ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا .
دریغ ودرد که زن بودم .!
در آن سوی زمان در میان آن گروه زن بودن حکایتی است غریب و زن بودن گاهی ننگ آست ، خود من یک ننگ بودم زمانیکه متولد شدم ، پدرم رویش را برگرداندو رفت مادرم مرا به دست دایه سپرد تا روی نحس مرا نبیند همه زندگی ان دو تنها سه سال طول کشید انهم با جدایی های ماهیانه و روزانه .
بزرگ شدم درخانه دیگری با پول دیگری با متلکها وطعنه های دیگری اما مدرسه را رها نکردم ،
شب گذشته تمام مدت جبر و مثلثات دور سرم میچرخید و با چه بدبختی و سختی و زیر صد ها هزار فشار میل داشتم مدرسه را تمام کنم وبه دانشگاه وارد شوم ،
همیشه در کلاس های ابتدایی با درس عربی مشگل داشتم ونمره هایم از دو بالاتر نمیرفت ودر دبیرستان با حساب جبر ومثلثات و با کمک کلاس های تقویتی وخوب؟ بعد ،،،،،،، درب دانشگاه به رویم بسته شد بیخیال برو شوهر کن برو کار کن برو ،،،، فقط برو که هیچ چشمی ترا نبیند.
شب گذشته میان دردها وخواب وبی آرامی بخود میگفتم ؟ راههای دیگری بودند که میبایست از انها عبور میکردم .راههای پر فریب ومکر ، راههای ریا ودروغ وراهی برای ثروتمند شدن ! چگونه ؟ با خود فروشی ؟؟؟؟!! نه اینکار از من ساخته نبود روحا نجیب بودم
حتی برای ازدواج نیزانتخاب با من بود زیر بار هیچ حرفی نمی رفتم راهمرا خودم انتخاب میکردم با کمک هوش وحواس خود در من همه چیز پاک ودست نخورده بود ،اما،واما اجتماع کثیفی داشتیم و آدمهای باسوادی که تنها متکی به ثروت و اندوخته میراث پدری خود بودند حتی هنوز طرز لباس پوشیدن انها مسخره بود عده ای به فرنگ رفتند یاد گرفتند بجای سیگارها ی بد بو وچپق های کت کلفت پیپ در گوشه دهانشان بگذارند پیپی که اکثرا خامو ش ویا توتون سوخته در ان بود وکتابخانه نداشتیم جایی برای رشد شعور وعقل خود نداشتیم تازه از زیر زنجیر قجر ها بیرون آمده بودیم وهنوز عده ای قجر زاده حاکم بودند بما فخر میفروختن . ای داد وبیداد .
معلق بودن میان زمین واسمان روحم در آسمان ودر جهانی پهناور شنا میکرد جسمم در میان مشتی خاله زنک ها ومردان گرسنه داشت تحلیل میرفت .
پس جبر ومثلاث به جه درد من خورد. ؟ تنها چند صب می از آنها بعنوان مدرک تحصیل
بلی توانستم رشته نقشه کشی را بیاموزم مهم نیست خدا بزر گ است شاید منهم توانستم راهی به دانشگاه پیدا کنم رشته مورد علاقه آن که ارشیتکت بود بخوانم،
بقول لات های سر محل ……اهای زرشک .
سرنوشت قلم را در میان دواتی لبریز از مدفوع فرو برد وبر پیشانیم مهر کرد حال تنها شده ام بیمارم احتیاج به کمک دارم و کسی نیست نه، هیچکس نیست من که روز ی مانند یک مادیان قوی راههارا میپیودم ساعت هاربا دهان خشک روی صندلی ام مینشینم وانتظار یک لیوان آب خنک را دارم ، کسی نیست باید خودم برخیزم دردهارارنیز با خود ببرم وفریاد بردارم که این آخر کار من نبود من پاکیزه زیستم دستهایم به هیچ مال آلوده ای تماس نداشتند خوددم در هیچ راه کثیفی گام بر نداشتم غیر از راه عشق آنهم سخنی کلامی بود بی ارزش . باید فرا میکرفتم که چگونه فریب بدهم ، اما فریب خوردنم ، .خوب از جبر مثلثات تنها جبرش بمن رسید آن را خوب تحمل کردم و…..میکنم .
آنهمه دود چراغ خوردن به پشیزی نمی ارزید و زر واندوخته کجا دار ی؟ زیورت کجاست؟ مکرو ریا وفریب را کجا پنهان داری؟ در انتظار لیوانی آب خنک بنشین تا کلید در قفل بچرخد وکسی از راه &رسد برایت دلسوزی کنند اما غرورت همچنان کف دستهایت دارد آب میشود .
نه ما تاریخمان بر دیوارها حک شده بود ما تمدنی اگر داشتیم در دخمه ها بود اجتماع ما خالی از هر نوع ادب و تربیت اموزش و تمدن بود تنها مقلدانی هستیم که ادای دیگری را در میاوریم همه پوسته های خالی بی هویت و بی ادب ،
پایان واین حککایت همچنان باقی است،
ثریا 09/01/2024 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر