یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

کابوس

سی ویک سال است که آن تبعیدی نامدار درگورستانی تنها دریک شهر غریب دربستر ابدی خود آرمیده است .

بستری چنین ناچیز شایسته او نبود ، شبی در آرمگاه خود بیدار شد ورویای شگفت انگیزی را دید که چون مشعلی سهمگین در برابر وی میدرخشید ، خنده های اسرار آمیزی از گوشه وکنار تالار بزرگ فرش شده با ستونهای بلند کاشی کاری بگوش میرسید او با چهره ی سپید از جای برخاست وبه آن فضای وحشتناک مینگریست .

درهمین حال رویا بزرگتر شد وصدایی بگوشش رسید که میگفت :

اعلیحضرتا ، بیدار شو ، یاران مسکو ، برداران چینی ، ولچک بسر های فرانسه نشین وسرگذشت دوران اسارت تو درآن جزیره وقصه های بی پایه انگلیسی که بی پروا تا دم واپسین درکنار بالین تو کمین کرده بودند یک حادثه  بیش نبود.

سقوط تو تو ضعف وراستی وبیخبری تو بود ، درهمین بین آوای دیگری برخاست که با لحنی محکم بسوی آن کالبد بیجان آمد ویپکر ناتوانش را به لرزه انداخت ، او فریاد برداشت :

اعلیحضرتا ، خدای خدایگان ، شاه شاهان مجسمه های ترا سرنگون ساختند کاخهای ترا یزید عمر وعثمان تصرف کردند این جماعت نادان ونابکار  این کولیهای گرسنه ، این لاشخوران را خوب نگاه کن که چگونه همه چیز را دردست گرفته اند ودستهای پلیدشان بی پروا به اموال ملت وسر زمین تو یورش برده است .

تو خیلی زود مانند یک ستاره درافق پنهان شدی حال یاران ودوستانت که بتو خیانت کردندببین چگونه یک جامه مضحک برتن تو پوشانیده وترا درصف ننگین خود ودرراس آن قرار میدهند این ریاکاران ترا به آ واز بلندمردی بزرگ میخوانند اما بر نام ونشان تو طعنه میزنند.

اعلیحضرتا ،  منظره شوم جشنها وبزمها وعیش آنها از سر شب تاصبح ادامه دارد ومردم از هرسو به تماشا ایستاده اند گروهی نادان وفرصت طلب بر این معرکه گیری می خندند وشادی میکنند وفریاد  میکشند ، آدم میکشند وغارت میکنند.

اعلیحضرتا : درمیان این مقلدان ودراین دکه رسوایی وراهزنی شیادی بر تخت نشسته وترا به نیشخند گرفته است ، مردان بزرگی سر بر زانو نهاده واشک حسرت میریزند..

دراین هنگام رویای وحشتناک محو شد واو درتاریکی وحالت نومیدی دستهای لرزانش را بلند کرد ودیدگان بیفروغش رابر زمین دوخت وفریادی از وحشت کشید همه ستونها به لزره درآمدند وگریه ودرد وناله آن مرد را که درظلمت میگریست می شنیدند ، شمعها خاموش بودند وگلهای کناراو همه پلاسیده ، او فریادی از دل کشید : تو کیستی ؟! ای عفریته رویاهای من که اینهمه همه جا درپی من می شتابی وهرگز به دید من نمی آیی ؟

صدای عجیبی پاسخ داد ، من یک کابوسم ، آنگاه روشنایی شگفت انگیزی شبیه به نور ماه درآن ماوای هولناک درخشید واو آخرین کلمات را دربرابر خود که بر ستونی نقش بستئه بود ، دید " انقلاب وشورش 57"

او چون کودک بی مادری بر خود لرزید وسررا بلند کرد آن کلمات محو شدند ودرتاریکی نابود گشتند.

" از زمانهای دور حماسه ها وداستهای سروده وگفته شده است این داستان نیز دردفتر خاطرات زمان ثبت خواهد شد "

پایان / از دفتر خاطرات من.

هیچ نظری موجود نیست: