دلنوشته امروز / شنبه 24 اکتبر 2020 برابر با 3 آبانماه 1399 خورشیدید .
ترسم که اشک درغم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود ......حافظ
امروز صبح در تختخوابم بهمراه کمی درد از اینسو به ان سو میشدم ودراین فکربودم که من مهربانی را دراین سر زمین یافتم اینجا سر زمین من است .
بیاد " نجیبه " افتادم عجب اسم با مثمایی روی آن گذاشته بودند مانند مادرش که از زشتی به جادوگران وجغد طعنه میزد وجیهه نام داده بودند !
دیدم درتمامی عمر یکه با انها داشتم یکی خواهرم بود " مثلا" دیگری مادرم بود " مثلا" هردو با خنجر تیزی از پشت سینه وقلب مرا هدف قرار دادند یکی بدخواهی را تا به جایی رسانده بود که تا پای فنای من وزندگی من رفت ودومی همه هستیم را بنام خود کرد وبرای دخترش جهاز تهیه نمود ومن تماشاچی ایستادم بی انکه کلامی بین ما رد وبد ل شود نهایت آنکه میگفت " گف خوب تو خری بمن چه مربوط است اینجا سرزمین گل وبلبل است به زور بگیر بکش وببر است تو خیال میکنی همان زمان سابق است ...نه من دراینجا خوب تربیت شدم .
زمانی که چمدانمرا می بستم تا راهی لندن شوم بجای کمک پراهنهایم را ازدرون چمدان بیرون میکشید ومیگفت اینهارا بمن بده توبرو آنجا بخر اثاثیه خانه را هنوز من تصمیم نگرفته بود کامیون آورد که ببرد همسرم جلویش را گرفت .
دوستانیرا که با انها به سینما یا اپرا میرفتم یافت با انهاطرح دوستی ریخت درعین حال درنامه هایش برایم اشک میریخت . .
وسومین تنها همان مردی بود که درسن چهارده سالگی پس فوت ناگهانی پدرم دلباخته او شدم وبخاطر او همه خواستگارهایم را رد کردم واو نیز با کمک نجیبه تتمه مالی را که داشتم باهم تقصیم کردند وخوشحال از اینکه خانه ما با بولدزر خراب کرده اند تا بجایش برج بسازند .
من نمیدام ایا در دنیا ودر میان طبیعت انتقامی ست یا نه ؟ هنوز ندیدم هرکسی زد وبرد وخورد ورفت بی هیچ دردی ودرمانی من به ان مال احتیاجی نداشتم چون اگر آنرا میخواستم مانند بقیه درکنارش میماندم وهمه گونه تحقیر را نیز متحمل میشدم اما حیرانم که مردم چگونه با اموال دیگران زندگی میکنند با پرویی تمام روی خون دیگری میرقصند بی هیچ واهمه ای ...تازه فهمیدم درچه جهنمی زندگی میکردم وپروردگار چقدر مرا دوست داشت که روی شانه خودش مرا باینجا کشاند اینجا اروپای شیک نیست اینجا خبری از شعبده بازیهای زنان مردان با لوندی ها واطوارشان نیست اینجا قانون واقعی دموکراسی حاکم است ودولت از ملتش میترسد اینجا همان بهشتی است که من گاهی از پشت شیشه ها ی کدرعینکم آنرا جهنم میبینم باید مدتی به گذشته بیاندیشم آدمهارا برانداز کم وقاحت وپرویی وبی دردی آنرا بسنجم وتازه بفهمم کجا هستم .
نه من مهربانی را ویگانگی را ودوستی را وفداکاری را وایثاررا را من در سر زمین خودم نداشتم غیراز دزدی غارت مفت خوری وتهمت وبردن اموالم جلو چشمانم ونهایت تهدید که "ما میتوانستیم ترا نابود کنیم اما نکردیم " !!!! چقدر مهربانند متاسفم آیا هاله روی جهازی که با پولهای من وبچه های من تهیه شد خوشبخت است ؟ ایا رعنا خوشحال است ؟ ایا نجیبه توانست یک خانهرا چند خانه کند ودست آخر زمینهای من چه شدند ؟! میبایست این قطعه را مینوشتم تا ییادمان نرود که درسر زمین ما کچل زلفعلی است کور چراغعلی است ودزد سرور اقا وارباب سرکار اقا ! فرهنگ را بااهن وتلمپ وهزار جور تشکیلات ازتالار وحدت به گورستانی راهی کردند وشجریان نامدار را با آن بدبختی توانستند پیکرش را به خاک بسپارند فرهنگ در بیت رهبری بداهه نوازی میکرد بلد بود وافوررا چگونه به دهان رهبری بگذارد با صادق خوشگله نیز دوست بود وبا آن پروفسور معروف دستنان درون یک کاسه !!!!!ورعنا میتوانست طعمه خوبی برای میهمانی های فرهنگ باشد !!!!
نه! عطای آن سر زمین را باهمه خاطرات تلخش ودوستی ها به لقایش بخشیدم وبرای همیشه میگویم خدا حافط سر زمین من خدا حافط تو گناهی نداشتی تخمهای که درتو کشت شده بودند سمی بودند وبا دستنهای نابکاری بر وی تو پاشیده شدند .
. اما چاره نیست من از تو برای همیشه خداحافظی میکنم هنوز حافظ کنارم هست وسعدی دراطاق دیگر وبقیه درکتابخانه درانتظارم میباشند ..پایان
ثریا / اسپانیا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر