شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۷

نکته ، نکته ، تکه ، تکه.

ثریا / اسپانیا » لب پرچین !
-----------------------------

امروز سی سال از  ازدواج دختربزرگم میگذرد  وامشب جشن سی سالگی ازدواج پر ثمر خودرا بر پا داشته ، وسی سال است که من در لباس یک بیوه تنها راه میروم و روز گذشته نوه ام که نمرات دانشگاهی را گرفت یک  " آنر گرید "  هم باو دادند  یعنی یک نمره افتخاری ! نه ! نه!  منتظر هیچ پاداشی نیستم  هیچ تاج مضاعفی را هم نمیخواهم بر تارک سرم بگذارم ، همین نگین های درخشان برایم کافی میباشند .

فضول  را بردند جهنم ، گفت هیزمش تر است ، حال حکایت من است  درلابلای اخبار خواندم که یکی از بازیکان تیم ملی " باصطلاح"  ایرانی  از تیم استعفا داده است وبه دنبال او دیگری هم رفته ،  نامش سردار آزمون میباشد واهل گنب کاوس   ، دلیلش را فحاشی وتوهین بخانواده اش ذکر کرده است ، این طفلک نمیداند که خوراک روزانه ایرانیان فحاشی است نشخوار آنها فحاشی است بدون فحاشی زندگی واموراتشان نمیگذرد  ،  در ایستاگرام او باو فحاشی کرده اند که تمام مدت  روی زمین بودی چرا گل نزدی ؟  دیگری هم تمام مدت نیمکت نشین بود ، گویا ایرانیان از فوت وفن ودسیسه های   بازی ها بیخبرند همین  که یک گل بزندد دنیارافتح کرده اند تازه اولین گل را هم خود مراکش بخودش زد اسپانیا هنم مردانگی بخرج داد .

حال این جوان بیچار  که آنقدر مادرش را بباد فحش گرفته اند که پیر زن بیمار وبستری  شده است واو خودش را ببالین مادر کشاند وقید فوتبال راهم زد ، بعضی ها نمیتوانند در مزرعه خوکها بمانند درحالیکه اسب اصیلی هستند باید  دستور از خوکها بگیرند اصالتشان اجازه نمیدهد  حال خداوند به جوانی او رحم کند فردا اورا به هزار تهمت ناروا روانه  "ابد آباد " نکنند .

سیاست وفوتبال دو شغل بسیار کثیف  ونا امن میباشد ، ماریانا راخوی نخست وزیر سابق اسپانیا بکلی سیاست را بوسید ورفت درهمان حجره ومحضر خود  سند هارا مهر میکند برای همیشه از صحنه سیاست بیرون رفت چون نتوانست با این قشر هزار چهره در بیفتد ومن چقدر او را دوست داشتم وباو احترم میگذشتم .

این دنیای ماست ، صبح که چشمانت را باز میکنی  سیلاب آتش از یک سو  ، دود و شعله های آتش از سوی دیگر و زلزله ویرانی در طرفی دیگر ، جهنم را به چشم میبینی  و دلت میخواهد بخوابی  فقط بخوابی .

درخت زیبایی از نوع " بنت کنسل » جلو ی خانه ما قد کشیده بود با گلهای زیبایش  روز گذشت دیدم جا تر است وبچه نیست  درخت را دزدیده و برده اند !!  سالهای پیش در خانه  یکی از محترمین !!!! هموطن میهمان بودیم  با غرور فراوان میگفت  " 
من این باغچه و باغ را ازگلهای دزدی خیابان درست کرده ام ! ما هم مانند یک گوسفند خندیدیم ! 

این دنیای ماست  وآینده فرزندانمان که امروز با زجر وزحمت درس میخوانند وفردا باید پشت درهای بسته در انتظار کار بنشینند ویا برای کار فرمایان خارجی کار کنند . 
اگر پدرشان چیزی برایشان گذاشت که از جد مبارکشان به او رسیده !!! بود شاید بتوانند راه پدررا ادامه دهند  درغیر اینصورت مانند دختران  وپسران من به شغل بردگی مادام العمر ادامه میدهند وآخر ماه هم جیبشان  خالیست ، خوب  خلایق هرچه لایق !  وقتیکه نخواهی خودرا بفروشی  ، زندگی همین است  چیز بیشتری بتو نمیدهند  ،پایان 
ثریا  ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا / آخرین شنبه از ماه ژوئن 2018 میلادی /.



جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۹۷

سخنی که با تو دارم ......

ثریا / اسپانیا » لب پرچین« !

گفتگو .....
روی سخنم با توست رضا پهلوی ، حتی از بردن نام شاهزاده نیز اکراه دارم چرا که به شاهزادگان واقعی سر زمینهای دیگر که عشق به وطنشان سر خط زندگیشان هست  توهین میشود . 
تو همچنان رضا پسر محمد رضا شاه و پسر فرح دیبا باقی بمان بیشتر از این برای سرت گشاد است .

در همان زمان ها هم که دوستا ن  واطرافیانت  از دختر بازی ها وشب زنده داری ها وقمار بازی ها وغیره تو میگفتند من نیمه شک ونیمه باور به آنها مینگریستم ، تو هیچ احساسی نداری مانند مادر گرامیت که تنها به جواهرات وپالتوی های گرانقیمت خود عشق میورزد تا بحال کلامی ما از او نشینده ایم که بگوید ایران را دوست میدارم همیشه از گذشته میگوید ..... او عاشق فرانسه است وهمانجا هم دفن خواهد شد  درزمانی هم که  در ایران درنقش ملکه بازی میکرد باز رابطه اش  با احزاب چپ وسوسیالیست فرانسه قطع نشد ، تو زیر دست او تربیت شدی نه یک جنرال ارتش ایرانی ویا یک جانباخته مانند تیمسار رحیمی ، چشمانت لبریز از کینه وبغض است ، همه گنه کار نیستند  ، عده ای که توبا آنها درحال حاضر حشر ونشر داری گناهشان بیشتراز  ما پرندگان درقفس بوده وهست .

علیرضا نوری زاده  با عکس پدر تو که آنرا درمیان شعله ای آتش میسوزاند روبه دوربین لبخند فاتحانه میزد وتو درست دست دردست او گذاشتی ، چه بسا از پدرت دلخوری داشتی او که همه چیز بتو مادرت داد بر سرمادرت تاج گذارد تا زهر درون غذایش نریزد  اما سر انجام اورا به سوی مرگ سوق داد وحال سالهاست  درنقش یک بیوه عاشق ودلباخته همسر از دست رفته هنوز با لب ولوچه آویرانش خود ش را بهر طرف میکشد .به همراه  بردگان درگاهش وجیره خورانش وطوطیان شکر شکن  رسانه ها !
چهل سال تو مادرت مردم ایرانرا فریب دادید واین قابل بخشش نیست وحال در کنار وطن فروشان وتجزیه طلبان راه میروید ، مگر چقدر لازم دارید > سپاه که مرتب مخارج شمارا میپرداخت برای آنکه مارا دربیرون سرگرم نگاه دارید . پنج درصد قراردادهای نفتی به حساب مادرتان درخارج هنوز  بقوت خود باقی بود  زمنیهای زیادی در سر تاسر اروپا دارید ، بیزنس های بزرگ سر مایه گذاری ها در شراب و عطر و مدلینگ  اینها ازدید خیلی ها پنهان نمانده ونوکرانتان  که از بی حقوقی ومفتی کار کردن  خسته شده بودن  اخبار را در خفا پخش مینمودند  حال به صرافت فروش سر زمین  پدر ی ما افتاده اید ؟ 
پسر نازنین من  ، از  چشمانت غیر از دو سنگ شیشه ای چیزی ندیدم احساس درآنها موج نمیزند شما هیچگاه به ایران بر نخواهید گشت ، هیچگاه وایرانرا به زودی فراموش خواهید کرد .اما ، 
یک ننگ بر دامان پدر وپدر بزرگتان نهادید آنها ساختند شما ویران کردید.

عجیب است که آلبوم من لبریز از عکسهای پدر وپدر بزرگ وخواهران وبرادر ناکام شماست اما هیچ عکسی از شما ومادر گرامیتان را درآن صفحات نگاه نداشته ام چرا که احساسم بمن میگوید نباید دروغ  را باور کنم . سرتان سلامت ، جام می را سر بکشید عمر ما تمام شد ما میرویم بچه های ما نیز شما وخانه پدری را فراموش خواهند کرد چرا که تنها دریک گوشه آنجا  دنیا آمده اند اما ما یک چیز را فراموش نمیکنیم وآن درد و رنج مردمی است که بیگناه یا کشته شدند یا درزندانها باقی ماندند ویا درگرسنگی بی آبی  وسپس قحطی جان میسپارند  وشما درسکوت  به تماشا ایستادید  بچه های کوچکی که د رزیز زله زله ها وطوفانها جان سپردند  برای شما مشتی زباله و زاید یبودند  بی خیال ! سر خم سلامت . پایان 

گذشت عمر و نشد  شاد جان خسته دمی 
غمی نرفته  زدل برون بردل نشسته غمی 

ز سوز سینه ما ساز را حکایتهاست 
 به پرده ای که بر آرد نوای زیر وبمی 

مگر فسرد  دلم  زندگی ز سر گیرد 
کجاست  زنده دلان  همدم مسیح دمی 
-----
ثریا / اسپانیا / لب پرچین  29 ژوئ« 2018 میلادی /.

کدام پهلوی ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !


و..... آرام آرام نسیمی  را که دوست داشتد  میوزید
نه باید که که ط.فتن  زا بود
 باید که مهار شده  باشد 
 وذنسیم  توفانیست رام شده  .

ما مرغان درقفس اسیر  که  نه پری داریم ونه بالی برای پرواز  باید از چه حکایت بکنیم ؟ ......
 تابلت را که باز کردم اولین فریا دجناب فروهر را شنیدم که دستهایش را بلند کرده  وبه علیرضا حرام زاده فحاشی میکرد ، ای خائن ، ای وطن فروش چهل سال تو یارانت  ( خوب این را تاحدی درست میگوید ا) او ومسعود بهنود ومحمد امینی معروف به ممد لنین وآن چماقدار مخمل باف همه  محصولات کرم زده وصادارتی میباشند .
تنها سئوالم این بود که  بپرسم  ، مرد محترم ! 
تو ازکدام پهلوی حمایت میکنی ؟ خود او شریک دزد ورفیق قافله است  وچه بسا اگر دید آنهمه مردم هنوز سعادت را در زیر پر پرواز پهلوی ها میدانند  سر کار علیه دوشیزه " نور"  را بعنوان ملکه هزارو یکشب به آنهاییکه  چسپیده به تاریخ کهنسال ومرده خود میبا شند  بر تخت مینشاند  و او را به جا نشینی خود بر میگزیند با یک تیر دو نشان زده است ! مگر تکیه کلام مادر بزرگمان این نبود که " 
نور بر تاریکی پیروز میشود ؟ خوب ! .... کمی دلخوشخنک بدهد تا به بقیه کار ها برسند  یعنی فروش سر زمین .

هنوز دچار ضعف هستم وبه درستی نمیتوانم  کلماترا بیابم ، خط هم باندازه یک مورچه سواری  جلوی چشمانم قد میکشد .
 آنچه که گذشته ، گذشته وچه بسا ما آنقدر سختی و بدبختی دراین چهل سال  کشیدیم که حال آن زمانرا دوران بهشتی خود میدانیم ، ملت بدبختی هستیم  بهر روی  هرگاه کتاب مقدس حافظ را با ز میکنم  این  ابیات پدیدار میشوند " 

چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت ، 
تقدیرما به دست می دوساله بود ؟
ومن هنوز نتوانستم  برای خود توجیح کنم که منظور ازان می دوساله چیسنت ؟

معانی  گذرا وگریزنده اند  نمیشود آنهارا گرفت  باید معنای محکمی در آنها یافت  معنایی که در پهنه قفس پنهان نباشند .

امروز دیدم که در کلیسای بزرگ سنتا آپوستول اولین بنیان گذار کلیسای رومی درا ین سر زمین که اول سر اورا بریدند وسپس مجسمه اش را درون یک  کلیسای متروک جای دادند ومجسمه ها ساختند  وآنجارا به یک مکان مقدس تبدیل کردند که مراد دهنده هم بود و توریستهای زیادی را از اطراف دنیا بسوی خود کشید ومیکشد ، حال بینی ودستهای وپیکر مجسمه ها دراثر نم وباران وگرده زمان صدمه دیده  وچه گریان ونالالن مسئولان درخواست کمک داشتند ! و..... بدین  سان کلمات مقدس وتصاویر مقدس  بوجود آمدند .!
پول حلال مشگلات است ، طرف تجاوز میکند  با وثیقه آزاد میشود تا دادگاه فرمایشی  بسته به شانس است یکی هم  هنوز نفس نکشیده بالای داراست چون وثیقه لازم را نداشته تا بپردازد 

این عدالت  ماست واین قانون طبیعت که همه جا حکمفرماست .
عده ای مانند من  درقفس خود  جای میگیرند  وبجای آنکه بادبان کشتی را برافرازند  دور قفس را میله میکشند  ونسیم را نیز زندانی میکنند  مانند مرغکی بی پر وبال تنها درقفس بال بال میزنند  اما هیچگاه  درمعرض توفانها  نمی ایستند  از باد وحشت دارند باد با خود همه چیز میاورد همه نوع خس وخاشاکی را .

عده ای دریا نوردی را دوست دارند وراهزنی دریایی را  بنا براین بادبانهارا بالا میکشند  آنها  کلماترا در قفس زندانی میکنند  وتصاویر را نیز  طوفان گاهی تبدیل به یک سنگ شده  که ناگهان صورت خداوند را بخود میگیرد ( مانند سالهای 57)  . 

توفان  گاهی کلماترا سر بسته واسراز امیز بسوی دیگری پرتا ب میکند  تا ازنگاه خیره خردمندان در آمان باشند و درحال حاضر جلوی طوفان ایستادن  بس خطرناک است 
مرغان درقفس  مقدس اسیرند  واز هر نسیمی که میوزد  آنها با اشتیاق بال وپر میزنند  شاید در لانه باز شود  وپرهایشان گشوده  تا دوباره  بادشوند نسیم شوند  وطوفانبر ا کنند  وچه بسا قس ها را بشکنند .

ودر خال حاضر من درانتظار آن می دوساله میباشم که دست تقدیر برایم پنهان نموده است ! .پایان 

نبودی  آنکه  منت دلنواز میگفتم 
چرا  ز ساده دلی  با تو راز میگفتم 

همه حکایت ناز تو گفتی  زین پیش 
کنون  بلای دل است آنکه  ناز میگفتم 

هر آن سخن  که از او یاد بود شب وروز
تمام میشد وهر بار  باز میگفتم 

دلش  گر از سخن من گرفت بر حق بود 
که دردهای دل جانگداز میگفتم ........". امیر خسرو دهلوی "
-----
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 29/06/2018 میلادی ؟

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۷

سر زمین بردگان

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« !

سر زمین ما درحال حاضر دستخوش یکنوع اغتشاش است ورهبری این شورش را نیز نمیدانیم  چه کسانی بعهده دارند " اگر

هم بدانیم بما مربوط نمیشود درکار بزرگان دخالت کنیم " !!! 

در گفتار ها و بزن و بگیر ها و دعواهای میان ارباب جماعت فضای مجازی  ، شنیدم " ابی" ابن الوقت  در شهر سنت پیترز بورگ کنسرتی گذاشت که بلیط های  آن کمترین قیمتش شان از سیصد دلار شروع میشود !!!  آنهم در سرزمین روسیه که برای  ابادانی خود وبقای خویش توانسته بود برنامه جام جهانی را بخانه خویش بیاورد  گذشت هاز اینکه سر زمین ما را هم  چپاول میکند!
از اینکه جناب ابی حرص و طمع  خودرا هیچگاه  پنهان نداشته و ندارند شکی نیست ، من هیچگاه نه صدای اورا دوست داشتم ونه فهمیدم چه میخواند ، گویی بحر طویلی بسبک آخوند ها در فضای ایجاد شده ارائه میدهد  شاید هم برای همین باشد که مورد قبول اهل روحانیت است !!! 

تا آنجاییکه من میدانم  مردم کشورهای پیشرفته ویا درحال رشد در این گونه مواقع برای  هموطنان خود  کنسرتهای مجانی  بپا میکنند آنهم درفضای آزاد ، اما ایشان گویا تالاری را اجاره کرده وخوب دیگر بما مربوط نمیشود به همراه نوچه خود آنهم برای ملتی که به نان شب محتاج است  دوگانگی را به حد اعلا رسانده یعنی اگر پول داری وپانصد دلار بدهی میتوانی از عرعر من لذت ببری رقص وغیره هم درکار نیست ! وچه بسا بودند کسانیک که خودی بودند وباین کنسرت منحوس رفتند وکسانی آنرا محکوم کردند.

چگونه میتوانی این پول را  از همو طنان خود بگیری ویا بدزدی  ؟  هیچ چیز در دنیا باندازه عشق به وطن ارزش ندارد اما شما جهان وطنید هرکجا آب و ابادی باشد شما سفره تانرا پهن میکنید .
 هیچی چیز اندازه عشق بوطن دردل لانه نمیکند  اگر دل بیمار شما آنرا از خود راند باید وطنی دیگر اختیار کند ،.

متاسفانه درسر زمین ما بما درس وطن پرستی را ندادند تنها درس قبیله پرستی  را خواندیم  یا از قبیله السلام بودیم ویا از قبیله قجر ویا از قبیله کرد وترک .   هر گونه رابطه طبیعی بین ما  بصورت زشت ووحشتانکی در میاید   تنها نگاهی به این  فسیلان نشسته  در غرب و خفته بیاندازید  هنوز بر پر قبای آن مرد دیوانه چسپیده اند چرا اگر اورا رها کنند  مانند یک دیوار ویران میشوند ودرهم فرو میریزند ، چیزی ندارند ارائه بدهند معلوماتشان همه درون کتابهاست  ، نمیدانم آیا ما فرزندان آن سر زمین استحقاق خوشبختی ا نداشتیم ؟  و یا ارزش آنرا ؟ .

تنها با قضاوتهای  خود یکدیگر را قطعه قطعه میکنیم  وخیلی ظالمانه  و مطمئن دیگری را  متهم میسازیم یک خارجی در کنار ما بیشتر ارج وقرب دارد تا یک هموطن .
من بقدری درد کشیده ام که دیگر میلی ندارم به پشت سرم نگاه کنم  ویا به عقب برگردم  یا مادر ستمگر داشتیم یا پدر سختگیر ویا معشوق آدمکش  نه احتیاجی نبود ما تربیت شویم  ، همین علف خودرو بار آمدن بهتر است .

بهر روی در انتظار فردایم ! 
ثریا / اسپانیا / 28 /06 /2018 میلادی !

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۷

مردان له شده !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین"
------------------------ 

دیر زمانی است که  در سرزمین ما هرکه  " کارو بارش خوب باشد " الزاما آنسان خوب وشریفی است ! شرافت جای خودرا به بیشرمی وبی شرافتی وبی نزاکتی داده است ،دیر زمانی است  که پیشرو بودن  برایشان یک امر حیاتی است  و بیشرمی  در وجودشان چنان ریشه دوانیده که  جزیی از جان  آنها  شده است ؛  وبرای پیشرفت ورسیدن به مقصد ا زهیچ گناه وآلودگی  خودرا کنارانمیکشند .  کشیدن آنها  بسوی  پیشرفت و کمک به دیگران  مانند  کشیدن کوه بر آسمان است .

گاهی فکر میکنم که من متعلق باین زمان وقرن نیستم  دو سه قرن یا زود به دنیا آمدم یا دیر وآنکه با من  جفت وهمراه بود واز ما زاده شد نیز در این تنگنا چنان گرفتار است که نه راه پس دارد ونه راه پیش  ، وبگفته او شاید ما از یک سیاره دور افتاده باشیم که غریب  وار در آسمان سر زمین  گل وبلبل و خیام وحافظ  یکشب سرگردان وسپس فرود افتادیم ! 
به هرچه میاندیشیم  باید آنرا به اکراه از خود دورسازیم  اما آنچه را که انتخاب کرده ایم ومیل نداریم با ما باشد  درهمانجا میایستد وچنگهایش را  در پیکر ما فرو میکند .

سالهای زیادی را گذرانده ام اما تنها صفحه مغز من مرتب یک ترانه را تکرار میکند ودست برداشتنی هم نیست  به هر سو رو میکنم ودست به هرچه میزنم باز آن خاطرات  لعنتی چند سال زندگی بیهوده در بی خیالی جلویم سبز میشود حال تهوع میگیرم،  هیچ یاد بودی را نگاه نداشتم تا مرا بیاد آن روزها بیاندازد . اما بی فایده است 
در میان  درک زندگی و خود آزاری  ، درک  آزادیخواهی و درک پیشتازی  ، نه هیچکدام را نمیخواهم  خودم را فریب نمیدهم  دیگران را نیز نمیفریبم گاهی آرزو میکنم ایکاش میشدیکبار تنها یکبار سفری به آن کوهستانهای بلند میکردم وسرم را میان برفها میبردم ویا زیر آبشارهای جاری از کوهها دهانمرا باز میکردم تا آنقدر آب درگلویم بریزد ومرا خفه سازد .

درآن همان زمان  هم که درناز و نعمت درآن سرزمین میزیستم گویی روی یک طبل تو خالی ایستاده ام وهر آن پاهایم فرومیروند هیچ احساسی نداشتم ، نه آ هیچ چیز را متعلق بخودم نمیدانستم ، تنها مسواک وحوله حمامم متلق بمن بود ..

حال امروز میان این مردم له شده وفرسوده مانند میوه های گندید بو گرفته  .ه مانند یک سنگ علطک  هرچه به آنها احترام میگذاریم ومیل داریم آنهار بکشیم بسوی آزادی سنگین تر میشوند  وهمانقدر نیز از میل ما به آزادیخواهی میکاهند  ونفس مارا میگیرند بما حال خفگی دست میدهد  فضا برایمان تنگتر میشود وسر انجام نیرویمان به پایان میرسد وخودرا از همه جدا میسازیم .

زنان زیادی مانند من در گوشه و کنار جهان  زنده وزندگی میکنند و میلی به خودنمایی و خود فروشی ندارند  خمیره آنها از جنس بلور ویا سنگهای قیمتی است  با اشتیاق در انتظار گذر زمانند  کسی آنها را به تاریخ فرا نمیخواند  آنها هیچگاه پای به صحنه نمیگذارند  تا دچار رنج خاک گذشته شوند  واین تنها گزینش ماست .

امروز به کدام از این مردان له شده میتوان گفت  پهلوان ؟ به میراث خوار که میل دار سر زمین را تکه یکه بفروشد  یا به آن پادوی  همیشه در صحنه که بازهم بیشتر میخواهد ؟!

ما در این راه تنهاییم وتنها خواهیم رفت  تنها نیاز به تاریخ داریم  واسطوره هایش نه آن  تاریخ تحریف شده آقایان  بلکه آن تاریخی که درمدارس خواندیم وسپس  آنرا دنبال کردیم ،  وچه بسا مجبور باشیم قهرمانانی را از خواب چندین هزار ساله بیدار کنیم وآرامش آنها  را بر هم بزنیم  اگرچه برضد خود ما بجنگند .  چرا که آنها نیز چهره اهریمن را درما میبینند  ما که هیچگاه خود را نشناختیم .ث. الف. 
--------
من ابلیس را  نزد کاووس دیدم 
که مستانه برخاست با ارغنونش 
چنان  رقص  رقصان به میدان در آمد 
که پا کوفت  بر سایه سرنگونش 

چنان کاخ شاهی  پر از بانک او شد 
که در لرزه افتاد   سقف و ستونش 
سرود  نخستین آن ارغنون زن 
 طنینی خوش انداخت  در خاطر من :
" که مازندران  شهر ما یاد باد " 
همیشه بر بومش  آباد باد 
گلستان او ، در زمستان گل آرد 
بیابان او ، سوسن و سنبل  آرد ....... شاد روان نادر نادر پور 
پایان
پر 
ثریا ایرانمنش "
» لب پرچین « / اسپانیا / 27/ 06/ 2017 میلادی /...

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۷

غروب تابستان

ثریا / " لب پرچین « 

غروب تابستانی ، کنار میوه های گندیده و برگهای ریخته بر زمین درختان خشک و باغچه بی آب و گل ،  ودلتنگی ها ، وغروب غربت  ابدی ! چه میتوان کرد ؟ نه همدلی نه همزبانی ونه هم فکری ، دراین موقع شاعر به دفتر شعرش پناه میبرد ، موزیسین  به سازش و نقا ش در رنگها غرق میشود ومن بسوی تو میایم ، تو که حاوی همه دردهای وگفته  خوشی ها وناخوشیهای منی .

سرم فعلا گرم است تابلت جدیدم بلاک شد با هما ن قدیمی ویا گوشی هر طور باشد با  آن طبقه که انتخاب کرده ام تماسم بر قرار است ،  از همه جالبتر پررویی ووقاحت علیرضا نوری زاده که با چه زشتی ومظلومیتی وچه گشاده دستی دروغهایش را پر وبال میدهد و روی کثافتهایش را با خاک میپوشاند و چقدر طرفدار دارد  معلوم است که طرفدارنش از چه قماشی هستند ! از نوع مسی  و همسرش .
وخبر دیگر امضاء جمعی از زنان معلوم الحال در خارج که برای زنان درون کشور دلسوزی میکنند و امضا و بیانیه  جمع کرده تا هم به دکانشان ابهتی بدهند  وهم شاید جیره ای دریافت کردند  برای ورود زنان به استادیومهای ورزشی !!!  خانم فائقه خانم آتشین وآن خانم معلوم الحال وکیل وآن نوبل بر قلابی وچند تن دیگر که بهترست نامشان بماند  با آن قیافه های مغشوش  وهزار تکه شده وای ، وای ، چه بدبختیم ما زنان ایرانی ......

سپس با آن پسرک جسور  امید دانا که حسابی همه را عریان کرده در آفتاب خشک میکند و سر انجام به  [او ] که  امید  بسته ام وبرایش آرزوی پیروزی دارم در کنفرانس گذر از ... وقانونی اساسی خود میپردازد ، صدایش آهسته بگوش میرسد فیملبرداران آنسوی سالن ایستاده اند   آخرین سخنران خود اوست ، به دستهایش نگاه میکنم که چگونه میز را چسپیده  و پاهایش  و میدانم که هنوز اعتماد به نفس خود را تکمیل نکرده است ، کسانکه دراین کارها خبره اند  خیلی راحت پشت میکروفون  میایستند اما او آنچنان میز را گرفته که گویی ممکن است هر آن یکی از پایه های آن در برود ، صدا خیلی کم است بسختی میتوان فهمید چه میگوید دیگران هم به همین گونه . 

حد اقل دوربینهارا برد به درون  و کارهایش را نشان دان  اما آن وزق باد کرده که ساالهاست پشت یک رسانه پر برکت نشسته  دارد بقول معروف قورباغه کشی میکند  ، از نشستی که در واشنگتن داشتند حرف میزند  وا ز دوستان عزیز ش !! که همه وطن فروش وشارلاتان تا جاییکه به کورش بدبخت هم رحم نکرده اند واورا جانی خطاب میکنند  آنچنان شیرین ودلربا وغمزه آور نقل وبیان میکند گویی دارد قصه شیرینی را برای بچه ای که میخواهد بخوابد  تعریف میکند، اینها دریک نشست میل دارند  با کمک حضرت ولایتعهدی تکه تکه سر زمین را بفروش برسانند خریدار  زیاد است ، دیگر قومی باقی نمانده  استانها کم وبیش خالی شده اند یا از فرط بی آبی یا بیکار ی وگرسنگی مردم آواره شهرهای دیگر شده اند  بنا براین فروش یک استان حق ایشان است ایشان وارثند !!! وآنهاییکه باو پیوند خورده اند  ریزه خوار وجیره خوار اویند در پشت مبلهایشان درتاریکی مانند موش  بر سر کیسه خرمان نشسته اند  وفریاد بر میدارند " 

بدر ک که ایران هزار تکه شود من هرکجا شاهم برود به دنبالش خواهم رفت  از قیافه مردک معلوم است که  " چکاره " مبباشد ! .نفرتم میگیرد  ازاین مادر وپسر وازاینکه چهل سال تنها مردم را سر کیسه کردند وخوردند ودرکنار مافیا رقصیدند .وحال در فکر فروش ایران هستند وتقسیم کردن آن بین رفقای قدیمی !!!.

حالم را بهم میزنند  بیچاره محمد رضا شاه چه میدانست که ماری را در کنارش پرورش میدهد واین مار روزی او را خواهد خورد تا خودش زنده  بماند .
دلم سخت گرفت خیلی هم گرفت چقدر این مردم  بخصوص دیروزی ها کثیفند نجاست  از سر روی آنها میبارد همه تریاکی برای یک مثقال تریاک وچند جیره گرد حتی فرزندانشانرا نیز بکشتن میدهند و ننگ ونفرین بر شما باد . 
من تا جان دربدن وعقل در سر وشعوری درباطن دارم مینویسم حد اقل اینکه زبان سر زمینم را نگاه میدارم به هیچ قومی دلبستگی ندارم تنها یک وطن دارم . وطنی که هنوز نمرده زخمی است  ، بیمار است اما هنوز زنده است و امیدم  به جوانان درون  آن سر زمین است .  پایان 

ثریا / 26 ژوئن 2018 میلادی / اسپانیا 

خوشا بحال .....

ثریا ایرانمنش "لب پرچین« !




بر در میخاته رفتن کار یک رنگان بود 
 خود فروشان را بکوی میفروشان راه نیست 

هر چه هست از قامت  ناز ساز بی اندام ماست 
 ورنه تشریف تو بر بالای  کس کوتاه نیست 

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است 
ورنه لطف شیخ و زاهد  گاه  هست وگاه نیست 

 خوشا بحال بیدردان  و خوشا بحال خود فروشان  و خوشا بحال عقل پیمودگان  که در هر راهی  بن بستی را میگشایند و میروند و تنها فکرشان شکم است وزیر آن !

من به عقب بر میگردم  دوباره باز میگردم گویی باید عقب عقب راه بروم  وسپس آن راه رفته را دوباره بپیمایم ، معلم روزگار تنبیهی از این شدیدتر برایم در نظرنگرفته است . 
 برگشتن از عقب برایم بیشتر رنج  آور است  تا دو گام به جلو بردارم زمانیکه  گامهایم را به پشت بر میدارم  همیشه نادیده و راه رفتن و دویدنم را کسی نمی بیند ، 
چند بار باید یک راه را پیمود ؟ بارها وبارها پیموده ام  از این بن بستها خسته ام  ازاین  کوچه های خاموش و مردم بیهوش  ومن چگونه با لذتی بیهوده  کاری را آغاز کردم که سر انجام نداشت .

نه بفکر عذاب الهی نیستم  این منم که باید او را از فراز آسمانها پایین بکشم وبه شلاق  ببندم دستهایش را زنجیر کنم وپاهایش را نیز در آهن ذوب بگذارم  .
بعضی  از شبها هنگام رفتن به رختخوابم  با صدای بلند یگویم "
بنام او که  جآن داد وجان میگیرد واو که شعور داد وعقل را گرفت ،  هر دو را نمیشود یکجا داشت  بفکر هیچ عذابی هم نیستم  نهایت آنکه سر انجام خواهم مرد ومانند یک تکه هیزم خشک مرا درتنور  مردگان تبدیل به خاکسترم میکنند واین خاکستر ها روز ی دوباره برای معماری وکچ کاریهای بکار میرود .

امروز خاموشم  واین خاموشی معمای بزرگ من است  معمای بی پاسخ وبی جواب  تنها  جواب آنرا درگامهای پر سر وصدای خود میشنوم ، کسی را از آن خبر نیست .
نمیدانم روز گذشته چه نوشتم  از یک تب چند روزه برخاسته بودم  ، پیکرم عرق کرده بود  بفکر بوسه ای بودم که روز بر گلهای باغچه ام میزدم حال باید پرندگان مرده را از درون خاک خشک شده جمع کنم .

نگاهم  در هیچ چیز ثابت نمیماند  تنها گوشهایم را به آهنگهای دلپذیر سپرده ام ،  روز گذشته از گفتاری سخت  دلم گره خورد  منکه با هرکلامی  شرابی میشوم ومست میکنم مست میشوم ، روز گذشته  زهر شدم وبر دلهای نشستم حواسم پی آن گفته ها بود  و پرده ناکامی که بین من و دنیا کشیده شده است  ، آه .....که شما از عشق سخن میگویید آیا انرا میشناسید ؟ یا تنها درارقام بانکی تان وکارتهای  پلاستیکی آنرا احساس میکنید ؟  .

حواسم  در یک خاموشی مطلق  دور خود میچرخید  وبفکر آنهایی بودم که روزی برایم از عشق میگفتند  وهمیشه دور بودند ، همیشه عاشقان دور ویا معشوق بودند  هیچگاه به هم نمیرسیدیم  تا یکی یکی رفتند به دنیا ی  دیگری  و یا راهشان را کج کردند !   و منکه معشوق بودم  در سکوت و خاموشی نشستم  واین تنها نیرویی بود  مرا زنده نگاه میداشت ، نیروی عشق ، قدرت دوست داشتن  وقدرت پر ستیدن ،  حال در سکوتم و خاموش و درباره بی ارزش بودن ، پست وزشت بودن  ،  این قدرت خاموش میاندیشم  ، امروز دریک گودال بی تفاوتی فرو رفته ام . واین آخرین نفرینی است که دامن مرا گرفت 
همان اشک حسرت ! .   پایان 
ثریا ایارنمنش " لب پرچین " / اسپانیا / 26/06/ 2018 میلادی  /....؟

دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۷

گریستم !..

ثریا  اسپانیا / گ لب پرچین «
-----------------------------


امروز صبح مصاحبه ای را که چندی پیش  حضرت ولایتعهدی با تلویزیون  صدای امریکا وخط قر مز آن انجام داده بودند  با دقت تمام گوش دادم ، اولین باز بود که تمام مطالب را یک بیک در ذهن خود تجزیه وتحیلیل میکردم و دست آخر  گفتم ، هزار آفرین ، عالی بود خوب   سر جویبار را  به سوراخ  موریانه  ها  بر گردانده وآب را جاری ساختی ،  اما کو رو ؟   باز هم نشستی تازه وگفتمانی تازه اما بیمزه  گویا  کنسرتی هم بود که آن خواننده همیشه فداکار به خاندان پهلوی نیز درآن شرکت کرده بود .
این اولین باز نیست که خوانندگان وشاعران ما به ولینعمت خود خیانت میکنند  وآخرین باز هم نخواهد بود ، بانو الهه مرحوم میخواند " 
خوشا ، خوشا ؛ ؛ شهریا رما 
خوشا خوشا  شادی روزگار ما 
اما سر از فرقه مجاهدین درآورد و پسرانش نیز . 

صفحه  خبرهای گویا هم نیمی از سفیدی صفحاترا به عکسهای  تکراری گذشته میدهد ، عکسی دیدم از بانو ی اول ایران وبانوی اول امریکا در اولین سفر ایشان به امریکا ! در زمان کندی ، سادگی وبرازندگی  وزیبایی ژاکلین حسابی  آنهمه جواهر وتاج و پوست را تحت الشعاع قرار داده بود ، چه لزومی داشت  برای شام یا اپرا یک تاج نیمنری وآنهمه جواهر بخود بیاویزید مانند درخت کریسمس ؟ یک نیمتاج کوچک بعنوان ملکه کافی بود وچند رشته مروارید ، خوب لابد آنهارا همانجا به امانت میگذارد برای چنین  روزهایی ! کسی چه میداند ما سلطان برونور را  مسخره میکردیم .
درهمان ناریخ در هشت کانال سر تاسری  تلویزیون  امریکا برنامه زیر عنوان (  زمانی که دنیا میرود تا قهرمانان را فراموش کند ، ایران میرود تا قهرمانی بساز د،  با تیتر بزرگ فرح ) !.
 دوستانی داشتم که دانشجو بودند ومرتب عکسهارا برایم میفرستادند، فرح در کیش با بیکنی ، فرح در آبها با لباس غواصی ، فرح درشکار گاه ، فرح روی موتور ، فرح روی اسب ، فرح در پیست اسکی ! فرح روی دوچرخه وفرح درعالیترین وشیک ترین مدلهای لباس اختصاصی وجواهرات  مخصوص و .... با خود گفتم قهرمانی یعنی این ، بخور .

ما همه دراین راه بی تجربه بودیم وراه خود نمایی وخود فروشی را  نیز نمیدانستیم  .بنا براین از خواب که برخاستم چشمانم لبر یز از اشک و گریان بودم .همین ، نه بیشتر . عمرشما ای خبازان و خمیر گیران و نانواهای تازه کار درازباد ،   از ما گذشت .
 ثریا / اسپانیا / همان روز  همان جا ! 

دروغ بزرگ !

ثرسا / اسپانیا  ـ لب پرچین « !
خصوص است ! 

من این حروف نوشتم که غیر نداند ، و تنها تو خواهی دانست و تو میخوانی  ،  آن زندگی که ترا احاطه کرده است  با همان شکلی آنرا نگاه کن  که درمیانش غوطه میخوری ، نه از پشت عینکهای ذره بینی ونه از پشت شیشه های سیاه ،  بزرگترین هدف یک انسان رسیدن به مقصود است حال مقصود کجا و منظور چیست این دیگر بخود شخص ارتباط دارد ،  بنظر من بزرگترین هنر امروز ما  خدمت  به این اجتماع درهم تنیده  و کلاف  سر درگم است ،  بررسی و قضاوت آن با ما نیست  جنبه های خوش گذارنی و تفریحی ووقت تلف کردن  وبیرون شدن از واقعیات  و همیشه درخواب بودن  تنها در سراشیب یک زندگی فرسود ه ممکن است اتفاق بیفتد ،  ما هنوز بیداریم وافکارمان روشن ومن خوشحال ترم که حتی نیمه شب  با کلمات  مبارزه میکنم تا بخواب روم .

آن راهی را که تو می پیمایی و یا پیموده ای ما سالهاست یکی یکی  از آن جاده خطرناک آن پلهای  سرنگون وحشتناک با احتیاط گذر کردیم   و من هرکجا که دست تقدیر مرا راند  رفتم  بی هیچ دلهره و ترسی  اما روح من همیشه لبریز از امید و سر شار از زندگی بود " وهست "  من روزهای خوشبختی را نیز پیش بینی میکنم  چرا نباید آن روزهارا دید؟  .ویا انرا  شناخت ؟  چه اهمیت دارد  اگر من نبینم  دیگران خواهند دید  و از نعمات آن برخوردار  خواهند شد .

مئها بود که میدیدم رشته ها یکی یک نخ نما شده وپاره میشوند  ، درآنسوی آبها زنی ویا زنانی هستند که پذیرای تو باشند بمن احتیاجی نداری یا بما ،  من رنجی نمیبرم  زمانی رنجم افزون میشود که طرف مقابل من بخیال خود مرا فریب داده است من فریب نمیخورم ، مگر خودم میل داشته باشم با فریب دهنده ام همراه باشم آنگاه یک خود آزاری وخود فریبی را  نخ میکنم وبر گردنم میاویزم ، من دستها را بخوبی از پشت میخوانم  قمار بازم ورق ها را بخوبی میشناسم  کسی نمیتواند مرا فریب بدهد زمانی رنج میبرم که درمقابل این فریب باید سکوت کنم وآنرا بپذیرم بر خلاف میل قلبی خودم .

گاهی از شبها از فرط سرفه ونفس تنگی درحال خفگی هستم بلند میشوم  کمی آب مینوشم کمی نفس عمیق میکشم کمی عطر بخود میزنم وبا بوی خوش عطر مورد علاقه ام که دیگر دربازارها یافت نیمشود بخواب میروم ویا دررویای آن .

امروز متاسفم ما در سلطه سر زمینی هستیم  که از ما گرسنه تر بودند وپر خورتر یعنی روسیه وتنبل تر همیشه میل دارند بخوابند ما هم همسایه دیوار  به دیوار  آنها هسیتیم  کمال همنشین درما اثر کرد و امروز شاهد نسلی هستیم که از آن نظام بیرون  آمده است . بنا براین چندان دلبستگی ندارم که گامی بسوی آن سرزمین بردارم ودرهمین ده کوره جایم خوش است اما کسانی هستند که تنها برای ( خانه وتماشای ویترین های مزین ) آن واستخر پر آب  آبی وصندلیهای لوکس میایند من متاسفانه محروم هستم بالا کشیدن آنهمه اثاثیه از این سر بالایی کار هر کسی نیست  اتومبیلها هم جایی برای پارک کردن ندارند  ، استخر هم درپایین متعلق به همه اهل مجتمع میباشد  و باید کارت مخصوص  را نشان بدهی که ساکن همین آپارتمانی ، باغی دراینجا  نیست درختی نیست  گلی در باغچه ها نیست  آبی در رودخانه ها نیست  این جا پاریس نیست لندن ونیویورک هم نیست ، یک ده  تازه در بالاترین نقطه و رو برویت یک تپه واطرافت مغازه های بقالی قصابی ورستورانهای  ارزان قیمت وماهی فروشی  است  دهی محلی با ساکنین محلی خود ،  لطفی ندارد  دریا را هم نمیتوان دید تنها یک نقطه  آبی  کوچک  در دور دستها دیده میشود  اما صافی هوا ولطافت ـآن درتمام این شهر بی نظیر است . همه هوا نمیخواهند  جنگلهایی بزرگ ودریا ومغازه های  شیک را  بیشتر دوست دارند .ومن مانند زاهدی  گوشه نشین در میان کتابهای کهنه ام غلط میخورم  تفنن ومشغولیتی ندارم میلی هم ندارم که برای خود سرگرمی بیابم  دچار سوء ظن سیاسی هم نیستم از چپ وراست  مورد مطالعه قرار میگیرم اولین جاسوس من موبایلم  میباشد  که شبها دور نوشته ها وعکسها همه را بر رسی میکند جاسوس خوبی است وخوب کارش را انجام میدهد !!! بهر روی داستان به پایان رسید وگمان نکنم دیگر بتو انیم مانند گذشه توافقی باهم داشته باشیم ودوستان خوبی برای یکدیگر ؛ من از فریب بیزارم  آن روزها اگر فریب میخوردم هنوز کودکی ناتوان وبی تجربه ای بیش نبودم اما امروز دنیارا مانند کف دستم میشناسم و آشخاص را از چشمانشا ن و گفته هایشان . 
بیشتر مزاحم نمیشوم امید است که این نوشته را خوب بخوانی وخوب حقیقت را از لابلای آن کشف کنی ، دراین شهر خبری نیست غیر از یک ارامش درونی وهمین برای من کافی است . پیروز وموفق باشی 
اضافه " ایمیل تو   آدرسش عوضی بود ، و روی پیامگیر ها هم نمیشد  این همه درد دل را  ، نوشت سخت بود از این وسیله استفاده کردم ! 
 با مهر 
دوستدار تو / ثریا 

25 ژوئن 2018 میلادی / اسپانیا / برکه های  خشک شده !!!
نسخه  آنرا در روی گوگل پلاس میتوانی  ببینی .!!

درودی دوباره !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «!
---------------------------

نمار شام غریبانه  چو گریه آغازم 
بمویهای غریبانه قصه پردازم 

بیاد یارو و دیار  آنچنان بگریم زار 
که از جهان ره و رسم سفر براندازم ....." خواجه شمس الدین حافظ شیرازی "

بلی ! قرار بود ده روز تعطیلی داشته باشم  تا پذیرای مسافری باشم که درراه بود  ، متاسفانه  نشد ونیامد ! منهم تعطیلاتمرا پس دادم !!! و گذاشتم برای دوران سختری .
در طی این چند روز که من تبد ار بودم  اتفاقات زیادی بوقوع پیوست  بیشتر آنهارا درون دفترچه ای یادداشت کرده ام  ویا در جعبه حافظه ام ،  دلم آگهی میداد که مسافر نخواهد آمد و .... نیامد   گویا انرژی منفی بعضی ها قوی تر از من وسرنوشت من است واین را من بارها امتحان کرده ام . بهر روی خیری  درآن بود .

 دوشب گذشته  تبدار وعرق ریزان درون تختخوابم غلطیدم روز گذشته بلند شدم تا سری به بالکن وآن باغچه مرده بزنم دیدم باز دو جوجه کبوتر  تازه سر از تخم بیرون آمده ومرده روی برگهای خشک شده افتاده اند ، هرطور بود آنها را جمع کردم واز خود میپرسیدم که این کبوتران با من چه کار دارند ، من نه حرم میباشم نه میدان بزرگ سنت مارکو ، یک باغچه دراز با خاکی مسموم حاصل زباله ها که درون کیسه ها میکنند  وبعنوان  خاک باغچه میفروشند دیگر هیچ گلی بعمل نخواهد آمد همچنانکه دیگر ساقه های گندم را نخواهیم دید . بجایش خمیر های یخ زده از چین  وارد میشود وشکم مارا انباشته میسازد !

اسپانیا  درحال حاضر درگیر این پناهندگان رانده شده از سواحل ایتالیا میباشد وکشتی پشت کشتی حامل این سیاهان  اهل اتیوپیا ویا افریقا که هرکدام موبایلی یا  تابلتی  هم در دست دارند وارد سواحل اینجا میشوند ! خوب طبیعی است باخو د بیمار یهایی راهم میاورند وطبیعی است است که شکم آنها باید سیر شود !! اما ؟! .....

 شنیندیم مثلثی شکل گرفته که راس آن جناب علیرضا خان نوری زاده میباشد ودرپی نشستهای محتلف وقو م سازی وجدایی طلبی وبطور خلاصه تجزیه ایران است ودربین آنها پسر خوانند ه محبوی من مرحوم الهه نیز در نشستها یک ضلعی را تشکیل میده تا مربع شوند یا مکعب بهر روی این مثلث شوم ضلع هایش بیک اندازه نیستند محال است بتوان دربین این قوم  دونفر را یافت که باهم یگانه باشند ویا سه نفر که متساوی الساقین باشند !!! این مثلث زوار دررفته وکج وکوله حال مشغول نشستهای گوناگون میباشد امریکا  مشگل است اروپا راحت تراست نشست پشت نشست !!! گاهی آرزو میکنم ایکاش بجای آن سربازان جان برکف داده در روی پشت بام علوی این حرام زاده هارا تیر باران میکردند این اهل روزی نامه و رسانه وغیره که هرچه بر سر ما میاید از زیر لحاف کثیف آنهاست ویا دهان بدبو ودندانهای کرم خورده شان  بهر روی دیگر برایم مهم نیست . نه آبدا مهم نیست چون اگر هم تجریه نشود دیگر ایران آن ایرانی نیست که مرحوم رضا شاه بنیان نهاد چیزی زوار دررفته ویران و                                             کثیف با میکربهای کشنده  مانند پس مانده قاجاریه با فاحشه خانه هایی که زیر دست امامان جمعه و مرید هایشان شکل گرفته وخیلی مسائل دیگر  دیگر آن خانه ، خانه نیست لانه هم نیست حال بگذار این مثللات درهم پیچیده که هیچگاه یک خط عمود بر آنا ن نمینشیند در هم بلولند و گلویشانرا پاره کنند وبه دهانشان کف بیاورند و یا عشوه های  خرکی برای بیوه زنان پا بسن گذاشته !.....

زندگی " فردریک شوپن "  ترجمه تقی تفضلی را میخواندم درمیان این کتاب بیشتر ر.وح تقی خان را میدیم تا روح شوپن یا ژرژ ساند را ودراین فکر بودم که چگونه  آن همه موسیقدانان چهان در آن ایام ا  و قرون گذشته توانستند یکدیگر را بیابند  وبهم کمک کنند ، وچرا از قرن پانزده دیگر نقاشی بوجود نیامد ؟ چرا موسیقی دانی برنخاست ! 
همان بهتر نان سیاست بیشتر مزه دارد تا اینکه مثلا مانند شوپن سل بگیری ودرکنج بیمارستانی از دنیا بروی !.
بهر روز ساعت  از چهار صبح گذشته وگرما وشرجی هوا  مرا بیدار کرده ودراین فکرم که چرا انسانها نا پدید شدند وامروز من کجا هستم و درمیان چه کسانی زندگی میکنم  ؟ اینهمه احساسات  ووابستگی فامیلی را تنها درمیان خودمان میبینم  ، پسرم درحال سفر به خاور دور بود  از فرودگاه پاریس  بمن زنگ زد حالت چطوره میخواهی برگردم ؟  گفتم ، نه عزیزم حالم خوب خوب است وفردا بر میخیزم  چون میل ندارم درتختخواب بیماری جان بدهم  بقول آن مثل نخ نما شده  " درختان ایستاده میمیرند " 

من از دیار حبیم نه بلاد غریب 
مهیمنا  به رفیقان خود رسان بازم 

بجز باد شمالم  نمی شناسد کس 
 عزیز من که بجز باد نیست دمسازم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 25/ 06/ 2018 میلادی / برابر با پنمج تیرماه 1397 خورشیدی !...

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۷

تعطیلات


ده روز مرخصی  و درطی آن دعا میکنم که پروردگار دانا وتوانا این قوم وحشی را هرچه زودتر از سر زمین من بیرون نماید .
وای برما ، که غریبه شده هموطن ما/
وهمان یزدان توانا عقلی وشعوری هم به آن اپوزسیون دروغین بدهد . همین 
تا بعد همگی شمارا به یزدان پاک واهورا مزدا میسپاارم
 ثریا/ اسپانیا / لب چرچین !!! 
23/06/2018 میلادی  برابر با 3 تیرماه ÷1397 خورشیدی .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۷

راهی در آفتاب

ثریا / اسپانیا / لب پرچین ! 
-----------------------

در پست قبلی فراموش کردم که تاریخ را بگذارم  فعلا  رونوشت که برابر اصل است تاریخ دار  شد .
رفتم خوابیدم  ، یعنی بیهوش شدم ، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم  ، پسرکم بود تازه برگشته بود و دوباره میبایست میرفت ! تنها دوساعت وقت داشت تا مرا ببیند ! خوب تا آن روز بیدار میمانم .
در خبر ها  انتقاد های زیادی از بازیکنان ایرانی  شده بود و من این را احساس کرده بودم اما خودشان نوشتند که " با پیروزی شکست را پذیرفتند !!! از آنجاییکه در جمهوری خونین  همه چیز وارونه است شکست هم با پیروزی توام میشود و یا نامش عوض میشود درحال حاضر 3 پوئن دیگر دارند نا بتوانند به بازی خود ادامه دهند .

در مصاحبه ای از والاگهر حضرت ولایتعهدی خواندم که ایشان سخت نیاز به همکاری خارج نشینان و خارجیان دارند تا با یک انقلاب  نرم وارد شوند ! بد نیست  اگر راه هموار وآفتابی باشد  وچشم کور بقیه در نور آفتاب  راه خود را بیابد  شاید بتوان گفت  که راهی پر خطر اما افتخار آمیزاست ، و" الحمداله از برکت وجود  شهر بانوی عزیز  دوستان بیشمارند !) !درحال حاضر مدعیان امپراطوری بر آن سر زمین  بسیارند  از مش قاسم زید ابادی کرفته تا گروههایی که میل دارند خان وخان بازی وسردار وسپه داررا دوباره بر قرا ر سازند ودشمنان بگوش نشسته اند تا سهم خود را بگیرند .
خوب میتوان همه  قساوت ها وکشتن ها وقتل های بیمورد  را نادیده گرفت و روی خاکی که زیر آن بجای آب خون روان است راه رفت ، اما به چه قیمتی ؟  میتوان از افتادن به گودالها  وچاله ها  پرهیز کرد ، اما چگونه ؟  شاید در گوشه ای راهی  هموار  باشد وبتوان خرک خودرا لنگان لنکان به مقصد برد اما با دانش وفرهنگ  ناتوان واین نسل نادان چه خواهند  کرد ؟ نسلی که هنوز در کنار منبر آخوندها مینشیند وسینه میزند وبرای حدیث های بی وسر ته احترام قادر  است وزن کشی  وتجاوز  را لازم الاجرا میداند ، چگونه باید برخورد کرد ؟ .با قدرت سپاه ؟!!! .

آفتاب همچنان با شدت  بر دشتهای سوزان و تشنه آن سرزمین میتابد  کهکشان ها گم شده اند دیگر نمیتوان در آسمان ستاره ها را یافت ،  نه گذشته ونه آینده ، دریک سراب  وز مان یکسان وعده ای هنوز در آن نوستالوژی خود درخواب عمیق فرو رفته اند تا امام زمان از سوی غرب وحشی سوار بر اسب سپید با برگ آزادی بسوی آنها بیاید .
من مانند همیشه نهایت وغایت کارهارا  مانند کف دستم میبینم  ودر زیر این آفتاب هیچگاه  یک دموکراسی بدون خون ریزی شکل نخواهد گرفت ، مردم همه عاصی ، نیمی معتاد ، عده ای سخت به عمامه چسپیده اند ،  وما در میان خارجیان راه میرویم وآن پهنه دشنت خشک را  دراندیشه خود مانند گذشته ویا امروز سر زمینهای دیگر میبینیم .
ومن همان ولگرد آسمان های بیگانه ام ونیازی ندارم کسی برایم جاده بسازد تا من روی آن راه بروم وبرسم به هیچ ،  من راه خودم را میزوم  هرچند از فشار درد بخود بپیچم هرکاه میل داشته باشم به آن دیار سفر میکنم نه مرزی میشناسم ونه گمرکی ونه ماموری را . روز تان خوش و کامتان شیرین باد /ث.الف .
ثریا / اسپانیا » لب پرچین « / همان روز ، همان جا ! 

جمع اضداد

ثریا ایرانمنش » لب پرچین " !
----------------------------
بیا به نیک و بد روزگار  خنده زنیم 
به نقشبندی  نا پایدار  خنده زنیم 

بکار بسته  که آخر  چو غنچه باز شود 
بیا  چو بلبل  امیدوار   خنده زنیم .....

( این لوگو " را تنها برای خودم گذاشتم ، منکه حق ندارم بپرسم رای من کجاست؟ وسر زمینم چه شد ؟ و کدام دستی دموکراسی را بما هدیه !! میدهد  ؟ که دستهای خودمان بسته است )!!

تمام  روز دریک گیجی نا پایدار   بسر میبردم ،  فیلمی را گذاشتم و نشستم به تماشای آن ،  نه ! محال است من بنشینم وزیر آن پرچم  دروغین  خود را  به در و دیوار بکوبم و ببینم کدام یک پیروز میشوند ، ممکن است قلبم از کار بایستد ،  روی صفحه گوگل به دنبال  چیزی میگشتم  دیدم در گوشه  آن ،  دوتیم مساویند صفر به صفر  ویک خط سبز مرتب در حال رفت و آمد است ، خوب این کمتر آزار میرساند  ، در دقیقه پنجاه وهشتم بود که فریاد  مردم از کوچه وخیابان بلند شد واتومبیل ها بوق زدند  ، اسپانیا گویا یک گل به دروازه شوت کرده بود !  دلم درون سینه ام میطپید  ، بهر روی  صفحه را باز کردم  نمیدانستم سفیدها ایرانید یا سرخ ها ! اما از قیافه سرخ ها فهمیدم که خودشانند و در جایگاه زنان با موهای آشفته و یا بسته وبا صورتکهای رنگ شده به سبز وسفید وقرمز  نشسته بودند ، ومردی  تسبیح به دست با شال کذایی دور گردنش داشت دعا میخواند ، و قیافه مردان وزنان توی هم بود ، دیگر وقتی نماده بود  ویک گل راهم داور  قبول نکرد بازیشان بیشتر به یک زد وخورد شبیه بود ایرانیان پشت پا میزدند  و درنتیجه سه کارت زرد هدیه گرفتند  ، باری به نفع  اسپانیا تمام شد ودیدگان من لبریز ازاشک  ، بین دو احساس شناور بودم غوطه میخوردم  ، پس این زنان چگونه وارد استادیوم ورزشی شده اند وآنهم بدون حجاب ؟ خوب شاید از کشورهای دیگری آمده بودند ویا شاید " خودی " بودند وچرا زنان ما درایران حتی حق ندارند  بازی را از تلویزیون تماشا کنند؟ ! چرا بی بی نخودی با مقنعه سیاهش انرا حرام اعلام کرده است !!!.
همچنان که روح ملت را گرفتند ، روحی که با موسیقی زنده بود وزندگی میکرد  ، نقاشی حرام ، مجسمه سازی حرام همه چیز حرام است تجاوز به حریم خصوصی وبه زنان و دختران و پسران  زیر سن حلال است !.
نه ! هیچ احساس خوشی نداشتم  اگر پرچم ایران بود  شاید اشک میریختم ، اما بمن چه مربوط است ! دو تیم دارند برای اربابشان بازی میکنند !

بیاد آن روزهای و موسیقی  اصیل ایرانی که داشت  جای خود را باز میکرد ، افتادم ، بیاد گویندگی فخری نیکزاد با آن لبان شهوت آلودش وآن چشمانی که مانند دو جام شراب لبریز از خواب بودند و دل  شاعر کوچه را پاره پاره کرده بودند ، و چه زیبا آن اشعار را دکلمه میکرد ، بیاد حنجره طلایی هایده و شجریان بودم  بیاد صدای ملکوتی پریسا بودم  بیاد تار شهناز و سنتور پایور و ضرب تهرانی و ویلون یاحقی و شاد روان خرم ،  همه رفته اند از فشار نا امیدی ، روحشان مرده بود تنها چند تن زنده اند  آنهم در کنج عزلت و تنهایی .
 نه ، من فریب نمی خورم ، من غصه میخورم  واین  غصه مرا تا این ساعت که چهار صبح است بیدار نگاه داشته  بیاد کتابهای گذشته وچاپ و خط  زیبای آنها میافتم و امروز حتی خط تغییر شکل داده با آن " عین   "زشت که مانند دهان قورباغه میماند ، با جوهر سیاه همه چیز رنگ عوض کرده و جناب رهبری  در نطق خویش افاضه میفرمایند  که مرحوم مصدق به امریکا پناه برد ! کودتا به دست امریکا شکل گرفت و حال ما خوشحالیم که آن علف هرزه ای را که زیر نام الله  در زمین کاشتیم امروز  تبدیل به یک درخت شده است و دشمن هیچ کاری نمیتواند بکند !!! . 

درختی که از درون کرم گذاشته و دارد میپوسد وتو با رنگ و لعاب میل داری آنرا جلا بدهی ! البته دشمن تو امریکاست نه دولت فخیمه که زیر عبای توست ونه روسیه شوری که اجازه داد آن خودی ها وارد بهشت شوند و خوش بگذرانند و فوتبال را از نزدیک بهتر تماشا کنند !!.
صدای مرغا ن دریایی وقار قار کلاغها  وآمدن مامورین شهرداری بر ای بردن زباله ها آن یک ذره خوابی را که در چشم داشتم از من ربود ، باید کاری میکردم  و نوشتن بهترین کاریست که مرا تسکین میدهد اگر چه چشمانم لبریز از اشک باشند و روی دکمه ها را بپوشانند . ث. الف .

مگذار  که چو آتش خاموش  بمیرم 
وز خاطره ها گشته فراموش بمیرم 

مگذار چو آتشکده پارس  خدا را 
یک سینه شرر باشم و خاموش بمیرم 

چون  کوزه می در بغلم  گیر که خواهم 
با غلغله خون گریم و با جوش بمیرم .........." شهر آشوب "
ثریا ایرانمنش / " لب پرچین / اسپانیا . 21/06/2018 میلادی برابر با 31 خردادماه 1397 خورشیدی !

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۷

مدالیون

ثریا  اسپانیا / دلنوشته  روی " لب پرچین «!!
-----------------------------------------


اینجانب افتخار دارد که بنویسد در بیست واندی سال  صاحب این مدال شد !!! آنهم در ازای بخشیدن یک پالتوی پوست مینک پنچهزار پوندی !!! دیگر به درد من درگرمای  سی وچهل درجه نمیخورد ، دیگر پولی دربساط نبود که آنرا به سردخانه  فروشگان بزرگ  (هارو.دز)  بسپارم برای نگاهداری چه بهتر در راه یک امر خیز !!! آنرا ببخشم وراحت بخشیدم  ، مانند همه جیزهای دیگر را که میبایست پس میدادم ، 

امروز  این مدال را درانتهای کشو یافتم ، آخ آن روزها  تا چه اندازه بمن وبه قبیله ام احساس  همدردی وهمکاری باین انجمن های خیریه دست داده بود ، نمیدانستیم که این انجمن ها سرشان به کجا وصل است  ، با همت یک بانو ی انگلیسی که همسایه ما بود ناگهان قبیله راه افتاد ، بدویم ، دویدیم ، کارهای مجانی دیلماج مجانی  راننده مجانی  بهر روی هرکدام دریکی از این رشته ها کار میکردیم و سپس آخرین کار من این بود  که نامه ها ودعوتنامه هارا به درون یک پاکت بگذارم وتمبر بچسپانم وبه دست پست بدهم واما ، درمتینگها ومراسم خصوصی جایی برای ما نبود تنها   چند تن  از اعضاء که ما نمیشناختیم و ناگهان  سر وکله شان پیدا شد و وچند روزنامه نگار وبانوی موسس  در راس آنها جای داشتند اما درپارتیهایی که میبایست بلیط بخریم  همیشه دعوت داشتیم .وخبر هارا درروزنامه شهری میخواندیم !!!

تا اینکه روزی یک بانویی یک فقره چک  به مبلغ نود هزار " پزوتاس" داد که برای کمک به این انجمن بدهیم من کمی مشکوک شدم ..... خوب دیگر فهمیدم  . خلاص .

حال اگر آن پالتو  بود  حداقل  میتوانستم یک پتوی خوب  با استر ابریشمی  درست کنم  برای روزهای سرد زمستانی  حتی عکس آنرا هم ندارم  ، چه حیف !!  
کاپی را که دخترم برای دویدن گرفت واول شد هنوز گوشه کتابخانه اش خاک میخورد ! چقدر گل آفتابگردان فروخیتم مانند گداها با یک قوطی سر بسته حلبی جلوی مردم را میگرفتیم  تا قوطی پر میشد آنرا به بنگاه ! خیریه میفرستادیم حال چند مغازه  دست دوم فروشی در تمام شهر های اطراف باز کرده اند ولباسهای دست دوم را گاهی بطور بسته بندی بفروش میرسانند ومقداری از آنها به ایران میرود !  با مشتری های جدید ! .
روز گذشته دیدم خانه های چوبی وچادر های زلزله زدگان سر پل ذهاب دچار آتش سوزی شده اند  ،  آخ .... اگر آن پالتو بود ! چند لباس ویا کت برای چند خانوار میشد . واقعا گاهی  احساس میکنم گویا ما مغز خر خورده ایم اینهمه از این قوم انگولو ساکسونها فریب خوردیم بدبخت شدیم باز  هم فریب میخوریم وتا آخرعمرمان فریب خواهیم خورد .
شمارا به یزدان پاک و سیمرغ میسپارم 
 پایان / ثریا / اسپانیا همان روز همان ساعت و.همانجا !!!.


سایه ابر .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------

نشسته ام  در انتظار این غبار بی سوار 
دریغ کز چنین شبی  سپیده سر نمیزند ........." سایه " 

دراین امید که تیم بر گزیده  همیشه درصحنه اسپانیا برنده شود !  میپرسید چرا ؟ ....
 دلیل اول اینکه پرچم شیر و خورشید در  زمین بازی ممنوع  است ، وآن پرچم قلابی  امام زمان بر افراشته خواهد شد ، بازی کنان هم هرکدام از دور دنیا جمع آوری شده اند  ویا در کشورهای اروپایی وعربی به دنیا آمده اند ، بنا براین این تیم نمیتواند برای من یکی غرور آفرین باشد اگر چه  بحکم سیاست و تجارت !!! جام را در آغوش بکشد

یک ایرانی واقعی و وطن پرست هیچپگاه فریب این نیرنگهارا نخواهد خورد  . بنا براین :
زنده باد تیم همیشه در صحنه اسپانیا !!

ومن ؟ در کشتی   آرام و شکسته خودم  بادبانها را برافراشته ام بسوی عدم رهسپارم ،  میروم تا شاید درآنجا  به لانه " سیمرغ" برسم  چرا که از این دنیای کثیف ومتعفن بیزارم . دنیای لبریز از خون ، لبریز از تجاوز و لبریز از کشتار و لبریز از دروغ ،  میدانم و خوب  هم میدانم که سیمرغ ما خیالی نیست بلکه موجودی است قائم بر عمود  و استوا ر.

 اگر چه همیشه خاموش است  اما همیشه گوش به نواهای دل ما دارد  او میتواند روزی نای بزرگش را  بنوازد برای رشد گیاهان و رشد  شعور انسانها ، دیگر انسان وانسانیت را درهیچ کجای جهان نمیتوانم ببینم مگر یکی دونفر  باقیمانده  از دوران گذشته با انبوه آنچه که در حافظه خود اندوخته اند ، حافظه امروز ایرانیان خاموش است کلید آنرا زده و سیمهایش را خارج کرده اند چیزی در درونش جای نمیگیرد میبینند اما نمیفهمند مانند حیوان تنها سرشان درآخورهای بزرگ است و مشغول چرا  ، سیر شدنی هم نیستند  راحت خود را در اختیار دشمن میگذارند و راحت خود را به معرض فروش به نمایش در میاورند ،  امروز حتی گیاهان وسبزه ها رو بمرگ هستند  هیچ گیاهی نمیروید مگر شبه آن در گلخانه های بطور مصنوعی ، هیچ غذایی به مزاق  خوشگوار نیست هر چه هست شبه غذاست در عوض  جویباری از خون بیگناهان در همه جویبارها بجای آب زلال روان است .
و.... قربانیان این  جنگهای غیر انسانی تنها ( زنان ودختران  نابالغ  وزیر سن قانونی میباشند ) !
البته نه بی بی نخودی که زیر چادر سیاهش نشسته ومیگوید تماشای فوتبال برای  زنان حتی از تلویزیون هم حرام است !!! خاک عالم بر سرتا ن با إآن طرز اندیشه وطزر فکر و توسعه فرهنگتان  ....

امروز سیمر غ ما خاموش نشسته  نوایی او باید از زبان هر کسی برخیزد  با سرودی و آوازی  و واژه ای و معنایی  ، نه ! همه چیز خاموش است و سکوت همه جا را فرا گرفته است .
کودکان جدا از پدر و مادر را مانند حیوانات رویهم ریخته در قفس  تا تکلیف اقامت آنها روشن شود !!! واین کودکان ضجه میزنند اما صدای آنها به هیچ جای نیمرسد  مکدونالد وکوکا کولا برایشان کافی است تا پدر ومادرشانرا از نو ببیند ، وشما ملت شریف همیشه درصحنه باین  دولت دلبسته اید ؟؟! وای بر شما .

امروز هر جانوری میجنبد تا از کومه خود دفاع کند از بچه هایش از خانواده اش وما همه را رها کرده ایم که بطور دسته جمعی به آنها تجاوز شود وسپس جنگهای قبیله ای و قومی و دینی راه بیفند ،  
مانند سایه ابری  بی چهره  ، مانند نقشی  که ارزومند کشیدنم  ، وهنوز نقش من بر دیوار  سایه نیانداخته   که ناپدید میشوم  ، اولین کارم این بود که خود را معنا کنم  و سپس گفته ای را پیش بیاورم  ، همان احساسی هستم  که نمیتواند  به درستی یک اندیشه شود  مرزی ندارد دستهایم مهربانند حتی با دکمه های این صفحه پلاستیکی ،  نه شکلی دارم ونه سایه ای  و خیالم را به دست ازادی و باد سپرده ام . دیگر به دنبال شما نخواهم دوید واز شما  نخواهم خواست که : بر خیزید ، وطن درآتش است ، ومادر دارد میسوزد ، شما فرزندان ناخلف و پست و فرومایه تنها بخود ارضایی مشغولید .  من خط باطل بر روی یک یک شما ها کشیدم ودیگر نخواهم خواست که دل بسوزانید برای  سر زمینی که به راحتی از دست دادید ودر خارج نیز شما را به هیچ میگیرند تنها جیبهایتان را و حساب بانکی شما را  خالی میسازند وبقول آن مرحومه شلوار تانرا پشت رو کرده دم دروازه  شمارا میگذارند ومیگویند : اگر پول داشتی برگرد ! .... 
نشسته ام وتنها به آوای دلم گوش فرا میدهم   اوازی که در خاموشی نیز میتوان آنرا شنید . ث. الف . پایان 

دل خراب من دگر خراب تر نمیشود 
 که خنجر غمت  از این خرابتر نمیزند

گذر گهی است پر ستم  که اندر و بغیر غم 
یکی صلای  آشنا به رهگذر نمیزند  

نه سایه دارم  ونه بر  بیفکنم  بهر دری 
 اگر نه ، بر درخت تر کسی تبر نمیزند ......."سایه "
------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 20/06/ 2018 میلادی برابر با 30 خرداد ماه 1397خورشیدی .

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۷

مرگ باغچه !

ثریا / اسپانیا / لب پرچین ! 
==============

باغچه ام مرد  خاموش شد  گلها همه خشک شدند ، بخاطر  حمایت از کم آبی  شیلنگ را جمع کردم وبا یک آبپاش کوچک  که نیم لیتر آب میگرفت به آنها کمی آب  یا نم  رساندم ، آنها نم نمیخواستند تشنه بودند و آب  میخواستند  ،   دلم را به یک شمعدانی پژ مرده خوش کردم او هم زرد شد  ، حال بجای گل با قابلمه در باغچه " گل" ساخته ام ، 
دلم گرفت وبا وزش باد  خاکهای باغچه بر روی لباسهای  شسته و مبلمان سفید بالکن مینشنید  ، خوب مهم نیست مسائل مهمتری هست اگر روزی بخودت آب نرسد  چی ؟ اگر تنها یک فنجان آب در روز حق داشته باشی بنوشی ، چی ؟  مجبورم بطری  های پلاستیکی ریسایکل شده  با آب شیر  ضد عفونی شده همه جا بهمراه داشته باشم و احساس میکنم دارم آب آهک مینوشم نه یک آب گوارا .

بگذریم همه روزی عمرشان به پایان میرسد باغچه منهم عمرش  تمام شد چند گلدان گل پژمرده وچند کاکتوس بیمار . همین ، برای تنفس و اکسیژن کافی است !! 

دل بسوادی تو بستیم  خدا میداند 
 و زمه و مهر گذشتیم  خدا میداند 

 ستم عشق تو هر چند  کشیدیم بجان 
ز آرزویت ننشستیم خدا  میداند 

با غم عشق تو عهدی  که بستیم نخست 
بر همانیم  که بستیم خدا میداند 

خاستیم  از سر شادی  و غم  دو جهان 
با غمت  خوش  بنشینیم  خدا میداند 

بامیدی که گشاید  ز وصال تو دری 
در دل بر همه بستیم  خدا میداند 

دیده خون  و دل آتشکده  و جان بر کف 
 روز و شب  جز تو نجستیم خدا میداند 

دوش با " شمس "  خیال تو بدلجویی گفت 
 آرزومند تو هستیم خدا میداند 
شمس مغربی 
پایان / ثریا / اسپانیا / سه شنبه  19 ژوئن 2018 میلادی .

آهوی تیز پا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " !
---------------------------

گیرم علم افراختی  بر ملک عالم تاختی 
جان جهان بگداختی  در آتش ظلم و ستم 

روزی علم گردد نگون  گردی به دست غم زبون 
نیکی کن  و در دهر دون  نامت به نیکی کن علم ......؟

در خبر ها شنیدم که دولت تازه روی کار آمده سوسیالیسم  ( اسپانیا )  خیال دارد با رای مجلس و قانون  بقایای جسد ژنرال  فرانکو را از آن مقبره وآن جایی که آرمیده بیرون آورد تا آنجا مرکز عبادت ففالانژیستها و پرستگاه  فرانکیستها نشود !  هنوز از یاد نبرده اند که چگونه  جوانشانشان به تیر غیب  گرفتار شده و در گورهای دسته جمعی و نا پیدا بخاک رفته اند ،  اینها فرزندان  وباقیمانده همان  مردان و زنانند.

بیاد دوست  از دست رفته ام افتادم که اگر زنده بود با شنیدن این خبر دوباره سکته میکرد چرا که همسر عزیزش ژنرال برگزیده و همد وره فرانکو بود ! و خودش زنی سخت مومن و چسپیده به کلیسا و طرفدار حزب کنسرواتیو یا پوپولار !

سر انجام خدایی  یافت میشود  که چشمان ما را به حقیقت  باز کند  ، چون بقول کتاب مقدس " 
حقیقتش  برای ما   لازم است وبی کشش ،  
خدایی که ما او را  به دروغ  میفریبیم  چرا که میل داریم خود را فریب دهیم  و او دروغ ما را که  زایده خیال ماست  میپذیرد و دوست خواهد داشت ! /
خدایی که یک آهوی تیز پا  و در همه دشتها ست و  میشود او را شکار کرد و بخانه برد و در کنج اطاق پنهانش نمود  و یا شکارچی بزرگی است که از صبح تا شب درپی شکار مخلوق خویش است  و زنجیز بر گردن  ها میاندازد  و ما یا باید آن زنجیر را تحمل کنیم ویا آنرا بکلی پاره  کرده دور بیاندازیم سپس احساس میکنیم که لخت شده ایم عریانیم او پوشش ماست و پوشش عده ای که بر ما حاکمند زیر نام او .

 این خدا گاهی چون سنگ خارا سخت میشود  و دیگر قادر نیستیم او را نگاه داریم  او افسانه میشود  و در تصویرها قرار میگیرد .

حال در این فکرم اگر روز ی" مثلا "  در سر زمین ما ورق برگردد  با آن گرانترین و شگفت آفرین ترین مقبره وآن جنازه های بو گرفته درون آن چه خواهند کرد ؟ ! من اگر جای مردم بودم بجای ویرانگری آنجا را یک تالار اپرا میکردم یک تالار موسیقی  و نمایش و تاتر ! .

از نظر این حقیر ناچیز که د ر این سوراخ تاریک و داغ نشسته وبا دکمه های کوچکی این حروف را سر هم میکند و برای شما یک چاشنی روزانه میسازد ،  بزرگ آن کسی است که میتواند  به هرگونه انسان بزرگی  آفرین بگوید  بدبختی ما این  است که به آنهاییکه بزرگند و هنوز زنده هیچ اعتنایی نداریم   وهر گز آنهارا شایسته آفرین ندانسته ایم  آنگاه که از میان ما رفت بر گورش بوسه میزنیم  به تعدا د آفرین هایی  که باید باو میگفتیم ویا او را میپذیرفتیم .

درحال حاضر در سر زمین ما بوسه بر خاک مردگان میزنند  چون زنده ها ترس ایجاد میکنند  ، در این فکر بودم اگر  روانشاد محمد رضا شاه و پدرش بجای آنکه آنهمه سرمایه های ملی را خرج جوانان کنند وآنها را به خارج بفرستند  و بودجه کافی دراختیار  سفارتخانه ها بگذارند برایشان  کمک هزینه بفرستندوبرایشان پرستار بفرستند وآنها نمک را خورده نمکدان را بشکنند ، مشتی علف هرزه را د ر لباس مخالف رژیم خود بخارج میفرستاد تا یک بیک دشمنانش را شناسایی کرده وسر به نیست کند  چه بسا او هم در چنان گوری میخفت ،  وامروز پس از سالها گور او مکانی برای تجارت توریستها ی هموطن نمیشد !او بخیال خود میل داشت که دیگر به مهندسین ومتخصص خارجی  بی نیاز شویم وخود مردم ایران را بسازند ! وچه زیبا ساختند ،  تنها یک پارک برایمان بود که آنرا نیز ویران کردند این مردمانی که هموطن من نیستند بیگانه هایی میباشند که به سر زمین من هجوم آورده و خودی ها نیز با آنها همدستند  چرا که دیگر ایران را قابل زندگی !!! نمیدانند ؟!  وشد آنچه که باید بشود . 

امروز هر گروهی برای  "خودی هایش  آدم میسازد و بزرگ میکند  و پرچم میکارد ! و مشهور میسا زد وسپس آنها را زنده زنده بگور میفرستد .

امروز احساس این را داشتم که در جنگلی از قارچ های سمی گام بر میدارم و چشم به آسمان تاریک آن دوخته ام  آسمان بی باران وبی ابر وگرفته وغمناک ، از سم تنها سم بوجود میاید نه میوه خوش طعم آبداری که بتوان دندان در آن فرو برد و بیاد کودکی نئشه شد .
حال عده ای بر گور مرده ها و برای رسیدن به شهرت بوسه میزنند  و نمیدانند که خودشان تبیدل به یک گور شده اند  وآن شهرت سازان  دوستان کور آنها هستند  که از درک بزرگی غافلند و به دور .. ث. الف .

دلا دیدی که خورشید  از شب سرد 
 چو آتش  سر ز خاکستر  بر آورد 

 زمین و آسمان  گلرنگ و گلگون 
جهان دشت شقایق  گشت از این خون 

نگر تا این شب خونین سحر کرد 
چه خنجر ها که از دلها گذر کرد 

ز هر خون دلی سروی  قد افراشت 
ز هر سروی تذ روی  نغمه برداشت ......... هوشنک ابتهاج ( سایه) 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین « 19 /06  2018 میلادی  برابر با 29 خردادماه 1397 خورشیدی .!

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۷

تب فوتبال .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
-----------------------------

روسیه  بموقع  دست بکار شد وبموقع جام جهانی فوتبال را  شر.وع کرد ، زمانیکه ما در آنتظار آن بودیم که  مردم بخود آمده و حال  در آن کشتی که » جمشید« ساخت  بادبانها را  بر میافرازند  و در د ریای فراخناک  به سوی لانه سیمرغ  میشتابند  تا به اصل خود واصل شوند .

آنچنا ن شور و هیجانی  درمیان مردم به پا  شد آنهم تنها برای یک گل !  (هنوز شب دراز باقیست ، ) که حتی حضرت ولایتعهدی  هم توانستند هیکل بزرگ خود را تکان دهند و رقصی در میانه بر پا نمایند .

بلبلان از سخن گفتن  باز ایستادند همه گرد شمع وجود آن تابلوی شیشه ای جمع شده اند تا ببیند توپ چه کسی به دروازه چه  کشوری فرو میرود آنهم درست زمانیکه ما میدانیم  دروازه بانرا میشود خرید  وسر پرستها ناگهان  در آخرین لحظه عوض میشوند ! و غیره که خود مردم  فوتبال دوست وفوتبال پرست  وسرمایه گذاری روی تیم ها بهتر از من میدانند .
 [من از فوتبال بیزارم ].

دیگر سخن گفتن در باره ایران فردا بی فایده است  ایران فردا در خدمت  وطن فروشان و خوش خدمت مالان  قرار دارد ، دیگر کسی از گرسنگیها ویرانی ها وگرانیها سخن نمیگوید  همه از " فوتبال  " حرف میزنند .
 دیگر سرود ها تبدیل به سود وزیانها شده اند  وهر انسانی  در درونش میاندیشد  وهر جانوری  که میجنبد آهنگ جدیدی را آغاز میکند  .
من خاموش ننشستم  ونخواهم نشست ،  تا هر کجا که میل داشته باشم و خط قرمزی جلویم نباشد میروم .

امروز پادشاه خوان کارلوس سمبل شده اما  آیا کسی میداند که دون خوان کارلوس  از کودکی با کمک پدرش که ولیعهد بود وخلع شده بود اما با فرانکو دوست شد وپسر ش را به دست او سپرد تا زیر نظر او تربیت شده به دانشکده افسری برود و برای سر زمینی که از اجداشان به آنها رسیده رشد کرده و خدمتگذار باشد ؟  او درمیان مردم خودش زیست ، ازدواج او با خاندان بزرگ یونان  تاثیر یدیری روی   روال و اندیشه مردم نداشت ، حزب چپ هنوز قوی بود  اما احزاب کوچک دیگر به کمک هم برخاستند واو را به پادشاهی بر گزیدند اما هیچگاه او را شاهنشاه بزرگ خطاب نکردند هما ن عالیجناب  و بانو برای این زوج کافی بود ودر سالهای اخیر بود که در بعضی از مکانها از آنها بعنوان " خاندان رویال " نام میبردند در حالیکه پشتوانه سلطنتی ملکه صوفیا هشتصد سال قدمت  دارد ،  متاسفانه با آمدن آدمهای ناجور لطمه بزرگی باین خاندان خورد که  خوب از اختیار و گفتار من به دور است اما همچنان ولیعهد در کسوت شاهی  مقام و منزلت خود و کشورش را حفظ کرده است  . و ابدا خبرنگاران و عکاسان مجله های زرد  اجازه نخواهند داشت بنویسند که( زیباترین و خوش پوش ترین ملکه جهان !!!)  چه کسی است . 


دیگر نگاهی به پشت سر نمی اندازم و دیگر نگاهم به روبرو وفردا ها  هم نیست ، امروز را مینگرم که باید فرا بگیرم که تنهایی چه خوشبختی بزرگی است وتو میتوانی در گرمای سی وهشت درجه با یک تی شرت در خانه بگردی ،  دیگر دلم نمی طپد برای آن گلزار های لبریز از گل اطراف  کوه زاگروس  وشمال ایران ، نه دیگر همه توش وتوان و احساس خود را ازدست داده ام  و کشورم را فراموش میکنم  و مردمش را ، که خدمت به بیگانه را بیشتر میپذیرند تا خدمت به خودی  ، مردمی که ذاتشان از ریا و دروغ  و فریب رشته شده است مردمی که حتی بخودشان در آیینه نیز دروغ میگویند .

آن بلبل همیشه درصحنه نیز میرود تا با دوستان چند جانبه اش نقشی جدید را بنا کند . حال باید فرا گرفت که لال بودن یعنی چه ،  و خاموش نشستن چیست  و آنکه مرا شکنجه میکند  نباید از درد بنالم  باید بگذارم آواز ها ی او در هوا خاموش شوند .

دیگر به کلماتم پیچ و تاب نمیدهم  و عبارتهایم لبریز از کرشمه نیستند  تنها چند چین و چروک دارند ،  با این مردم نمیتوان صاف  سخن گفت .باید در لابلای  چین خوردگیهای مرموز  وتا شدن ها  حیله و زرنگی  و تزویر خود را به تماشا گذارد و مانند یک دلقک روی صحنه ظاهر شد !.
این چروکها  .چینها و تا خوردگیها  همه همان چرکهای درونند  که جمع شده و ناگهان بیرون میریزند ، من روحم پاک است ، پاک تر از آب سر چشمه های بلند کهسارها که در زیر آنها رشد کردم  و مانند ماهی قزل آلا  سر بالا از آب های تند و خروشان پریدم  هنوز هم همانم رشد نکرده ام .! ث. الف .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/06/2018 میلادی برابر با 28 خردادماه 1397خورشیدی !


یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۷

قطار

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !
----------------------------

پاکتی با رنگ آبی دلپذیر  و آرم " شرکت نفت ملی ایران  " وزارت بهداری  ، به دستم رسید ، قلبم داشت از جا کنده میشد  ، با دستانی لرزان آنرا باز کردم ! هورا .... قبول شده ام  و حال میتوانم خودم را به مسئول مربوطه معرفی کرده تا ترتیب سفرم را  به آبادان بدهد ، 

 اوسط بهمن ماه بود ومن با پالتوی تازه و شال گردن قرمز خودم کلی خوشحال بودم ، این اولین باری بود که در عمرم سفر میکردم  آنهم به تنهایی !  آن روز صبح زود دل شوره داشتم چمدانی را لبریز از آشغال کردم  همه لباسهای زمستانی و کلفت و مقدار زیادی تنقلات و آب نبات ، و راهی ایستگاه قطار شدم ، برای اولین بار بود که آن ایستگاه ویران را در جنوب شهر میدیدم خاک و خاشاک و صدای فروشندگان در بین الاغ هایی که زیر فشار بار خم شده بودند و مردان و زنان عصبی و خشمگین  همه گویی از زیر خاک برخاسته بودند ، برف اطراف جوی هارا  گرفته بود و قندیلهای یخی  آویزان بودند  آب باریکی بی صدا در جوی کثیف روان بود در آن همهمه و صدا وبین آن مردم چگونه میتوانستم سرپرست مانرا بیابم  قطار هنوز مانند یک کرم بیمار با طاق های کج و کوله و دیوارهای رنگ شده اش ایستاده بود ، چقدر همه چی بنظرم حقیر آمد  خاک در هوا بلند بود و تنفس کشیدن برایم مشکل ، چند بار تصمیم گرفتم برگردم ......

اما مسئول ومربی شاگردان قبول شده را دیدم درحالیکه دفتری دردست داشت ا صدا کرد با یک عینک پنسی  وبینی پهن وبزرگ با یک ژاکت پشمی کلفت  با سردی گفت "
برو به کوپه درجه دو شماره فلان !  خوب دیگر تکمیل شدید و خود نیز سوار شد ، کوپه درجه دو از این وآن پرسیدم تا سر انجام درون یک اطاقک که دو نیمکت روبروی هم قرار داشتند ، رسیدم ، چشمم به لیلی همکلاسیم  افتاد او بود که مرا تشویق باین کار کرد  ودو دختر بد عنق با روسری ، آه اگر خدا را در آن ساعت میدیدم  اینهمه خوشحال نمیشدم .

کنار او جای گرفتم  روبروی ما یک خانواده  مرکب از یک زن یکصد کیلویی با چاد رسیاه ویک مرد شهرستانی به همراه یک پسر جوان لندوک ویک دختر بچه دیده میشدند  ، زن آنچنان نگاهی  بما میانداخت گویی به مارهای جهنم مینگرد وهر از گاهی سوقلمه ای به پسرش که داشت مارا با چشمهایش میخورد ، میزد ، حالم بد بود آب نباتها هم چاره ساز نبودند  سر پرست ما در کوپه درجه یک روی یک تشک ملافه شده سفید دراز کشیده بود وما چهار دختر درطی این سفر طولان میبایست روی همان نیمکت د رکنار آن خانواده بد عنق بنشینیم .

قطار به راه افتا د صوت زنان و لک لک کنان  حالم بدتر شد ایکاش میشد آنرا نگاه  میداشتم و پیاده میشدم داشت ریل عوض میشد وقطار سرش را کج کرد و از ان محیط  دود الوده دور شدیم ، 
سرم را مطابق معمول درون یک دفترچه شطرنجی فرو بردم وبا مداد برای خود جدول میکشیدم اما حالم بد بود ناگهان از جای برخاستم ، دستشویی کجاست   خودم را بیرون پرتاب کردم  و سرانجام دستشویی را یافتم ، کمی آب سر بر چهره ام زدم دیگر میل نداشتم به آن کوپه وزیر نکان آن زن ومرد برگردم در راهرو ایستادم و سرم را از پنجره  قطار بیرون کردم .

ناگهان صدای لیلی بگوشم خورد  ، بیا ، بیا ببین چه کسی را پیدا کردم > برگشتم ، مردی لاغر اندام و رنگ پریده مانند انسانهای مسلول با موههای طلایی و پوستی که بر استخوانهایش چسپیده بود با دو افسر ، ، مات و مبهوت جلویم ایستادند  ! ، لیلی گفت آین برادر دوست من زولیخا است ، خودم را معرفی کردم  آنها در کوپه درجه یک بودند ، با خود فکر  کردم حتما  ، این مرد  یکی از شاهزادگان خارجی است واین دو افسر گارد او هستند  بعلاوه آنها در کوپه درجه یک سفر میکنند ، مرد چشمانش را بمن دوخته بود ومن درچشمان او رگی از آشنایی میدیدم ، اورا کجا دیده بودم ؟ نمیدانم  خودش را معرفی کرد  ... اوه ،  عجب همنام پدرم بود  آن دو دختر خرج خودرا از ما جدا کردند ما به رستوران قطار رفتیم تا ناهار بخوریم هرکجا میرفتیم آن دوافسرنیز با ما بودند ، لی لی سخت بیکی از آنها چسپیده بود  ، لیلی ارمنی بود قبلا به یک قاضی شوهر کرده وسپس جدا شده بود حال میرفت تا دوره پرستاری و سپس قابلگی را در بیمارستان شرکت نفت آبادان ببیند  و مرا نیز به دنبال خود میکشید ، آن مرد ناشناس  در کوپه دیگری که خالی بود درکنار من نشست واز نام ونشانم پرسید ، منهم  همه چیز را باو گفتم ، سپس او داستانش را برایم تعریف کرد ، آه ، یک اوتلوی سفید پوست و زیبا  با همه رنجها  سفر را با داستانهای  او ادامه دادیم اما هرجا مینشست آن دو افسر نیز در کنارش بودند .بی هیچ کلامی ودر سکوت .

سفر ما به پایان رسید پیاده شدیم او آدرسی بمن داد که در شهر عربی کویت بود منهم آدرس خانه را باو دادم مطمئن  نبودم که دراین شهر با بوی نفت ودمای شدید بتوانم دوام بیاورم ، هوا شرجی ، دم کرده ، تنفس برای من مشگل بود .

به همراه مسئول مربوطه به بیمارستان  رفتیم تا خود را معرفی کنیم اما من چشمم و دلم به دنبال آن شاهزاده به همراه  دوگاردش بود ، هوای بیمارستان خنک  ، سکوتی اسرار آمیز بر آنجا حاکم بود دیوارها تا نیمه به رنگ آبی و سقف سفید پرستاران با لباسهای آبی وسفید وکلاهکها  زیبایی در رفت و آمد بودند  ، آن شاهزاده رویایی من سه شب در آبادان میماند  تا با لنجی که از کویت میامد سفر خود را  ادامه دهد و بمن گفت برای کار میرود درآنجا دریک تجارتخانه بزرگ کار میکند ، من هیچ رویایی از آن کشور  عربی نداشتم غیر از اینکه میدانستم محل قاچاقچیان است ،  میدانستم تحمل بیمارستان و قوانین سخت  آنرا ندارم و میدانستم که نمیتوانم پرستار خوبی باشم  واین را مدیره و سر پرست بیمارستان خوب از چهره من خواند اما میل داشت که بمانم نفسم بالا نمی آمد بوی نفت همه شهر را  اشباه  کرده بود هوا نبود احتیاج داشتم که بخانه برگردم  ، نه من در خود این جسارت را نمیدیدم که سه سال در آن شهر بد بو بمانم وسپس اگر قبول شدم برای دیدن دوره مامایی به انگلستان بوم  ، نه ! گویا خیلیی لوس بار آمده بودم ، خیلی ...واین بهترین  موقعیت زندگیم را از دست دادم  ، به آن شه زاده درمسافرخانه اش زنگ زدم وگفتم من برخواهم گشت فردا با اولین قطار بخانه میروم من نه جزئت ونه جسارت این را دارم که دراین شهر و در بین این مقررات سخت زندگی کنم بوی نفت مرا خواهد کشت .و برگشتم !
نمیدانم ، شاید اگر او سر راهم قرار نمیگرفت  وضع من عوض میشد و عادت  میکردم .
او برایم نوشت : مرا برای تبعید به آن شهر میبردند و آن دو افسرنگهبان من بودند و تا لب مرزکویت آمدند حال این باتوست  یا بیا سرنوشت خود را به دست من بسپار ویا برای همیشه بنویس تا فراموشت کنم ، درون  پاکت دو عکس بسیار  زیبا  از خودش برایم فرستاده بود ، ودر پشت آنها نوشته  تقدیم به دختری که نمیدانم دوست دارم یا میپرستم !!!
آه ... اوتلوی زیبای من ! من سرنوشتم را بتو میسپارم شاید آنرا بسازی ،  مادر همیشه میگفت من بدون سرنوشتم او پیشانی  مرا خوب خوانده بود .
لیلی در بیمارستان ماند  سر پرستار شد و سپس به انگستان رفت وبا یک دکتر ازدواج کرد ......
اما شه زاده رویایی من که همسرم شد سرنوشت مرا به تباهی کشاند مانند سرنوشت خودش . ث. الف .
------- یک دلنوشته 
ثریا ایرانمنش / لب پرچین / یکشنبه 17/ ژوئن 2018 میلادی برابر با 2 خردادماه 1397  خورشیدی . اسپانیا /.