شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۷

نامه های فراموش شده

امروز  روز تعطیل و بیکاری  ، سر ی به قفسه کتابهایم زدم ، 
کتاب  مکتوب ..... میرزا آقاخان کریمانی جلب نظرم را کرد که به همت  دانشمند برجسته  جناب  بهرام چوبینه  به چاپ  رسیده بود ، در میان آن چند نامه یافتم ، نامه های دوستی که دیگر دراین دنیا نیست  و کسی هم از او یادی نمیکند  ،  مردی دانشمند مترجمی زبر دست  شا عر ونویسنده ای حساس که در غربت جان سپرد در نهایت سادگی ، فقر و نا چیزی ، مردی بود بزرگوار و بخشنده  این نامه  پنجم ژوئن  1998 در میان اوراق کتاب در یک برگ صورتی  جلوه گر شد و دیدم که خود من عجب فراموش کارم که نیمی از اینهمه  کتاب را از او دارم و او را فراموش کرده ام . 
نامه بدین مضمون  و با این اشعار شروع میشود :

 ای گلاب و گل  ای بهار  امید 
شعر ناب  تو  با شکوفه رسید 
گله هایت  به رنگ یاس سفید 
رنگ  سر شار  چلوه های امید 

تو ثریای آسمانهایی 
جان دلها و جان جانهایی 
خشم بگذار و آشتی بردار 
 که رسیدیم ما به آخر کار 

 دیده آخر شود به رویت باز 
از من اینک نیازها از تو ناز 
نوبت عاشقی همیشه بجاست 
دور مجنون  گذشت و نوبت ماست 

و در آخر نوشته بود  این اشعار را نوشتم تا بدانی  که حقه مهر بدان نام نشان است که بود  منتهی اوضاع خیلی قمر درعقرب  است اما درست میشود 
 اینهم کتاب  میرزا آقاخان  که حسب الامر  آن جان جانان  تقدیم شد 
با بوسه های  فراوان 
وآرزوی  دیدار آن  پادشه خوبان !.

کتاب  را بسنتم وسر شک اشک را جاری ساختم ، گویا امروز باید بگیریم و میگریم برای آنهاییکه از دست رفتند و بجایشان غولها نشستند وبیاد آنچه را که از دست دادیم .ث
ثریا / اسپانیا / روز ایستر ! /31 مارس 2018 میلادی ......
یادش گرامی وروانش شاد .....

سرجنگ ندارم

 

 من ، آتشم   ، آتش  ز گلی رنگ ندارم 
 زآنرو بچمن  رغبت آهنگ ندارم 

بر عشرت گلهای  بهاری  نبرم رشگ 
چون غنچه  گریزی ز دل تنگ ندارم .........": طالب آملی "
 قبل از هر چیز روز پدر را  تهنیت میگویم  پدر ایران  که جانش را در راه سر زمینش داد و امروز خرابه ای بیش نیست  زیر خروارها کرم و زالو  و جانوران .و آدمخواران دارد جان میدهد .

روز گذشته   پس از چهار روز مبارزه بی  امان  با آن ریشه وحشتناک  که به ظاهر یک برگ سبز نازک بود .و داشت از ستونها بالا میرفت  ، توانستم ریشه اورا ازخاک  بیرون بکشم  حیران مانده بودم و درعین حال گریه ام گرفته بود  بهار همه در باغچه هایشان نرگس  و سنبل و گلهای بهاری است و در باغچه من یک جانور که آ ب را در تخمه های بیضی شکل خود ذخیره میکرد و ریشه در انتها داشت و همه گلهای باغچه امرا خشک کرده بود . هنوز اثر آن باقی است یک " الین" بود یک جانور بود نه یک برگ سبز یا درختی سر انجام باز " گوگل بدادم رسید معلوم شد  سبزه ای است از خانواده  اسپراگوس متعلق به افریقای حال درباغچه من چه کار داشت نمیدانم گلدان کوچکی بود بعنوان شویدی انرا خریده بودم ! 

نه ، همه چیز ما باید غیر از انسانها ی طبیعی باشد ، دارید با ما ما چکار میکنید ؟ اکسیژن را نیز از ما گرفته اید  نفس کشیدن برایمان دشوار است نام آن برگ را دولت جمهوری گذاشتم و تخمهای ذخیره ابش را آقا زاده ها  وبا ساطور آن را از جای کندم . 

