چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۲

سالگرد ازدواج

دخترم ، همین یکشنبه بیست وپنجمین سالگرد ازدواج توست ،  ازدواجی که با سرعت برق انجام گرفت ومن پایان خوشی برای آن پیش بینی نمیکردم ، اما پیش بینی من مانند همیشه غلط ! از آب درآمد وتو حال با دوفرزند نازنینت درکنار مردی که دوست داری واونیز ترا دوست دارد زندگی را به کمال رساندی .

روزیکه احساس کردم درمن وجود داری از بودنت رنج بردم ، میدانستم که دختر خواهی بود ، پدرت چشم انتظار یک پسر کاکل زری وجانشینی برای خودش بود همه اطرافیان چشم بمن و وموجودی که دربطنم جای داشت دوخته بودند ، شاه پسر نازنینشان در طول ده سال زندگی با یک زن فرنگی نتوانسته بود صاحب فرزندی شود ، حال همه چشم براه بودند ، من میدانستم که تو هستی تو ،  که دراثر برخورد یک اشتباه دریک شب تاریک بوجود آمدی  ومیدانستم که مانند من رنج خواهی کشید  واینکه سرنوشت تو چگونه رقم خورده است  وچگونه زندگی را پیش خواهی برد مرا دچار نگرانی میکرد زندگی ما زنها ، یعنی جنگیدن وهرروز این جنگ ادامه دار دشوارتر میشود یک تکرار خستگی آور ،  بدون هیچ پاداشی بدون هیچ لذتی ، زن بودن دردبزرگی است ، برای زنده ماند ن باید به دیگری بیاویزی به یک نرینه  برای آنکه از سرمانلرزی به آغوش گرمی پناه میبری اما معلوم نیست که این آغوش برای تو جای امنی باشد وبتو آسایش بدهد ، همه مدت درانتظار این بودم که آنروز فرار برسد وتوو برسرم فریاد بکشی |:

مادر ، منظور تو از به دنیا آوردن من چه بود؟ خوشبختانه آن روز نرسید وتو مانند یک پرنده آزاد وسر شار از خوشی بسوی زندگی پرواز کردی تنها نصیحتم بتواین بود:

دخترم ، هیچگاه مگذار که ترا انتخاب کنند ، این تویی که فرمان میرانی وتویی که انتخاب میکنی ،

خوب ! انتخابت نسبتا خوب بود وتو فرمان رواهستی وهنوز این تویی که زندگی را بر شانه های کوچک وظرفیت گذاشته وحمل میکنی ، این تویی که مانند یک اسب اصیل پای برمیداری وگاهی رم میکنی وسپس با مهربانی سرت را خم کرده تا بوسه ای ازگونه ات بردارند .

امروز تو صاحب دختری هستی که باو افتخار میکنی وپسری که درآینده باعث افتخارت خواهد بود حتم دارم ، هردوی آنها اصالت یک اسب نجیب را به ارث برده اند وهردو دارای هوشی سرشار وقلبی مهربانند .

پر حرفی را کنار میگذارم ، دخترم  بیست وپنجمین سالگرد ازدواج تو بر تو مبارک باد .

ثریا ایرانمنش " حریری" اسپانیا ژوئن 2013 میلادی/

---------------------------------------------------------------------------------

تا 15 ژولای مرخصم .

 

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۲

مرگ درایران

در سر زمین ایران و کشور پهناور کوروش هخامنشی ، امروز مردن وبرای مرده ها مجلس گذاشتن یک امر بزرگ ویا " شوی " تازه است ، حال یا تماشاچیان آن مرده بدبخت را میشناسند ویا برای معروفیتش به دنبال جنازه میدوند وسپس با لباسهای عجیب وغریب در مجلس ترحیم حاضر میشوند .

آقا مرتضی هم یک از همین مدعوین میباشد به همراه عفت خانم هنزپیشه قدیمی که حال در کسوت یک زن مدد کار اجتماعی درآمده وهمه جا حضورش را اعلام میدارد .

آقا مرتضی دستی به ساز میزد  وسالهای سال  به دست زنها ضایع شده بود حالا تصمیمش را عوض کرده عاشق جوانان خوش برورو که خوشبختانه همه جا هستند ، میشود او در گذشته همیشه با شوهران دیگران شریک بود وزنان را بین خودشان قسمت میکردند ، حال بعداز انقلاب تسبیح بزرگی دردست گرفته وعکسی مظلومانه در تمام رسانه ها بچاپ رساند ، دیگر به آن کمدی ها خاتمه داده بود ودرکنار میز خاتم ها ! که دستهایش را پرا ز سکه میکردند از زنان جدا شده به دنبال پسران جوان وتازه بالغ روان بود .

صورتش را بدجوری آرایش کرده و سایه ماتیک روی لبش درعکس چهره او را زننده ساخته بود برق کرم پودری که بر روی چهره زرد خود کشیده بود حسابی در عکس دیده میشد آخ امان از این تکنو لوژی جدید وعکسهای رنگی که بیرحمانه همه چیزرا عیان میسازند ، عکسهای سیاه وسفید این حسن را داشتند که میشد آنها را رتوش کرد هرچند حالا هم فتو شاپ میکنند اما گویا این یکی از قلم افتاده بود یا اطرافیان پی به ریا کاریش برده بودند اما به راحتی نمیتوانستند چهره واقعی اورا نشان دهند ویا درباره اش بنویسند او چند چاقو کش حرفه ای وآدمکش در کنارش داشت که از او درهمه جا حمایت میکردند وبا دربار روحانیت نیز رابطه ها بر قرار کرده بود ، بنا براین امر امر او بود.

دیدن آخرین عکس آقا مرتضی در مجلس ختم یکی از بزرگان مرا بیاد ( چهره آن موسیقدان ، مرگ درونیز ) انداخت . بطور قطع روزی او هم زیر آفتاب داغ وسوزان رنگهای صورتش بطور رقت آوری چهره اورا نقاشی میکنند وهمان تصویر دوریان گری را به نمایش میگذارند ، من مرده شما زنده ، اگر نشد ؟ شما به مجلس ختم من ویا به دنبال جنازه ام نیایید ! .

ثریا / روز سه شنبه چهارم تیرماه 1392 شمسی خانم ! ساعت هشت ودودقیقه صبح !

 

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۲

وادی ناشناس

امروز صبح میبایست هر طور شده خودم را به آنجا میرساندم ، دوهفته پیش نامه اش به دستم رسید ، دعوت نامه ای برای مراسم دهمین سالگرد تاجگذاری معبودش ، میبایست میفرفتم ، پر به دعوت هایش بی اعتنا شده بودم .

من این وادی را تنها به آبشار کوچکی که از دامنه کوه سرازیر بود میشناختم وبرای آب نوشیدنی میبایست هر چند  روزی آن سر بالایی را طی کنیم وکوزه ها وسطلها وشیشه های پلاستیکی را از آبی که از کوه سرازیر میشد پر میکردیم ، امروز دیگر آن آبشار نیست وآن کوه وآن ریزش آب وجود ندارد از این رو دنیا برایم عوض شد ، به انتهای دنیا رسیده بودم ، سر انجام دوباره با دستهای او به دنیا آمدم ، دستهایی که برای غسل تعمید میلرزیدندواشکهایی که درگوشه چشمانش حلقه زده وا و با لجبازی آنهارا پس میفرستاد . از آن روز بیشه ها وجنگل وآن کوه وآبشارش با من همراه بودند در زیر پوستم جای داشتند ، هرهفته بدیدارش میشتافتم  رودخانه شادی درمن جریان پیدا کرده بود ، کوچه ها ودرختان همه با من حرف میزدند اعضای خانواده از این وجد وشعف من خوشحال بودند ، کم کم دوباره خالی شدم وبگوشه عزلت خزیدم دیگر به دیدارش نمیرفتم ، با او فاصله داشتم خیلی زیاد او درباره عشق زیاد حرف میزد ، عشقی که به معبود بیجانش داشت وبرایش آواز میخواند ، من صدایش را دوست داشتم ، صدای او برایم همان آوای فرشته های آسمان بود .

امروز مانند یک قمری  بی صدا شده بود ، دیگر آواز نمیخواند ، صدایش کم شده بود قلبش بیمار ونفسش به سختی بالا میامد ، هنگامیکه در صف آنهمه جمعیت باو نزدیک شدم لبخندی زد وصورتش بر افروخته شد نانرا به دهانم گذاشت : کورپوس کریستو.

اگر آنچه را که این مرد غریب وهوشیار وآوازه خوان وشاعر با صدای بم خویش میخواند کسی درست میفهمید میدانست که اکثر گفته هایش آگاهانه واز سر حقیقت از دلش برمیخاست ، او از اعماق قلبش با خدای خود جفت میشد بی آنکه توجهی به جمعیت بکند هر کلامی را با طنین آوازش  رها میکرد ومیدانست که چقدر صدای اورا دوست میدارم ، حال امروز تاریک بود ، بی امید بود وصورتش غم انگیز وصدای خش خش سینه اش بگوش میرسید لبخندی بر لب داشت نه از سرخوشی بلکه از سر اندوه وغم وجانشینش را که از هفته آینده بجای او درپشت محراب جای میگرفت معرفی کرد ، یک مرد جوان بیست وپنج ساله وتربیت شده دست خود او . دوباره خالی شدم ، خالی بدون صدای او من وجود ندارم تهی مانند همان مجسمه ایکه بر بالای رف جای گرفته است.

باید به سفر ادامه داد به سایه های دیروز برگردم به روزهای خیلی دور شاید به زودی او هم از دنیا برود ، درختان دوباره با برگهای زردشان وکوچه های بد بو ومردم بد لباس وزنان چاق وباد کرده ومردانی که زیر شکم متورمشان گم شده اند ، دیگر این وادی را نمیشناسم.

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه 2013/6/23 میلادی

بانگ موذن

نگاهی به یک کنده کاری روی کاشیهای قدیمی در یکی از دهات ایران مرا متوجه شیر وخورشیدی کرد که قرنها از آن میگذرد ، شیر با شمشیر تیز بلند با ابهتی بی نظیر به چهره  دنیا مینگریست وخورشید بشکل یک زن زیبا با نیزه های نورانی درپشت سر ش دیده میشد .

سر زمین من ایران همیشه پهنه دشتها وخور شید بیدریغ وآفتاب تابان بوده است ، سر زمین ایران مهد آزادگان و، جایگاه مردان دلیر وزنان شجاع بوده است .

سر زمین من ایران امروز فرسوده ، بیمار ودرحال جان دادن است ، حکیمی ، بی دارو وبی تجربه بسوی آن میاید وجیبش را پر میکند ومیرود بی آنکه به بیمار توجهی نشان بدهد .

یونان ، مهد تمدن عالم بود از آنجا ارسطو ، وافلاطون برخاستند ، مظهر عشق بود ، مظهر شجاعت بود ، ودرکنار پارس که یک سر  زمین پهناور بود زندگی ، وسپس جنگهاررا آغاز کردند ، یونان ویران شد ، پارس تکه تکه شد ، یونان در قرن بیستم به دست یک روحانی بنام اسقف ماکاریوس آخرین رمق خودرا ازدست داد وبجایی رسید که امروز دیگر کسی یونان را بعنوان یک کشور متمدن نمیشناسد.

امروز پرنده آزادی از همه جای دنیا پرواز کرده وبه دوردستها رفته دیگر کسی آزاد نیست ، نه آزادی سیاسی دارد ونه آزادی سخن ونه آزادی برای انتخاب راه زندگی وکم کم آزادی روح را نیز از دست خواهیم داد باید تسلیم شد ویا مرد راه سومی وجود ندارد !.

حال باید زندگی را میان اوراق چرک کتابهای گذشته جست .

امروز درمیان عکسهای یک عکاس ارمنی عکسی از یک زن زرتشت را دیدم که مرا بیاد مادر وسر زمینم انداخت ، مادری که هیچگاه فراموش نکرد از یک خاندان زرتشتی برخاسته  هرچند درمیان اشراف ومسلمین جایی نداشت !! اما آن غرور وسر بلندی را همیشه میشد درچهره تابناکش دید .

