ثریا ایرانمنش « لب پر چین » . اسپانیا ،
دوش دیدم. که ملايک در میخانه زدند ،/. گل ادم بسر شتند و وبه پیمانه زدند
زمانی که بیدار میشوم. ودوباره بخواب میروم به دنبال همان رویاها هستم همان آدمها همان خانه ها وهمان سر زمینها در بیداری برایم ناشناسند اما در خواب گه همه مردمان مهربان گه دوستان خوب. گه روشنایی وچه یکرنگی. وچه همه شادی ، نه تنها دارویی که مصرف میکنم. یک قرص است تا درد را کمتر احساس کنم یک قرص سبک. سبک تر از یک اسپرین .
به هنگام بیداری نگاهی به اطرافم میاندازم ، نه ! اینجا جای من نیست. باید برگردم. اما دیگررویا هم رفته است ،
روزی بود وروزگاری . در دیاری سبز وخرم شهریاری بود همه جا سبز وخرم. آبشارها از دامنه کوهها سراز یر بودنذ مردم همه دست در دست هم داشتند فقیر را سر زنش نمیکردند وانکه دارا بود سعی داشت. میانه باشد
ادب بود ، تر بیت بود و مهربانی بود زیبایی بود لباسهای ما چه بوی خوبی میدادند عطرهای خوشبو بو میهمانی های دلنوازی بود با یک دیس برنج وچند بشقاب خورش و یک سالاد کلی. در کنارش رقص بود شادی بود قصه وافسانه بود
بدیهایی هم بو دند اما ناچیز خبری از تفنگ بمب أتشین ویرانی وجنگ نبود همه چیز روی یک برکه آرام میگذشت. گرسنه ای وجود نداشت مگر آنکه مکاری خودرا به نداری وگرسنگی بزند . دزدی بسیار اندک بود . کشتی ما آرام روی بر که ای بی امواج دردناک وکشنده پیش میرفت دنیا بما. حسادت میکرد. از دور تماشا گه خلق بودیم همه جا اعتبار داشتیم وشخصت ما را ببازی نمیکرفتند مارا تحقیر نمیکردند تا اینکه ناگهان. یکشب خوابیدیم وفردا جو عوض شد فلان تیمسا ر برای همسرش انگشتری خریده بود نود میلیون تومان ،
بلوا شد،غوغا شد روزنامه ها چپ وراست به دولت وشهریار تاختند از بیرون صدای شیپور مرگ می آمد و همه هراسان گوش به آن شیپور سپردند در گوش آنها نوای نی بود در حالیکه در گوش وسینه وقلب من. شیپور مرگ بود ،
آن شهر ویران شد آبشارها خشک شدند کوهها ویران شدند دزدان وغارتکران به آن شهر بی دفاع هجوم آوردند انسانهای شریف نابود شدند. از سمت عراق عرب فلسطین آدمها وارد شدند با پاسپورتها و نام های ایرانی وایرانی گم شد امروز حتی در پاسپورت ایرانیان ملیت را نمینویسند جای ملیت خالی است
انشهریار جوان وزیبا را کشتند وخود بجای او نشستند. مردم فراری شدند هویت ها از دست رفت کودکان ویران وویلان شدند ،
حال روزهای سمی ودردناک را تحمل میکنم وشب را دل به کسانی میسپارم که در بیداری نه انهارا دیده ام ونه میشناسم ،
همه مهربان خندان . بذله کو. همه جا روشنایی خبری از دردها وتاریکی ونکبت زمین نیست ،
گویی شاهینی مرا با خود به آسمان میبرد گردشی میکنم وسپس شاهین دور میشود ومن با سر به میان زمین آلوده می آفتم . پر پروازم شکسته وشاهبن دور میشود دور میشود ومن رد اورا گم مبکنم
در کنار همان قهوه تلخ وان ریزه های کندم وشیر صبحانه میخورم وبه انتظار شب میمانم شاید. شاهینم دوباره بر گردد ومرا با خود به آسمانهای ناشناخته وسر زمینههای دیکری ببرد. ومن چند ساعتی از نکبت زمین ومردماتش جدا شوم ،
پایان
ثریا ایرانمنش 12/09/2022 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر