چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۷

شیر شیرم

در انتظار تکنیسین هستم تا خط فارسی را روی  کیبوردم وصل کند  بیچاره  فارسی هم نمیداند !لذا باید از همین تابلت استفاده کنم تا ان روز 
من در ماه امرداد به دنیا مده ام  ونماد شیر هستم واین شیر گاهی در سینه ام غرش بر میدارد هر کاری دارم بر زمین میگذارم تا باز بسوی  کلمات روی آورم ،ساده نویسی را از مرحوم دشتی فرا گرفتم وار شادروان دکتر خانلری استاد ادبیات ما بود  میگفت هرچه ساده تر بنویسید بیشتر بر دلها مینشیند  برایمان کتابهای  ربکا وبرباد رفته را مثال  میاورد خبر نداشت که همکلاسیهای ما کتب شولوخوف وگوگول و کافکارا بما  میدهند !!! 
از آن زمان سالها گذشته عادت داشتم دفتر خاطراتی را برای خود تهیه کنم واین کاررا کردم اما اولین آنهارا یک دوبلور صاحب نام از من گرفت وپس نداد حال صدها دفتر دارم ومقدار زیادی داستان همه را درون چمدانی انبار کرده ام !! برای کی؟نمیدانم بچه ها هیچکدام فارسی نمیتوانند بخوانند تنها حرف میزنند وآنکه از همه بزرگتر است دیگر حوصله ندارد به گذشته ها بر گردد .

ومن چون زخمیان تیر خورده  از دل نعره بر میدارم  مانند همان شیر زخمی که درخون خود غلط میزند  ودستهایش بسته درون قفس است  زمانی که چشنمانم شعله ور میشوند میل دارم فریاد بکشم  واین فریاد فرو خفته روی این صفحه مینشیند 
با سکوت به تماشای دلقکها مینکرم وبه حرفهایشان گوش میدهم گویی مگسی در گوشم وز وز میکند بعد بی حوصله برنامه را نیمه کاره رها میکنم .
دریک نبرد میان تیره دلان وکینه توزان راه میروم  ودر میان آنها به دنبال یک فرشته میگردم که با دیو سیرتان فرق داشته باشد  لحظه ای درنگ میکنم !
آه انکه روزی برایم نوشت ترا دوست دارم چرا که تو خود عشقی برایم میلیون میلیون گل سرخ از طریق یک خواننده فرستاد  حال کجاست ؟ درکدام سوی دنیا ؟ او از جایی برخاسته بود که اتشکده های اجدادی من در آنجا قرار داشتند  اتشکده هایی را که سوزاندند وخانه هایشان  را ویران کردند وآنها ناچار به شهر دیگری کوچ نمودند وبه ناچار همسر مسلمان  گرفتند وبه ناچار نماز خواندند  از ترس آتشی دوباره  آنها جهنم را بچشم دیده بودند .و
او نماد خاک پر برکت من بود .
گاهی سرود سازش وزمانی خروش خشم مرا فرا میگرفت  او رنجیده خاطر رفت .
خوب میگویند آنچه را که پسند دل تو نیست بشکن  اما من اورا نشکستم  تنها .......من پاسدار صلح وآرامش بودم واو در پی جنگ ..
تیغم به دل نشسته  اما از کدام خصم 
زخمم بجان  نشسته  اما درکدام جنگ ؟
پایان 
ثریا 
اسپانیا 

شه دخت

شب گذشته در یک صفحه طولانی برای کم سو شدن وآهسته آهسته محو شدن خط وزبان فارسی ویا همان پارسی نوشتم ودر حاشیه آن را ه پیمایی راهیان کربلای معلا را که چقدر شبیه راهپیمایی کاتولیکها برای ادای نذرهایشان شبیه است وتا چه حد کپی برابر اصل میباشد .صفحه را به پایان رساندم برای چاپ  تا اینکه یک ابر آبی روی آنرا گرفت وهمه نوشته برباد شد .پاک شد دود شد ورفت به آسمان  از آنجاییکه روی کامپیوتر اصلی من خط فارسی نصب نشده ودر میان خطوط گمنام به دنبال پرشین ویا خط فارسی میگردم در میان زبانهای  ناشناس  غریب افتاده وگویی فغان برداشته  مجبورم از این تابلت با وفایم استفاده کنم ودر عین حال چیزی ننویسم که به تریش قبای آل عبا وقوم مهاجم بر سر زمینم بر بخورد  به ناچار خوابهای شبانه ام را روی صفحه میاورم تا روزیکه ورق برگردد واستاد فن یک خط وزبن زیبای فارسی را برایم به ارمغان بیاورد .
در روز تاج گذاری اعلیحضرت محمد رضا شاه والاحضرت شهناز پهلوی گریست واین گریه پیام شومی در دل من پدید آورد . 
با خود فکر میکردم حال که شاهنشاه ا به زنان آزادی کامل داده پس چرا جانشین او نباید والحضرت شهناز اولین فرزند شاه باشد ؟وما زنان چقدر بخود مغرور میشدیم که ما هم شهبانویی داریم  ملکه ای داریم نه از نوع مانکنی ومدلینگ بلکه واقعی واقعی ..

اما در قانونو اساسی نیمه نوشته ومطرود ما آمده بود که :
ولیعهد وجانشین شاه باید ذکور یعنی مرد باشد /مسلمان باشد ومادرش حتما ایرانی باشد/ ووالحضرت شهناز مسلمان  بود اماآن چیزی را که دین مبین زورکی اسلام در قانون اساسی ما به دست عده ای ملای مکلا وامامان جمعه نوشته بود  این حقرا از همه ما زنان ایرانزمین گرفت .
خواب چند هزار ساله کوروش آشفته شد /مصادره شد / وآن نیمه آزادی را هم که داشتیم وکلای مجلس شورا بجای گرفت حق راستین زن ایران تنها به نشستن وافتخار کردن روی صندلیهای مجلس اکتفا کردند  وکلایی که انتخبی بودند  مردم به آنها رای نداده بودند کسی آنها را نمیشناخت مرموم علی دشتی در بعضی از کتابهایش به این نوع وکلا سوزنی زده است 
بهر روی سنت راهپیمایی اربعین  که درتقویم نیز جای گرفت بر امت همیشه در صحنه مبارک باد  وکورش پرستان مانند  مجوسین قدیم در گوشه اطاقشان در مقابل کوروش عبادت خواهند کرد وهمان نام مجوس را نیز یدک خواهند کشید .
امروز یکی جمهوریخواه است دیگری شاهنشاهی از نوع سوئدی را میخواهد وسومی چهار چنگولی برای حفظ منافع به همین حکومت صادراتی واشغالگر چسپیده است . کوروش امنیتی شد خط ماعربی شد وزبانمان نیز کم کم از بین خواهد رفت وما هنوز انر خم یک کوچه گوش بفرمان ارباب ایساده ایم  تا آخرین نماد خود موجودیت خو تاریخ ونماد بقای سرزمینمانرا مانند بابلیان وآشوریان وکلدانیان از دست بدهیم ویک ملت حرامی بعنوان ملت مسلمان از نوع شیعه اثنی عشری  در خاور میانه بوجود آید ویا اینکه دوباره  قوم گرایی شکل بگیرد منافع ارباب باید حفظ شود ایران گرایی تنها یک جمله است جمله ای که ممکن است سرهای زیادی را بر باد دهد.
واین بود قصه پر غصه امروز ما تا بعد شمارا به ایزد توانا میسپارم تا شاید دستی از آستین بیرون آید وکاری بکند واین آش پخته ونیمه نپخته را تبدیل به یک  آب صافی ومی ناب نماید  .پایان 
چهارشنبه ۳۱اکتبر ۲۰۱۸میلادی 
ثریا ایرانمنش 

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۷

خواب خوش

دستگاه برگشت  تنظیم شده  ومجهز  با آخریرن سیستم وغیر قابل نفوذ اما من دیگر حوصله اش را درحال حاضر ندارم 
آنهم در کنار این مردم هزاررنگ وآن عده نا فهم ودروغگو  که بهترین سر گرمیشان کشتن ونوشیدن خون است  وآیا آن گوزن های شکاری وپرورشی را که برای شکم اربابانشان میکشند خون آنها را نیز سر میکشند !؟ویا با آن چلو کبابی به فقرا میدهند.
مردی را به راحتی کشتند واورا سوزاندند وگفتند ونوشتند خود کشی بوده مردی فعال کودکان خیابانی زنان معتاد اوومستقل بی آنکه با کسی وابسته باشد بی آنکه حریفانی داشته باشد او نمیدانست که حاکمین باین زنان خود فروش ومعتاد وخیابانی احتیاج دارد وبه کودکان  به دنیا نیامده شان نیز  ،او نمیدانست که این یک منبع در آمدی برای خرده پا ها وزیر  میز جمع کنان است؟
او در فکر انسانی خود داشت به سر زمینش خدمت میکرد  سر زمینی که تصرف شده وامروز کمتر کسی میتواند نام ایران را در آنجا ببرد ،او برای ایران کار میکرد نه برای حکومت  ! 
من برای ایرانیان مینویسم نه برای حکومت  بنا بر این باید اول جا وخط خود را مشخص کنم  تا ببینم آیا ایرانی دیگری نیز  یافت میشود ! ویا بقول حضرت مولانا گشته ایم   ما بسی  آنچه یافت نمیشود .....تنها تریبونها کار میکنند  تنها مشتها گره میشوند وتنها بازرا بزرگ بر قرار است برای فروش باقیمانده   .
خوب ! آیا بهتر نیست یک عشق مجازی در میان بازار سر زمین مجازی بیابم وبرای او قصه های شهرزاد را بنویسم ؟
وروز گذشته بیاد فیلم معروف فارنهایت  افتادم که چگونه خانه به خانه میرفتند وکتابهارا میگرفتند ومیسوزاند چگونه اتدیشمندانرا به زیر خاک میفرستادند ودلقکها وبازیگران را به روی صحنه میبردند  تا سر نخی از باقیمانده ها بیابند  .
حال امروز در زیر باران شدید وسرمای دندان شکن باید بفکر یک داستان باشم . چشمم که به کتابهای جمع شده درون یک انبار که افتاد  کتابهایی که از نظر حکومتیان ضاله به حساب میرود  با خود گفتم فارنهایتی دیگر در راه میباشداز نوع مدرنیزم آن  سرت را پس بکش /ثریا 

دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۷

پشت شیشه

در آن سوی مرزها  خبری نیست ،در اینسو هم خبری نیست ،
میدانستم از آن پشت داری مرا مینگری  نگاهم میکنی  ومیدانستی که در  پشت شیشه های  انتظار ایستاده ام .
پیغام تازه ای نبود هرچه بود رنگ بو دوآرایش.
آرایشی که بیشتر به درد روی سن نمایش میخورد نه پشت شیشه ها خاک گرفته ومه آلود ، خوب بمن خیره شدی گویی میخواستی با یک تیغه گلویم را ببری  اما جایش را نمیافتی !

دیگر به هیچ چیز وهیچ کس  نمیپردازم  حالت کسی را دارم که ناگهان کور شده اما خوشحال است که دنیا را دیده وانسانها را به معیار خودشان سنجیده  اما حال بی میل نیست که گاهی چشمانش روشن شود ودید تازه ای را بیابند اما ترسناک است همان کور ماندن بهترین است .

با تو میکشد گهی دلم به مهر 
ای گسسته زمن به قهر 

با تو میطپد دلم  بکوچه های خیال 
بی تو میرود  دلم  ز خانه های شهر ......

گهی دست در آغوش داری وگهی دستهارا رها میسازی مانند دخترکان خجول  وزمانی مانند یک بچه شرور دستها را بلند میکنی گویی میل د اری در خلع کسی را به سیلی ببندی 
میل کشتن در تو هست .

چشمانت را به شیشه های خاک آلوده چسپاندی  مدتی مکث کردی وبا آنهارا درهوا رها ساختی  دو دندان زیرین تو برای جویدن وخوردن گوشتهای بریان شده خوب تیز شده اند   فکین تو کمی بزرگتر از قبل شده  حال با آوردن آن کوتوله دیگر بمن حالی کردی که حسابی با هم نداریم .
نه من دست از تو نمیکشم برایم خیلی چیزها به ارمغان آورده ای همه را پنهان کرده ام حتی خود ترا نیز در گوشه اطاقم بین  عروسکهایم پنهانی نشانده ام کسی نمیداند که آن ”موپت” تویی.

آن شب که نرمخو   ومهربان  باز آمدی  بخانه من 
 بی انتظار 
با خود گفتم :
مگر پندار شبانه مرا خوانده ای 
باور نداشتم که تویی ،در کنار من 


روزی نام تو با غرور نشست در کنار من !و......امروز دوبیگانه ایم  دور از هم .ثریا
خلاصه شده از یک نامه 
از دفتر روزانه 
پاییز ۲۰۱۲

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۷

کوروش بزرگ

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !


میدانم فردا را روز کوروش نام گذاری کرده اند  آنهم بحکم اجبار وچه بسا کاسه ای زیر این نیم کاسه باشد ! اربابان ما فرزندان وایکینگها چندان میلی ندارندما به گذشته خویش برگردیم واصل خویش را باز یابیم ، امکان اینکه من فردا  کامپیوتر نداشته باشم هست چرا که باید برای سرویس  به کارگاه برود ! بنا براین امروز دست به این کار زدم کاری که در خور من نیست چرا که کوروش درقلب من است او پدر ایران زمین است وپدر همه ایرانیان راستین و واقعی  نه زاده فرزندان اقوام درهم وبرهم  او متعلق بماست تنها خواب چند هزار ساله او را اشفته ساختیم . و نگذاشتیم که اسوده بخوابد .

 از حقیقتی  که در " تصادفات : ناگهانی  ویکبارگی تاریخی  در میابیم  مبینیم  که که چه  ها از دل این تاریخ بیرون آمد وچه رنجها بردیم تا توانستیم  آن را نگاه داریم  این دوام تاریخی  مسئله ای بسیار پیچیده است که در خور من نیست  .
علم تاریخ  ، همیشه بر ضد  شیوه تجربه های تاریخی بوده است  علم تاریخ  بر  اندیشه استوار نبوده  بر وقایع وجنگها وزد وخوردها  ومرتب تکرار میشوند  نگذاشتیم  تاریخ بما یاد بدهد که چگونه از خود وخاک پر برکتمان محافظت کنیم  تاریخ را ساختیم اما چگونه ؟ با " کتاب آقای عباس میلانی ؟"  یا باخاطرات مرحوم اعلم ؟! ویا باکتاب منفور جلال آل احمد ؟!  تاریخ ما اسطوره ایست  واصل معرفت  آن دین بحساب میرود نه اینکه دین برآن سایه بیاندازد ،  شکل یابی از دیگری  یعنی از حود بیگانه شدن وخودرا فراموش کردن  ما خود توان آن را داشتیم که بخود شان بدهیم  اما به خود زدایی واز  خود بیرون شدن پرداختیم . برای فرار ازآن سیاهچال مذهب  پدیده ای دیگر یافتیم بنام " عرفان وتصوف " که دست کمی از همان دین زورکی نداشت   برده وار خم وراست میشدیم  ، ابن الوقت بودن را پیشه خود ساختیم  خوب ، فردا روز دیگری است  فردا خواهد آمد با دلبری و طنازی !  نشیب وفراز ، جنگهای مذهبی جنگهای اقتصادی  و همیشه درباره مرگ اندیشیدن  و مردم در هراس بودن  شیوه و پیشه ما شد .

 اندیشیدن را بکلی کنار گذاشتیم  خوب ! درتاریخ ما رستم پسر خود سهراب را کشت  ، تاریخ یعنی کشتار وخون ریزی  و د ر نهایت سوگواری  سراسر زندگی اندوه  و تلخکامی  که ناگهان مانند آتشفشانی طغیان میکند  همه سوگوار خویشند   وهیچ وقار وشکبایی ندارند  وحیثت از دست  رفته را  نیز نمیتوانند به دست بیاورند .

زندگی مقدس است ، وعمر کوتاه وباید دراین دوره فرا گرفت که چگونه زیست  اهریمن در زندگی ما یعنی زیاده روی در خوردن وبردن وکشتن وازار دادن واهورا مزدا خدای نیکی ها ومهربانی وبخشایش  وخدا در این میان اصل پرورنده زندگیست  خدا به مهر عشق میورزد  خدا سر چشمه مهربانی است  واصل آن ،  حال چگونه دستور قتل میدهد . سر زمین ما  (ایران)   ، نیاز به پهلوان دارد  ، نه به ییامبر ونه به آخوند وملا  ، کسی در ایران احتیاج به تاج مضاعف ندارد  جایگاه پدر ایران  فرا تراز  شاهی است  او نیاز به شاه شدن نداشت  بلکه این شاهان بودند که باو  نیاز داشتند  .

ما احتیاج به پهلوانانی  داریم که کوروش را خوب شناخته  باشند  ، مردم را از دردها رهایی بخشند  رسالت حقیقی در این است  ، ما نه موبد میخواهیم نه مغ ونه رسول . 
ملت ایران ، نظامی استوار میخواهد  با فرهنگی روشن در درازی هزارها  درژرفای  گوهر نایاب خویش  که اکنون به یغما رفته است .

حال چند زن مرد رنگ شده در صحنه ای گرد هم آیند روزی را بخوشی بگذرانند ونامش را بگذارند مبارزه ویا " روز کوروش "  این  نشست هارا با هیچ سر یشی نیمتوان به تاریخ ایران چسپانید  ما به یک ( رستاخیز بزرگ )  نیازمندیم  وهنر آفرینش وستایش وساختار سر زمینمان  اصل شهر سازی نه گنبد ومناره . 
اینها خودرا بجای امپراطوران روم قدیم پنداشته اند وحال آیا میتوانند در میان خود یک " لئوناردو  داونیچی " نیز بیابند ؟ گمان نکنم .  آنها بهشت را میسازند تا  خودشان دران سکونت کنند وفرمان بدهند . سپس بگور بروند . 
بهر روی امید است که کوروش مصادره نشود ، مقبره او فرو نریزد  از دور هم میتوان اورا ستایش کرد وبرایش شمع های فراونی که نشان نور ورشنایی ذهن است روشن نمود ، نه درخیابان ها   فرید کشید  یا در مقایلش نماز خواند !!! ..پایان 
به روز شده : 28 /10/ 2018 میلادی برابر با ششم آبنماه 1397 خورشیدی !
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
اسپانی 
اضافه :  ار اشتباهاتی از نو ع قلمی مشاهده میشود با حسن نیت خود ببخشید چرا که این دستگاه باید سرویس شود . با سپاس /ثریا 

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۷

بر نخاست !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !

از فغان و ناله کاری برنخاست 
چون نبود آنش  شراری برنخاست 

سست شد پای  طلب در کوه سخت 
وزین سنگی ، شکاری برنخاست 

برای هفتمین  بار  تابلتم از بالای سرم روی زمین افتا باخود گفتم : 
این آخرین بار است ، تمام شد  ، بلند شد م به آهستگی اورا برداشتم ، روشن شد وصبح بخیر گفت  به پاس این  سخت جانی او هر چه را که روی آن گذاشته بودم پاک کردم دیگر حوصله روضه وموعظه را ندارم تنها موسیقی  روی آن پا برجاست . بس .

روز گذشته تمام روز را غمگین بودم  نمیدانم برای کی وچی ؟  اما میدانستم که دیگر من نیستم ، وآن حقیقتی که دروجودم موج میزد دچار خدشه وخراش شده است  چرا که نتوانستم به زبان این مردم سخن بگویم وبا زبان این مردم آشنا نشدم وچرا نتوانستم همه را بفریبم  با نشاطی  غیر قابل ارزش   راستی  وحقیقت را پنهان  بدارم  بسود خود  و دیگران  ، حقیقتی که همیشه در آتش آن میسوختم .

تمام روز غمگین بودم ، پرده هارا بستم ،  و د راین گمان بودم که خودرا درخاکستر حقیقت زمان دفن کرده وچه بسا گندیده ام .

آخ  ! از این مردم   تهی مغز و نادان  و بیمار  ، که هنوز راه پرواز را نمیدانند وهنوز گنجشکی بیش نیستند که خودرا  شهبازان بلند پرواز  معرفت وعلم ودانش  میخوانند ، ومارا بیماران روانی آنها به هرجای که پای میگذارند کثافت از خود بجای گذاشته  وسپس از روی آ|ن میجهند  چقدر سبکبارند  وما چقدر سنگین دل !!

عده ای را به دنبال خود میکشند  بی خردانه میتازند  وکشیدن این مردم تازه به چلو مانند این است که بخواهی کوهی را  به آسمان بکشی . همچنان غیز ممکن است .
همه چیز را رها کردم  و اندیشه هایمرا نیز درون جعبه ای گذاشتم ودرب آنرا بستم ،  در همان جایی که هستند جایشان خوب است میل ندارم چنگالهای دیگری وارد  بشقاب من شود  آنها هنوز در درک آزادی وآزاد منشی  درمانده اند  اما خودرا پیشتاز میخوانند .

روز گذشته پر غمگین بودم .دیگی از آش بر بار گذاشتم وتقسیم کردم وخود خوابیدم .
دیگر درفکر  تغییر دادن تاریخ نیستم  بمن مربوط نمیشود  بگذار آنهایی که سخت درانتظار واشتیاق سکه ها نشسته اند دست باین کار سترک بزنند  وخودرا وابسته به تاریخ نمایند  آنها حتی راه  گزینش آنرا نیز نمیدانند .

سیمرغ باد پای ما  لرزان ونالان وبیمار پر کشید  و خداوند  با د بود نه خداوندگار یک سر زمین با مردمی  اصیل .  او آمیخته ای از جان ومعنا بود  ولبریز از دانستنی ها  وبما زندگی بخشید  ودیگران آنرا از ما پس  گرفتند .

حال امروز این قایقرانان بی تجربه خود را ناخدا دانسته و هر کدام  پاروی یک  کرجی را گرفته با سکه های دریافتی  امواج را گل آلو.د میکنند و دریای هستی را بخشکی میکشانند .
یکی با کلمات مقدس !  دیگری با اشعار مقدس وسومی با گفته های ناماتوس  وتصاویری بوجود میاورند برای فریب ،و  زنان با موهای رنگ شده  مانند زنیورهای دور کندو وز وز میکنند ومردان دهانشان کف میکند  وهمه دریک قفس نشسته اند ، خودرا کاپیتانهای ورزیده ای میدانند که کشتی مخروبه وآب گرفته وسوراخ  مارا  میل دارند به ساحل امن برسانند  تنها باهمان کرجی دور خود میچرخند  ، تا جان بدهند .

در سر  تا سر هستی  ما نسیمی وزید  پدری آمد و پسری با علم باینکه تکیه بر کوه ها داده اند نمیدانستند که پشت آنها تپه های خالی وانبو ه نجاست است  صفحه ای از تاریخ تاریک مارا گشودند و چشمان مارا  به روشنایی ها   فرا خواندند  غافل از اینکه بیشتر ما کور بودیم ویا یک چشم بیشتر نداشتیم  که آنرا هم در خدمت بیگانه گذاشته بودیم .
وسپس تمام شد ، همه چیز تمام شد پدر رفت ، پسر نا امید میهنش را ترک کرد وما ماندیم خرده ریزه های ته سفره که روی زمین ریخته نه میلی به خوردن آنها داریم  ونه جمع کردن آنها .
برای ته سفره خوران گذاشتیم که  به نشانه ادب واحترام به اربابشان با دست لقمه میگرند وبه دهان گشادشان میگذارند وبا همه دوستی دارند ونقش پدر خوانده را بازی میکنند ونوچه های خودرا به اطرا ف دنیا میفرستند هر چه باشد جد آنها نیز از طایفه بنی عامر وبنی شتر وبنی عمر بوده است . .
.چنین است که ما مرغان آبی روی برکه های خشک داریم جان میدهیم ودل به چشم آسمان  بسته ایم . پایان 

پیر شد دختر شیرین ومستور طبع 
وز پی  او خواستاری برنخاست 

چو ن خروش تو ای دوست بیصدا بود
از دلی و دریا دلی  یاری  برنخاست 
--------
 به روز شده درتاریخ : 
27/ 10 / 2018 میلادی / برابر با 5 آبانماه 1397ذ  خورشیدی
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
لسپانیا .


جمعه، آبان ۰۴، ۱۳۹۷

چهارم آبان

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین « !

ای قبای  پادشاهی را راست بر بالای تو 
زینت  تاج و نگین  از گوهر والای تو 

از رسوم شرح وحکمت  با هزاران  اختلاف 
نکه ی هر گز نشد  فوت  از دل دانای تو ...."حضرت حافظ "

امروز روز با سعادت ولادت فرخنده توست ، کسی امروز را بیاد نمی آورد همه به دنبال : " کوروش رفته اند ! آنکه تو روزی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدی وبما نشان دادی وگفتی : این است آیین ونماد  پایداری شما و گذشته  پر افتخار شما ! همه آ ن روز بتو خندیدند ، امروز چند سگ هار کوروش را ویادبود اورا بباد ویرانی گرفته اند ناگهان از دل خاک صدایی برخاست که کوروش جد ما وپدر ماست ، واین ملت وحشی چنان هجومی بسوی او بردند ونماز گذارند تا کم کم آنرا نیز به ویرانه ای تبدیل کنند وچه بسا آنرا بر کامیونی نشانده بسوی عراق ببرند !!! چرا که زمانی این بی خردان نسب اورا به آیین خود پیوند دادند .

امروز کمتر کسی بیاد توست  اگر هم باشند دورهمی و دوباره سیاست بافی وسپس مرافعه و جنگ و جدال  ، غزل حافظ را میخواندم که :
مزرع سبز  فلک دیدم وداس مه نو 
یادم از کشته خویش آمد به هنگام درو 

گفتمی بخت بخسبدی وخورشید دمید 
گفت : بااینهمه از سابقه نومید مشو 

تو چون مسیحا به آسمان رفتی  عده ای پیکر مصلوب ترا پایین کشیدند واورا الوده ساختند وعده ای ترا دوباره به اسمان برگرداند .
آن روزهای گذشت که تولد تو بود و ارتش بزرگ تو در مقابلت رژه میرفتند، دلقکان صحنه بازی میکردند ، شاعران برایت اشعار حماسه ای میسرودند ودرخفا ترا بباد تمسخر میگرفتند ورفتند تا روح پلیدی را بر سر زمین اجدادی ما که تو آنهمه آنرا با سیاست ومتانت ساخته بودی ، پهن کردند وحال ما در کشتی نوح نشسته روی دریای طوفانی داریم به قرون گذشته  وبه سر زمین آن اعرابی که روزی بر سر زمین ما هجوم  آورد وبه زور دین وایمان ومذهب وکثافت خودرا به حلقوم  ما فرو کرد ، میرویم ، عده  زیادی در این ره گم شدند ویا کشته شدن ویا فراری وآواره .دیگر از آن سرودها خبری نیست ، از آن روزهای شادی خبری نیست درعوض دستمال اشک را به دستمان دادند  تا میتوانیم گریه کنیم آنهم لاتهای گرسنه وپا برهنه ودگر جنسی که راهی غیراز راه " قم " نداتشند حال بجای آن لباسهای شیک وبرازنده  هر چه هست قارچ سمی در خیابانها رشد کرده وخاک سیاه .

ردیف کامیونها برای بردن غذا ومایحتاج زندگی مشتی مفت خور در جاده ها بسوی  عراق روانند  جوانان ایرانی را بکار رفتگری وآشغال جمع کردن درعراق  برده اند  وهمه لبیک کنان به حسینی که معلوم نیست از کجا آمده واگر زنده بود دست کمی از اینها نداشت  مشغول روفتگریند بجای سازندگی سر زمنیشان !وکودکان ایرانی گرسنه در کنار خیابان در میان خاکها خفته اند مورد تجاوز   جنسی قرار میگیرند ، ویا آنهارا دسته جمعی روانه جاده مرگ راهیان نور میکنند   کاری بدتر از آدم سوزی های هیتلر  او بیماران و چلاق ها و مردان وزنان مسن را به تنور آتش میانداخت اینها بر عکس نورسیده ها وجوانانرا از بین میبرند ، نسل را نابود میسازند . یتیم خانه ای نیست ، پرورشگاهی نیست ، مدرسه ای نیست هرچه هست زور  است فشار روح انسانیت و مهربانی  از آن سر زمین  رخت بربست ،  دیگر حتی به خواهر و برادرت نیز نمیتوانی اطمینا ن کرده وباو تکیه کنی .

باا رفتن تو همه چیز ویران شد و بگفته تو همان ایرانستان خواهد شد که زیر نظر همین آدمهای پلید ونا پاک اداره میشود  عراق آباد شد فلسطین اباد شد  لبنان ویرانه درجنگهای فرسایشی آباد شد  با ثروتها واندوخته های سر زمین ما و ایران ، آن ستاره تابناک خاور میانه به ویرانی کشیده شد .

مردانی که روزی افتخارشان این بود که تو خودکار خودرا به آنها هدیه دادی حال در بنگاه رهبر آدمخور مشغول لقمه زدن چلو کباب وبره وباقلا پلو هستند ! مردانی واقعی وآنهاییکه سخت بتو وفادار بودند از میان رفتند  انهارا کشتند ویا دق مرگ شدند ، 

امروز کمتر کسی بیاد توست وبیاد زاد روز تو همه باهم بسوی هفتم ابان میروند تا کوروش خفته را از خواب  چندین هزار اله اش بیدار کرده به دست امنیتی ها بدهند ، کوروش هم مانند بقیه سر زمین ما مصادره شد آنهم به کمک تبلغ همان خود فروشان ورسانه دار ها  که روزی  افتخارشان این بود درحزب رستاخیز شاگرد قهوه چی بوده اند !!!! ، آنهاییکه  با پول عربها در پشت رسانه ها شکرپرانی میکنند یکی در لندن یکی در امریکا  بقیه هم خاشاک  انهارا جمع کرده  برایشان ارد میکنند .

همه چیز تمام شد ویا لاقل برای من وامثال من که وفادارانه بتو عشق داشتیم وترا پدر خویش میدانستیم  حال  یتیم شده ایم ، یتیمانی که مجبوریم هرروز عکس زن پدر را دررسانه های  روی میز سلمانی ویا در توالتهای زنانه هتلها ببینیم .

 ما  دیگر فریاد رسی نداریم  پولها ورشوه دادنها وخریدن آدمها درسرتاسر دنیا روج دارد همه با تو دشمنند وآنچه از باز مانده خانواده ات آنهاییکه دوست داشتنی ونازنین بودند از میان رفتند یا کشته  ویا خود کشی شدند!  بقیه هم تنها بفکر خویشند  ودنیارا بکام خویش میبیند  در اطرافشان خایه مالا ن جمعند میهمانیهایشان بر قرار است ، ودشمنان قسم خورده  تو در سوراخی در شهر کی در پاریس در انتظار جا نشینی این لاشخورانند تا بقیه را نیز آنها بخورند گوشتهارا اینها میبرند و استخوانهارا برای آنها میگذارند چند صباحی  هم سر مردم با انها گرم است با لچکی که بر سرشان میخ کرده اند سرخ وآبی زرد وسیاه .وسپس .....دیگر هیچ ! 
روانت شاد ، و قرین رحمت باد ، یادت تا ابد گرامی . ث
در دل شعله و دود ، 
میشود  " خوشه پرو.ین "  خاموش 
 عهد خود رائی وخود کامی است 
عهد خون آشامی است 
و درخشنده ترا  خوشه پروین  سپهر !
» اشک کودک ایرانی است "................."ف  .مشیری " که دراصل اشک بچه ویتنامی بوده است ! دلشان برای بچه های ویتنامی بیشتر میسوخت تا ستاره های کوچکی که زیر پاهایشان  خاموش میشدند 
پایان 
به روز شده در تاریخ : 4 آبانماه 1397  برابر با 26/10/ 2018 میلادی !
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
!اسپانیا !

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۷

نماز قضا !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !


ای عشق رمیده  نشکیبم ز تو ، باز آی 
تا بر قدمت بوسه زنم گاه بگاهی 

در دامگه فتنه  و بد عهدی ایام 
مارا نبود جز سر کوی تو پناهی 


دیگر لزومی ندارد نگران چیزی باشیم ، چینی ها رباطی  ساخته اند که نماز میخواند سجد ه میکند  اگر نماز قضا وواجب دارید حتما یکی از این رباطهارا در گوشه خانه بگذارید وخود بکار دیگر ! مشغول  شوید !
 نمیدانم این چه خدایی است که اینهمه  به رکود وسجود ما نیازمند است ؟!  وبرای رفتن به راه درست وپیشرفت دیگر چراغی نداریم خورشید را سیاه کردند وبه دستمان یک شمع کور داده اند  تا تنها پیش پای خودرا ببینیم ،  تا روبرو را نبینیم   و نیندیشیم ، تا همیشه  چشمانمان  فرو افتاده وبرزمین دوخته باشد .  نگذاریم کودکانمان   که با آفتاب   بزرگ شوند  و درروز روشن جلوی پاهایشان را ببینند   ، آنها نیز باید به همان شمع کذایی اکتفا کنند .

نباید خندید ، آنهم ازته دل ، باید گریست خداوند  باید رودخانه اش را از اشکهای ما پرکند ،   با نام عدل ودیانت وانصاف ، ظلم میکنند  وآنکه مظلوم واقع شده است  هیچگاه نخواهد توانست بر ضد ظالم برخیزد  غیر از تیر وتوپ وتفنگ وزندان و (خود سرانی) نیز هستند که دست های کلفتشان درون بازونشان  درانتظار یک فرمان ایستاده اند  آنها نیز آموخته اند که باید مظلوم را کشت ونابود کرد  آنها نیز رباط های جانداری هستند که  خوب رشد کرده وتربیت شده اند ! دیگر نیروی ابتکاری درما باقی نمانده است  تنها ظلمت است وظلمت وبجای صبح روشن شب تاریک وبجای زمزمه آب جویبارها سیلاب خون  که قرنها ازآنها  بیخبر بودیم  وحال ناگهان همه اطراف مارا فرا گرفته اند .

شب در بالای سر ما خیمه زده و بجای روز روشن   شب تیره روی  پاهایمان  نشسته  اگر پای خودرا برداریم  هیچ سپیده ای نمیدمد  وهیچ نوری از آفتاب ودرخشش آن بر ما نمیتابد  . دشمن ما شعور ما ومغز ماست وآن چشمانی که میبنند ومیسنجند وسر انجام میگریند .

من را دیده ای ؟  گمان نکنم منهم تورا ندیده ام ، ما هردو کوریم با چشمانی دیگر به هم مینگریم  چون همه درظلمات وتاریکی بسر میبریم  دیگر کسی از بالای بام  پای کوبان ودست افشان  بسوی زمین نمی آید  وکسی دیگر خنده کنان وآواز خوانان گرد خانه تو طواف نمیکند ،  آن بارانی که از ناودان خانه ات روان است با گل ولای وخون همراه است  تو ، درهارا میبندی وپنجره هار را کور میکنی تا درون  آن لجنزار فرو نروی  و در انتظارآنی که  هرچه زودتر این باد سام فرو نشیند وتاریکی ها کنار رفته وخورشید دوباره بدرخشد .

نگاهت بیهوده به اسمان تیره وتار است  تنها هراس وغرش رعد  وسرانجام  از آن دو چشم خشمگین اشک فرو میبارد  وبا آن اشکها همه چیزهای اطرا فت  را تازه میکنی .
از بادبان  وکشتی رانده شده ای  وترکش تازیانه ها بر اندامت لرزه میاندازند  اما همیشه به چیز دیگری میاندیشی تا درآغوش آن ارامش بیابی وآن " چیز " دیگر برای همیشه گم شده است ، نابود شده است تو باخته ای  تننها میگریی برای زندگی . 

ترا در زمره حیوانات جای داده اند از نوع حیوان شکیلی که باید برای آن نره خرها لذت ایجاد کنی  نشست تو دریک جایگاه ورزشی لرزش بر اندام آن نره خران میاندازد  وتو هنوز در بن بستهای هستی  ، به دنبال خدایی .

خدا خود در  حیرتش  مانده از این خلقت واین خلق وخود را درپناه تاریکیهای  پنهان ساخته تا مبادا اورا نیز از عرش کبریایی به زیر بکشند وبه شلاق ببندند تا برای خدای دیگری نماز بگذارد . 
آنها نمیتوانند بدانند که  خدا ، کسی بود که خود ، خود را آفرید  وجهان وپهنه هستی را نیز آفرید  وتنها یک دم بود ونا پدید شد .پایان 
در زحمتم از کجروی  راهنمایان 
بگشای در رحمت وبنمای تو راهی 

نه روز مرا  خرمی از خنده مهری 
نه شام مرا روشنی از تابش ماهی 

ساغر شکنان را نرسد  دعوی تقوی 
خاموشی  سنگ است  براین گفته گواهی ......." رعدی  " 
............./
به روز شده : 
25/ 10/ 2018 میلادی برابر با 3 آبانماه 1397 خورشیدی !
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
اسپانیا .


چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۷

شهری پرکرشمه

ثریا / اسپانیا !!!!

بافتنی حللم را گرفته ، کمی به آشپزخانه رسیدم ، ماشین لباسشویی مشغول کار است ، هوس تخم مرغ نیمرو با کته دارم !!! خوب باید کاری بکنم ، نگاهی به اینستاگرام انداختم خانم پریوش همه جار پر کرده است ، چشمم به جمال بانویی افتاد  که روزگاری پر کرشمه وناز بود دختر شاعر بزرگ ! نه حوصله ندارم به آن روزها بیاندیشم ، ما خیال میکردیم آدمهای متمدنی هستیم همه کاغذی بودیم ، مقوایی  که با وزش یک باد به هوا رفتیم .

اطرافیانمان چه کسانی بودند ، بازاریان تازه به دوران رسیده که از شهرستانها به تهران کوچ کرده بودند ، تیسار  وسر  تیپهایی که از یتیمخانه ها نه به درجات  عالی رسیده بودند وحال ما باید درخدمت ایشان افتخار میکردیم ، وزرایی که هرکدام روزی پسر یک باغبان یا یک درجه دار بودند ، تحصیل کرده ها همه درفرانسه وانگلیس والمان  مشغول شعر وشاعری ویا نوشتن کتابها به زبانهای مختلف ویا تشکیل حزب وفدراسیون مید ادند  ، عارشان میامد با زبان فارسی چیزی بنویسند ،  تیمسا ربختیار را از نزدیک دیده بودم مردی پر صلابت وگاهی ترسناک  بخاطر  گرفتن  یک ملاقات برای   یک زندانی  با پارتی بازی  به دفتر کاراو احضا ر شدم ، پر صلابت بود همان خوی لری کوهستانی وهمان خودخواهی با آن سبیلهای مشکی ابروان پهن چشمان درشت رویهمرفته مردی زیبا بود ، چیزی دردست داشت  که نمیدانم شلااق بود یا تنها برای ترساندن مراجیعن   شلوار سواری نظامی اش درون چکمه هایش بود ، از پشت میزش بلند شد منهم از ترس از روی صندلیم برخاستم نگاهی به قد وقواره من انداخت وگفت "
دختر ! نو چرا وارد گودال مار شدی ؟ 
گفتم وارد گودال آنها نشدم ، تنها یک اتفاق بود که نامشرا من عشق گذاشته بودم  به ازدواج ختم شد همین  نه بیشتر  با بقیه خانواده شان کاری ندارم  ، دوری زد تا ته اطاق رفت خوشبختانه همراه  من مردی پر صلابت ودوستی دیرینه با او داشت درکنارم بود درغیر اینصورت ممکن بود از ترس قالب تهی کنم !! میدانستم با یکی از خوانندگان تازه به دوران  رسیده سرو سری دارد اورا از شوهرش جدا کرده بود زن چندان درزندگی او وزنه ای نداشت او قدرت روحی وجسمی خودرا خوب میشناخت شکارچی ماهری بود میتوانستم عاشق او شوم ! اما ترسم بیشتر  بود  مرد من درمیان دستهای او بود وحال پس از سه ماه  میل دشتم تنها یک ملاقات خصوصی بگیرم از انفرادی به قصر منتقل شده بود بند دوم .

باردوم که اورا دیدم تنها نبودم بهمراه همه خانواده میبایست شاهد سومین شکنجه باشیم  روز وحشتناکی بود .

شاه محمد رضا شاهد از او واهمه داشت وهمیشه دراین فکر بود که مبادا روزی او بر ضد او کوتاه کند وحتما این کاررا میکرد . ساواک در زمان او ترسناکترین اداره بود  سرانجام از کار برکنار ، تبعید ودست آخر به تیر غیبی در عراق  کشته  شد .

وزرای  دیگر را گاه گاهی درکاباره های شهر میدیدم ، وه چه افتخاری بود معاشرت با آنها !!! فلان پادوی کارهای دستی اصفهان بخاطر پا اندزایها ومیهمانی دادنهاا ناگهان به نوا رسید وشد سرمایه دار!!!

نه دوران چندان خوبی نبود ، دورانی بود که سرزمینی ر ا از مقوا ساخته بودند وهمه این سرزمین به چهار شهر  منتهی میشد / شیراز / اصفهان / تهران / خراسان  . کویر ما تنها  بی آب  وبی مصرف افتاده بود  ارک بم تنها در گوشه ای سر برافراشته بود وباعث افتخارمان بود که ناگهان اورا نیز به زیر خاک فرستادند امروز تنها عکس  اورا من زیر شیشه میزم گذاشته ام واین تنها یادگاری است که من از زادگاه خانوادگیم دارم عکسی بریده شده از یک روزنامه .

نه ! ما مردمان وطن دوست ومهربانی نبودیم همه هم غریبه بودیم قوم گرایی درمیانما ن بود  اقوام مختلف یکدیگررا قبول نداشتند بهم فحاشی میکردند برای هم جوک میساختند ، مشتی قبیله ای دورهم جمع شده تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی بود  اما بهم که میرسیدند زیان قومی خودرا بلغور میکردند !

نه ! امروز که عکس ان بانو را روی اینستا کرام دیدم همه چیز را بیاد آوردم چه زود پدر ایشان تغییر مسیر دادوخودرا اول به خراسان و سپس به حضرت خمینی سپرد همه وطن وهویت چندین ساله خود وخانواده اش را به هیچ فروخت به چند سکه طلا . نه توقع نداشته باشید ما کشوری شویم مانند همین سر زمین که مارا مجبور میسازند طبق قوانین آنها رفتار کنیم ،  فرهنگستانی دارند ،  موزه های لبریز از  تاریخ گذشتگانشان  میباشد   وقدرت ساخت  مجهزترین ووحشتناکترین اسلحه های دنیا  را دارند.
 وهمه این هارا باید مدیون ملکه  آنها بود که مانند یک بانوی قدرتمند  چندین سال پادشاهی را نگاه داشت وهنوز هم مورد علاقه  واحترام مردم این سر زمین میباشد ، ملکه آنها با پشتوانه هشتصد سال پادشاهی  مانکنی نبود برای چاپ عکسهایش در مجلات زرد وسرخ ! ، باید  مارا تحقیر  کنند وباید  با زبان آنها حرف زد خودشان با خودشان خوبند ومهربان ودست یکدیگر را میگیرند و  اما  ، ما درپشت شیشه های خاکی   وبخار گرفته تنها یک تماشا چی هستیم چرا ما ایرانیان که اینهمه به گذشته پر افتخارمان مینازیم اینهمه ازهم دور ودشمن یکدیگریم وچرا اینهمه جدا ازهم پرواز میکنیم ؟ نمیدانم   ،  شما میدانید ؟ پایان 
همان روز 24 اکتبر 2018 میلادی 
ثریا / اسپانیا 

گذشت !

ثریا ایانمنش » لب پرچین« .....
...................................
درون مسجد خالی  چه میجویید ؟
ره پندار  باطل  از که  میپوئید  ؟
سخن از طاعت  و اجر و قیامت  ، از که میگوئید  ؟
شمیم حوری و غلمان  و رضوان   از چه میبوئید ؟ 
غبار مکر و تدلیس و ریا را با چه  میشوئید ؟ ....." شادروان حسن شهباز "

چه دون کیشوت وار  همه زندگی را ببازی گرفته ایم ، بی خبر از خواب شومی که برایمان دیده اند .
دیگر انسانها  وانسانیت د ر هیچ جامعه ای راه ندارد  هرچه هست ریا ومکر  وفریب است ، روز گذشته  عکسی از  یک کارناوال بزرگ  عزا داری  را روی صفحه ای دیدم که در شهری در  سوئد متجدد و پیشرفته ، سر  زمینی که برای اولین بار به  زنان حق رای داد  سر زمینی که خود را نماد  آزادی و آزاده خواهی میدانست حال این نمایش چندش آوراا به تماشا گذاشته است .

خوب بنا بر این دیگر راه فراری دراین دنیا نیست  وبه هر کجا بروی آسمان همین  رنگ است پرچم سبزو سیاه ومردان سیاه پوش وزنان چهره پوشیده با تیر وتبر وتفنگ وعلم وکتل سر راهت ایستاده اند  ر اه  فرار نداری .

 سلفی ها شهرکی را در  آلمان بکلی  گرفته اند  هرچند کمتر تظاهر میکنند اما درعمل  همان کاری را میکنند که روزی هواداران احزاب  با نوجوانان کردند .
واین در حال حاضر  بهترین بیزنس دنیاست  شستشوی مغزی جوانان برای دنیای آینده ، اگر دنیایی باقی بماند همه که نشان آخرت را بما گوشزد کرده اند نشان پایان یافتن زمان وفرو ریختن قرن  و آوارگی و ویرانی تمدنهای بزرگ .
امروز کشتن یک قاچاقچی اسلحه  بزرگترین منبع خبر ی شده است تا جنگی دیگر به راه افتد ، واین حکومت کشتار چند سالی دیگر  ویا بقول خودشان تا سال 1444 بر سر کار باقی بمانند دیگر از یک ایرانی اصیل نشانی نخواهد ماند همه به جامعه پر بار وجامعه حسین تبدیل خواهند شد . 

(آه ای زیبای جاودان ، چرا بر عشق دلدارت  نمی نگری ؟ )  !!!! اینها دیگر افسانه شده اند  دیگر نمیتوان درباره درختان سر سبز وگیاهان خوشبو  وگلهای زیبا چیزی گفت ویا نوشت  باید تنها از" خون" بنویسی وقساوت ، دیگر آن دوران گذشت که دختر نازنین من شب کر یسمس شامش را برمیدارد ودر سرمای زیر صفر  " شهر  ماساچوست " به دنبال آن پیر مردی میگردد که روزها زیر پل می نشسته ودخترک گاهی باو کمک میکرد حال گریان ودوان دوان به دنبال آن در بدر میگردد اورا نمی یابد  ، همسرش باو اطمینان میدهد که درحال حاضر همه در گر مخانه های شهرداری مشغول شام خوردن میباشند ، اما فردا باز آن مرد زیر پل مینشیند ودخترم شام شب خودرا باو میدهد وشالی پشمی بر دور گردنش میاندازد . 
دیگر آن دوران گذشت  امروز اگر  میل به کمک هم داشته باشی باید آهسته آهسته جلو بروی چه بسا آن فقیر نه تنها غذایت را بخورد بلکه خودترا نیز خواهد بلعید . واین است دنیای ما در زیر سایه امامان زمان که هرروز مانند علف هرزه از هر سور اخ سر میکشند .

بلی همه ما دون کیشوت وار داریم به یک زندگی ادامه میدهیم که نمیدانیم نامش چیست ودر انتظار هولناکی چشم به آسمانی دوخته ایم که هرروز تاریکتر میشود ودیگر ستاره ای در پهنه آن نمایان نمیگردد .

 نه! به حیرت بمن نگاه مکنید من حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم ،  حال به حسر ت به پشت سر م مینگرم  ودلی که روزگاری  معدن مهر ومحبت بود  وروانم با آن همراهی داشت ، گم شده  کاشانه ام ویران  شده  وزندگیم به مویی بسته است و " ترس"   از سپاه اهرمن  ، ترس از فرود آمدن  قرن جهل  ونادانی  وفریب ونیرنگ  دیگر نام " خرد " گم شد  شرف دامانش آلوده گشت  وطن با خاک یکسان شد گل وگلخانه  تبدیل به سر دخانه شدند  ، همه مردند  در بستر اندوه  ویا درکنار آرزوهای گمشده خود .
مر دی را میکشند ، به آتش میکشند با کمال وقاحت میگویند خودکشی بود ! خودش دشته  را درپشت خودش فرو برده وسپس در حال جان دادن خودش را به آتش کشیده است ؟مردم هم بی تفاوت میگذرند  " خوف ووحشت " همه را فرا گرفته  است آمید خودرا از دست داده اند  حال من درپی کدام سوراخ باشم تا خودرا پنهان نمایم ؟ویا درپی کدام یار  مهربان باشم تا دستم  را بسوی او دراز کنم ؟ یاری نمیخواهم ، کمک نمیخواهم ، مهربانیرا بمن ارزانی بدارید وگذشت را . اینها همه گم شدند 

صوفی ، بیا  که خرقه سالوس برکشیم 
وین نقش زرق ر ا خط بطلان بسر کشیم 

نذر  و فتوح صومعه دروجه می نهیم 
دلق ریا  را به آب خرابات بر کشیم 

آیا این دلباخته راستین خد اوند  واین عاشق  واقعی زندگی  که به هرچه داشت خوشنود بود  وبه هر قسمتی  که برایش مقدر شده  راضی بود  مانند هر انسانی  آرزو داشت  واین آرزوها رنگ زیادت طلبی نداشتند ، آیا او میدانست  روزی تنها راه فرار ما بسوی اشعار ناب اوست ودلمان پر میکشد تا بر تر بت او بوسه زنیم ؟! 
دیگر نمیتوان از گذشت ومهربانی دم زد  همه شمشیر خشونت را از رو بسته اند .  حافظ هم درزمان فساد وتباهی میزیست آما درآن زمان دنیا اینهمه حیوان تولید  نکرده بود .
بعد از ما چه خواهد شد ؟ کس نمیداند ونخواهد دانست . پایان 

به روز شده " 24/10/2018 میلادی / برابر با 2 آبانماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۷

هرکه آمد ....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

لحظه ای فکر کردم خواب میبینم ، اما درست بود  آنچهرا که نوشته بودم و نگهداشته بودم  اگهان از روی صفحه پاک شد ، تنها عکسی ماند از یک شاخه گل !! 
خوب من از رو نمی روم هنوز کلمات در ذهنم حضور دارند ومیدانم چه  نوشته ام  !......
نوشته بودم که  >

شنیدم مهندس نادر ثروت شرمینی هم به رفتگان پیوست ، نوشته بودم امروز  جنازه اورا چه کسی  بر میدارد ؟ وآیا تربیت شدگان وشاگردان قدیم  اورا بیاد دارند ؟ 
کسی از او بجای نمانده ، یک خواهر نیمه دیوانه ، یک پسر که درامریکاست ، مهندس شرمینی با مادر گرامیشان ویک برادر که هنوز در شکم مادر آرام گرفته بود به همراه دوخواهرشان وارد ایران ما شدند از کجا؟ از روسیه ! خود ایشان در استالین گراد متولد شده بودند ، در ایران بزرگ شدند ، مادرشان ریاست یتیم  خانه یا پروورشگاه مشهد را به عهده گرفت ، در زمان  شاد روان رضا شاه بود  مرحوم تیمرتاش فریاد برمیداشت که این یک جاسوسه است اما گوش کسی بدهکار  او نبود ، مادر به پرورش فکری فرزندان ایران زمین پرداخت تا آنهارا به مقام بالاتری برساند مهندس شرمینی نام ثروت را برای خود برگزید وریاست کانون جوانان حزب  توده را بر عهده گرفت ، خواهرانشان به تعلیم دادن زنان بیسواد شهری وروستاها پرداختند ، صده هزا ر جوان از زیر دست این خانواده بیرون آمدد ، عده ای درزندانها جان سپردند ، کشته شدند ، اعدام شدند عده ای فراری ونتیجه ؟ وخود ایشان ؟ بهتر است دیگران درباره آن بنویسند ویا سخن برانند !      امروز سر زمین مادری واجدادی ما دردست عده این خدا نشناس که درلیا س دین همان راهی را میروند که مهندس فکلی میرفت وکشورمانرا به دست دیگران دادند وما ؟ ما دیگر وجود نداریم ؟ ارواحی سر گردانیم .
============
دوست نادیده من 
برایت نوشتم و پاک شد .ساعات زندگی من بدین ترتیب میگذرد ، مینویسم و پاک میشوند همه چیز را بهم ریخته اند ، من پررو ترم  برایت نوشتم تو نمیتوانی تنهایی مرا پر کنی  ، وسعت آن خیلی زیاد و طولانی  است ، اما من ترا دزدیده ام ، مانند دختر بچه  ای که یک عروسک را میبیند ، میپسند وآنرا میدزدد ، ترا درگوشه ای پنهان کرده ام  گاهی به لبخند تو زمانی به چشمان زیبایت و ساعاتی به خود تو مینگرم مهم نیست چه دستهایی  ترا لمس کرده اند وچند بار دست به دست گشته ای ، مهم آن است که من ترا دزدیده ام و در گوشه ای ترا نشانده و تماشایت میکنم  .
نه دیگر نمینویسم دستهایت را دردست من بگذار تا یکی شویم ممکن است این یکی هم ناگهان از روی مونیتور محو شود ، نوشتم دستهایم کوچکند  اما دنیارا درمیان آنها داشته ام ، نوشتم شانه هایم خیلی باریک ونازکند اما دنیارا روی آنها حمل کرده ام وتنها قدرت روحی من باقی مانده که هنوز دراختیار خودم هم نیست  .
نوشتم دستهایت را میفشارم وبیا باهم یگانه شویم ، یکی شویم تا دیوارهای بتونی را ویران سازیم  همه اینها  ناگهان از روی مونیتور پاک شد .

من زنده بگورم ،  محکومم به این زندگی  دلیلش را هم خوب میدانم  بازیگری را بلد  نیستم  نسبت به اجتماعی که درآن هستم وزندگی میکنم ، بیگانه ام  در حاشیه راه میروم  درحول وحوش  یک زندگی  تنهای خصوصی  وآمیخته  با بیگانگی ا ،  تو تصویر درستی از من نداری ، هیچکس ندارد همه درذهن خو د مرا نقاشی کرده اند وهرکی از ظن خود شد یار من  مپرس چرا درست بازی نمیکردم  جواب خیلی ساده است  » از دروغ گفتن میترسیدم «یک شو ر بی اما ن درمن مانند سیلاب میغلطد  شوری به حقیقت گفتن وحقیت جویی واین را اجتماع نمی پسندد  ، نکته ای منفی است  ویک ضعف بشمار میرود  وحقیقت هیگاه پیروز نشده  تنها زمانی عریان شده که دروغ نا پیدا میشود  من دیگر نمیتوانم با برجهای انسانی روبرو شوم از انها واهمه دارم  پای بند هیچ مذهبی هم نیستم ایین من درستی وحقیقت وراستی است . همین  پایان 

قد ر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت  که از این حاصل اوقات بریم 
در بیابان  فنا گم شدن آخر تا کی 
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم ......" حافظ "
به روز شده درتاریخ 23/10/2018 میلادی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۷

تو درمنی

ثریا ایرانمنش!


شبی اگر رها کنم دل را بسوی تو  ،
زنجیرهای گسسته  غوغا بر خواهند آورد 

شبی اگر تارهای تاریک درهم  فرو رفته را 
رها کنم  بسوی تو ، هریک با جنبشی 
بر سر انگشتان تو خواهند نشست 

دستهایت را بمن بسپار 
تا به هنگام  سرکشی از درون قفس 
دستهایم را با تو یکی کنم 

تو باغرش  طوفان زای خود 
من با سکوت  سنگین وبی ثمر
تو مانند سیلاب  پر میکنی همه جارا 
من ، لیکن در کنار زمزمه باشکوه اب 
تنها یم !
به آن دو برکه سبز میاندیشم ، 

ما درنبردی  بزرگ  میان تیره دلان  وکینه توزان 
در ستیزیم  ، ستیزی  بی گزند 

بند ها را پاره کن ،  زنجیر هارا از هم بگسل 
 بگذار چون یک شراره آتش 
 من ، بر دستهای تو بوسه زنم ....بوسه عشق
تو در منی ، به پاکی یک زمین بکر
من در خویشم  به سخاوت زمین 
پایان 
ثریا  ایرانمنش  /  یکشنبه  22 اکتبر 2018 میلادی 


پیش بینی

خدا وکیلی هرچه این ننه ما گفت راست از آب د ر امد
گفت :
این زن ملک را بر باد می دهدراست درامد 
گفت:
یک روز این تهران به گوه فرو میرود 
آنهم  راست در آمد 
بیشتر زمینهای تهران نشست کرده است
نکند که پیشگو بود ؟
بمن هم گفت :
تو سر نوشت ندا ری  تو پیشانی نداری 
تو فقط سرنوشت سازی
انهم راست در امد

رحمت پرو گار بر روانت !!!!!
ثریا

جمع فامیلی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



......کار ما شاید این است 
که میان  گل نیلو فر و قرن 
پی آواز حقیقت باشیم ........".سهراب سپهری "

اشک جلوی چشمانم را گرفته  وبه سختی میتوانم کلماترا بیابم ، این اشک ، اشک ندامت  است اشکی که چرا خانه را رها کردم همان کلیه کوچک درون شهرک کمبریج را وبسوی این شهر بی ترحم آمدم  وبقول حافظ : 

که کند آنچه توکردی به رای  همت وجهل  
ز گنج خانه برون آمده خیمه بر خراب زده 

خیمه  بر جایی زده ام که دارد دیوارهایش فرو میریزد وزمین زیر پاهایم خالی میشود  ،  شب گذشته از خدایی اگر وجود دارد  خواستم که دراین سر زمین جان ندهم تا خاکستر من آلوده نشود .
 از مدتها پیش  بچه ها تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند شیرینی آوردند و بساط چای برقرار شد جناب قلتشن گفت من قهوه میخواهم ، قهوه نداشتیم تنها نسکافه بود ، نه تنها قهوه میخواهم بهر روی در ته گنجه درون یک پاکت مقداری قهوه از سال پیش مانده بوده به حلقوم ایشان فرو کردیم   بچه ها به بالکن  رفتند نوه کوچکم داشت فیلمی را تماشا میکرد  قلتشن برخاست و در حالیکه کیف اوا خواهری خود را باز میکرد تا سیگارش را بیرون بکشد رو به بچه کرد و مانند یک پاز پرس باو گفت " 
تو دراسپانیا زندگی میکنی ، چرا اسپانیایی حرف نمیزنی ؟ چرا فیلمهایت را به زبان انگلیسی میبینی ؟ پسرک گویی ناگهان سیلی محکمی بگوش او زده باشند  از جایش پرید وبا ترس ولرز گفت : 
من اسپانیایی هم حرف میزنم .
. احمق ! تو در فامیل بین المللی داری زندگی میکنی ، با چند ملیت مختلف  زنی را بخانه برده ای که اگر آنروزگار ما بود حتی راننده هم نمیشدی ! حال برای من مانند مردان گردن کلفت قرن های گذشته که به زور سر زمین امریکای جنوبی را مجبور کردید دین شما را بپذیرند با زبان شما حرف بزنند وطلاهایشانرا نیز به یغما بردید هنوز از آن قرن درخوابی ؟ بیدار نشدی ؟  اگر درخیابانها ی انگلیس کسی عربی یا فارسی یا به هر زبانی دیگری حرف بزند کسی معترض او نخواهد بود ، تنها دراین سر زمین بدبخت که هنوز هیچ کدامتان نتوانسته اید یک زبان خارجی را درست فرا بگیرید ،  اما در رستورنها  برای خود نمایی غذای فرانسوی سفارش میدهی گوشت خام با تخم مرغ حال  امروز زور تو به سر این بچه رسیده است . 

تمام شب گریستم ،   کاری نمیتوانم  بکنم تنها امروز صبح غذاهایی را که شب گذشته برای ناهار پخته بودم درون سطل زباله خالی کردم واگر بخاطر داروهایم نبود  همان فنجان چای را هم نمیخوردم  وهمچنا ن گریان درحایکه قیافه معصوم آن پسرک عزیزم جلوی چشمانم بود راه میرفتم  ، او پدرش امریکایی است مادر بزرگش امریکایی است  خودشان امریکایی هستند وطبیعی است که درخانه آنها زبان اصلیشان انگلیسی است  ومادرشان گاهی چند کلمه فارسی به آنها یاد میدهد . ( فراموش کرده بودم که این جناب آنارشیزم چپی  چقدر از امریکاییها متنفر است حتی از فروشگاههایشان نیز خرید نمیکند ولباهایشانرا نمیپوشد ) بلی فراموش کرده بودم .

من مجبورم  گاهی در خانه تو بنشینم فیلمهای آشغال و سریالهای گند ترا ببینم وبافتنی ببافم وسرم را به دیوار بکوبم که چرا اینگونه شد وتو تحمل نداری برای چند ساعت در جایی بتمرگی حد اقل با گوشی ات بازی کن !!!! عکس نوه هایترا تماشا کن ! .

این نوشته  تنها یک درد نامه است ، من نمیدانم آیا دیگران نیز با این صحنه ها روبرو میشوند یانه ؟ وجالبتر آنکه دختر نازنینم نیز طرف همسرش را گرفت ! این درد  مضاعفی   بود !.  دیگر برای همه چیز دیر است حتی برای فرار به سر زمینی دیگر . 

روزی سر زمینی داشتیم ، خانه ای داشتیم درب آن به روی همه باز بود همه نوع ملیتی درفامیل بود وما باچه احترام ومهری از آنها پذیرایی میکردیم ، حال آن سر زمین به دست غارتگرانی نظیر همین قلتشن افتاده ، خانه ویران و من روی یک تپه خاکی حتی اکراه دارم  بیرون بروم  تا خرید روزانه ام  را انجام دهم واین کاررا به دیگری واگذار کرده ام ، هفته ها ازخانه برون نمیروم ، ده سال  است که همسایه های من تنها با دوربین مرا زیر نظر دارند، کدام کانال را میبینم ، چه کسی به دیدارم  میاید ؟ وچرا خانه را رنگ میکنم !
هنوز اشکهایم روی دکمه ها جاریند و هنوز نمیدانم چه کسی را ببخشم وچه کسی را نبخشم ، بیخود نیست که این پسر تنها مانده وتنها به خواهرش امید بسته خواهرش نیر مقیم لندن شده است بچه دچار اندوه وتنهایی  تنها خودش را پشت سایه ها مخفی کرده است وتو احمق از این بچه بزرگتری  نیافتی تا عقده خودرا خالی کنی وجوابترا دریافت نمایی . احمق من روزی وارد این سر زمین شدم با اتومبیل بی ام دبلیو وپول فراوان وارد شدم نه با قایق روی دریا وفورا بهترین وبزرگترین خانه این شهرک بی قواره را خریدم ، حال اگر" مرد من " احمقی  مانند تو بود  دیگر گناه من نیست ، من نتوانستم مانند سایر اقلیتها باشم ودر دزدی ها وریا کاریها وکارهای کثیف شما شریک شوم من مانند یک انسان زیستم ، یک انسان متمدن که این روزها نامی از آن نیست .، گریه امانم را  بریده میدانم شکاف عمیقی بین من وآن خانواده ایجاد شده و از همه مهمتر دخترم را نیز از دست داده ام او عاشق کثافتهای اینهاست چرا که عاشق این قلتشن است  بیچاره پدری که بخود ندید حال هم پدر دارد هم همسر !!!! وهمه اسرارخانواده را نیز باید مو به مو باو بگوید . هرچه باشد شوهرش میباشد !  پابان 

کارما نیست شناسایی " راز " گل سرخ 
کار ما  شاید این است 
که در " افسون :  گل سرخ شناور باشیم 
پشت دانایی اردو بزنیم 
دست در جذبه  یک برگ  بشوییم وسر خوان برویم ....

 بیچاره سهراب در عمق زمین راز برگهارا دید وما درروی زمین انسانهار نمی بینیم . پایان 

به روز شده درتاریخ  22/ 10/ 2018 میلادی / 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۷

نکته ها وگفته ها !

ثریا  » لب پرچین « اسپانیا !

تلویزیون را که باز میکنی  گویی یک آبشار از بلاهای طبیعی بر سرت فرو میریزد ،  لقمه  دردهانت  میماند ، من نمیدانم چرا این باران وسیل لعنتی تنها جاهای توریستی گردش گر ی را  نشانه رفته وانجارا ویران میسازد چرا سری به خراب آباد ما نمیزند تا کمی زمین تشنه وخشک شده  وآبهای فروخته شده را  آبیاری سازد  ؟!  مالاگا دررده دوم جهان توریستی قرار داشت وامروز نیمی از آن زیر آب است ، انتکرا حومه ای تماشایی و در دنیا منحصر بفرد بود ، چرا که دریا تا آنجا میامد وبر اثر تابش خورشید وطی سالها وپس رفتن دریا ، سنگها و تپه های زیر دریا همچنان باقیمانده ودست تعدی به آنها نرسیده بود وبهترین مرکز گردشگری ویکی از عجا یب طبیعت بود ، این مردم با همه مشگلاتی که دارند سر زمین خودرا مقدس میشمارند ویک ریگ را  نیز بیرون  نمی آندازند .
دست اندازی او به شهر  سیول و  هنوز امروز هم ادامه دارد  اما نمیدانم هدفش ویرانی چه قسمتی  از این سر زمین است ؟!

امروز نمیدانم چرا بیاد  شادروان  پرویز وکیلی افتادم ، ( گمان نکنم میان قشر این زمانه  چندان شناخته باشد ، متاسفانه ترانه سرایان همیشه درآخر صحنه قرار دارند مگر آنکه خودرا بشدت مطرح کنند وطاوس علین شوند ) وآن ترانه معروف را که خانم پروین خواند | نقش آرزو|  گویا نام داشت ! سروده ای بسیار زیبا ، پرویز وکیلی شاعری دیر آشناا ، مردی مودب وشیک پوشو بسیار خوش قیافه بود  ، کارمند دولت بود وهمیشه بان کارش افتخار میکرد  حقوقی از ترانه سرایی چندان دریافت نمیداشت  وبرای فیلم های فارسی  ترانه نمیساخت ! واگر در محفلی میهمان بود تنها بعنوان پرویز وکیلی میرفت نه شاعر  وترانه سرای معروف ! ا درترانه اش بتی ساخته بود نه برای یک معشو ق واقعی بلکه خیالی  بود وآنرا ستایش میکرد از شب وام گرفت  ، از امواج دریا وام گرفت  ، از جام شراب وام گرفت ، واز طوفان  ، تا شکلی وشمایلی به آن معشوق نادیده داد وسپس به ستایش آن نشست درواقع او اشعارش را عاشقانه دوست میداشت وبرای هرکسی هم ترانه نمیساخت ، بیشتر ترانه های اورا ویگن ویا بانو پروین ویا خانم دلکش خوانده اند . 

امروز دیدم جا پای او گذاشته ام  ! نقشی در ذهنم ساخته وبه ستایش او مشغولم  ، روز گذشته چند خطی نوشتم وبه انجمنی که درآن عضو هستم فرستادم  ، تمجید یکه از این چند خط شد برایم بی سابقه بود درجواب بعضی از آنها که بمن نزدیکتر بودند نوشتم :
» میدانید تنها آرزویم دراین  دنیا چیست ؟ خوردن کشک وبادمجان کرمانی !!! « که متاسفانه آنرا هم نمیتوانم بخورم واین سروده تنها یک " خیال " است !
خیالی بر تر از افسانه .

امروز صبح روی یکی از کانال ها که موسیقی کلاسیک را پخش میکرد ظاهرا  زنده ! بانویی که سوپرانو  میخواند ، بگمانم مایو خودرا با یک دامن پوشید بود !!! ویا ناگهان از تختخواب بیرون پریده با لباس خواب روی صحنه رفته بود  !!! پشت او تا کمر عریان وسینه اش تاروی نا ف باز ودو عدد نان بربری نیز  از لابلای شکاف پیراهنش  دیده میشد !!! 
از آنجاییکه من خیلی برای موسیقی بخصوص کلاسیک ارزش قائلم این کونه لباس پوشیدن را  نمیتوانم قبول کنم آنهم زیر چشمان پنجاه نفر خوانند  "کر" مردانه !! بقیه پوشیده وکاملا به سبک وسیاق یک خواننده  روی سن حضور داشتند اما این بانو که چندان هم جوان نبود ....خوب بمن مربوط نیست هنوز دارد میخواند ، ومن مشغولم وشادمان که توانستم آن جعبه کذایی را که درگوشه صفحه ناچیز من بود سر انجام بیرون بفرستم تا  بتوانم دوبا ره  به چرندیات خودم ادامه دهم  تا دچار دیپرشن وآلزایمر نشوم !!!
مهم نیست شمارا سرگرم میکنم ویا حوصله تان را سر میبرم ، مهم این است که » من مینویسم . پایان 
ثریا / اسپانیا / 21/10/ 2018 میلادی !

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۷

یادگاری!

ثریا » لب پرچین » اسپانیا !

در معرکه عشق ز جرات خبری نیست 
غیر از سپر انداختن  اینجا ، سپری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضولست 
 صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......صائب تبریزی 

خوابهای پریشان من ، و تعبیر آنها چیزی نیست که بتوانم آنها را توضیح دهم . 
زیگمویند فروید  در کتاب  تعبیرات  خود  از اختلالات و درآمیختن  آرزوها  و به تصویر کشیدن  آن بصورت یک رویا  واز توده  احساسات انسانها  درعالم خواب   آنهارا  به  یک شئی  معین  وبی اهمیت  ویا شاید مهم جلوه میسازد .

رویاهای من پنهانی وگاهی وحشتناکند  و چه بسا آن نیروی خرد کننده  و حکومت مرد سالاری  وزندگی کودکی امروز بصورت اشباح وحشتناکی  در عالم خواب ظهور میکنند . حال برای من این سئوال پیش آمد است  که  ایا  رویاها تنها جلوه های گذشته میباشند  ویا آرزوهای ما نیز در آن دخالت دارند  ویا اینکه میتوان بازتاب  یک ترس درونی ما باشد  شاید هم  یک رویا  انعکاسی  از یک خاطره است .

بهتر است که نامش را همان ترس درونی بگذارم ،  چرا که روزها بیهوده دارند به پایان میرسند دیگر از آنهمه جلال وشکوهی که ما درگذشته میخواندیم ویا میدیدیم  خبری نیست حتی یک درخت کهنسال  نیز بر جای نمانده است  دیگر از فراز و نشیب  شهرها  که دست طبیعت  آنهارا به ویرانی میکشد نشانی باقی نمی ماند  تنها چند جویبار گل آلوده یا خشک  از تپه ها سرازیرند ،  تابستان ما بی سبزه زار گذشت  تنها ویرانه ها باقیماند و...ویرانگران   ! 

