سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۷

خوشا بحال .....

ثریا ایرانمنش "لب پرچین« !




بر در میخاته رفتن کار یک رنگان بود 
 خود فروشان را بکوی میفروشان راه نیست 

هر چه هست از قامت  ناز ساز بی اندام ماست 
 ورنه تشریف تو بر بالای  کس کوتاه نیست 

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است 
ورنه لطف شیخ و زاهد  گاه  هست وگاه نیست 

 خوشا بحال بیدردان  و خوشا بحال خود فروشان  و خوشا بحال عقل پیمودگان  که در هر راهی  بن بستی را میگشایند و میروند و تنها فکرشان شکم است وزیر آن !

من به عقب بر میگردم  دوباره باز میگردم گویی باید عقب عقب راه بروم  وسپس آن راه رفته را دوباره بپیمایم ، معلم روزگار تنبیهی از این شدیدتر برایم در نظرنگرفته است . 
 برگشتن از عقب برایم بیشتر رنج  آور است  تا دو گام به جلو بردارم زمانیکه  گامهایم را به پشت بر میدارم  همیشه نادیده و راه رفتن و دویدنم را کسی نمی بیند ، 
چند بار باید یک راه را پیمود ؟ بارها وبارها پیموده ام  از این بن بستها خسته ام  ازاین  کوچه های خاموش و مردم بیهوش  ومن چگونه با لذتی بیهوده  کاری را آغاز کردم که سر انجام نداشت .

نه بفکر عذاب الهی نیستم  این منم که باید او را از فراز آسمانها پایین بکشم وبه شلاق  ببندم دستهایش را زنجیر کنم وپاهایش را نیز در آهن ذوب بگذارم  .
بعضی  از شبها هنگام رفتن به رختخوابم  با صدای بلند یگویم "
بنام او که  جآن داد وجان میگیرد واو که شعور داد وعقل را گرفت ،  هر دو را نمیشود یکجا داشت  بفکر هیچ عذابی هم نیستم  نهایت آنکه سر انجام خواهم مرد ومانند یک تکه هیزم خشک مرا درتنور  مردگان تبدیل به خاکسترم میکنند واین خاکستر ها روز ی دوباره برای معماری وکچ کاریهای بکار میرود .

امروز خاموشم  واین خاموشی معمای بزرگ من است  معمای بی پاسخ وبی جواب  تنها  جواب آنرا درگامهای پر سر وصدای خود میشنوم ، کسی را از آن خبر نیست .
نمیدانم روز گذشته چه نوشتم  از یک تب چند روزه برخاسته بودم  ، پیکرم عرق کرده بود  بفکر بوسه ای بودم که روز بر گلهای باغچه ام میزدم حال باید پرندگان مرده را از درون خاک خشک شده جمع کنم .

نگاهم  در هیچ چیز ثابت نمیماند  تنها گوشهایم را به آهنگهای دلپذیر سپرده ام ،  روز گذشته از گفتاری سخت  دلم گره خورد  منکه با هرکلامی  شرابی میشوم ومست میکنم مست میشوم ، روز گذشته  زهر شدم وبر دلهای نشستم حواسم پی آن گفته ها بود  و پرده ناکامی که بین من و دنیا کشیده شده است  ، آه .....که شما از عشق سخن میگویید آیا انرا میشناسید ؟ یا تنها درارقام بانکی تان وکارتهای  پلاستیکی آنرا احساس میکنید ؟  .

حواسم  در یک خاموشی مطلق  دور خود میچرخید  وبفکر آنهایی بودم که روزی برایم از عشق میگفتند  وهمیشه دور بودند ، همیشه عاشقان دور ویا معشوق بودند  هیچگاه به هم نمیرسیدیم  تا یکی یکی رفتند به دنیا ی  دیگری  و یا راهشان را کج کردند !   و منکه معشوق بودم  در سکوت و خاموشی نشستم  واین تنها نیرویی بود  مرا زنده نگاه میداشت ، نیروی عشق ، قدرت دوست داشتن  وقدرت پر ستیدن ،  حال در سکوتم و خاموش و درباره بی ارزش بودن ، پست وزشت بودن  ،  این قدرت خاموش میاندیشم  ، امروز دریک گودال بی تفاوتی فرو رفته ام . واین آخرین نفرینی است که دامن مرا گرفت 
همان اشک حسرت ! .   پایان 
ثریا ایارنمنش " لب پرچین " / اسپانیا / 26/06/ 2018 میلادی  /....؟