به جلو یک مغازه بزرگ رسید ، پر خسته بود و گرسنه وزیر نگاه مردمی که رد میشدند بیشتر خورد میشد ، جلوی دکان چند مردی ایستاده و داشتند تسبیح میانداختند ویک مرد در انتهای دکان پشت میزی نشسته بود ، در کنارش مردی موقر با موهای کم پشت و ریشی سفید و سیاه ، داشت چاییش را درون نعلبکی هورت میکشید ، پرسید آقا ...کسی باو محلی نگذاشت ومردان پشت باو کردند و بهم چسپیدند ، داخل دکان شد و پرسید اقا مردک سرش را از روی میز بلند نکرد اما آن مرد موقر نعلبکی را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت :
بفرمایید دختر خانم ، راهتان ار گم کرده اید ؟
-نه ، دنبال این آدرس میگردم خانم مدیر بمن داده که به آنجا بروم و کاغذ را جلوی چشمان مرد گرفت /
مردی کاغذ تا شده را باز کرد و در بالای آن تیتر چاپ شده ( پرورشگاه ویتم خانه .ص ) را دید ، و در پایین چشمش به بنگاه کاریابی .... و بنگاه معاملات .... افتاد ، کاغذ را تا کرد وداد دست دختر وگفت :
- از کجا میایید ؟
- من ؟ من ! من ، تازه از ده آمده ام و میخواهم کاری پیدا کنم
- ده؟ کدام ده ؟
- ده ....ده .... و ساکت شد
مرد باو گفت :
ببین دختر جانم بیخود دنبال آن مغازه ها مگرد و آنها نه کاری بتو میدهند و نه خانه ای ، سواد داری ؟
- بله
- چقدر ؟
- تا کلاس ششم ، زبونم هم بلدم ؟ فرانسه کمی خیلی کم .
مرد باو گفت بیا با من برویم بخانه من پیش زنم بمان تا فکری برایت بکنم ، پدر ومادر داری ؟ - -
-نه
- اسم پدرت چی بود ؟
- بابام
- نه اسم او مثل اسم خودت چیه " موکو "
-موکو" ؟ اهل کجایی ؟
همین جا همین بالا ها ، وبا خود فکر کرد اهل کجایم ؟
بخانه مرد رسیدند ، مرد او را به زنش سپرد و گفت امشب مواظب او باش تا فردا فکری برایش بکنم وزیر گوش زن همه چیز را گفت .
موکو گوشه دیوار ایستاده بود ، تا بحال چنین اطاقی را ندیده بود ، فرش های خوشگل پشتی های روکش دار سفید ویک سماور بزرگ برنجی وسط اطاق روی یک میز داشت قل میزذ.
آه ...چه هوای خوبی ، چه بوی خوبی ، او حتی سماورا هم ندیده بود دریتیمخانه یک کتری بزرگ حلبی بود که روی اجاق سیاه میگذاشتند وا زهمان چای یا ابجوش به آنها میدادند ، حال بنظرش این معجون طلایی چیز ی نوظهور بود که فقط این خانواده میتوانستند داشنه باشند !! حتی درخانه ارباب زن پدرش ندیده بود چون اجازه ورود به اطاق بزرگ را نداشت خانه خودشان هم یک کتری حلبی کنار منقل بود اصلا دالش نمیخواست فکر کند همانجا چمدان به دست ایستاده بود ، دلش مالش میرفت گرسنه بود تشنه بود و خسته .
اگر مردم این جهان به دو دسته تقسیم بشوند این موکو شاید جزو گناهکاران بود ، کور و کر و لال و بی تجربه و تنها .
خانم از جای برخاست و گفت :
چرا همانطور سیخ وایستادی ؟ چمدانت را بگذار آن گوشه و بیا بنشین اینجا ، نه ! حسادتی در چشم زن دیده نمیشد چه بسا دلش برای دخترک نیز میسوخت ، دختر خودش تازه به شوهر رفته و از آن دیار دور بودند.
یک چایی برایش ریخت با کمی شیرینی خرمایی جلویش گذاشت .
او با ترس و احتیاط استکان چای را برداشت با کمی کلوچه اولین را که دردهانش گذاشت گویی درهای بهشت به رویش باز شده بودند ، چه طعم خوبی داشت . زن همچنان باو مینگریست چه بسا در دلش بحال او میگریست .
شب در هما ن اطاق خوابید و فردا صبح آن مرد _( که همه حاج آقا ) صدایش میکردند پیش او آمد وگفت :
ببین ، من یک جای خوبی را برایت پیدا کردم ، تهرون ، یک خانواده فرنگی دنبال یک کمک میگردند برایت بلیط میخرم فردا با اتوبوس برو و آنها به دنبالت خواهند آمد ، اما باید یک چادر سرت بکنی و رویت را محکم بگیری توی اتوبوس ممکن است ترا اذیت کنند راهی طولانی است اما بهتر از این شهر است . شناسنامه قلابی او را دید وهمه چیز را برایش روبراه کرد و فردا صبح او با یک اتوبوس گنده که در عمرش ندیده بود عازم تهران شد . در طی راه مرد از او پرسید :-
- پول و پله داری ؟ او دست درون جیبش کرد و مقدار ی پول که کمتر از پنجاه تومان میشد نشان مرد داد/
وآن جوانمرد دست در جیبش کرد و یکصد تومان کف دست او گذاشت و گفت :
پول زیادی نیست اما برای خرج راهت خوب است شبها با زنها یکجا بخواب دو روز تو راهی . برایم هم نامه بنویسن ، بیا این آدرس من .بعد پیش خود فکر کرد :
اینهم شد اسم ؟ موکو ؟ برایش دعا کرد ، دل پرمهری داشت جوان مرد درستکار و شریف آن شهر بود نجیب زاده بود واصیل و ثروت خوبی هم داشت .چنین طرز تفکری کمتر در خانواده های آن زمان دیده میشد امروز هم دیده نمی شود .
ادامه دارد.