خواب خوشی وقت سحر دیدیم ویادم نرود ............
در کتاب ربکا اثر دامنه دوموریه داستان اینگونه شروع میشود ........شب گذشته در رویا باز در ماندرلی بودم !!!!!
.منهم شب گذشته در رویا به خانه بزرگ خود بر گشته بودم ومیهمانی بزرگی را ترتیب داده بودم. تلفن به صدا در آمد از آن سوی سیم شخصی با صدای بسیار لطیف زیبا. میخواند :
من امشب شکنم ساغر...........
لب بر می نزنم دیگر
عاشقم ومست نگاهی
در جواب گفتم شما تشریف بیاورید اما می نخورید وتمام مدت در این فکر بودم که کدام یک از این میهمانان است ،
آیا آن مرد جذاب وشیک پوش وبی اعتنا که در مقامات عالیه جای دارد
در تمام مدت در یک احساس خوش وبی اختیاری در انتظار آمدن میهمانان بودم ....کدام یک ؟ تند تند مشغول بستن دکمهلباس دخترکم بودم اما هواسم در جایی دیگر پرواز داشت .
آیا اوست. آیا اوست ....ناگهان بیدارشدم
در اطاق یخ بسته. همان اطاقی که بشکل دیر. راهبه هاست همان مبلمان کهنه قدیمی همان تختخواب وهمان..... پیکرم از عرق خیس شده بود وچشمانم لبریز از اشک میان تختخواب نشستم های های گریستم .....
عاشقم ومست نگاهی
پایان
ثریا ایرانمنش /بیست وچهارم فوریه دوهزارو بیست ویک اسپانی
عشقم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر