ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ،اسپانیا.
شاید نوشتن این چند خط وچند برگ افق های امید را به روی آنهاییکه به سر چشمه فرهنگ خود ایران مینگرند ، باز نماید ،ً
ما فرهنگ خودرا فراموش کرده ایم آنچه را که بیاد میاوریم گورستانهای افکار گذشته ماست ویا بعضی از غذا ها ،آنهاییکه در درون هستند شاید هنوز به آن فرهنگ نزدیکتر باشند تا ما غربت نشینان ابدی .
ما تنها گورستانهای ویران شده را بیاد میاوریم همه گذشته ما به زیر خاک فرو رفته دیگر کسی در پی پژوهشی نیست بیش از دوهزارو سال است که مارا از فرهنگمان دور ساخته اند . زبان های محلی ، یادبود ها یادگارهای تا ،اسطوره ها با قیچی ویرانگران از هم گسیخت دین فلسفه ما از هم درید حال لال مانده ایم آنچه را که آنها به زور در حلقوم ما فرومبکنند پایین نمیرود وگاهی انهارا بالا میاوریم ، هیچکس بر نخاست تا مار را یک تکان دهد ، حتی یک کار کوچک وابتدایی ارهمه ما دچار فراموشی فکری شدیم لغت شناسی ،کتاب ، گوهر ذات ما کم کم فراموش شد ،،
امروز فرهنگ دران سر زمین معنا مفهوم خودرا از دست داده است جانی را میگیرند بی آنکه بگویند چرا این قانون را برای خود قائل هستند و به دام یک خدای نا دیده وپنهانی جانها را بگیرند انسانها را درهم بشکنند تمدنی را ویران سازند چون قوانبن نانوشته ونا خواسته آنها ابن را میخواهد قوانینی از درون غار های عهد هجر ،قربانی کردن انسانها بخاطر اجتماعی بی هویت وبی فرهنگ یا ترک وطن یا مرگ تدریجی ،کدام ؟! .
انسانهای بیگناه را شکنجه میکنند چرا ؟ میل د ارند خوشحال میشوند مانند یک شیرینی کام آنها ر ا لذت میبخشد اگر بتوانند لیوانی از خون را نیز سر میکشند تا بیشتر سر مست شوند ،نماد آدم کشی را از پیش تعیین کرده اند ابراهیم میخواهد پسرش را در راه خدای نادیده در یک اوهام قربانی کند ناگهان گوسفندی در آنجا پیدا میشود وبه زبان میاید که یا ابراهیم مرا بکش بجای پسرت خداوند خواست ترا امتحان کند ، داستانی از این احمقانه تر محال است در هیچ کتابی یافت ،
شو د،واز آن تا ریخ این بدعت نهاده شده خوب گوسفند نبود انسانی دیگرا میتوان قربانی کرد ،
ملت مظلوم سر زمین پارس آیا هنوز در خوابید؟! میدانید چند صد هزار نوجوان را کشته اند و
صد هزار دیگر در صف مرگ فرار دارند واما هنوز در پی اسمعیل وابراهیم و هستید و…..پیمان آن ؟
متاسفم بیشتر نمیتوانم بنویسم چه بسا جانهای دیگری در خطر باشند من دیگر چیزی برای آرا ئه ندارم با آن تکه گوشتی که بمن آویزان دردناک وهر لحظه بمن یاد آوری میکند که وقت رفتن است ، چیزی برای قربانی ندارم واما به فرهنگ خود وفادار بودم اگرچه در نظر دیگران یک ساده لوح احمق جلوه گری میکردم اما آن ایمان درونی من بمن میگفت ،که توکیستی واز اینها نیستی ، پایان
ثریا بیستم اکتبر دوهزارو بیست پست میلادی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر