دلنوشته
مادر جان انشبی که ما رفتیم چگونه. خفتی ؟ وشب را چگونه گذراندی. هیچگاه دیگر فرصت نشد که ما دراین باره سخن بگوییم ،
بتو گفتم زود بر میگردیم
اما تو میدانستی که هیچگاه بر نخواهیم گشت چگونه میتوانستیم دخترانم وپسرانم را به دست این اوباش بسپارم .
امروز بیاد اولین شب هجرت خویش وتنهایی تو افتادم. حتما مارا ا بخشیده ای. عبادتهات قبول .
ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر