دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۷

پشت شیشه

در آن سوی مرزها  خبری نیست ،در اینسو هم خبری نیست ،
میدانستم از آن پشت داری مرا مینگری  نگاهم میکنی  ومیدانستی که در  پشت شیشه های  انتظار ایستاده ام .
پیغام تازه ای نبود هرچه بود رنگ بو دوآرایش.
آرایشی که بیشتر به درد روی سن نمایش میخورد نه پشت شیشه ها خاک گرفته ومه آلود ، خوب بمن خیره شدی گویی میخواستی با یک تیغه گلویم را ببری  اما جایش را نمیافتی !

دیگر به هیچ چیز وهیچ کس  نمیپردازم  حالت کسی را دارم که ناگهان کور شده اما خوشحال است که دنیا را دیده وانسانها را به معیار خودشان سنجیده  اما حال بی میل نیست که گاهی چشمانش روشن شود ودید تازه ای را بیابند اما ترسناک است همان کور ماندن بهترین است .

با تو میکشد گهی دلم به مهر 
ای گسسته زمن به قهر 

با تو میطپد دلم  بکوچه های خیال 
بی تو میرود  دلم  ز خانه های شهر ......

گهی دست در آغوش داری وگهی دستهارا رها میسازی مانند دخترکان خجول  وزمانی مانند یک بچه شرور دستها را بلند میکنی گویی میل د اری در خلع کسی را به سیلی ببندی 
میل کشتن در تو هست .

چشمانت را به شیشه های خاک آلوده چسپاندی  مدتی مکث کردی وبا آنهارا درهوا رها ساختی  دو دندان زیرین تو برای جویدن وخوردن گوشتهای بریان شده خوب تیز شده اند   فکین تو کمی بزرگتر از قبل شده  حال با آوردن آن کوتوله دیگر بمن حالی کردی که حسابی با هم نداریم .
نه من دست از تو نمیکشم برایم خیلی چیزها به ارمغان آورده ای همه را پنهان کرده ام حتی خود ترا نیز در گوشه اطاقم بین  عروسکهایم پنهانی نشانده ام کسی نمیداند که آن ”موپت” تویی.

آن شب که نرمخو   ومهربان  باز آمدی  بخانه من 
 بی انتظار 
با خود گفتم :
مگر پندار شبانه مرا خوانده ای 
باور نداشتم که تویی ،در کنار من 


روزی نام تو با غرور نشست در کنار من !و......امروز دوبیگانه ایم  دور از هم .ثریا
خلاصه شده از یک نامه 
از دفتر روزانه 
پاییز ۲۰۱۲