جز سکوت چه میشود کرد ؟

ثریا / اسپانیا / یکشنبه / دوم تیرماه 1392 و برابر با 23 ژوئن 2013 میلادی /

ساعت 5/19 دقیقه صبح

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

ملت بدبخت

قرار تعطیلات داشتم ، امان نشد ودوهفته ای  عقب افتاد . دراین فاصله اتفاقات زیادی افتاد ، بهترین موزیسن های ما جان به جان آفرین تسلیم نمودند ، تالار رودکی که روزی جایگاه بزرگترین خوانندگان دنیا وموسیقدانان بزرگ بود امروز تنها محل بر گذاری جنازه ها قبل از بخاک سپردن است قطعه هنرمندان ویا بقول آن اراذل واوباش گناهکاران وکفار جدا شد ، هیچ حقی برای زندگی نمانده بهترین آواز خوان ما تنها باید بر سر جنازه ها  عقده دل  را خالی کند واشک بریزد و.....امروز ایمیلی را دریافت کردم که دریغم آمد آنرا ننویسم .

----------------

روزیکه خمینی با کلمه ( هیچ ) وارد سر زمین ما شد ، میدانست که برباد سوار است .

  هر گز فکر نمیکر دم که ملتی با چنین تاریخی تحمل کند که مشتی آخوند که کارشان گریه انداختن ملت درقبال در یافت " پنج " ریال بود ، برآنها حکومت کند اولین رییس جمهور  از دست همان آخوند قبض را گرفت ودستبوس عقب عقب رفت تا دوباره به تبعیدگاهش برگردد وشعار صدتا یک قاز بدهد خارج از میدان بنشیند وبگوید : لنگش کن !.

وزمانیکه با قتل ودزدی ودروغ وارد صحنه شدند یقین داشتم که این ملت بزرگ زیر بار چنین خفتی نخواهد رفت وهرچه زودتر خود ومیهنش را از این خیانت نجات خواهد داد.

پس از گذشت سی و چهار سال ننگین ، نه تنها این ملت خودش را نجات نداد بلکه تا جایی سقوط کرد که امروز در مورد همان آخوند پنج ریالی درسطح یک رییس جمهور سخن میگوید وبحث های نجات میهنی را درگرو عملکرد آخوندکهای پنج ریالی دیگری میبیند.

ملتی که امروز آزادی وبزرگی وسر بلندی خودرا در صدقه ومرحمت ولطف حکومت دورغگویان دزدان وجنایتکاران جستجو میکند ورسیدن به دموکراسی وحقوق بشر واستقلال ر ا ازراه " آخوندیسم " طلب مینماید  چنینی ملتی نه بیدار است ، نه فهمیده ونه امروزی .

هیچگاه فکر نمیکردم که روزی این جمله را بر زبان بیاورم که ( از ایرانی بودن نسل امروز  حالم بهم میخورد ) . زیرا ظلمی که به ایران من شد این نبود که کشورم به تسخیر یک مشت آخوندونوکران دست به سینه دراید ، ظلمی که به من ایرانی شد این بود که ملت من بی غیرتی را به بالاترین درجه رسانید. وسر زمینم را دودستی تقدیم برادران هفتگانه نمود .

خاک بر سر ملتی که بنشیند وبگذارد یک مشت ملای بیسواد این میهن عزیز را به چنین روزی بیندازند چنین ملتی نه تنها لیاقت آزادی واستقلال ودموکراسی را ندارد بلکه لیاقت آن خاک مقدس را که به اسارت درآمده است ندارد.

نه ، این نسل نه فرهیخته میماند ونه با شعور بلکه باعث ننگ تاریخ چند هزارساله است و......... نوشته طولانی است که گنجایش نوشتن بقیه را ندارد.

--------------وجوابش این است :

آن ملت ایران وآن ایران قدیم مرد ویک سر زمین عرب جایش را گرفت از همین روزها خودرا برای چپیه یقال وچادرهای عبایی آماده بفرمایید  سینماهارا یکی یکی به آتش میکشند زنانرا که نیم بیشتر جامعه را تشکیل میدهند از هر حقی وحقوقی محروم ساخته اند ، تنها باید برای شهدا گریست ودستمال ابریشمی یزدی را درهوا تکان داد سید خندان رفت ودیگری بجایش امد با همان فهم وهمان شعور سطح آخوندی این ملت با ید شرمنده باشد وخجالت زده نه اینکه خوشحالی کند از اینکه یک " ملای " مکش مرگ ما سوار بر گرده مردم شده است . که گفته اند " خلایق هرچه لایق.

ایمیل از یک ناشناس رسیده که بازنویسی شده است ومقداری از آن حذف گردید بخاطر کمبود صفحه .

ثریا /ا اسپانیا/ اول تیرماه 1392 شمسی و23/6/2013 میلادی /

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۲

شهناز هم رفت

ساعتی پیش  اطلاع پیدا کردم که " استاد بی بدیل ویگانه موسیقی ما وآخرین بازمانده از  نسل موسیقی اصیل ایرانی ، زندگی را بدورد گفت .جلیل شهناز، هفته گذشته با ازدست دادن یک از این غولها فریدون حافظی بسوگ نشسته بودم واین پایان موسیقی اصیل ایرانی است .

هر چند موسیقی ما سی سال است که مرده واگر استاد شجریان وسایر خوانندگان همتی بخرج نمیدادند الان تنها قاریان منادی سر داده ومطربان بارگاه حلیفه برایشان مینواختند ،

به هر روی روان ا یشان شاد وروحشان قرین رحمت باد ، بسوگ ایشان نشسته ام واین حادثه را به جامعه واقعی هنر ایران تسلیت میگویم بخصوص به استاد بزرگ آواز ایران ، جناب محمد رضا شجریان وسایر خوانندگانی که از محضر این استاد بزرگ بهره برده بودند .

با آرزوی پیروزی وآزادی ایران / ثریا ایرانمنش/ اسپانیا / دوشنبه 2013/6/17 میلادی .برابر با 27 خرداد ماه 1392 شمسی .

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

صفحه 43

آن شب بخانه همان دوست که نامش " حسین .آ " بود رفتیم ، همه اهالی خانه گرد هم جمع شده بودند ، مادر او داشت لباسهای شسته را از درون سبد مرتب کرده روی دسته صندلی میگذاشت ، پدرش داشت پیپ میکشید ودوبرادرش درگوشه ای به تماشای تلویزیون سیاه وسفید مشغول بودند .

ظاهرا همه از دیدن او ومن با هم خوشحال شدند ، شام مفصلی را روی میز چیده بودند وبرای آزادی او سر چند بطری مشروب را نیز باز کردند ، من بی اختیار دست بردم ولیوان را از مشروب پر کرده لاجرعه سر کشیدم ! چشمها همه به رویم خیره ماند ، لبخند تمسخر آمیز همسرم که زیر لب گفت :

مانند هرشب باید مشروب بخورد ؟! آه ، ای مرد نادان ، برای آن این لیوانرا سرکشیدم که بتوانم شب ترا تحمل کنم ، تو مانند یک خاله زنک حرف میزنی من حق دارم به اندازه یک دایره دراین دنیا برای خودم جا باز کنم جنگل همه جارا پوشانده وهمه را درچنگال خود گرفته است  ، خوب چه اهمیتی دارد ؟ بگذار او دلش خوش باشد که راست میگوید !! مانند همه حرفهایش ومانند همیشه ؟ .

نگاهی به مادر حسین ولباسهای شسته انداختم ، چقدر این زن خوشبخت بود هچیگاه دردهایی را که من تحمل کرده بودم او احساس نکرده است ، برای او خانه وهمسر وپسرانش زندگی بودند ، ایکاش منهم مردی به معنای واقعی داشتم ومیتوانستم لباسهای اورا مانند تو رویهم انباشته کنم ، چقدر زندگی درمیان خانواده میتواند لذتبخش باشد .

سرم گیج میرفت  من درمیان این جنگل امشب خوب خواهم سوخت سرخ وبرشته میشوم ، خوب محصول چی ؟ من دیگر آن زمینی نیستم که او بتواند روی آن بذر بپاشد ، این زمین بایر است وخشک باید قبلا ابیاری شود روحم باید درکنارم باشد ، حال نیست درکنار دیگری است ، او در حال حاضر کجاست ؟ ایکاش میتوانستم از جای بلند شوم ودیوانه وار درون کوچه ها وخیابانها وهمه رستورانها ونایت کلابها وکلوپها را بگردم تا اورا بیابم وسرم را به زیر بازوان پر قدرت او فروببرم واشگ بریزم وبگویم : تنها متعلق بتوهستم ، شکمم خالی بود بد جوری حال تهوع داشتم بوی ادوکلن " کارون" او بیشتر حال مرا بهم میزد ، حال درچنگش بودم ، باید تحملش میکردم ...همانجا برایمان رختخوابی پهن شد وما خوابیدیم ، من  بی هیچ احساسی مانند یک لاشه افتادم ،  میگذاشتم او هرکاری که میل دارد انجام دهد ، نه ماه درزندان تنها مردان را دیده است !!! حال بگذار از این  نعمت برخودار شود یک کاسه آش نذری......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / ژوئن 2013 میلادی /

یادداشت : تا 15 جولای 2013  این صفحه آپ دیت نخواهد شد مرخصی وتعطیلات !!! ثریا

بقیه 42

درتصرف شوهر

اوریانا فالانچی ، روزنامه نگار ایتالیایی ، گفته بود :

هیچگاه انسانها به موقع بهم نمیرسند ، یا خیلی زود ویا خیلی دیر ، زندگی هم نسبت بما تعهدی دراین پیوندها ندارد.

امروز  حسابی جای خالی اورا احساس میکنم ، هیچگاه نشد حتی برایش  یک تخم مرغ بپزم ، همیشه مانند یک بانو در بهترین رستورانها شام میخوردیم ، او اکثرا شامش سبک بود ، سالاد وسبزی ومیوه مهمترین غذاهای اورا تشکیل میداد .

یک روز عصر که از سلمانی برمیگشتم ، خوشحال وسر زنده وقرار شامی دیگر داشتیم ، یکی از کارمندان حسابداری که چندان هم میانه خوشی بامن نداشت ، سر کوچه درانتظارم ایستاده بود، برایم جای تعجب بود ، گفت اول باید دستخوش بدهی تا بگذارم لز پله ها بالا رفته وارد دفتر شوی ، چه دستخوشی ؟ برای چی ؟ مگر حقوقم دوبرابر شده است ؟ هان ، جواب بده؟ گفت : نه ، ازحقوق بهتر در دفتر کسی بانتظارت نشسته است ! قلبم فروریخت

از پله ها بسرعت بالا رفتم ، همسرم را دیدم که تر وتازه وتمیز  با کت وشلوار وکراوات به همراه دوستی که میشناختم خندان وخوشحال روی مبل نشسته بود سقف ساختمان روی سرم ویران شد ، جناب رییس و "او" درون دفتر خودشان بودند ،  پس زنده باد آزادی  ، باید بلیط قطار گرفت وراهی آن بیغوله شد جان من آنجا خوب خواهد سوخت ، جلو آمد مرا بوسید کمی خودمرا کنار کشیدم ودوستش را که خوب میشناختم بوسیدم ، وسپس بی آنکه به کسی بگویم به همراه او از دفتر بیرون آمدیم ، هوا داشت رو به خنکی میرفت ومن بارها وبارها در نامه هایم به زندان برای جناب همسرم نوشتم اگر ممکن است به خانواده ات بگو حد اقل بخاری هایم را پس بدهند زمستان نزدیک میشود ، او هیچگاه دراین زمینه جوابی بمن نداده بود ، حال چه موقع آزاد شده بود؟ کجا خودرا بدینگونه ساخته بود؟ حتما درخانه مادرجان ، سری هم به معشوقه زده بود ، پر خوشحال بود ، نپرسیدم کی آزاد شدی ، برایم ابدا مهم نبود ، حال باید بفکر آزادی خودم باشد ، باید از تله او بیرون بروم  بگذار او آزادانه درجنگل  خوش بگذراند دیگر باو وابسته نیستم نه روحا ونه جسما ونه میل دارم او همسرم باشد ، او برایم یک مرد غریبه وناشناس است مانند همه مردان کوچه وبازار ، همه آدمها داری ارزش برابری نیستند صفحه شطرنجی که اووبرادرش رخ وسرباز بودند ، روی همه اثر گذاشته وتقریبا دیگر موجودیتی نداشتند .

سرمای بیرون وسرمای درونم لرزش خفیفی بر پیکرم انداخت ، سوار تاکسی شدیم ومن او ودوست نازنینش را بخانه ایکه درآن حدود هفت ماه زندگی کرده بودم ، بردم .

هنگامیکه وارد خانه شدیم واز پله های چوبی شکسته بالا رفتیم ، به صاحبخانه اطلاع دادم که همسرم از سفر برگشته ، سپس کلید انداختم وآنهارا به اطاقیکه شبیه یک آشغال دانی بود ، بردم ، دوستش جلوی درب ایستاده بود وبه درون نمی آمد، تنها نگاهش را به اطراف دوخته بود ، او با کمال پررویی داخل شد وگفت :

اطاق خوبی است ، بزرگ وجادار است !! بیرون کشیدن آدمها از درون جنگل افکارشان کار آسانی نیست .

دوستش رفت جلو ورو کرد باو گفت :

خاک بر سرت کنند "ع"  سپس بمن گفت بیایید بامن برویم خانه ما حتما مادرم شام خوبی پخته است ، پدر ومادر وبرادران اورا خوب میشناختم خانواده بسیار محترم ومهربانی بودند ، چه وجه اشتراکی با او داشتند ؟ نمیدانم .

حال تازه فهمیدم که من روحم درتصرف خودم نیست آنرا درآن بالاخانه جای گذاشته ام ، چقدر آن مرد را آن یکی را دوست دارم ، دلم مالش میرفت حال امشب بدون من با چه کسی شام خواهد خورد ؟ وکجا خواهد رفت ؟ همه حواسم پیش او بود ، مانند یک  مرده بی اراده به دنبال آنها از خانه وکوچه های تنگ خاکی بیرون آمدیم ، درحالیکه حتی نمیتوانستم جلوی چشمانم را ببینم  اشک درون آنها میغلطید . ......بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / ؤوئن 2013 میلادی /

 

 

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۲

صفحه 42

غرش رعد آسای یک عشق

بیشتر اوقات با هم بودیم اکثرا شام ، وسپس به تماشای فیلم میرفتیم که دراکثر سینماها لژ داشتیم ، ویا به نایت کلابهایی که تا آن روز من از وجودشان بیخبر بودم ، اکثرا اورا میشناختند ورویهمرفته بطرزی شایسته با او برخورد داشتند او بهر حال یک معامله گرخوب بود وگاهی هم بخود اجازه میداد که استقلالش را به دست بیاورد ، بمن گفته بود از همسرش جدا شده است ( اولین وبزرگترین دروغ) وتنها باخواهرش زندگی میکند ودختر کوچکش که هنوز در دبیرستان سالهای آخررا میگذراند ،  طولی نکشید که به استعداد او در پی ساختن یک زندگی محترمانه پی بردم ودانستم مرد بزرگی است ، او همیشه مراقب من بود زنهایی تازه که با دیدن او فورا بامن طرح دوستی میریختند ، اما هدف اوبود واو زیر لب زهر خندی میزد وخودش را کنار میکشید ویا فورا دست مرا درمیان دستهای قوی خود نگاه داشته وبر آنها بوسه میزد .

من میل نداشتم برایم ریخت وپاش کند میدانستم از هیچ چیزی رویگردان نیست اما هنوز همسر ی دربند داشتم وخود در بند دیگری ، سعی میکردم که تا آنجاییکه مقدور است دوست بمانیم ، او با چشمانی شکافنده رمز را در دیده گانم میخواند وشعله آرزو را درمیان آنها میدید ، نه بگذار همانگونه که بوده باشد  ، دوست میمانیم ، من پر جوانم وتو دوبرابر سن مرا داری میتوانم جای دخترت باشم ،  تیره گیها برطرف شده بودند ، من هنوز درهمان اطاق بیغوله زندگی میکردم بی آنکه باو آدرسی داده باشم سرور دوستم را باو معرفی کرده بودم تا باور کند که با او هم خانه هستیم ، غیر از همین نکته هیچ چیزی را از او پنهان نمیکردم ، فورا دستم را میخواند گاهی خطرناک میشداما من با بی قیدی در دفع آنچه که روی میداد میکوشیدم .

گاهی زبان به اعتراض میگشود ، آه این زباله ها  که از بس حرفهایشانرا تکرار کرده اند حال تهوع به انسان دست میدهد بجایی هم نمیرسند ، مقصود اورا میفهمیدم ، اما کمتر بااو دراین موارد شریک میشدم ، هرچه باشد او هم دستی درکار تجارت داشت واین اقتصاد بود که حکم میراند واقتصاد وپول هیچگاه چهره انسانی ندارند ، باید سخت مواظب خود میبودم وبگونه ای باو میفهماندم که : بمن دست نخواهی یافت  من فعلا در تله موشها هستم شاید روزی حلقه وبندهارا جویدم وبسوی تو آمدم .

کمتر سر  شوخی داشت ، بسیار شیک میپوشید وبا مردان بزرگی رفت وآمد داشت ، گاهی به لباسهای کهنه ویا نیمدار من مینگریست ، هان ؟ چیه ؟ همین که هستم من چوب لیاسی نیستم که لباس عیانی را به شانه هایم آویزان کنم ، اکثر لباسهایم دوخت خودم ودست دوز بودند ، همین که هست ، میلی هم ندارم تو مرا بپوشانی .

بازی چیزی جز یک بازی نیست تنها برنده عوض میشود .

بقیه دارد ..........ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میلادی

صفحه 41

برادر بزرگ !

گاهی دلم میخواهد فریاد بکشم :

آهای مردم فریب این زاهدان وآن راهبان وآن مردانی که میل دارند از شما ملت رنج دیده حمایت کنند ، نخورید ، آنها برای خودشان میجنگند مرگ شما وفرزندانتان برایشان پشیزی ارزش ندارد ، چند صباحی به زندان میروند  این زندان رفتن مدالی است که برسینه هایشان نصب میکنند وبرمیگرد ند بادی به غب غب میاندازند که : ما درراه شما مبارزه کردیم ، خیر آفایان شما در راه هوسها ودر راه سود بی پایان خود در یک نقاب روشنفکری یا تدین با مردمی ستیز میکنید که قدرت دفاع از خودرا نداردند ، شما وقاحت وپر رویتان زیاد است روش کاررا بخوبی دیده ومیدانید درکجا راه بروید ودرکجا بخوابید .  ووای به حال آنهاییکه فریب این تارتوف های غارتگر را بخورند.

از آن روز شوم تا هفته ها به دیدارش نرفتم ، نامه پشت نامه وعکس های ترحم انگیز برایم فرستاد وشرمندگی خودرا از اینکه اموال مرا غارت کرده اند واینکه من تنها امید او هستم ، دوباره سری به زندان زدم اما مصمم بودم که از او جدا شوم ، خبر داشتم بر ادر بزرگ  سر  انجام تسلیم شده واعتراف نامه را امضا کر ده است این اعتراف نامه نه زیر شکنجه روحی وجسمی بلکه با قبول آنکه از تحصیلاتش به نفع مملکت استفاده کند  امضا شد، شاه عده ای از آنهارا بخشیده بود وعقیده او بر این بود که باید از شعور ومغز آنها بسود مملکت استفاده کرد نه آنکه آنهارا به جوخه اعدام سپرد هر چه باشد آنها با پول همان ملت به تحصیلات عالیه خود ادامه داده وحال همان ملت را به زیر لگد های خود خورد میکنند.

البته چند افسر را که خیانت آنها محرز شده بود اعدام کردند وایشان از اعدام به حبس ابد وسپس پانزده سال  ونه سال ودست آخر آزادی مطلق با دادن کلی پول وپارتی هایی که پیر زن دور خودش جمع کرده بود از زندان بیرون میامد ، او بلد بود لباسهای فاخر شاهنشاهی را ببرد وبدوزد مامورانی درجمع او کم نبودند که برخی از آنها نام وآوازه ای بلند داشتند آنها از شرافت خانوداگی !!! چیزی کم نداشتند بوی گند دلار ها بیشتر به مشام آنها خوش میامد  تا بوی سیر وپیاز ، برارد بزرگ  هم  هنگامی آزاد شدواقعا بسود ملت وارد کارزار شد چپاوول ارز های خارجی وداخلی بیشتر به دهانش مزه کرده بود  باید نامش را نیز ابدی میساخت بنا براین در سال جشن های شاهنشاهی او هم یک مدرسه بنام مادر عالیقدرش که آنهمه رنج ومرارات را برخود تحمیل کرده بود ، در یکی از دهات مشهد باز کرد ودین خودرا به شاه وملت ومادرخردمند خود ادانمود !!!

ولیعهد تازه به دنیا آمده بود ومن خوشحال از اینکه شاید زندانیانی نیز مورد عفو ملوکانه قرار گیرند وهمسر  نازنین منهم یکی از آنها باشد ؟! نه داستان دیگری بود ، پشت پرده های بسته  ، هردوی آنها آزاد میشوند ، رفقای بیرون بی خبر از همه زدو بند ها  آنهارا سر زنش میکردند رهبرشان وا داده بود .

پولهای بانک بیشتر ارزش داشت تا درد و رنج ملتی ، پیرزن درکنج خانه بیکار ننسشته بود ،خوب شکست خوردیم ، دوباره شروع میکنیم ، به درستی میتوان فهمید وتشخیص داد که آنها ازکدام سرزمین وکدام شکم جوانه زده اند واز همین رو درهر آبی شنا میکردند وبدا بحال زنانی مانند من که آروارهایشان بوی اشراف منشی میدهد ومدعی یک زندگی سالم میباشند این اردک ماهی نوخاسته نیز میخواست مانند آن یکی به تنهایی شنا کند حال به هر مردابی پای میگذاشت ودرهر آب روانی دست وپا میزد وهیچ غمی آزارش نمیداد ....... وزنی با سه فرزند وبا داشتن شوهر دربالا خانه مادرش درانتظار آغوش او بود . بقیه دارد..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میبادی / خرداداماه 1392 شمسی !

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۲

صفحه 40

میان دو دیوار

سر ناهار بشدت رنگش پریده بود ولرزش خفیفی دردستهای او دیده میشد ، مرتب میگفت :

باور نمیکنم ، باور نمیکنم ، سپس رو بمن کرد وگفت : چه چیزی دراین مرد دیدی که عاشقش شدی ؟ گفتم نمیدانم ، خودم هم نمیدانم ، مشگلات خانودگی زیادی داشتم ، وهمه زندگی مادر وخودم را برایش تعریف کردم ، سپس گفتم آندیگر ؛ آن شریک شما هم درانتظار یک جهیزیه بزرگی بود هرچه باشد تاجر ماب است  باید همیشه کاسه اش پر باید ، چه بسا مرا برای پرستاری دوفرزندش که از همسر قبلی خود داشت بخانه اش میبرد ، معلوم نبود که حتما من صاحبخانه او وجای همسر اورا میگرفتم  وبعد هم مانند امروز به کثافتکاری ها والواتیهایش ادامه میداد ، اگر همین الان همه ثروت واتومبیل واملاکش را از او بگیرید او مانند یک درخت خشک ومرده خاک شده بر زمین میافتد ، من به دنبال نیمه خودم بودم ، به دنبال قدرتی که مرا تکمیل کند ، شاید فریب گفته های اورا خوردم ، بارها وبارها مرا به سوی همین مرد، بسوی همین شریک شما فرستاد تا پول قرض کنم ومن هیچگاه باو نگفتم برای قرض پیش تو آمده ام ، یک بلیط میگرفتم ومیرفتم درسالن مینشستم وفیلم میدیدم ، سپس برمیگشتم ، همسرم میپرسید " شیری ، یاروباه ؟ درجواب میگفتم یک موش مرده .

سرش را باتاسف تکان دادر وگفت : بلی وسیله خوبی را برای پول درآوردن گیر اورده بود ، کسی نبود از تو دفاع کند او هم پر باد به پر وبالش داده بود حال امروز به گمانم بادش بخوابد.

ساعت چهار میبایست به دفتر بر میگشتم او مرا نزدیک سینما پیاده کرد وگفت شب ترا خواهم دید .

هنگامیکه وارد دفتر شدم ، قیافه جناب رییس بدجوری توی هم بود مانند یک جغد باد کرده ودهانش پر وخالی میشد ، مرا به دفتر صدا کرد ، قبل از آنکه حرفی بزند ، با وگفتم :

ببین  ، من جلوی مردم برای تو احترام قائلم وترا آقای رییس میخوانم برایم پشیزی ارزی نداری مهم هم نیست همین الان از اینجا میروم من تا گردن درون لجن غرق شده ام ، هیچ انسانیتی دربین نیست ، بلی من باا و به زندان رفتم وبا او ناهار خوردم وشب هم قراراست اورا ببینم ، تو حرفی داری؟ همسر تو که نیستم ، همسر قانونیم بمن این اجازه را داد!!!! تن به جنگی تن بتن داده بودم جنگی که هیچ به نفع من تمام نمیشد اگر مرا بیرون میکرد باز گرسنه میماندم ، خیال هم نداشتم به گردن این تازه از راه رسیده آویزان شوم من هیچ چیز از او نمیدانستم تنها یک بار دختر وپسرش را که عازم فرنگ بودند، دردفتر دیدم ، دیگر رسیده بودم به آخر خط ، همسرم بجای کمک ودلداری من تازه هوس و طلب " استیک " میکرد ،  ساعتی بعد "خ" برگشت وبی آنکه حرفی بزند وارد دفتر رییس شد ودرب را از درون قفل کرد احساس میکردم جدالی سخت بین این دومرد درگرفته درعین حال هردو به یکدیگر احتیاج داشتند ومن مانند یک خیار شور لابلای دو تکه نان داشتم له میشدم ، آن روز همه چیز را درخطوط چهره همسرم خوانده بودم ، با خود میگفت ...آه هنوز نمرده وزنده است ویک یارو خر پول را هم به دنبالش میکشد خوب هنوز میشود از او استفاده کرد ؟! به راستی او هم همین را میخواست او همه عمرش آرزوی همین را داشت که من نردبان ترقی وپیشرفت او شوم درحالیکه نمیدانست پله های این نردبان سست واز پای بست ویران است وبرای اینکار به دنیا نیامده بلکه مانند یک کبوتر معصوم وزخمی ، به دنبال جفت خود است ، ناامیدی بدجوری به قلبم چنگ انداخته بود ، حال رو به کجا بیاورم ، این یکی این تازه از راه رسیده ، میتواند جای پدر من باشد ، هنوز احساسی باو ندارم درحال حاضر مانند یک دوست درکنارش راه میروم هیچ توقع وآرزوی هم از او ندارم ، خیال هم ندارم مترس او باشم وحتم میدانم که او این موضوع را بخوبی درک کرده است./ بقیه دارد.......

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. ژوئن 2013 میلادی / خرداد 92/

 

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

به تو !

به تو ، که به نجات من برخاستی ، به تو که هنوز یاد تو در ذهنم جای دارد ،

عکس پسرت را که درگوشه ای از ایتالیا زندگی میکند به همراه نوه ات درکنار عکسهای خانوادگیم ودرکنار عکس آخرین نوه ام گذاشتم وهرگاه باو مینگرم ترا میبینم ؛ با همان چهره مهربان و آن چشمانی که همیشه غم بر آنها سایه انداخته بود .

باید افتخار کنی که پسر  تو نیر مانند خودتو یک " مرد" شد توبهترین پدری بودی که من شناختم . چه حیف که پدر من نبودی ، همسرم نیز نمیتوانستی باشی ، پسر تو هم نمیتواند پسر من باشد چرا که امروز هرد و همسن وسال  هستیم.!

حال درکدام ستاره منزل داری ؟

برای ساختن یک زندگی باصطلاح خانوادگی ، ترا قربانی کردم  توکه یک آهوی دشت مهربانی بودی باز همراه وهمگام مارمولک دیگری شدم که کم کم داشت یک هیولای میشد با دهانی گشاد واشتهایی سیری ناپذیر .

امروز درکجای آسمان بی ستاره وتاریک من نشسته ای؟

یاد تو همیشه در قلبم جاودان است . دوستدار تو / ثریا / اسپانیا/

صفحه 39

لباس چرک

او با چهره ای بشاش ، صورت تراشیده وادوکلن زده ، با یکدست کت وشلوار تمیز وپیراهن چهارخانه لبخند زنان جلو آمد ، جا خوردم ، آیا این همان لاشه زخم خورده وشکنجه شده آ ن روز است که سربازی اورا جلوی من پرتاب کرد؟ پس خوش میگذرد ؟! پرسید:

چطوری ؟ چکار میکنی ؟ این چهره گشاده وبشاش نشان غم نداشت ودردی هم دراو دیده نمیشد مطمئن بودم که پیر زن وخواهروحشتناکش وآن ( زنی که تازه معشوقه اش شده بود) به دیدارش میایند ، این چهره چهره یک مرد دردکشیده نبود درنامه اش برایم نوشته بود که : شنیده ام خوش میگذارانی ؟! بلی عزیزم خیلی خوش میگذرانم با مارمولکهایی بشکل تو که روی سقف ودیوار اطاق محقرم ر اه میروند مشغول خوشگذرانی میباشم ،  گفتم  راستی میل دارم جناب آقای | خ.ز| رییس جدیدیم را بتو معرفی کنم ایشان شریک همان جنابی هستند که تو مرتب پول ازاو قرض میخواستی ویا اینکه پشت سفته هایت را امضاء کند ، حال من در شرکت آنها مشغول کارم حقوقم چندان زیاد نیست حتی کفاف خرج روزانه امرا هم نمیدهد ، او سری تکان داد وگفت ، خوشوقتم ومتشکرم که از زن من نگهداری میکنید .

او ....آن دوست نازنین در گوشه ای ایستاده ودستهایش را به پشت کمرش قفل کرده بود وداشت این صحنه مضک را تماشا میکرد .سپس یک کیسه بزرگ از طریق همان پاسبانی که بین دومیله ها رفت وآمد میکرد به دست من داد سر کیسه با نخ بسته شده بود وروی آن برچسبی زده بودند که نام وفامیل ویک شماره دیده میشد باز با قلم قرمز نوشته شده بود که : کنتر ل شده است ، محتوی لباس چرک :

کیسه را که سنگین هم بود گرفتم ، او گفت اگر میتوانی پنجشبه یک ملاقات خصوصی بگیر تنها باید یکصد وپنجاه توما ن به جناب سرگرد : جیم : بدهی وچند تکه گوشت استیک ویک جعبه شطرنج نیز برای من بیاور !!! آه ، اوف برتو نامرد. بی آنکه خدا حافظی کنیم از دربیرون آمدم آن دوست نیزیک خداحافظی سردی کرد وپشت سرم روان شد ، دربیرون حیاط کیسه را از دست من گرفت وبسویی پرتا ب پرکرد ، گفت چرا مادر وخواهرش لباسهاس چرک اورا نمیشویند ؟ پاسبانی از آنسوی حیاط فریاد کشید : سرهنگ ! اینجا آشغال دانی نیست ، او کیسه را برداشت وبه دست یک سرباز دیگر داد وگفت این را برای زندانی شماره ... آقای عین .شین ببرید ، اشتباهی بما داده شده است وفورا دست مرا گرفت بسوی اتومبیل روان شدیم .

درون اتومبیل از اینهمه سردی وحقارت بغض گلویم را گرفته بی اختیار سرم را روی سینه او گذاشتم وگریه را سر دادم ، برای اولین بار دستهای پرقدرتی مرا درآغوش کشید ، به راننده گفت مارا به یک رستوران برای ناهار ببر وسپس به آرامی به من گفت :

من میپنداشتم که امروز به دیدن یک مرد واقعی ومبارز راستین میروم نه یک دلقک وبقول تو مارمولک ! نه یک فلک زده بدبخت .

  گریه نکن ، تا من زنده ام تو درامانی ، گریه نکن ، آه چگونه گریه نکنم  ، در دلم میگفتم تو که خبر نداری من با چه بدبختی دارم روز وشببم را میگذارنم ، روی یک گلیم کهنه زندگی میکنم درحالیکه فرشهای من زیر پای مادر وخواهر او لگد میخورند ، همه چیزمرا به یغما برده اند و این مارمولک سمی حال بجای دلداری من گوشت استیک میخواهد ، چی فکر کرده بود ؟ گمان میکرد من با این مرد میخوابم ومزد بغل خوابیم را تبدیل به گوشت استیک وشطرنج میکنم وبرای او به ارمغان میبرم ؟ آه ...... سیگاری روشن کردم وگفتم این اولین وآخرین ملاقات من با اوست فورا تقاضای طلاقم را به دادستانی میفرستم .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میلادی / برابر با خردادماه 1392شمسی .

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

ص.38

بند عمومی !

به کوچه ایکه زندان درآنجا جای داشت نزدیک میشدیم  من دراین گمان بودم که او دراتومبیل ودرانتظارمن میماند اما نه ، پیاده شد وبازویم را گرفت بسوی در بازداشتگاه نزدیک شدیم دو سر باز با تفنگ اینسو وآنسوی در ایستاده بودند ، با دیدن او پاهایشانرا جفت کردند ! وبا احترام پرسیدند که چکار داریم ؟ نگاهی باو انداختم  درحال حاضر جای هیچ تفکری نبود بدنم مانند بید میلرزید واو این لرزش را زیر دست خود احساس میکرد وبازوی مرا فشار میداد ومیگفت : نترس ، ترا نمیخورند ، معمولا همیشه دراینگونه مکانها آدمهای بیسر وپا ودهان گشادی را میکذارند تا بیشتر به مراجعین وملاقات کنندگان توهین کنند ، این احساس زمانی بمن دست داد که زنی چادر بسر بازوی مرا کشید ودرون یک اطاقک برد تا مرا بازرسی بدنی بکند ، اما همه نوع توهین وتحقیر را بمن روا داشت غیراز آنکه بازرسی واقعی بعمل آورده باشد  " درصفحات قبل اشاره ای باین روزها کرده ام " .

جلوی میزی که یک سرباز  پشت آن نشسته وچند پاسبان وسرباز دیگر اطراف اورا احاطه کرده بودند نزدیک شدیم شناسنامه هایمانرا ارائه دادیم سرباز نگاهی بمن وسپس نگاهی به چهره پر غرور وبی هیجان او انداخت وپرسید :

حضرتعالی هم به داخل تشریف میبرید؟ او جواب داد بلی ، چطور مگه ؟ اشکالی دارد ؟ پاسبان درجواب گفت : نه ، نه قربان ، نه ، پسر راهرا بازکن ما هردو یک برگه دردستمان بود که نام وشماره زندانی روی نوشته شده ومیبایست به ماموری که درجلوی اطاق ملاقات ایستاده بود نشان دهیم .

وارد یک حیاط مخروبه شدیم ، یک حوض چهار گوش بدون آب وبا بدنه وآجرهای شکسته که تنها نگهدار برگهای خشک شده درختان بود ، دیده میشد محیط آنچنان دلگیر وغم انگیز بود که قلبم را به درد آورد افسر جوانی را که ماهها قبل بجرم اختلاس ویا ..... هرچه گرفته بودند داشت درکنار همان حوض روی برگهای خشکیده وماسه ها راه میرفت ظاهرا او مشغول هواخوری بود وسربازانی اطرافش را گرفته بودند ، مارا بسمت چپ حیاط راهنمایی کردند ، کاغذرا نشان مامور دادیم باز دراین جا  دراین گمان بودم که بهمراه من به درون نخواهد آمد ، اما او با اعتماد  به نفس کامل گویی وظیفه داشت تا درآخرین محل مرا همراهی کند.

محل ملاقات یک سالن بزرگ بود که با دو میله  بین ملاقات کنندگان وزندانی جدامیشد ودروسط این میله پاسبانی با یک باتوم ویک هفت تیر راه میرفت وهمه را زیر نظر داشت ، ماموریکه کاغذ ورودی را ازما گرفته بود فریاد کشید :

زندانی شماره ..... عین . شین ... ملاقاتی دارد . حال دربین اینهمه جمعیت با زبانهای مختلف وبچه های کوچک زنان چادری بیچاره ایکه معلوم نبود چرا در آن مکان زندانی دارند وپیر مرد انی که از شدت ضعف قدر ت ایستادن نداشتند ، همه یا مشغول گفتگو با زندانی خود بودند ویا درانتظار ، مدتی طول کشید تا زندانی من جلوی میله ها ایستاد ، از تعجب دهانم باز ماند .....بقیه دارد

ثیا ایرانمنش .اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۲

37

اولین ملاقات درزندان

آن شب تا ساعتهای متوالی به حرفهای او گوش میدادم ، روحم نوازش میشد او گفت از روز شنبه که به دفتر  برگردید همه چیز مرتب است  ودرهمین حال دست مرا به میان دستهای بزرگ وقوی خود نگاه داشت وأآنهارا نوازش میکرد چیزی که هیچگاه احساس نکرده بودم  سپس گفت من از امروز درخدمت شما هستم واولین کارم این است که شمارا از آن اطاقک تاریک بیرون بیاورم مانند گل رزی که درتاریکی میخواهد رشد کند اما خواهد مرد سیگاری روشن کردم آنرا از دست من گرفت ودرمیان لبانش گذ اشت ودود آنر  به هوا فرستاد دوباره سیگاررا بمن برگرداند پرسید کجا زندگی میکنید ؟ خجالت کشیدم بگویم که عمو جانم آنقدرمرا  قابل ندانست که درپست ترین محله های شهر درانتهای خیابان فوزیه برایم یک اطاق محقر اجاره کرد ، به ناچار آدرس خانه دوستم را که درخیابا ن تخت جمشید زندگی میکرد باو دادم واو مرا بخانه او رساند.

در خانه دوستم روی یک تختخواب چوبی خوابیدم وتمام شب بفکر او بودم چه سعادتی است که یک زن به شانه های مقتدری تکیه بده ایکاش بجای همسر او بودم خوب طبیعی است که او باز هم درخدمت یک زن جوان بیست وچند ساله بود؟! /.

هنوز تجربه ای نداشتم  هرچه را که فرا گرفته بودم همه ناقص بودند ، آنقدر بدبختی داشتم که حال بنظرم این چشمه آب گوارا بود ! .

شنبه صبح که به سر کارم برگشتم ، یک میز بزرگ با تمام وسائل درانتظارم بود ، ومش رمضون چشمانش برق میزد ، جناب رییس مرا به اطاقش فرا خواند ویکصد وپنجاه تومان بابت ( تنخواه گردان ) بمن دارد برای پول پست وچای وسایر چیز ها ، برق حسادت وکینه درچشمانش موج میزد ، تنها حرفی که زد این بود :

مواظب این افعی باش  ، من هنوز هم ترا دوست دارم اما دیگر دیر است من صاحب زن وفرزند شده ام ،

آه ...بلی میدانم دختر یکی از متمکنین اصفهانرا به همسری گرفته اید ؟ من چیزی نداشتم غیرا ازخودم که به خانه شما بعنوان جهیزیه بیاورم اما همسر شما صاحب املاک بسیاری است ، نه ؟ ، حال میل دارم درکام این افعی ذوب شوم.

روز سه شنبه روز ملااقات بود ساعت ده اجازه گرفتم تا برای اولین بار به زندان وبه ملاقات همسر نازنینم بروم ! میدانستم که مدتهاست از انفرادی به این سالن بزرگ آمده ودرکنار برادر بزرگ ! گوشمالی میشود ، مرا برای چه کاری میخواست ؟  . هنگامیکه از پله ها پایین رفته وبه خیابان رسیدم اورا دیدم  که با اتومبیل خود درانتظارم ایستاده است .

گفت :

زندان چندان جای دلپذیری نیست مخصوصا اگر شما به ملاقات یک زندانی سیاسی بروید بد جوری شخصیت شمارا درهم میشکنند من با شما خواهم آمد ، آه ..... خداوندا فرشته نجات را برایم فرستادی من همه مالیاتهایم را قبلا پرداخت کرده ام دیگر با هم حسابی ندارم ، بلی پرودگار از تو سپاسگذارم وبا اتومبیل او راهی زندان قصر شدبم / .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا . مالاگا / ژوئن 2013 میلادی .

سوراخ مار

ساعت سه و چهل وپنج دقیقه نمیه شب است ، تشنگی وگرمای شدید مرا بیدار کرد ، باز بیاد مادرم افتادم وخودخواهیهای او ، آن روزها هرچه نامه برایش میفرستادم بیجواب میماندند وهرچه بخانه اش تلفن میکردم کسی گوشی را برنمیداشت ، پسر دایی بزرگ در ساواک کار میکرد ودرجه سرهنگی هم گرفته بود ، اما جرئت نداتشم با او تماس بگیرم ، اکثر فامیل مادرم در تهران بودند یا مشغول کار ویا تحصیل ، اما من جایی بین آنها نداشتم هیچگاه هم به دیدن آنها نمیرفتم ، عموجانم تجربه خوبی برایم بود ودرس بزرگی بمن داد ، پایم را دورن گودال مار گذاشته بودم بی آنکه خودم خبر داشته باشم و اطرافیانم را فراری داده بود ، تنها یک دوست برایم مانده بود  " سرور " که او هم از شوهرارتشی اش طلاق گرفته وبه همراه پسرش یک آپارتمان اجاره کرده بودند ویکی از اطاقهایش را تبدیل به یک خیاطخانه بزرگ کرده بود ، کار وبارش سکه  وبا اشخاص بزرگی سر وکار داشت ، باو هم کم سر میزدم میدانستم شاید اوهم دچار محضور اخلاقی شود ، آه چه زنی وچه بانوی بزرگواری ، آن شب که از او ، از آن دوست وآشنای جدید جدا میشدم ، میخواست مرا بخانه برساند ، خجالت کشیدم آدرس خانه را باو بدهم به ناچار به خانه سرور رفتم وزنگ دراورا به صدا درآوردم ، طفلک با پیراهن خواب سراسیمه درب را به رویم گشود وپرسید چی شده ؟ گفتم هیچ ، معذرت میخواهم دراین موقع شب مزاحمت شدم اما چاره ای نداشتم فردا همه چیز را برایت خواهم گفت .

او مرا بوسید وسپس گفت : ببین هر طور شده مامانت را به تهران بیاور وباهم یک خانه درست وحسابی اجاره کنید ، من نمیدانم چرا بعضی از مادرها میتوانند اینهمه بی فکر باشند ؟ رفت تا بخوابد .

تمام شب بیدار بودم ، مانند همین الان که بیدارم راستی چرا مادر مرا دوست نداشت ؟ او هفت پسر خودرا از دست داده بود ومیلی به داشتن دختر نداشت دختر برای او مظهر رنج وعذاب بود ، بی آنکه بداند چه سوزی دردرون من است بی آنکه بداند چه همه رنج میبرم خودش را در خانه اش ودرشهرمان پنهان کرده است ، باید هرطور شده اورا بیابم محال است من بتوانم به نزد او بروم ، من مطرود شده فامیل پدری ومادریم بود ، با یک اجنبی کافر ازدواج کرده بودم !!! آنهم ا زنوع خطرناکترین آنها ؟! آه چگونه میتوان به این مردم گفت که شما نباید اشتباه را بجای گناه گرفته وکیفر دهید

الان ساعت نزدیک به چهار پس از نیمه شب است و....گریه امانم نمیدهد خواب هم از چشمانم گریخته ، بازهم تنهایم ، تنهای تنها، روز گذشته یک کبوتر بسیار زیبا روبروی پنجره اطاقم نشسته بود از پشت شیشه اورا مینگریستم ، او نیز چشمانش را به پنجره اطاق من دوخته بود گاهی جایش را عوض میکرد ودوباره برمیگشت همان جای قبلی ، واین تنها کسی بود که به دیدنم آمد .آیا روح " او" نبود؟ روز گذشته پر بیادش بودم ، او میتوانست بهترین تکیه گاه من باشد هرچند گرفتار  بود اما بخاطر من خیلی فداکاری کرد ، زندگی وخوشحالیش را تقریبا از دست داد که درآینده خواهم نوشت . ایکاش خوابم میبرد...........ثریا.

صفحه 36

کلاب !

شام روبه اتمام بود ، درتمام مدت ساکت بمن مینگریست ، چه چیزی درمن توجه اورا جلب کرده بود ؟ پس از شام قهوه خواست ، من ساکت باو وحرکات موزونش مینگریستم ، سلامت بود ، شاداب بود با آنکه جوانی را پشت سر گذاشته اما گویی هنوز چهل سال بیشتر ندارد ، شیک وآراسته بود وبا هرحرکت او بوی خوش آن عطر دلپذیر درهوا پراکنده میشد ، میدانست دارم اورا ورانداز میکنم سرش پایین بود میان سرش برق میزد اما موهای جو گندمی اطراق شقیقه اش همه تمیز وآراسته بودند ، یک سبیل جوگندمی نیز بر بالای دهان زیبایش خود نمایی میکرد ، آرزو داشتم بدانم چه زنی همسر اوست اما میل نداتشم درهمان شب اول از او بخواهم که همه کشوهای کمدش را برایم خالی کند .

او گفت :  من عضو چند کلوب هستم تنها سرگرمی من بازی " بلوت " وپوکر است ، گاهی هم برای گب زدن با دوستانم به آنجا میرویم ، میل دارید با من به کلوب بیایید ودرانجا موزیک گوش کنیم وشما راحت حرف بزنید یا میخواهید شمارا بخانه برسانم ؟

خانه ؟ کدام خانه ؟ آن اطاقک کثیف که مارمولکها از در ودیوار آن بالا میروند؟ نه مرسی ؟ بهتر است با او به همان کلوب بروم وبا مردم دیگری نیز آشنا شوم ومانند امشب دست وپای خودرا گم نکنم وبه سیگار پناه نبرم .

درجوابش گفتم ، بد نیست که با شما بیایم من چندان بابازی وورق آشنا نیستم اما خوب بقول شما موزیک گوش میکنیم.

اتومبیل جلوی درب در انتظار ما بود ، هوای خنگ بیر ون کمی مرا سرحال آورد داشتم کم کم بخواب میرفتم ، با هم بسوی کلوب " ایران و..." حرکت کردیم درانجا عده ای مشغول بازی بودند ، عده ای جلوی بار مشروب مینوشیدند وعده ای هم در پیست  درحال رقص بودند ، گویی همه شهر درانجا جمع شده بود ، درگوشه ای نشستیم او دستور آب میوه داد ، فکر خوبی بود دهانم خشک شده واحتیاج به یک نوشیدنی خنک داشتم > نوشیدنی را دردست گرفت ونیمه کج روبروی من نشست وگفت :

من سه فرزند دارم یک پسر که درایتالیا درس کارگردانی میخواند ودو دختر که یکی از آنها درانگلستان دوره مامایی را میبیند ودختر کوچکم هنوز در سال آخر دبیرستان است ، من با آقای " شین .ز" یا همان خواستگار قدیمی شما در سینما سی درصد شریکم وخودم دو سینمای دیگر در دو خیابان شهر دارم ویکی درشهر ستان ،  یک شرکت وکلوب سینمایی با شرکت دکتر " کاو..." دارم ویک مجله  سینمایی را نیز اداره میکنیم کار من وارد کردن فیلم از اطراف اروپا وآمریکا ست گاهی بعضی از آنها در ایتالیا دوبله میشوند بعضی ها هم درهمین تهران خودمان ، راستی ، شما صدای بسیار زیبا ودلپذیری دارید چرا درکار دوبله کار نمیکنید  من با خیلی از مدیران دوبله آشنا هستم ومیتوانم شمارا به آنها معرفی کنم  ؟ ....دوبله؟ کجا ؟ درکدام مرکز شهر ؟ من هنوز فرصت نکرده ام خودم را بشناسم واین مرد حتی صدای مرا نیزامتحان کرده است .

سکوت کردم ....چیزی نداشتم بگویم ....تنها گریستم ، آه من همیشه احمقم هرگاه کمی مشروب مینوشم فورا اشکم جاری میشود . .. گفتم درحال حاضر تنها یک فکر دارم ، همسرم آزاد شود آنگاه باید برای زندگی وآینده ام تصمیم بگیرم ودراین بین بیاد مادرم بودم که چگونه مرا تنها رها کردو ورفت وهیچگاه هم جواب نامه هایم را نداد.

بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی       

 

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۲

ادامه صفحات قبل

اولین شب

دوباره پرسید : نگفتید چرا دراین پستوی تاریک شمارا پنهان کرده اند ، گفتم :

داستانی است طولانی ، گفت :

پس امشب شمارا برای شام دعوت میکنم وداستانتان را برایم بگویید ، ساعت هشت شب جلوی درب ورودی درانتظار شما خواهم بود ، نامه را گرفت وپس از تشکر  فراوان بیرون رفت ، بوی خوش ادوکلن او ، بوی قدمهایش ، بوی لباسهای گرانفمیتش همه درهمان بقول او پستو پیچیده بود .

اتومبیل گرانقمیت او با راننده جلوی درب ورودی درانتظارم بود وخود او در حالیکه به اتومبیل تکیه داده بود به این سو وآن سو مینگریست ، تازه چهره وتمام قد اورا میدیدم ، قدی بلند  هیکلی ورزیده صورتش  صاف ودهانی بسیار زیبا داشت ، با هم سوار اتومبیل شدیم واو آدرس یک رستوران تازه وگرانقمیت را که به تازگی دریکی از خیابانها معروف باز شده بود  به راننده داد ، باهم بسوی مقصد حرکت کردیم ،  امشب خیابانها بنطرم  از  همیشه روشنتر و درختان همه سر سبز وهوا بسیار مطبوع بود ! سالها بود که درخودم مرده بودم حال امشب گویی نسیمی از دوردستها پیکر مرا نوازش میداد.

از اتومبیل پیاده شدیم ، چیزی به راننده گفت  وباهم از پله های رستوران بالا رفتیم ، این اولین باری بود که من قدم باین رستوران های شیک میگذاشتم قبلا شام ما یعنی من وهمسرم از اغذیه فروشی سر گذر ویا نهایت یک چلو کبابی تجاوز نکرده بود .

جلوی درب گارسن با تعظیم بما خوش آمد گفت ومعلوم بود که همه اورا میشناسند، گارسونی دیگر به جلو دوید ومارا به سر یک میز پشت پنجره راهنمایی کرد ، از پشت شیشه آن پنجره بزرگ میتوانستم چراغهای الوان ودرختانرا درخیابان ببینم .

نمیدانستم چه چیزی را سفارش بدهم او شنیستل با پوره سیب زمینی وسبزیجات خواست منهم گفتم همان را باضافه یک ظرف بزرگ سالاد شیک با انواع واقسام سبزیجات وکاهو وآندیو که من تا آن روز از وجود آنها بیخبر بودم .

لباس ساده ای بتن داشتم یعنی تنها لباسم بود یک بلوز سیاه ویک دامن سیاه ویک دستمال گردن ابریشمی رنگی که از جوانی طبق عادت همیشه بر گردنم  می بستم ! سفارش شراب فرانسوی وآب معدنی داد ، اوف، امشب من تاکجا خواهم رفت ؟ .سیگاری روشن کردم ومشغول کشیدن بودم او با لذت نگاهی به دستهای من انداخت چشمش ناگهان روی حلقه ازدواجم خیره  ماند پرسید : ازدواج کرده اید ؟

گفتم بلی ، ازدواج ؟! چه ازدواجی ؟ اشک چشمانم را پر کرده بود ، گفتم او درحال حاضر در زندان است او یک مرد سیاسی ویا درواقع یک کمونیست چند آتشه است ، برادرش بیشتر مشهور است تا خود او حال پس از چهار ماه برایم نامه فرستاده تا به ملاقات او بروم وحقیت آنکه جناب رییس از ترس مامورین ساواک مرا درون آن سوراخ جای داده است همه از مامورین ساواک میترسند ، تعجب میکنم شما چطور نمیترسید ؟ ، به آهستگی لیوانش را به دهانش نزدیک کرد وکمی از شراب نوشید  سپس دهانش را بادستمال  پاک کرد ، نگاهی به دستهای قوی وشانه های پهن او انداختم دردلم آرزویی پدید آمد چه تفاوتی با آن مرد لاغر پر مدعا دااشت .

سیگاررا از دست من گرفت وبه لبانش نزدیک کرد معلوم بود هیچگاه سیگار نمیکشد چون خیلی مصنوعی دود آنرا به هوا فرستاد وسیگاررا بمن پس داد مدتی درسکوت گذشت ، شراب چهره مرا ارغوانی کرده بود وگوشت تازه وخوشمزه بهمراه سبزیجات پس از ماهها گرسنگی حسابی مرا سر حال آورد  او بسیار تمیز غذا میخورد سرش پایین بود ودرهمان حال از من پرسید :

دوستش دارید ؟ .... درجواب گفتم ، داشتم اما امروز برایم تنها شکل یک مارمولک را دارد که به دیوار پیکرم چسپیده  است وماجرای تخلیه خانه ام را توسط خواهرش برای او گفتم  او در سکوت مرا مینگریست درچشمانش تاسف وغم را میدیدم ، هیچ سئوالی درباره او وفامیلش نکردم برایم شبی بود که درمحضر یک مرد جذاب وصاحب قدرت ، شام میخوردم و......فردا روز دیگری است ...بقیه دارد.                                            ثریا ایرانمنش .اسپانیا. ژوئن 013 میلادی /

سگار لبت بوسه زد ومن لب سیگار / دیدی به حیلت زلبت بوسه ربودم ؟

بقیه

آشنای جدید

نامه را ازدرون پاکت بیرون کشیدم ، پاکتی که بوی کهنگی وبوی گند سیگار های ارزان قیمت از آن به مشام میرسید ، بالای نامه باز با قلم قرمز نوشته شده بود که : کنترل شد !

خوب این دیگر یک نامه خصوصی نبود بلکه یک برگه عمومی بود همه آنرا خوانده بودند ، منهم درانتظار کلمات آتشین  او نبودم همه اعتقاد واعتماد خودم را نسبت باو از دست داده بودم ، میدانستم برادر بزرگش درزندان کتابی را از روسی به فارسی ترجمه کرده وبه ناشری سپرده تا با چاپ و فروش آن کتاب مخارج همسرش ویکدانه پسرش را بدهد ، او چکار کرده ؟ مرا گرسنه وبی خانه مان رها کرده ، این چریک کوچولو ، که هنوز غوره نشده میخواهد مویز شود ومرتب زیر علم برادر بزرگش سینه میزند مانند بوقلمون باد درون پرهایش کرده وبرادر بزرگ را به رخ همه میکشاند ، حال مرا احظار کرده نامه را با بی میلی خواندم :

همسر عزیزم ، من از انفرادی به بند عمومی انتقال پیدا کرده ام حال میتوانی به ملاقات من بیایی ، سه شنبه ها وپنجشبه ها روز ملاقات است ، میدانم که خانواده ام چه بر سر تو آورده اند من با آنها ترک رابطه کرده ودرانتظار تو میباشم ، هرطور شده سه شنبه آینده برای دیدن من به زندان ، بند دو ، بیا سخت درانتظارت هستم ! میبوسمت .عین .

هوم ، دیگر برای همه چیز دیر است ، به دیدنت خواهم آمد اما تنها بعنوان یک همسر ودرانتظار آزادیت میمانم اگر نشد درهمان سلول از تو طلاق میگیرم از رودخانه پر لجن گذشته ام ، پاهایم زخمی وخودم خسته ام ، ملاقات باتو هیچ دردی را دوا نمیکند دیدن چهره ات مرا بیاد ایام گذشته وآن زجر ها میاندازدتو که میل داشتی مرا طلاق بدهی وآزادیت را به دست بیاوری  ، خوب چرا همین کاررا از زندان بوسیله ایادی برادر بزرگت که مرا یک " زن مشکوک" خوانده ، انجام نمیدهی  ، ها ، پر رو داری ، اما من هنوز انسانم به دیدارت خواهم آمد .حتما خواهم آمد .

خودمرا درکار غرق کردم یکهفته گذشته بود ومن نمیدانستم در آنسوی درب بسته چه اشخاصی در رفت وآمد میباشند صداهای مختلفی بگوشم میخورد بکلی  دنیای ساکت من با بیرون فرق داشت تنها ارتباط من با خارج همان پیر مرد مهربان مش رمضون بود که با استکانی چای وگاهی لقمه های نان وپنیر به دیدارم میامد.

یکر روز بعد از ظهر درب باز شد ، خیال کردم مش رمضون است ، اما قامتی بلند وچهارشانه در تاریک روشن نور اطاق بچشمم خورد گمان بردم آقای رییس  به دیدارم آمده ، بوی ادوکلن خوشبویی که تا زمان به مشامم نرسیده بود مرا به هیجان آورد ، مردی خوش قامت با یک کت اسپرت چهارخانه ویک شلوار خاکستری درحالیکه کاغذی دردست داشت ، بسوی من آمد ، چراغ را برگرداندم تا صورت اورا ببینم ، آه ، چه مرد زیبایی ، با آنکه سنی از او گشذته بود ومیان سرش نیز طاس بود با اینهمه یک جذابیت خاصی داشت که کمتر زنی بی اعتنا از کنارش میگذشت ،  سلام کرد ونامه را به دست من داد وگفت خواهش دارم این را دراولین فرصت برای من تایپ بفرمایید متشکر میشوم ، وخودش روی یک چهار پایه روبرویم نشست درانتظار ، من سیگاری روشن کردم ومشغول کشیدن سیگار شدم ، نگاهی به نامه او انداختم یک قرارد بین او برادران " رش...." که صاحب چند سینما واز مردان بزرگ وسر شناس کشور ما بودند تنظیم شده وحال درچهار نسخه میبایست آنرا تایپ کنم ،

احساس میکردم چشمانش را بمن دوخته زیر نگاه او ذوب میشدم ، چهار برگ کاغذرا با برگ کپی درون ماشین تحریر گذاشتم ، سیگارم میان انگشتانم دود میکرد ، آنرا درون زیر سیگاری گذاشتم ، ناگهان او گفت :

درتمام عمرم زنی ر ا ندیدم باین زیبایی وظرافت سیگار بکشد آنهم با این انگشتان ودستهای زیبا وظریف ، چرا فلانی شمارا دراین پستو زندانی کرده است ، میترسد همه شمارا بخورند؟

احساس کردم داغ شده ام .........بقیه دارد

                                                     ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

ص.35

نامه ای از زندان

من سعی میکنم آنچه را که اتفاق افتاده بنویسم  گاهی چیز هایی را مجبورم پنهان کنم وگاهی بی آنکه ابایی داشته باشم آنهارا روی این صفحه میاورم ، همه حقیقت دارند چیزی را جعل نمیکنم ، بقول " پابلو نروادا" در یکی از اشعارش گفته بود :

خداوند مرا یاری کند تا چیزی را جعل نکنم !  میل ندارم خودم را وکودکیم را پشت این نوشته ها پنهان کنم ، شاید بیشتر عریان میشوم تا پنهان خیال ندارم در پشت این صفحات  از این دوران وآدمهای اطرافم بگریزم ، خوانندگان ومردمی  که این یادداشتهارا میخوانند ، یا کمتر باور میکنند ویا احتمالا دلی برایم میسوزانند ، اما حاضر نیستند خودرا مقصر بدانند ، هرچه باشد من جزیی از آن اجتماع بودم که داشتم زیر دست وپای مشتی ابله ، ودزد  له لورده میشدم واگر بموقع سر نوشت یا خداوند یا هشیاری خودم نبود شاید مانند هزازان زن ودختر دیگر دچار لغزشهایی میشدم که مرا به ورطه بدبختی ونابودی میکشاند .

ابایی ندارم بنویسم که از فرط بی پولی وگرسنگی درآن روزها به یک کاسه سیراب شیردان سر کوچه قناعت میکردم درحالیکه درهمان زمان میتوانستم بازو به بازوی مردی در بهترین رستورانها غذا بخورم ودستمزد بغل خوابییم  رابگیرم نه ! اینکارها از من ساخته نبود اگر از کسی خوشم نمی آمد حاضر نبودم حتی یک قدم با او بردارم مردان وهمکارانم برایم مانند صورتکهای روی دیوار بودند ، آتش درونم مرا به یک مبارزه میکشاند میخواستم بخودم ثابت کنم که میتوان درست زندگی کرد بی آنکه خودت را بفروشی .

درآن اطاقی که گرفته بودم در یک خانه  ویا بهتر بگویم یک کاروانسرا جای داشت شش اطاق لبریز از زنان ومردان وبچه های کوچک وبزرگ که همه  مشغول کار بودند مردان کارهای سپوری وعملگی را انجام میدادند وزنهایشان کار خدمتکاری روزانه را ویا درخانه به شستشوی لباسهای دیگران میپرداختند آنها بمن احترام میگذاشتند واگر از سرراهم میگذشتند سری فرود آورده وسلام میکردند ، درنگاهشان رنگ دلسوزی را به روشنی میدیدم ، آنها میدانستند که از من نباید توقع داشته بانشد مانند آنها لباس بپوشم ، زنان همه چادرنمازی ومردان با پیراهن آستین بلند خودرا میپوشاندند  ، در آن خانه تنها یک توالت وجود داشت که با یک پتوی کهنه پنهان شده بود ویک آفتابه حلبی کنار حوض که میبایست از آن برای شسشتوی خود استفاده کرد ویک شیر آب انبار که از آن میتوانستم برای شستن دست و صورت خود استفاده کنم ، سقف اطاق چوبی بود ودیوارهایش با کچ سفید کثافتهارا پوشانده بود ، هیچ وسله ای برای پختن غذا ویا حتی دم کردن چای نداشتم ، اکثرا با ساندویچ های آماده شکم خودرا سیر میکردم وهمه صبح بدن آنکه لب به چیزی زده باشم به سرعت به سوی محل کارم روانه میشدم ، میدانستم " مش رمضون " با استکان چای ونان وپنیرش درانتظارم میباشد .

مارمولکها مرتب روی دیوار وسقف خانه  ویا درتوالت مشغول رژه بودند کاری هم نمیشد کرد  ، اطاق من درست روبروی اطاق صاحبخانه که باهمسر ودوفرزندش زندگی میکرد ، قرار داشت ، برای آنکه بمن خدمتی کرده باشد با سیم یک بلند گو از رادیوی اطاقش به اطاق من وصل کرده وآنرا درون یک طاقچه گذاشته بود درنتیجه من اختیاری نداشتم که هرگاه مایل بودم آنرا خفه کنم میبایست تا ساعت ده ویازده شب به اراجیف وخبرهای رادیو گوش کنم، درآن اطاق نه صندلی بود ونه میز تنها یکدست رختخوابم که کار مبل  را نیز انجام میداد وچند میخ به دیوار که لباسهایم را روی آنها آویزان میکردم ویک سر بخاری که من چند کتابیرا که توانسته بودم تهیه کنم چیده وقابی که عکس پدرم را درمیان گرفته بود بود ویک عکس از دوران تحصیل خودم که با پونز آنرا به دیوار چسپانده بودم ، گویی آن عکس بمن یاد آوری میکرد که چه کسی هستم .

یک روز عصر که از محل کارم بخانه میرفتم درخیابان بزرگ چشمم به " ر" پسر آقاجان افتاد ، ناگهان مانند برق گرفته ها ، پرسید ، اینجا چکار میکنی ؟  صادقانه گفتم درآن سینما کار میکنم ، پرسید بلیط میفروشی ؟ گفتم نه ، کارهای دفتری را انجام میدهم ، گفت از طر ف همسرت یک نامه به آدرس خانه ما ر سیده ، مامان میخواست آنرا پاره کند اما من نگذاشتم حال بیا باهم بخانه ما برویم تا نامه را بتو بدهم ، نامه از زندان است .

بسرعت بهمراه او خودم را بخانه آنها رساندم میلی نداشتم وارد آن خانه لعنتی بشوم وچهره منحوس آن زن لکاته را ببینم اصولا اهالی آن خانه برای من مرده بودند ، سر کوچه بانتظار ایستادم او رفت ونامه را که معلوم بود هفته ها مانده برایم آورد ، نامه باز شده ومهر " کنترل شد" با خط قرمز پشت آن خورده بود ،

آدرس فرستنده : خیابن شمیران ، جاده قدیم ، زندان قصر ، بند دوم . آقای "  عین . شین " ....... بقیه دارد

                                                        ثریا ایرانمنش 8.6.013  اسپانیا

 

34

اطاق اجاره ای !

فردای آن روز کارم را درآن دفتر کذایی شروع کردم ، دفتر که چه عرض کنم اطاقی  به طول دومتر وعرض یکمتر ونیم لبریز از قفسه وجعبه های نگهداری فیلمها ومقداری آشغال دیگر ، یک میز کوچک ، یک ماشین تحریر چند مداد وقلم ویک چراغ رومیزیی که تنها میتوانستم روی تکمه های ماشین تحریر وکاغذ بغل انرا که دستنوشته جناب رییس بود ببینم ، سایه ام روی دیوار رو برو اتفاده بود ، نگاهی به اطراف اطاق انداختم  جای نفس کشیدن نبود تنها یک پنجره کوچک در نزدیکیهای سقف هوایی به اطاق میداد ، آیا آن مرد بخاطر لجبازی بامن این سوراخ را بمن داده ویا واقعا وحشت دارد  ؟ خوشبختانه هیچ تماسی با خواستگار دیروز ورییس امروزم نداشتم ، مش رمضون برایم یک چای آورد  دیدم درکنار آن یک تکه نان سنکگ با پنیر لوله شده نیز گذاشته است ، گفت : میدانستم که صبحانه نخوردی فعلا اینرا بخور تا ته دلت را بگیرد ، مقدار زیادی کاغذ حاوی قراردادها کنار ماشین تحریر بود ودریک پوشه آبی رنگ چند کاغذ کاربن " کپیه " ومقداری کاغذ سفید برای ماشین گذاشته شده بود ، همین ، هرگاه کاری داستم زنگی را فشار میدادم ، مش رمضون قفل درب را باز میکرد وبه درون میامد ، اولین روزکار برایم خیلی سخت وناگوار بود ، منکه دراطاقهای بزرگ شیشه دار، درپشت میزهای بزرگ با تلفن وسایر وسایل کار میکردم حال دراینجا حکم یک زندانی انفرادی را داشتم که میبایست اعترافاتم را تایپ کنم ؟! .

هنگام عصر بار از درگاراژ بیرون رفتم وبه چند بنگاه معاملاتی سر زدم برای اجاره یک اطاق ،

تنهایی ؟ بله ، شوهر نداری ؟ خیر ؟ پدر مادر برادر ؟ خیر قربان ، چکاره ای ؟ کارمند یک شرکت ، نه ، به زن تنها نه خانه ونه اطاق اجاره نمیدهیم >

به ناچار دست به دامن عمو شدم ، عموجانم ، برای خاطر خدا کمکم کن جایی را برایم بگیر ، پیر مرد قبول کرد ودر قدیمی ترین وفقیر ترین خیابانهای شهر در یک خانه شش اطاقه که چند مستاجر دیگر نیز زندگی میکردند ، اطاقی برایم گرفت ، اطاق خالی بود ، از خانه اش یک گلیم ویک تختخواب وچند پتو ومقداری لوازم مورد لزوم یا خرید ویا برایم آورد ،  پول یکماه را به صاحبخانه داد وگفت : مواظب دخترکم باش ، سپس رو بمن کرد وگفت :

اگر مادرت لج بازی نمیکرد وراهی این خرابشده نمیشد تو الان درشهر مان برای خودت یک خانم تمام عیار بودی  با شوهر وبچه وبین فامیلت ، حال مانند یک درخت که از ریشه کنده شده آواره  وتنها وبیکس وآن زن هم درچنین موقعیتی ترا تنها گذاشت  ورو به مرد صاحبخانه کرد وگفت : او روزها کار میکند وعصرها بخانه برمیگردد شمارا بخدا مواظبش باشید ، سپس مرا بوسید وگفت :

دخترم ترا بخدا میسپارم ورفت و این آخرین باری بود که عموجانم را میدیدم .

درحالیکه اشک درچشمانم جمع شده بود ، زیر لب گفتم :

کدام خدا ؟ خدای خودت ، خدای من ، ویا خدای همسرم وخانواده اش ؟ ویا خدای جناب قاضی وهمسرانش ، کدام یکی ؟!.

بقیه دارد........                                     ثریا ایرانمنش 6/6/013 اسپانیا

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۲

صو33

تنهایی

امروز که این یادداشتهارا مینویسم ، سخت اندوهگینم ، از خود میپرسم زاده شدن وآمدنم باین دنیا به چه معنا بود ؟  یک شوخی طبیعت ؟ یک سرگرمی برای خالق بشریت ؟ خداوند در عالم بالا چقدر خندید ؟ امروز سخت غمگینم برای آنکه بازی را باختم ، بلد نبودم درست بازی کنم ودستم همیشه باز بود  وهمه میتوانستند مانند یک کتاب باز از چهره من تا اعماق وجودم را بخوانند بلد نبودم چگونه باید با این درندگان ووحوشی که دراطرافم پرسه میزنند مبارزه کنم ، امروز هم تنهایم ، مانند همه ، دریک غم تمام نشدنی به آنچه را که ساختم وویران شد میاندیشم .

آن عموی نازنین وآن تنها کسی را که پس از سالها یافته بودم او هم رفت دیگر کسی نمانده چیزی نمانده وجایی نیست که من پشتم را به آن تکیه بدهم با همه خستگیها ،

آنروز غروب به همراه او وارد کافه قنادی شدیم وهرکدام یک شیر داغ گرفتیم وپشت یک میز نشستیم  او عینکش را با دستمالی که از جیب  شلوارش بیرون کشیده بود پاک کرد ، گوشه چشمانش نیر چند قطره اشک دیده میشد ، آنهارا نیز بسرعت از بین برد ، رو بمن کرد وگفت :

بگو ببینم درچه حالی ؟ مادرت کجاست ؟ این زن هیچگاه نتوانست درزندگیش راه درستی را انتخاب کند لج باز وخود خواه  هم خودش را بدبخت کرد وهمه ترا ، پدر بیچاره ات هم که خیری از دنیا ندید خیلی زود مرد ، من درآنوقت اینجا نبودم ، مشغول دیدن دوره ای در خارج ومشغول کار مترجمی بودم هنوز هم این کاررا میکنم ، میدانی این شرکت تنها مال من نیست آن مرد ارمنی نیز با من شریک است باید خیلی کار کنم ، بچه هارا بخارج فرستادم باید خرجشان را بدهم ؟!.

چه خوب ، خوشا بسعادت آنها که چنین پدری دارند ، منوره الان وکیل شده و.... سعی کردم به آنها فکر نکنم خوب بقول معروف خلایق هرچه لایق !

تنها او حرف میزد ومن غرق لذت گویی از زمان بیرون شدم ودوباره یک بچه کوچک بودم در  بغل خواهر ناتنی ام که مرا برای دیدن عموجان بزرگ بخانه مادر بزرگم بردند ، وهمین عموجان دست درجیبش کرد ومقداری شکلات بمن داد مرا بوسید وگفت ؛ بچه خوشگی است ، همین دیگر اورا ندیدم تا امروز من یک زن جوان که شوهرش درزندان انفرادی وخودش تنها واو یک پیرمردی که در این سن هم داشت کار میکرد و......چه تفاوتی بین او وهمسر من بود.

داستان زندگیم را برایش تعریف کردم وسرانجام گفتم " عموجان درحال حاضر من جایی را ندارم اگر میشود تا مدتی درخانه شما زندگی کنم تا بتوانم با گرفتن اولین حقوقم مکانی برا ی خودم تهیه کرده واز خانه آن دوست ومادر منحوسش بیرون بیایم .

چهره اش درهم رفت ، سیگاری روشن کرد و درسکوت بمن مینگریست گویی یک گناهکار بزرگ بودم ، گفت :

نه عزیزم محال است من نمیتوانم با مامورین .....دنباله حرفش را گرفتم وتکرار کردم ساواک دربیفتم  ، نه؟

دیگر همه امیدم را ازدست داده بودم همه مانند یک طاعونی از من میگریختند مگر مردان هوسبازی که چشم طمع بمن دا شتند واین > مال > بد جوری بد قلق وبد جوری خودش را در یک لفافه پیچیده بود .

عموجانم دست درجیبش کرد مقداری اسکناس بیرون آورد وبه زور در کیف من گذاشت وگفت اگر بازهم کاری داشتی این شماره تلفن من وجایم را هم بلدی بمن خبر بده ، سیگارش را تمام کرد وپول شیر وکاکائورا داد دستی بر سرم کشید وموهایم را بوسید ورفت ، من ماندم همان تنهایی ، من ماندم همان شبهای پر غم وباز زیر متلکهای آن پیر زن ارمنی ودر میان اطاق آنها دراز کشیدن ، بیخبر از مادر شوهر وخواهر شوهر وآنچه را که از من ربودند . .....بقیه دارد .                                    ثریا ایرانمنش .5/6/013

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲

خط فارسی

دامن کشید ورفت چو خورشید از افق / تنها به باغ ماند از آن سایه های شب

دردیدگان خیره ی من تیرگی فزود / تا چیره شد به جان من افسانه های تب

این سایه های مبهم ودرهم به چشم من /اشباح مردگان گذشته است درملال

شب چیرگی دهد به سر انگشتهای غم/ تا بردرند همه دفتر افسانه ی خیال  !

------------------- ؟؟

پؤوهشگران دانشگاه علامه طباطبایی دورهم جمع شده ونقشه برای تعویض " خط فارسی " کشیده اند ، کم کم خط وزبان فارسی نیز فدای اسلام عزیز خواهد شد تا زودتر دست به این اقدام نزده اند باید کوشش کنم بقیه مطالبم را بنویسم .

حال تکلیف آنهمه شاعر قدیمی ، نویسندگان قدیمی ، کتابهای قدیمی ، چه خواهد شد ؟ مهم نیست مانند عمرابن خطاب آنهارا به دست آتش میدهیم ویا هیزم آتش تنور روضه خوانی وسفره اندازی میکنیم .

روح استالین مرحوم در جلد عده ای حلول کرده وباید از این روزها ملت ایران در انتظار اردوی کار هم باشد .

تحریم ( ریال) اولین قدم بسوی نابودی هرچه درایران قدیم بوده ، میباشد سپس خط وزبان ، دیگر چه میماند ؟ هنگامیکه زبان یک ملت را از او بگیرید مشتی خاک ودرخت فایده ای ندارد.

موسیقی که فدا شد ، شعرا مدفون شدند ، هنرمندان یکی یک بسوی عالم بالا رفتند ، نوپا ها نیز همه آموزش دیده دست این رژیم میباشند وبه ساز آنها میرقصند ،

آنهاییکه بیرون هستند دردشان نیست آنها بیشتر بفکر مارکت وتبدیل پولهای دزدی شده  ازبابت فروش اسلحله ومواد مخدر ، قاچاق نفت  وخبر چینی ، میباشند درقمارخانه دنیا سرگر مند کاری به این ندارند که خط وزبان ما چه تغییری میکند آنها زبان " ثروت" را میدانند که درهمه جای دنیا کار برد دارد .

متاسفم ، متاسف برای ملتی که نه قدر خودرا شناخت ونه قدر فرهنگ پر بار وغنی خودرا ونه قدر آب وخاکش را ، حال ریاست جمهوری جدید هم با هجوم " سیب زمینی" های اهدایی دست راست همان استالین است وما میشویم ایرانستان .

باتقدیم بهترین آرزوها برای ملتی که برباد رفت . ثریا ایرانمنش . ساکن دیار بیکسی 4/6/013

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

ص.32

عمو جان

شب را مجبور بودم درخانه همان دوست ارمنی بگذرانم این دوست وهمکلاسی سابق من که قبلا همسر دادستان تهران بود ، حال با دوبچه طلاق گرفته وبه همراه مادر پیر واز کار افتاده اش دریک آپارتمان محقری زندگی میکردند بیچاره زن کارمند اداره رایو بود وحقوقی هم از جانب همسرش بعنوان مخارج بچه ها دریافت میداشت ، من مجبور بودم درهمان اطاق نشیمن روی زمین بخوابم برایم سخت بود پیرزن بد جوری با مسلمانان درافتاده ومرتب به زبان خودش مرا بباد ناسزا میگرفت ، منهم به روی خود نمی آوردم ، حال از امروز میتوانستم برای خود جایی  پیدا کنم ، اما چگونه ؟ مادر که نبود او به شهرمان برگشته وکمتر خبری از او داشتم ، ناگهان بیاد عمویم افتادم چه خوب ،  میتوانم اورا پیدا کنم ، شاید بتوانم درخانه او زندگی کنم مگر نه آنکه سالها او به دنبال من میگشت ، حال دیگر نه آدرس ونه تلفن اورا نداشتم اما کار دیگری کر دم ، به تمام آژانسهای هوایی سر زدم ونام وفامیل خودم واورا دادم تا در خیابان ویلا  مدیریکی از آژانسهای هوایی آدرس اورا بمن داد وگفت در خیابان ایرانشهر او یک آژانس هوایی دارد ویک شعبه هم درشهر " ک"  زادگاهش >

چقدر خداوند یار ویاور من است ، خودم را فورا به خیابان ایرانشهر رساندم یک آژانس هوایی شیک وتر تمیز معلوم بود کار وبارش خوب است ، دربان از من سئوال کرد ، چه کاری دارم ، گفتم با آقای  الف کار داشتم مرا به میزی راهنمایی کرد دراطر اف اطاق بزرگی زنان ومردان جوان پشت دستگاههای تلکس وماشین تحریر ودفاتر وسایر وسائل نشسته بودند همه جا اعلان هواپیمایی " هما" وارفرانس ، کا . ال . ام . اس. آی .اس .و.... دیده میشد ، به میز نزدیک شدم ، مردی نسبتا جوان وشیک ، پرسید چه فرمایش دارید ؟ گفتم با آقای الف کار دارم من برادر زاده ایشان هستم ، مرد خیلی مودبانه از جا برخاست ومرا به پلکان طبقه بالا راهنمایی کرد ،

در طبقه بالا پشت میزی مردی سالخورده که عنیک قدیمی او روی بینی اش جای داشت مشغول کار بود مقدار زیادی هم کتاب وروزنامه وکاغذ  روی میز پخش شده بود ، جلو رفتم وسلام کردم ، بی آنکه سرش را بلند کند با همان لهجه غلیظ کرمانی ، گفت : فرمایشی هست > سرش درست شکل وشمایل پدرم را داشت اما قد او بلندتر ولاغری او وترکیب چهره ودستهایش نشانی از پدر داشت .

گفتم ، عموجان ، منم ، ناگهان سرش را بلند کرد ، سرتا پای مرا زیر ذره بین برد ، باور نیمکرد که این زن جوان همان دخترک چند ساله ای است که اورا در شهر خودمان دیده بود ومقداری شکلات کف دستش گذاشته وچشمانش را بوسیده است ، بلند شد ، با قامتی بلند وکشیده ولاغر ، گفت ، تا بحال کجا بودی من خیلی به دنبالت بودم به آن سروان جوان که رییس تو بود شماره تلفن وآدرسم را دادم تا بتو بدهد ، آیا داد ؟ گفتم بلی اما  ......اشک چشمانم را پر کرده بود آرزو داشتم خودم را در آغوش او بیاندازم بوی پدر وبوی خانواده را از لباسهای او واز آغوش در مشام جانم فرو برم ، آ رزو داشتم سرم را روی شانه اش بگذارم وبگویم ,عمو جان خیلی خسته ام خیلی راهی بس طولانی را طی کرده ام در دنیای بدی ودرمیان مردم بی شرمی زیستم ، عمو جان  ، آه ، چه روز خوبی گویی به خدا رسیده ام  ، گفتم داستان طولانی است ، گفت پس برویم  درآنسوی خیابان یک قنادی هست آنجا مینشینیم ویک نوشیدنی مینوشیم وتو حرف بزن بگو مادرت کجاست خودت چطوری ، من محو گفته او بودم ، چقدر این سادگی وصفا ولهجه را دوست داشتم .

با هم بیرون آمدیم کارمندان به احترام او ازجا برخاستند ، مرا به آن مرد اولی معرفی کرد ، .گفت برادر زاده ام میباشد ، نام آن مرد آقای " میم" وار ارامنه خوب آن زمان بود ، از درخارج شدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد او مطابق شئونات قدیم جلو جلو راه میرفت ومن نفس زنان به دنبالش میرفتم تا به آن قنادی بزرگ رسیدیم .    بقیه دارد . ثریا ایرانمنش .اسپانیا .

..آنان !

تصویر های زیادی از میمهامان عالیقدر جناب ریاست جمهوری کشور گل وبلبل وجناب رهبری در  وزارت امور خارجه را در سایتهای مختلفی دیدم ! و....حظ کردم  ، عجب عاقبتی پیدا کردیم ، چطور همه چیز هارا از معادن بیرون کشیدند وبجایش اینهارا  بما حواله دادند که زیر دیسهای باقلا پلو با بره ومرغ بریان وکباب جوجه وشیرین پلو وچلو کباب سیر شوند وملتی با بچه های شیرخوار ودختران دوساله وسه ساله درکوچه ها گرسنه ویلان  وما ...به اعماق زمین فرو شویم ، بهتراز این نمیشد که سر زمین مار ا تحقیر کنند ، رزوی یکی از سناتورهای دموکرات امریکا گفته بود که:

شاه ایران بر این باوراست که کشورش میتواند درزمره کشورهای پر قدرت وبا فرهنگ دنیا قرار بگیرد ۀ، ، او اشتباه میکند او باید بداند که درکجا ی جهان قرار دارد .

امروز خوشبختانه او دراین جهان نیست تا جایگاهش را ببیند وبجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد ،

ملتش دوپاره شده اند ، گرسنه ها ومعتادان وشکم باره ها ولمپن های فراری از کوچه پس کوچه های قلعه وکله پاچه خور وزورخانه برو ونشمه در برگرفتن و با یاد مرحوم فردین ! حال کردن دلم برای آن کوچه باغهای پردرخت ، آن سروها کنار جویبار های شیراز آن اشعار شیرین وآن موسیقی فاخر وگرانبهای زمان  آن نویسندگان تحصیل کرده  وآن صدای های جادویی که هر صبح از رادیو ایران شنیده میشد ، تنگ شده امروز حتی موسیقی ما هم عوض شده عده  یا " رپ " میخوانند ویا نوحه وجایشان نیز معلوم است وآنکه موسیقی را در آن سر زمین زنده نگاه داشت مورد غضب است روزگار همین است گاهی پشت بر زین وگاهی زین برپشت .

قلعه شهر نو را برای  آ ن بستند که دختران وپسران امروز بیاد زادگاهشان نیفتند وحال بتوانند به جزایر امارات سفرکنند ، ودرمیان البسه های گرانبها وجواهرات شفافی که برای همین دسته ومخصوص آنها ساخته میشود غلط بزنند و......... خلایق هرچه لایق

روزی پذیرای ملکه انگلستان وریاست جمهمور امریکا وپادشاه یونان وخروشچف بودیم وامروز ؟....... من ضد آنها نیستم ، ضد دولتهایی هستم که لیاقت ملت مارا به هیچ گرفتند ومارا وملت مارا گرسنه گذاتشند بی آنکه شناخت واقعی از شعور واحساس وفهم یک ایرانی واقعی داشته باشند . دیگر حتی ژوهانسبورگ هم نیستیم  همه دریک آشفتگی روحی بسر  میبریم بی آنکه درانتظار راه نجاتی باشیم . مویه کن سر زمین محبوب من ، مویه کن.

دوشنبه سوم ماه جون / اسپانیا.

صفحه 31

شیر نگهبان

همه آن روزهای درد آور وبی تجربگی وناشی گیری من وساده لوحیم را مانند یک فیلم درون استکان چای که دردستم میلرزید میدیدم ،

جناب تاجر با لبخندی تمسخر آمیز از پشت میزش بلند شد وکمی دور اطاق قدم زد دوباره نشست وبا یک نیشخند زهرآلود بمن نگریست ، دردلش حساب های کرده بود ...." شاید الان که یک زن آزاد شده بتوان از او  یک معشوقه خوبی ساخت " ؟ هرچه باشد " تاجر" است اگر چه امروز در راس ریاست یک کمپانی بزرگ سینمایی نشسته باشد .

او سر انجام آهی کشید وگفت ، بسیار خوب ، تومیتوانی از فردا دراینجا کار کنی مشروط بر اینکه صبح زود ازدرب عقب سینما وارد گاراژ شده وسپس به اطاق نگهداری فیلمها بروی درآنجا برایت میزی میگذارم وبا یک ماشین تحریر راستی  بلدی ماشین کنی ؟! گفتم بلی  ، شرایط مورد قبول واقع شد ویک قرار دارد نامریی نیز بین ما بسته شده با حقوق ماهیانه چهارصد تومان هنگامیکه میخواستم از در بیرون بروم ، به نزدیکم آمد وبازوانم را محکم درمیان دستهای بیقواره اش گرفت وگفت :

دراینجا آدم زیاد رفت وآمد میکند ، کسی نباید ترا ببیند توهم نباید باکسی مراوده پیداکنی اگر هم خواستی میتوانی بعضی از بعد از ظهر ها درسانس اول به سالن سینما بروی وفیلمی تماشا کنی  ، به > مش رمضون< میگویم همه کارهارا برایت روبراه کند ....ببین من حوصله سر وکله زده با سا....واک حرفش را قطع کردم وگفتم حالم از این جمله بهم میخورد صدها بار این کلمه را ازدهان بسیاری شنیده ام ، درحال حاضر او درانفرادی است وکسی هم دیگر بمن کاری ندارد ، خانه ام را هم خواهر شوهرم خوب تخلیه وتمیز کرده است حال درمنزل دوستی بسر میبرم وباید اولین کارم این باشد که یک مکانی برای خوابیدن وزندگیم پیدا کنم ، همین ، شما نگران نباشید ، ومتشکرم که تا این حد حیثت وجان خودرا در گرو اینکار گذاشتید مطمئن باشید کارمند خوبی خواهم بود ؛ ودردلم گفتم محال است تو بتوانی  با این دستهای زمخت وزشت واین صورت بی ترکیب  وآن چشمان فرو رفته  که مانند  دو نقطه سیاه میان آ ن چهره نا متناسب برق می زد مرا درآغوش بگیری ، محال است اگر چه به مقام خدایی برسی  " واز اطاق بیرون رفتم ووارد راهروی بزرگی شده وسپس از درب وردی پله هارا طی کرده خودم را به خیابان وهوای آزاد ر ساندم ، نه خوشحال بودم ونه غمگین ، مانند یک تکه سنگ ، سخت وانعطاف ناپذیر تا این ساعت سرنوشت بدجوری مرا چرخاند از این ساعت  این منم که گریبان سرنوشت را خواهم گرفت واورا نقش زمین میکنم .  بقیه دارد........

ثریا ایرانمنش  / اسپانیا / دوشنبه  3/6/013