امروز مصادف با روزدرگذشت توست به همین خاطر شمعی برایت روشن کردم که هنوز میسوزد ، چهارده ساله بودم که درچنین شبی جان به جان آفرین سپردی ، مادر به روضه شب عاشورا رفته بود ، وتو درکنج بیمارستان چشم به راه دوفرزندت بودی ، ساعت دوازده شب بود که جان سپردی وصبح روز عاشورا جنازه ات را بما تحویل دادند .
آن شب که برای خواب لباسهایم را میپوشیدم سایه ترا درپشت شیشه اطاقم دیدم واز ترس برجایم میخکوب شدم ، بنظرم آمد چشمهایت به نحوی حرکت میکنند دوباره نگاهم را به پنجره تاریک دوختم اثری از تو نبود ، با وحشت واضطراب تمام شب دررختخوابم بیدار ماندم زیر یک روشنایی کمرنگی که از بیرون به درون اطاق میتابید دوباره سایه ترا در زیر این روشنایی دیدم که مانند یک شمع مذاب روی آن موج میزد ، آنقدر تابندگی داشت که میتوانست آن نور ضعیف رابه تاریکی ببرد.
به پنجره خیره شدم این بار به نظرم آمد که تمام قد ایستاده ای با همان هیکل لاغر وبلندت وسرت را بسوی من برگرداندی ، سر تا پا لرزیدم واز ترس سرم را به زیر لحاف بردم وتا مدتها جرئت نداشتم که به پنجره نگاه کنم ، میدانستم دربیمارستانی دور از خانه ما بستری شده ای .
به هنگام طلوع صبح به مادر داستان را گفتم واو درجوابم اظهار داشت : برای خداحافظی با تو آمده بود من میدانستم که او خواهد مرد !.
آه....پس چرا درکنارش نماندی روضه شب عاشورا واجب تر بود ؟ درجوابم اظهار داشت ، من که دیگر زن او نبودم ، آه مادر انسان که بودی ؟!.
تنها چیزی که درآن اوقات بدان احتیاج داشتم یک فریاد بلند بود که همه خانه را لرزاند وناگهان احساس کردم که روی آسمان راه میروم دیگر چیزی بیاد ندارم
تا ظهر که جنازه ترابما تحویل دادند در آن ساعت نیز دوباره روی زمین پخش شدم وبه آسمان رفتم واین داستان یکهفته تمام ادامه داشت تا دوباره توانستم روی پای خودم بایستم.
نفهمیدم چگونه ترا روی دست مردان سیاه پوش بردند وکجا بردند؟ چند سال گذشت تا توانستم به سوی آرامگاه ابدی توسر بزنم ، نیمی از آن فرو رفته وتنها یک تکه سنگ ومقداری خاک باقی مانده بود ، آرامگاه تو کنار پدر ملکه آن زمان بود وبرای نرده کشی میله های سیاه وطلایی لازم بود که تو وسایرین به زمین فرو بروید ، نه تو ونه من ونه سایرین برای کسی مهم نبودیم .
امروز در این سر زمین غریب دیگر احتیاجی نیست که نام تو روی سنگی از مرمر خام حک شود ، خوشبختانه توانسته ام نام فامیل ترا با خود به همه جا بکشانم دراین کشور حرمت "زن" زیاد است ولازم است که نام فامیل پدری " مادر" به فرزندانش منتقل شود وامروز نوه های تو به دنبال نام فامیل پدرشان فامیلی ترا نیز با خود همه جا میبرند .
لازم نبود که مرد باشم تا نام ترا حفظ کرده ونگاه دارم .
روانت شاد ، دلم برایت تنگ شده است .
نام این دختر " ثریا " کن بیاد دختر من ...... ثریا / اسپانیا/ شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر