دشتی وسیع وپرگل وسبزه ، درذهن روشن زمین
به همراه باد ، یاد عشقهای کهن را
زنده میدارد
این درخت کهنسال دیگر تشویش
خاکستر شدن را ندارد
بوی عطر یاس بوی پونه های وحشی
پیچیده درذهن روشنم
دیگر بانتظار هیچ سواری نیستم
غبار میرسد بی سوار
من دردامن این دشت بی عبور
آزاد وسر شارراه میروم
ودرگمان هیچ سواری نیستم
میدانم که نبض زنده ام
تا قیامت این دشت را زنده
نگاه میدارد
با معجزه ونام پرشکوه ، عشق
من از تبار سر زمین قدیمی ام
تصویر گذشته را بر پهنه این دشت
کشیده ام ، تصویر همه سالها را
آ یینه امروز من بی تصویر است
قاب اطاق من از کهنگی فرو ریخت
وبمن یاد آور شد که :
باید تنها بوی دشت را بخاطر بسپارم
نه تصویر کهنه یک قاب را
ونه غبار یک آیینه شکسته را
ثریا/ اسپانیا / جمعه ( از دفتر یادداشتهای 2007 )