گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم ،/ تا به آب چشمه خورشید دامن ترکنم،
واین همت بلند مرا به سقوط آزاد کشید ودر ته چاه فراموشی چشم انتظار گذاشت ،
هرصبح درب خانه به رویم قفل میشود مرغان وپرندنگان پس از یک شب بی مخاطره به دفترشان وزندگی خودشان بر میکردند من میمانم ،خانه خالی ، نانهای کپک زده درون جعبه و اشغالهایی که بقول آنها بمن جان میدهند ،
نه آن زباله ها هیچگاه بمن جانی دوباره نخواهند داد روح من سالهاست گم شده حتی خودم نیز انرا تشخیص نمیدهم اضافه ماندم زیادی ماندم ، این ماندن ورفتن دست من نیست ،
بارها و بارها تا پای مرگ رفتم از من قطع امید شد ومن صبح با چهره ای تازه از اطاق بیرون زدم ، دیگر انرژی گذشته را ندارم ،
یک کلیه خودرا از دست داده ام واین یکی هم میرود تا بپوسد با پوسیدن آن منهم بوسه خدا حافظیرا بر چهره منفور این جهان میگذارم ،
جهانی که لحظه ای بمن امان نداد ومن دقایق را دزدیدم در پناه گیلاسی شراب یا برندی برای مدتی کوتاه در رویای الکل آنها به آسمانها پرواز میکردم سپس دوباره به نکبت زمین باز میگشتم .
در شهرک ما هفته جشن رقص واواز وبخور بخور ته مانده رستوران هاست وچند روز دیگر تمام میشود .
مامان ،ناهار چی میخوری ؟؟!!!! آنچه میل میل دارم نه اینجا هست ونه شما قدرت درست کردن اترا دارید ،
برایت آش پختم بشقابی لبریز از نخود و لوبیا آن وسط هم چند برگ له شده اسفناج
برایت سوپ پختم کاسه ای لبریز از آب چند دانه برنج وچند دانه دال عدس بی نمک بی مزه حتی زندانیان نیز انهارا نمیخورند ،
چند نان صبحانه ،،،،، بوی نا وکهنگی درون جعبه وسپس سطل زباله ،
حسرت یک تکه پیتزا دارم . حسرت یک تکه نان پنیر خودمان را به همراه یک چای شیرین دارم ، اینجا خبری از چای نیست همان کیسه های محتوی خورده چای . همه چیز درون یخچال هست ،؟؟؟ هوموس ، کالباس، ژامبون تخم مرغ ومن هوس یکی از آن دیزی های کنار اجاق قهوه خانه هارا دارم ، چه میشود کرد ؟! فعلا هوسها را باید کشت وبه انبوه جنازه ها نگریست که درون اتومبیل ها به قبرهای دسته جمعی روانه میشوند به سر بریده آن پسرکچهار ساله به پیکر نحیف آن زن بیچاره وبیگناه زیر چکمه های میخ دار جلادان تهی مغز وتازه از کارگاه بیرون آمده درون مغزشان چیپس کار گذاشته اند ، بکش ، اومیکشد برایش مهم نیست مادر یا خواهر خودش است یا چند انسان بیگناه دستور دارد بکشد ،.
هوسهایت را مانند همیشه درون یک پارچه بسته بندی کن و در سوراخی به امانت بگذار شاید روزی نوبت تو هم ر سید و فهمیدی از آمدن ورفتن تو وبین آن چه فلسفه ا ی بود ، این روزها باید پنهان شد وطبیعت ترا پنهان کرده همان دیدن چند برگ سبز از پنجره اطاقت کافی است ،.
و…..یاران ودوستان وهمراهان ودشمنان ،،،، همه رفتند ، گاهی دلم برای یکدشمن خونی نیز تنگ میشود ،
بلی ، درب را به رویت قفل کردند تا ساعت هفت شب کنارت لیوانی آب چند بیسکویت و داروهایت را گذاشتند وبای تا فردا ،
درد میکشی یک قرص دیگر ودر آرامش بخواب ، هوای پاییزی نیز آهسته آهسته از لابلای پنجره وارد میشود پاییز وقت ریختن برگهاست وزمستان فصل مرگ طبیعت وانسانها قوی وپر قدرت است ،زمستان تو نیز نزدیک است ، پایان
ثریا دهم اکتبر 2023 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر