ثریا ایرانمنش ،لب پر چین ،اسپانیا.
نه بخاطرانکه شاه بود ،نه او مردی وارسته واراسته بود در لباس پوشیدن انتخاب نوع ادوکلن ودر انتخاب زن عاشق زنان لاغر موطلایی بود برای همین هم بی بی را بخارج فرستاد تا از انصور باد کرده کلمی یک صورت لاغر با گوونه های Hi برجسته وموهای بور بر گردد، تقریبا دلخواهش بود عقل وشعور و قد بلند او بیشتر جلب توجه مبکردد ،
اما خود او در موقع غذا خوردن محال بود گوشه لپ او باد کرده باشدبه هنگام صحبت کارد وچنگال را درون بشقاب جای میداد کم مشروب نبنوشید سیگار امازیاانهم سیگار اتوکشیده ای بنام سیگار گرگان برایش میپردند ،
راه رفتنش گوی میرقصید روی یکین قدمهایش بلند واهسته همیشه شیک بود
ومرا بیاد بدبختی های خودم میانداخت میز ناهارا با چه سلیقه ای میچیدم گلدانی از گلهای باغچه درونش میگذاشتم ولت انتظار مینشستم ناگهان مانند شمر وارد میشد دستور میداد سفره را روی زمین پهن کنند واو نان رابر پشت گوشت ونخود بمالد رقمهای بزرگ بر آرد ابگوشت را سر بکشد وسپس بادی خالی کند برود روی تختخوابش بخوابد اکثرا ناهار را با سکرتر روسی خود در خلوت دفتر کارش مبخورد وسکرتر برایش ته جین میپخت و اومیتوانست راحت با دست لقمهرا در دهانش بگذارد ویک انگشتر برلیان به سکرتر هدیه بدهد والماس شیشه ای رابرای من به ارمغان بیاورد که من انرا پس میفرستادم ،
هردو تحصیل کرده خارج بودند یکی در سوییس دیگری در سالزبورگ اما حتی آلمانی را هم بلد نبود حرف بزند ودیگری چهار زبان رنده دنیا را به روانی زبان مادری بگوش جهانیان مبرساند ،
چقدر نجیب بود چقدر پاک بود ودیگری دزد سر گردنه برای خانواده وقبیله گرسنه آش الوار جمعمیکرد ،
مادر من سکوت میکرد وهرگاه شکایتی بهاومیکردم در جوابم میگفت که بتو گفتم این آدم نیست در لباس هیکل دارد درونش خالیست حال با بچه ها ،،،،،، دهانم بسته میشد خود کرده را تدبیر نیست ،
من شاه را نه بخاطر اینکه؛ شاهنشاه بود دوست داشتم اوجای خودش بود اما اومرد رویاهای من بود تمیز پاکیزه خوشبو ومن مجبور نبودم شبها بینی امرا بگیرم واهسته وارد تختخوابم بشوم وسرم ا زیر ملافه بگذارم تا بوی گند عرق و تریاک وبوی عرق تن اور ا تحمل نکنم وبا ادوکلن خوشبویی که برایش میخریدم خودش را ماساژ میداد تا دلبری کند بوی گند را چند مقابل میکرد مانند خانه برادرش که همیشه بوی شاش بلند بود .
بلی مرد رویاهای من در چهره دیگری ظهور کرده است اما هنوز بچه است دیگر حسرتی به دل ندارم نه حسرتی ند ارم پنجاه هزار قطعه نوشته ام دهها دفتر را سیا ه کرده از یک زندگی جهنمی همین کافی است ،،،،پایان ،ثریا نهم فوریه دوهزارو بیست وچهار .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر