ثریا ایرانمنش . اسپانیا " لب پرچین"
اولین بار با حافظ شروع کرد هنوز خیلی جوان بود مانند یک دانشجوی تازه کار
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
دل را به دریا سپرد و آن بچه اخوندی که صدایش را دزگلو غرغره میکرد و تنها آوازه خوان شهر ما بود گم شد. این بلبل تازه آمد. سپس نام خود را آورد درختان پر برگ و شاخه دیگر سیاوش نبود او خود رودکی بود / سعدی بود / حافظ بود / عراقی بود / عارف قزوینی بود / فروغی بسطامی بود. گویی همه آنها از قرنها برخاسته و امروز را برای ما روشن میکنن.د از زیر خروارها خاک موسیقی را بیرون کشید انرا تکان داد پاکیزه ساخت و تحویل ما داد. آن کودک که صدارا درگلو غرغره میکرد رفت تام جونز شد ودرکاباره ها میخواند.
از دل تنگ گنه کار برا رم اهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
و افکند ما دیگر همه چیز را فراموش کردیم تنها صدای او بود چه درشبهای تاریک زمستان و چه در هوای بهار و یا تابستان ویا در شبخیزان روزه داران این صدای او بود که همه را بیخواب میکرد و یا بخواب میسپرد.
خورده ام تیر فلک باده تا سرمست
عقده دربند کمر کش جوزا فکنم
خرداد یا همان جوزا برایمان بهاری دلکش بود .
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خودرا مگر آنجا فکنم
.افکند / به دلدار رسید و دلدار تا همین لحظه درکنارش ماند .
او بی نیاز از همه تعاریف روزمره است او یگانه است و یکتا دیگر مانندی نخواهد داشت
مدتی فریب بعضی از شعرای متعهد!!! با ریش را خورد و راهش را کج کرد اما دوباره به اغوش ملت برگشت
تفنگت را زمین بگذار که من میرسم از .....
وچه مقبول ملت افتاد و دولت دشمن او شد او به میان ما خس و خاشاکها خزید و برایمان خواند. زلزله امد خواند سیل آمد خواند .خیلی ها درباره اش گفتند اما او همچو رستمی استوار ایستاد باز هم خواند .
در ان نفس که بمیرم در ارزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
حال امروز ماییم کم دران نفس که میمیریم در آرزوی آنیم که خاک کوی تو باشیم .
نمیدانم روحت درکجاست. میگویند هنوز دراغما هستی و این اغما دیگر بیداری ندارد
بال من بگشا و از بندم رها کنی
پایم از این رشته های بسته واکن
تا فضای بیکرانها پرکشم پرکشم
و ایکاش میتوانستم حداقل دستم را با دستهای مهربان تو اشنا سازم. تنها یکبار بوسه بر دستهای تو زدم بی انکه بدانم تو تحمل رنج یک بیماری را میکشی. خندان و شادان عید نوروز را بما تبریک گفتی چه روز خوشی بود آن روز که دست ترا بوسه زدم .
امروز در ضمیر خاطر من تنها رنج است و در سر زمین ما جنگ جنگی که تولد آن دریک بامداد اتفاق اقتاد. حال امروز من چهره خودرا چون عکس برگهای بهاری درابهای راکد و متعفن جویبارها که گاهی با خون همراه است می بینم .
و تو ای درخت تناور دیگر هیچگاه شاخه های ترا که فراغتی بر حال ما تیره بختان بود پهن نخواهی کرد .
باران اشک غمگینانه بر چهره ام فرو میریزد شمع هم امروز گریست و اشکهایش روی رومیزی برجای ماند و بمن گفت که دیگر هرچه بود تمام شد / تنها ترا به خدایم میسپارم .پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . هفتم سپتامبر 2020 میلادی /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر