقدر از این بابت بتو حسادت میکنم. من سالهاست که از وطنم دورم.  روزیکه تصمیم به مهاجرت گرفتم هیچگاه فکر نمیکردم که دیگر هرگز روی وطن را ببینم.  اما همیشه او مرا بسوی خود میکشد.

 

آن دوستی های شیرین؛ آن دور هم جمع شدن ها؛ آن قهو خانه های بالاِی  تپه ها که هر هفته در راه کوهپیمایی سری به آنجا میزدیم  تا یک چای داغ بنوشیم؛ آن کافه قنادی وسط خیابان مرکز شهر که بوی قهوه و پیراشکی ها و شیرینی های مربایی آن تا انتهای خیابان میپیچید؛ آن مغازه صفحه فروشی سر راه که هرروز من بی اختیار پشت آن می ایستادم؛ آن آزادی بی حد ومرز؛ آن خنده ها؛ آن بازیهای روی برف؛ آن فیس و افاده ها که حالا جای خود را به یک خشونت بی معنی و بی حد داده است.

 

حالا تو به وطن بر میگردی؟ به سر زمینی که یک فرهنگ غنی در پشت آن ایستاده و تو زبانش را می فهمی؛ فرهنگی حاوی همه چیزهایی که یک ملت به آن احتیاج دارد.  برایم مفصل بنویس ببینم چگونه وارد شدی و چگونه زندگی میکنی؟

 

 تو در آن روزها زیاد خوشحال نبودی.  از همه چیز ایراد میگرفتی. از روزنامه ها بد میگفتی وهمیشه فریادت به آسمان بود که (همه سرتا پا دروغگو هستند)! از شاعران ونویسندگان عیب میگرفتی و میگفتی که آنها هم همه دروغگوهستند  و بر عکس تو من چقدر همه این چیزها را دوست میداشتم.

 

از برنامه های رادیو بد میگفتی. از خوانندگان وهنرمندان گله میکردی و فقط به یک چیز اعتقاد داشتی!  آزادی! و خیال میکردی که در این سوی دنیا ودر پشت مرزهای وطنمان بوی خوش آزادی به مشام جان همه میرسد و تو میتوانی مانند یک پرنده به پرواز درآیی!  تو برگشتی زیرا بوی تعفن غربت و تبعیض میان ما مردم سر گردان روح ترا سخت آزرد و برگشتی تا درمیان همان قوم خودت باشی!

 

میدانی، منهم اینجا زیاد دلخوش نیستم.  بخصوص آنکه اکثرا درخانه میمانم.  در حال حاضر خودم را یک آدم بی فایده،  بی هدف میدانم.  نه آشیانه ای دارم و نه آینده ای؛ من همه چیزم را در آنجا درهمان شهری که تو زندگی میکنی جا گذاشتم وروحم را در اطراف آن بیابانهای بی آب و کویر پر نمک نهادم.  همه چیز من آنجاست.

 

میدانی که من همیشه درخانه بسر میبرم.  فقط گاهی برای خرید مایحتاج روزانه به شهر میروم که در آنجا انواع واقسام ماهی ها و گوشتها و سبزیجات ومیوه های خوش رنگ وآ بدار را میفروشند.  فروشگاهها  پرا زشراب قرمز وسفید و بوی خوش ادویه ها مشام جان را نوازش میدهد.   اما من در رویای بوی خوش آبگوشت محلمان هستم که از هر غزایی برایم مطبوع تر است.

                                                          

تو کار بسیار عا قلا نه ای کردی که برگشتی؛ تو تجربه های خوبی داری و رشته خوبی را نیز انتخاب کرد که بهر حال  میتوانی همه جا شغل خوبی به دست بیاوری و گلیم خودت را از آب بالا بکشی.  این اواخر شوری در تو پدید آمده بود که از صدا ی تو معلوم بود؛ میگفتی وطن بمن احتیاج دارد!!!  باید برگردم.  گهی مرا هم تشویق میکردی که به همراه تو بیایم؛ آما راستش را بخواهی من آن روزها احساس ترا نداشتم و فکر میکردم شاید همه چیز دروغ باشد؛ احساسم بمن چیز دیگری میگفت.  تو رفتی بامید انکه درمیان قوم و قبیله ات باشی وشاید همانجا هم بتوانی تشکیل خانواده ای بدهی که سالها از آن گریزان بودی.

 

اما من فکر میکردم به کجا بروم؟ چه کسی منتظر من است؟  بنا بر این ماندم.  دیروز نامه ای از خواهرم داشتم؛ میدانی او دیوانگی مرا نکرد و مثل من همه چیز را ویران نساخت؛ او نشست و خانواده ای تشکیل داد.  حتماً اگر بفهمد که تو برگشتی سخت خوشحال خواهد شد. شاید بتوانی باو کمک کنی . به او سری بزن ومواظب خودت باش برایم مفصل نامه بنویس که بدانم چکار میکنی و هرکجا باشی پیوسته ترا دوست خواهم داشت و برایت آرزوی موفقیت دارم . سلام مرا به همه برسان .

 

مهربان همیشگی تو

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

اف . آ . او

نام سازمان تغذیه جهان !

 

لایحه قانون ( چهار صد و هشت ) در سال  یکهزار و نهصدو پنجاه و چهار به تصویب کنگره سنای آمریکا رسید که نام آن بود (برنامه غذا برای صلح).

 

آ قای « ارول بنتز » وزیر وقت کشاورزی امریکا فرمودند :

 

این بهترین کاری بود که ما میتوانستیم بکنیم ؛ تا از شر مواد اضافی و تولیدات کشاورزی خود راحت شویم! فعلا آنها را به کشورهای دیگر نظیر: ژاپن، اسپانیا، و ایتالیا میفرستیم  و بعد ها آنها از مشتریهای خوب (دلار) ما خواهند شد و نام (غذا برای صلح) هم یک شعار پر جاذبه و سیاسی است.

 

آ فرین بر نظر پاک خطا پوشش باد .

 

دو غول بزرگ بازرگانی عملاً شریان اقتصادی بیش از بیست کشور صادر کننده فرآوردهای کشاورزی را در آمریکای لاتین و آفریقا و آسیا در دست دارند و یک شرکت چند ملیتی  بنام آر . جی . رینولدز تمام توتون آمریکای جنوبی و فیلیپین واندنوزی را در اختیار دارد .

 

این امر برهمه واضح ومبرهن است !!!

 

ماخذ: چگونه نیمی دیگر میمیرند ؛ نوشته سوزان جرج

انگلیسیها!

 

برناردشاو نویسنده و طنزنویس ایرلندی میگوید:

 

اصولاً هر کاری که انگلیسی میکند بر اساس قانون و مشروح صورت میگیرد:  با منطق میهن پرستی با هر کس که از میهنش دفاع کند به مبارزه بر میخیزد؛ با منطق میهن پرستی مال دیگران را میدزدد و با منطق از استعمار دیگران جلوگیری میکند!  شعار انگلیسی در همه احوال (انجام  وظیفه) است؛ منتها هرگز فراموش نمیکند که هر ملت دیگری که انجام وظیفه اش با منافع انگلستان اصطحکاک پیدا کند به جای خودش نشانده میشود!

 

نویسندۀ معروف انگلیسی آلدوس هاکسلی در کتاب « اهداف و وسایل » مینویسد:

 

همین انگلیسی جنتلمن که برای زنش شوهری سربراه و برای بچه هایش پدری مهربان است و با همسایه های خود دوستی صمیمانه ای دارد و و در کارهای اداری نیز بسیار شرافتمندانه عمل میکند، وقتی از رادیو و یا تلویزیون خانه اش میشنود که دولت انگلستان در رویارویی با یک مملکت ضعیفتر با توپ و تشر طرف را خطاب میکند و انعطاف ناپذیری او را تهدید به سرکوبی کرده، غرق لذت میشود!  در حالیکه در عین حال در ته دل خود احساس میکند که حق با ضعیف است.

 

یکشنبه