ثریا ایرانمنش . لب پرچین ،اسپانیا !
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است ،..
چند روزی است که صفحات مجازی لبریز از عکس وکارهای او شده است. هرکسی که عکسی یا خاطره ای از او داشته. انرا به همراه سازش روی صفحه نهاده وهزاران کامنت ولایک گرفته است ،
اما هیجکس به آن اندازه که من میشناختم اورا خو ب نمی شناخت آخرین گفتگویی قبل از مرگ وبوسیدن دست او وامضا کردن اسکناسها ی زبان بسته امضا ئ شده برای دوستداران واطرافیانش یک موهبت است برای آن بانویی که امروز در خانه بزرگی روی اموال وانتیکها نشسته نمیداند که نیمی از آن را من پرداخت کردم با یک وکالتنامه. مهم نیست هنرمندی بود که از دوران بسیار جوانی شاید کودکی ام اورا میشناختم ، این او بو که به دنبال من آمد ساعتها در جلوی دبیرستان که درانجا درس میخواندم می ایستاد مرا تا خانه تعقیب میکرد تا سر انجام به جلو آمد ودستم را گرفت ،.
در آن زمان تنها چهارده سال داشتم وپدرم. را یکماه بود از دست داده بودم ومهربانی او دستههای گرمش ورفتن. به سینما و کافه نادری خوردن توت فرنگی با خامه. برای من دست بسته درخانه ناپدری همه چیز تازگی داشت بی اجازه نمبتوانستم از خانه بیرون بروم دوستان نزدیک را بهانه میکردم وبا چادر خودم را به او میرساندم. و سپس چادرم را درون یک روزنامه می پیچیدم وزیر بغلم میکذاشتم. روپوش مدرسه تنم بود تا اینکه یکی از اعضای فامیل بزرگ ومهربان مرا دید فورا گزارش را به عرض آقاجان رسانید دیگر از آن زمان با نوکر خانه به مدرسه میرفتم. چاره نداشتم. رفتن به شهر ری برایم یک راه تازه بود بعنوان زیارت مادرا با خود میکشیدم اورا در حرم جای میگذاشتم وخودرا فورا به داروخانه او که زیر نظر پدرش اداره میشد وچند شاگر برادرش سراغ اورا میگرفتم و افسوس آنها نیز از او بیخبر بودن یا برای کنسرت به همراه خواننده ای به شهرستانی رفته بود ویا در خانه ای درکنار زنی مشغول ساز زدن بود و،،،،،در کنار منقل ودرود کوکایین .
با زد خوردها نامزد شدیم اما این نامزدی با رفتن او با سربازی آنهم جزیره خاش پایان یافت دیکر اورا ندیدم تنها به صدای مضراب او از رادیوی کوچه ها وخیابان گوش میدادم واشک میریختم ،
در این رزقهای پایانی زندگیاش نمیدانم چرا او با شوپن اورا تشبیه میکردم درحالیکه شوپن درد میکشید ومینواخت میساخت او غرق لذت وجمع آوری ثروت بود. کفشهایش دوخت ایتالیا لباسهای متعلق به مزن های معروف و……
چند سال پیش سر انجام برای دید ن من به این سر زمین آمد. بقول خودش در یک زندان انفرادی. وبا تحمل بد اخلاقی های من ورفت با رفتنش میدانستم این أخرین. بار است که اورا میبینم. دیگر مهم نبود با آنچه که به دست او سپرده بودم چه کرد او محتاج تراز من بود ،،،،،،
معتاد بود قمار باز بود وبه پول فراوان احتیاج داشت او برای پول تن به هر حقارتی داد ودیگر این او نبود که من میشناختم. مردی بود از نوع همین مردان امروز جنوب شهر در أخرین اثری که درخانه اش بطور خصوصی. مشغول نواختن بود. خیلی پرت بود معلوم بو دزیاد مواد مصرف کرده خطا میکرد وساز نیز از او اطاعت نمیبرد او رفت …..نه دشمنی دارم نه دوستی تنها نوشتم که ،
هرچه دادم بتو حلالت باد غیر آن دل که بتو بخشیدم ،
پایان یک نامه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر