استاد عبادی
در جایی خوانده بودم که: (جهان عاقل و هنرمند دیوانه است). ایکاش ماخذ راهم یادداشت کرده بودم.
درتمام قرون آثاراین جنگ بین عقل وعدم عقل و بین منطق و بی منطقی در زندگی هنرمندان دیده میشود و تنها اطاعت و پیروی از محیط است که هنر مند را از سرنوشت شومی که در کمین اوست نجات میدهد.
در سالهای پیش، شبی یکی از همکاران اداری مارا برای صرف شام به خانه اش دعوت کرد. میهمانیهای آن سالهای تهران، بواسطۀ سرازیر شدن سیل پول ناگهانی آنهم فقط در دست عده ای، زیادتر شده بودند و در این نوع میهمانیها تقریباً همه جور آدمی پیدا میشد؛ از همه قشری از جامعه و از همه نوع و با هر ایده ای..!
آن شب هم یک میهمانی نه چندان بزرگ در خانه این همکار برپا بود. خوا ننده معروفی آواز میخواند و شادروان استاد احمد عبادی هم در آنجا حضور داشتند. خانم صاحبخانه که حالا یک بانوی باکمال شده بودند (!) ظاهراً بسیار اهل ذوق تشریف داشتند وعده ای از اهل ذوق را هم به میهمانی دعوت کرده بودند. خانه ای بود پر تجمل و خانمها که با لباسهای پر زرق و برق و آخرین مدل نیز در سایه همسران خود سرهایشان به آسمان هفتم ساییده میشد با کرشمه وناز میخرامیدند.
استاد آهسته آهسته نغمه ای مینواختند و آن خواننده نیز مشغول زمزمه بود تا بموقع آواز را شروع کند. من هنوز سر از کار این جنس به ظاهر لطیف درنیاورده ام. با آنکه خودم یکی از جنس آنها هستم اما گاهی می بینم چقدر تهی مغزند. موسیقی را تا آن حد دوست دارند که بتوانند با آن برقصند و خودی نشان بدهند. اما هنگامیکه کلامی یا شعری شروع میشود که با آن میتوان به عالم رویا فرو رفت ایشان کسل میشوند و بی حوصله، و دلشان میخواهد که از لباسها و جواهرات و مدل کفش و کیف حرف بزنند!
خانم صاحبخانه نیز یکی از همین بانوان بود که در گذشته به شغلی شریف و قدیمی (!) اشتغال داشتند و معلوم نشد تحت چه شرایطی همسرش اورا درفیلمی دیده وعا شقش شده بود و پس از امضای یک (توبه نامه) با او عروسی کرده ویک زندگی مرفهی نیزبرایش فراهم آورده بود. من حقیر سرتا پا تقصیر که به حکم اجبار می بایست در آن میهمانی حضور یابم از دیدن حضرت استاد عبادی سخت یکه خوردم. من شیفته و عاشق سرپنجه شیرین این استاد گرانمایه بوده وهستم. هنگامیکه او پنجه اش را روی سیمهای سازش میگذاشت من از زمین بلند شده و به آسمان میرفتم؛ از خاک دور میشدم. چشمانم را می بستم و خود را در میان ستارگان و روی ابرها میدیم. تمام رنجها ودردها به نظرم حقیر میآمدند. ساز او از آرزوهای من دم میزد. در آن حال من همه چیز را فراموش میکردم و درعالم بالا سیرو به حال رخوتی دلپذیر فرو میرفتم.
آن شب حال استاد خوب بود و قطعه ای را درماهور شروع کرده بودند که من آرزو میکردم هیچگاه تمام نشود. ناگهان صدای دو رگه و دلخراش خانم صاحبخانه که از شدت شب زنده داریها و دیگر آلودگیها به صدای یک جوان تازه بالغ میمانست بلند شد و یک ترانه پیش پا افتاده بازاری را شروع کرد و استاد هم از روی ادب دستگاه را تغییر داد تا با
صدای خانم همراهی کند. گریه ام گرفت. در آن حالیکه از سیم های این مرد بزرگوارشور میریخت آن خانم کم حوصله به تحریک بقیه همجنسانش شروع به خواندن کرد.
امروز میبینم چه تفاوت عظیمی میان روح ما وروح غربی وجود دارد؛ دیدم که هنرمند در غرب چه احترامی دارد و چگونه اورا ارج میگذارند و بالا میبرند و از او تجلیل میکنند. درحالیکه هنرمندان ما که همه سرشار از شور وشوق واحساس و کمال معنویت هستند، باید بصورت (مطرب) درخانه های تازه به دوران رسیده ها ساز بزنند. چه میشود کرد؟!
امروز استاد عبادی از این جهان رفته و دنیایی شور و معرفت را با خود به گور برده و ما اورا از یاد میبریم. ما همیشه همین بوده ایم. چیزهای با ارزش در نظر ما بی مقدار بوده اند و در عوض رنگها و زیورهای مبتذل را پذیرفته و شیفته آنها شده ایم. زندگی و طرز دکوراسیون خانه هایمان نشان دهنده روح مبتذل ماست و در عوض در رفتار و اخلاق نهایت غرور و تکبر را بکار میبریم.
هیچ چیز در ما میانه رو نیست: یا افراط است یا تفریط؛ یا بالا و یا پایین و راه سومی هم وجود ندارد. اشعار عامیا نه و پیش پا افتاده خریدار فراوان دارد. مجلات و روزنامه های سبک وبی محتوی بیشترا زیک کتاب با ارزش بفروش میرسد. درعین حال همه باید تابع سلیقه هم باشیم واگر کلامی بر خلاف قانون آنها گفته شود (آدم خطرناکی) برای جامعه جلوه میکنیم.
درآنشب موعود عده ای هم از اعیانها و رجال (!) شهر حضور داشتند. طرز غذا خوردن و رفتار آنها مرا بیاد خوکانی میانداخت که از آغل رها شده ومشغول بلعیدن همه چیز هستند. جای بسی تاسف است که ما خود را صاحب یک فرهنگ بزرگ وغنی میدانیم اما خوب .....؟ مگر یونان مرکز علم و فلسفه نبود؟ مگر فلسطین جایگا ه پیامبران نبود؟ مگر مصر صاحب تمدن وهنر نبود؟ کو؟ کجا شدند؟
امروز فقط یک رنگ باقی مانده آنهم رنگ سبز $ که سمبل همه چیز است. اگر حافظ سجادۀ خود را در گرو میگذاشت و از اینکه صاحب هنر بود فریادش به آسمان میرفت در عوض امروز بسیاری همه چیز خود را در گرو گذاشته اند تا $ را که ورد زبانشان است به دست بیاورند!