حال به چند تخته سنگ  که یادگار  گذشته پر شکوه ما بوده است  دلخوش کرده ایم ومقبره ای که میرود تا به زمین فرو رود .

چرا فراموش کرده ایم که درهمین سر زمین قرن ها پیش مردمی زندگی میکردند  که همچو ما با غم وشادی آشنا بودند  وچون ما درپی زندگی تلاش میکردند واز بیم جان  شاید هم احتیاج  تن بفرمان زمامداران میدادند وهمه چیز خودرا با طلا میخریدند ومیفروختند  و سپس  بخاطر ظلم بی حد ناگهان منفجر شده وقیامی مردمی  میکردند آن کاخ امروز تبدیل به یک اطاقک حقیر شد ه است  از برج و باروی  در اطراف آن خبری نیست   ودست روزگار نیز کم کم شکافها را بین دیوارها انسانها ا بیشتر میکند .

امروز دیگر چیز ی برای ما وامثال ما نمانده تا به  آن دلخوش کنیم ، گذشته  کم کم به زیر خاک فراموشی میرود و آینده ناپیدا  آنهمه جشنها وشادیها جای خودرا به اندوه وغم داده اند  .آزمندی بشر بیشتر شده است  وکوته بینی حکمرانان   افزونتر .

حال دیگر باید به رویا ها توجه کرد وآنهارا تعبیر وتفسیر نمود ویا تعداد مرده هارا شمرد  دیگر طلوع وغروب  خورشید در افق مانند روز و شب یکسان است .

»روزی روزگاری میتوانستیم در برگی از کاغذ سفید   بی آنکه سخنی از غم بر زبان بیاوریم برای معشوق بنویسیم که ( تنها کسی را که دوست میدارم تویی ! )  دختری ویا » زنی که ازجان ودل ترا دوست میدارد   به پیرامون خود بنگر  حدس بزن که او کیست ؟! ........«

امروز دیگر عشقها در یک دقیقه روشن و خاموش میشوند  دیگر رازی نیست که بتوانی دردل پنهان نگاه داری همه چیز عریان است حتی کلماتی که تو بر روی قلبت نوشته و پنهان کرده ای  عریان میشوند .  آه ،  آیا کسی باور دارد که که این قلب من پس اینهمه سال  وطبع من  پس از گذراندن  سالهای تاریک  هنوز  یارای  سرودن  اشعار تازه داشته باشد  ؟  قلبی که از زیر کشتزاران  یخ زده گاهی بمن لبخند میزند نمیدانم شاید این لبخند به زودی خاموش شود .

من هنوز انگتشتانم   روی تکمه ها میچرخند  و در دل آوازها میخوانم  اما ....دیگر کسی صدای ناتوان مرا نخواهد شنید و تازه بیاد میاورم که باید اول بفکر تندرستی وسلامتی خود باشم !!!! خوب !ما همه چنین هستیم  ، پای به جهان میگذاریم  ، زندگی میکنیم ، عشق میورزیم وسپس جان میسپاریم  واین جان به کجا میرود ؟ این است آن سئوال !

ما خنده را  مردم بی غم دنیا  گذاشتیم 
گل را بشوخ   چشمی شبنم  گذاشتیم 

دیگران  بیادگار  اثرها گذاشتند 
ما دست را بسینه عالم گذاشتیم 
پایان 
به روز شده در تاریخ 20/10/2018 میلادی / ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .




بسوزان

هوا بس دلگیر وتاریک وبارانی است ،
خانه دل منهم دلگیر وبارانی است  بیاد این ترانه شادروان  عبداله  الفت افتادم که بانو  سیمین غانم با چه استادی کامل آنرا خواند وشادروان  تجویدی بر روی آن آهنگی گذاشت که بیشتر به یک سنفونی شباهت داشت .آواز آنرا شجریان که در آن زمان زیر نام ”سیاوش ” میخواند با اشعار دلپذیری از حافظ در بر نامه گلها اجرا کردند ’
گلهای رنگارنگ /برگ سبز / گلهای صحرایی/تکنوازان /  همنوازان به کجا رفتند واین زحمات چندین ساله این هنر مندان چگونه بر باد شد وجایش را کلاغان سیه پوش گرفتند با هزار ترفند وریا ؟؟؟؟؟

بسوزان ،بسوزان ،شعرهایم را بسوزان 
بر گ برگ خاطراتم را بسوزان 

در سکوت بی سر انجام بیابان 
آتشی از استخوانم بر فروزان 

در میان بوته های خشک بیجان 
در غبار آسمان گرد بیابان ،بسوزان 
شعرهایم را بسوزان ،برگ برگ خاطراتم را بسوزان 

تا نماند دیگر از من یادگاری 
در خزانی یا بهاری 
بسوزان 
تا نماند قصه ای از آشنایی 
تا شود خاموش فریاد جدایی
بسوزان ،بسوزان 
...............
وصیت منهم به باز ماندکانم همین است .بسوزانید آن همه دفتر را وآنچه وجود مرا اعلام میداشت  بگذارید با خاکستر من یکی شده بسوی عرش نا متناهی برویم ما خسته ایم از زمین واز زمان .ثریا / /اسپانیا  

Amir....

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

میزبانی که زجان آزرده کند میهمان را 
چه ضرورست که آراسته  سازد خوان را .....صائب تبریزی 

متاسفانه این برگ کاغذ  در دست همه هست وبه سختی میتوانم آنرا بیابم وچند خطی بنویسم ، من نمیدانم تو درکجای دنیا هستی اما بطور قطع ویقین میدانی من کجا هستم !
تنها چیزی که از تو باقیمانده همان کلمه تیتر بالی  این صحه است که روی گوشی تلفنم می افتد ، بقیه گم شده اند  از روی ایستا گرام ناگهان پرواز کردی ورفتی ! فیس بوک را خودم بستم وتگرام قبل از باز شدن خود بخود بسته شد !! وصفحه فارسی از روی کیبرد های من کم کم گم میشوند وجایشانرا به خطوط دیگری میدهند که من ابدا دوست ندارم  شکل " سین " آنها بشکل دندانهای خودشان و" عین " آن بشکل همان دهان گشاد وباز خودشان ، من ابدا آن خطوط زشت را دوست ندارم وتا حد امکان سعی میکنم خطی را بیابم که با خط قبلی من وزمان کودکیم  همراه باشد .

روزی شخصی آمد با یک پرونده قطور درباره تو ، همهرا رو کرد وعکسهای اعضاء کنگره را که نشان داد ، دیگر چیزی نمانده بود فریاد بکشم ، باخود گفتم اینها میخواهند سر زمین مارا آزاد کنند ، نه بهتراست زیر پرچم همان  جیم الف بمانیم ، حال آیا آن عکسها واقعی بودند یانه ؟ د رمیان  آنها  مردی نبود تنها یکی دو جوان که من دربرنامه تو دیده بودم .
درحال حاضر این صفحه نیز درانحصار دیگری است من نمیتوام آنچه را که در ون سینه وقلبم نشسته برایت بنویسم  ، بزرگترین خیانتکاران ما در حال حاضر در روی رسانه های بزرگ نشسته اند وگنده گویی میکنند ، عده ای  فسیل ویا خانم های مکش مرگ مارا بعنوان تحلیل گر میاورند وهمه مانند مورچه روی تابلت من مینشیند باید یکی یکی را پاک کنم ویا آنرا بطور کلی بلاک کنم ، به صفحه آ ن " گنده "  که درلندن نشسته وپدر خوانده است ابدا نگاهی هم نمی اندازم شارلاتان تراز او کسی را دراین زمانه ندیدم .
راست میگویی ما همه بوقلمونهای رنگنین هستیم که هنرکجا لازم باشد رنگ خودرا عوض میکنیم وبادی در غب غب میاندازیم وخودرا بعنوان یک طاوس زیبا جا میزنیم . 
بهر روی نمیدانم این نام را خود تو گذاشتی  یا طرفدارنت ؟ من تنها همین  را دارم وبه همان گوش میدهم . 
روزی تصویر ی از آرم کنگره قانون اساسی شمارا دیدم که شبیه تصویر آرم سپاه بود ، کمی مشکوک شدم اما ، دراین فکر بودم شاید میان آنها نیز چند ایرانی وایران دوست وجود داشته باشند .
گناه ما تنها این است که به خاک خود ومردم  واقعی خود عشق میورزیم همین گناه بزرگی است . باید ایران را فدای اسلام کنیم درغیر اینصورت بر سر ما همان خواهد آمد که بر سر دیگران آمده است . 
سعی دارم کمتر وارد گودال متعفن سیاست بشوم واین نامه را بطور خصوصی برای تو مینویسم حال اگر دیگران هم خواندند مهم نیست نوشته های من همه بر باد نوشته میشود وخیلی ها بعضی از اشعار مرا بنام خودشان چاپ کرده اند این را بانویی از آلمان برایم نوشت ، برایم مهم نیست اصل آنها موجود است خوشبختانه آنقدر دراین کار خبره شده ام که میتوانم از خودم واین برگ  نگهداری کنم . احتیاجی ندارم دست به دامنی کس ویا کسانی بشوم . 

امروز صبح باز دچار مشگل بودم ساعتها وقت صرف کردم تا توانستم این صفحه را بیابم واین چند خط را بنویسم بطور یقین فردا دوباره همان آش است وهمان کاسه .
دوربینم را خاموش کرده ام ، میلی  به دیده شدن ندارم تنها کسی هستم که پشت عکس خودم پنهانم  نه درپشت سر دیو ودد  و  وگل وریحان  وقرنفل . تو میتوانی درخانه ات بنشینی و عقده دل را باز  کنی  ااما این کار ازمن ساخته نیست به هزار دلیل. بهر روی اگر نمیتوانم چیزی بنویسم ویا کامنتی بگذارم متاسفم چون هیچ  چیز برایم باقی نمانده تنها یک تابلت پنهانی دارم که آنرا دیگر دردسترس کسی نگذاشته ام  چرا که ممکن است حروف آن نیز  ناگهان عوض شوند وعجب آنکه روی اینستاگرام من آدمهایی آمده اند که من ابدا آنهارا دعوت  نکرده ام ، من تنها از آسمان  تنهایی خودم عکس میگیرم وخورشید را شکار میکنم ویا از طبیعت وگلها نه از هیکلی  رعنا ولبهای برجسته وسینه های عریانم .من هنوز دراین شهر ک داغ  در میان  دست انداز های زیادی  هیچگاه لباس باز نپوشیده ام چرا که میل ندارم دیگرنرا دعوت کنم تا عریانی مرا ببینند . 
پر نویسی کردم ، میدانم که این صفحه را خواهی خواند درانتظار هیچ پاسخی نیستم کامنتهارا بسته ام وایملهایم مستقیم به " جانگ " میروند فعلا با این صفحه مشگل دارم تا بعد .
بامید دیدار 
بامید پیروزی پاینده باد ایران 
ثریا / اسپانیا / 20/10/ 2018 میلادی ! 

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۹۷

خرکی را به عروسی خواندند

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
                                                        تصویر بالا کار اینجانب است !!!!

این نوشته بمناسبت  روز حجاب و نمایشگاهی که در اتریش  در باره حجاب به معرض تماشا گذاشته اند وگویا این حجاب قدمتی 4000 هزار ساله ! دارد از دوران امپراطوری ایلام  وحتی در تصاویر مذهبی حضرت مریم نیز چادری بسر دارند ومردان نیز اکثرا سرشان پوشیده یا با عمامه ، یا کلاه شاپو ویا یک دستمال ! چه بسا ترس دارند که مبادا مغز از سرشان بپرد واین حجاب ! حاجب و نگاهدارنده  مغز میباشد شعور که گاهی گم میشود و پروردگار در این مورد کمی خست بخرج داده هردو را به انسانها نمیدهد یا عقل میدهد ویا شعور  و یا هیچکدام را !.

عروسی فروزنده خانم بود ، زن زیبایی که در آن محیط ودرمیان زنان سیه چهره کویر مانند خورشید درخشان بر همه جا میتابید ، پوستش سفید موهایش خرمایی وچشمانی به رنگ آسمان داشت اورا برای پسر بزرگ حاج آقا نامزد کرده وحا ل امروز  مراسم عروسی اورا برپا داشته بودند ، من از خوشحالی درپوستم نمیگنجیدم  هفت سال بیشتر نداشتم کلاس دوم ابتدایی بودم درمدرسه خانم " ف"  آنهم با پارتی بازی چون تنها مدرسه ملی بود بچه های اعیان شهر به آنجا میرفتند متعلق به طایفه شیخیه بود ! منهم بواسطه یک پیش آمد ویک وصلت ناجور میان این گروه بر خورده بودم .

پیراهن تافته صورتی  خودر ا که خش خش  آن مرا تا عرش میبرد ودوخت عمه جانم بود پوشیدم وبه رنگ آن نیز یک جفت جوراب ساقه کوتاه با کفش سفید ، وموهایم را که حمام به حمام بافته وباز میشد باز کردم ، آنهارا باروبان سفیدی ارایش دادم گاهی روبانرا کج میبستم  وگاهی صاف بر فرق سرم مینشاندم موهایم تا کمر رسیده بود آنهارا رها کردم ومانند پروانه درون درشکه نشستم ، آه از نهاد  مادرجانم بر آمد ، دختر چادرت کو ؟ این چه شکلیه  ، گفتم بی خیال شانه هایمرا بالا انداختم باز مادرجانم ناخن هایش را درگونه ای نازکش فرو برد ومشتی محکم نیر بر سرش کوبید که  من با این دختر آخر بدبخت میشوم !! درشکه به راه افتاد درخیابانهای خاکی تا به باغ بزرگ رسید ، به به چه هوایی ، گویی بهشت را آنجا درمیان صحرا ودرمیان خاک کویر ساخته بودند  ، حوض بزرگ بیضی شکل اطرافش را گلهای سرخ محمدی وگل زرد ویاس ولاله عباسی احاطه کرده بود هنوز درشکه درست نایستاده بود که خودم را به سر سرای باغ انداختم ، درانجا با چندین چشم مواجه شدم خانم ها با چادر مشکی  میامدند و خدمتکارانشان  جلوی در با یک بقچه آماده بود چادر مشکی را برمیداشتند وچادری از نوع وال یا ابریشم بر سرشان می انداختند همه توالت کرده صورتها از فرط پودر سفید ویا سفیداب نقره ای به رنگ مرده درآمده بود ونعلین های زیبای ابریشمی را میپوشیدند وپای در راهروهای مفروش میگذاشتند اول به سوی بانوی کاخ میرفتند ودست اورا میبوسیدند وسپس با آرامش وآهستگی سری برای دیگران تکان میدادند ودرگوشه ای مینشستند ، خدمنکاران  با گلاب دستهای آنهارا شستشو مدادند سپس قائوت و وشیرینی وچای دور میگشت ، دهانم آب افتداه بود خود را به وسط اطاق انداختم ، نگهان دیدم زنی با سرعت برق بازوی مرا گرفت واز اطاق بیرون کرد وگفت برو چادرت را بپوش !!

مهم نبود ، رفتم کنار حوض که مرغابی ها درونش شنا میکردند با گلها بازی میکردم  پسران درپشت شیشه ها جمع  شده مرا تماشا میکردند پاهایم عریان بود وای چه گناهی وچه مصیبتی ! درپشت شمشادها مردان با عمامه ها ویا کلاههای شاپو نشسته بودند وجلوی انها میزهای کوچکی لبریز از میوه وشیرینی ونقل ونبات بود وحضرت داماد هنوز تشریف نیاورده بودند .ایشان باید درمعیت سرکار آقا وارد میشدند اول به زنانه میرفتند خطبه عقدرا جاری میساختند سپس بر صندلی بزرگی خویش تکیه میداند وحامیان حرم ونوکران وخوش خدمتان گردشان بودند چرا که جواز هر کاسبی دردست ایشان بود ! .

دور حوض قدم زدم ، به در اطاق وپنجره هار فتم همه بسته بودند ، تنها شدم به کنار مطبخ رفتم آشپزها تند تند مشغول  پختن و پز غذا وشیرینی خانگی بودند بوی سوهان بوی باقلوا بوی  آه چه بوهایی ..... از مادرجان هم خبری نبود درگوشه ای نشسته بود درکنار خاتمی وقلیان میکشید چای میخورد ودرددل میکرد از پدرم شکایت میکرد وچطور شد که به این قبیله آمد همه اینها را بارها وبارها شنیده بودم ، تا آنساعت حتی قطره ابی نیز کسی به دستم نداد تشنه  بودم درمطبخ لیوانی آب خوردم ودوبار به زیر درختی پناه بردم ،حتی دختران خدمتکاران نیز از نشستن کنا ر من اکراه داشتند !
صدای هلهله وفریاد زنان ومبارک باد نشان داد که خطبه جاری شده وحال فروزنده خانم میتوانست آن روسری سفیید کذایی را از روی صورتش بردارد ، اورا به بالکن  آوردند واقعا گویی یک فرشته از اسمان به زمین نشست چه زیبا بود وچه با شکوه .
در میان خانمها خواهر ناتنی ام نشسته بود  سر درگوش زنی دیگر داشت سبدی از میوه ها ی عالی جلویشان بود بسمت آنها رفتنم هلویی برداشتم ، آن زن پرسید :
دخترجان ، چرا چادرت را برداشتی ؟
گفتم ازاول چادر نداشتم همین جوری آمدم   ،  وای چه مصیبتی ؟! خانم جانت فهمید ؟ بله !  باهم آمدیم  ،      میدانی این نوع لباس پوشدن کار دخترهای نجیب نیست ؟!
کدام مدرسه میروی ؟
مدرسه خانم فروتن جلوی بازار قیصریه .با هلویم از کنار آنها گذشتم .

فردای آن روز از دفتر مدرسه مرا خواستند  ، خانم مدیر با زن فراش ماند جلاد و دستیارش ایستاده بودند ، خانم مدیر  رو بمن کرد وگفت :
بمن اطلاع داده اند که درمیان موهای تو شپش هست و رو به زن فراش کرد وگفت آن قیچی را بیاور ، قیچی حاضر شد و
موهای بافته شده و روبان خورده من از بیخ بن بریده شده وسپس خانم مدیر آنهارا با اکراه به دست زن فراش داد وگفت زود برو آنهارا بسوزان !!!!
من مانند مرغ کل دستهایم را به پشت سر گرفتم ودوان دوان بخانه رفتم ،  درحالیکه میدانستم دختران دیگر در پشت پنجره های کلاسها   خنده هایشان  تا آسمان میرود !  دیگر چیزی برایم مهم نبود ا ز مدرسه تا خانه خیلی راه بود ، بخانه رسیدم خودم  را میان رختخوابم انداخنم و تا میتوانستم فریاد کشیدم و گریستم ، چند سال دیگر طول خواهد  کشید تا من دوباره آن موهارا داشته باشم ،  بعلاوه توهین بزرگی بمن شده بود  من بر خلاف  بقیه که ماهی یکبار به حمام میرفتند  ، هفته ای یکبار میرفتم ویک  روز درمیان در خانه   موهایم را باز میکردم ومادر آنهارا شانه میکشید ، نه دیگر این توهین  برایم غیر قابل تحمل بود ....مادر سراسیمه رسید همه چیز را باو گفتم و در نهایت خانم مدیر وزن فراش اخراج شدند و من در بستر بیماری افتادم با یک تب شدید که بعدها نامش حصبه شد .
دیگر پای به آن مدرسه نگذاشتم و راهی پایتخت شدیم شاید کمی روی آزادی را ببینیم ، خیر در پایتخت هم چادر بر قرار بود ویا روسری وتوسری . پایان

بود آسان  علاج درد بیمار
چو دل بیمار  شد ، مشگل شود کار
به روز شده در تاریخ 19 /10/ 2018 میلادی
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « مقیم اسپانیا !!!



پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۷

راز شادمانی

ثریا » لب پرچین  «اسپانیا !

مستان خرابات ، ز خود بیخبرند 
جمعند و زبوی  گل پراکنده ترند 

ای زاهد خود پرست ، با ما منشین 
مستان دگرند  و خود پرستان دگرند .......شاد روان  » رهی معیری «

راز شادمانی ما در کجاست ؟ در کنار یک چمن مرطوب با عطر گل سرخ ؟ 
در کنار گلهای مصنوعیی و رنگا رنگ ؟ 
نشستن در یک کافه و نوشیدن لیوانی آبجو ؟ 

ویا در زمانی که  بلبل  دل افسانه ساز کند ؟ 
آنگاه ،  همه جا گلزار میشود 
دیده بجای اشگ غم ، گهر بار میشود 

و میتوان از محنتکده   خود بیرون رفت ،
 و جلوه صبح بهاران  وبرگ ریزان خزان   وشادمانی مرغان مهاجر  را شنید 


راز شادمانی ما در کجاست ؟ 
در عالم هستی ؟   
نه ! دیگر نمیتوان فریب داد وفریب خورد ،  
هرچه درعالم هستی  است گریان است  وزیدن  باد سحری رقصان نیست 
 باغی نیست که از عطر وسبزه  نشاط برآن باشد 

دشتها چون  مرده های بیجان  تشنه لب  در خاموشی میمیرند 
 اگر قدمی پیش بگذاری و لحظه ای گوش فرا دهی 
پای فرو  رفتن  آنرا  میشنوی 
دیگر نمیتوان  فریب خورد که  نسترن با گل سرخ همنشین است 
و دیگر نمیتوان گفت که چشم نرگس نگرا ن است  
 داستان  غم عمر  را باید شمرد 
وآن ارغوانی که شاعر!! بدان دلخوش بود  ، در معرکه آتش بیداد سوخت !

راز شادمانی  ما ؟ 
خوشبویی کلام است که ار دهانی نیکو بر میخیزد 
دران زمان که دل به طپش در میاید ،  آن دل مرده !
ابرها به فرمان خدا میگریند 
تا گل و سبزه  شکوفا شوند 
تا لب سرد تو پر خنده شود  
تا شب تار تو تابنده شود  
تا پیکر مرده  تو زنده شود 
و ببینی عشق را در باغچه طبیعت 
ثریا 
--------
غروب  پاییز و زمستان غمگین است ،  راهرو های تاریک را باید طی کنی ، تنهایی ، روز به اتمام رسیده است ، کتاب را بر میدارم ، تلفن را  درجیبم  میگذارم وبا یک بطری اب بسرعت برق به طرف اطاق خواب میدوم ، گویی ارواحی نا شناس مرا دنبال میکنند . 
همه چراغهارا روشن میکنم  و سپس هنگامیکه وارد اطاق خوابم میشوم درب را ازدرون قفل میکنم  ، موقع خواب نیست ، اما باید از جا بلند شد  تلویزیون برنامه ندارد جسدی است که تنها من روی آن فیلمهای چندین باره را تماشا میکنم . 
در جایی خواندم  که زیگمویند فروید بیماری نوشتن داشت مرتب مینوشت همیشه درحا ل نوشتن بود اگر او یک روانکار وفیلسوف بزرگ نبود  حتما یک نویسنده بزرگ وبلند پایه میشد .
این بیماری بمن هم سرایت کرده است ، درون کیفم دفترچه وقلم درون اطاق نشیمن دفتر چه وقلم ودر بالای تختخوابم  دفترچه وقلم  ، مینویسم مهم نیست که چی مینویسم تنها باید بنویسم و بنویسم .

جانم بفغان  چو مرغ شب میاید 
و زداغ او ، با ناله بلب میاید 

آه دل ما ، از ان غبار آلود است 
کاین قافله  ، از دیار شب میاید 
-----------------------------
 شبتان خوش وروزتان پر بار 
ثریا / اسپانیا / 18 اکتبر 2018 میلادی /