بلی مانند خود دولت که در سر زمین ما ریشه دوانده وهیچ ساطور وتبری قادر به کندن آن ریشه ها نیست از زمانه ای دور این تخم در سر زمین ما کاشته شده و هر روز بر تعداد آنها افزوده میشود  باید مدیون برادران محترم ...... باشیم که این سوغات را  از بریتانیا  ویران و کهنه برای ما سوغات آوردند .

خسته ام ، عید تمام شد سیزده منهم تمام شد مسافر عزیزم به خانه اش برگشت باز من ماندم اطاقهای خالی و دیوارهای سفید و رویاهای گم شده و خواندن چرندیات  اقایان که چهل سال است ا دامه  دارد ، نه کسی قدرت ندارد این ریشه را از جای برکند ریشه تا اعماق وجود یک یک مردم رفته عده ای را بخواب خوش فرو برده وعد ه ای خود را بخواب زده اند  بیهوده غصه آن سر زمین را میخورم اما زمانی باین فکر میافتم اگر مهاجرت نمیکردم ودرهمان کویر میماندم  با هوای کویر اخت میشدم همدم مارها  و عقربها و جانوران وحشی بودم شاید اینهمه احساس  تنهایی بمن دست نمیداد .
اما دیگر برای ضجه زدن دیر است  رضا شاه آمد همه قبایل وراهزنان و دزدان را راند وسر زمینی ساخت  با راه آهن  ودانشگاه وخیابانهای عریض وطویل ودوستانه با اطرافیان و پسرش راه اورا ادامه داد اما ....
.
نوه اش پشت به همه چیز کرد وگفت من درخارج بزرگ شده ام مردم خودشان بروند خودشانرا بیابند !. 

پدر ما از دنیا رفت ما یتیم شدیم با این مردم ولنگار بیسواد میبایست تندی نشان دهد چپ ها ، راستها نوکران وخلیفه های خریداری بازاریها که همه جاناشان بسته با مالشان ونوکر دست به سینه خلیفه ها میباشند  ،   و پس مانده های قاجاریه  تخم ریزیشان شروع شد و این شد که امروز داریم هریک در سر زمینی تخم ریخته ایم  وبخیال خود خانواده تشکیل داده ایم ، یک انسان تنها دروطن خودش ارج و اعتبار دارد   درخارج گفته ها ونوشته ها واشعار من مانند سکه های گم شده و از  میان رفته  است از دور خارج شده ایم  خنده هایمان گفته هایمان  همه بی ارزشند .حال بوی گند تجزیه طلبی سر تا سر ان سر زمین را فرا گرفته است ، کردها یکطرف صاحب اختیار شده اند عرب های خوزستانی و بلوچ  و ترکها  واز همه مهمتر (کی بما نریده بود کلاغ کون دریده بود ) حال عربستان سر بر آورده و ایران را دشمن میداند ومیل جنگ دارد وحا ل میخواهد خودی بنمایاند جا پای شاهنشاهان بزرگ ایران منجمله محمد رضا شاه گذاشته است وما چقدر بدبختیم که چادر نماز سیاه ونکبت آنها را  سر میکشیم و فرهنگ حجاز  را تاج سر خود کرده ایم .

امروز گریستم  خیلی هم گریستم وآنکه زبانش با زبان من یکی است برگشت به لانه اش  تا دیداری دیگر اگر من زنده باشم ، حال درکنار مشتی ناشناس که تنها وجه اشتراک  ما همخونی است و زبانمان فرق میکند باید خود را شاد وسر حال نشان دهم و افتخار کنم که توانسته ام درغ ربت تخم شتر بگذارم . پایان 

این رنگ حجابست  برویم که تو دیدی
 من چهره امید خودم  ، رنگ ندارم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 31/03/ 2018 میلادی / برابر با 11 فرووردین ماه 1397 خورشیدی!!
x

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۷

کدام سو ؟



دل خوش مشربمزا  داشت جوان عالم را
 شد همان  روز جهان پیر که ما پیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو  قمری گشتسم
 تا سزاوار  بیک حلقه زنجیر شدیم ...... صاءب تبریزی 


 ریشه کردن دشمن  تنها در ممالک  وسر زمین ها وکشورها نیست ، گیاهان هم میتوانند دشمنی  سخت وبلاخیز باشند  آنها هم میتوانند جانورانی باشند که درتناسخ دوباره همان رویه اولی را درپیش گرفته اند  مانند مار گرد  وجود تو   و گلهای دیگر بپیچند ومانند یک بمب ستونهارا ویران کنند .

روزی گلدانی  خریدم بعنوان( برگ  شیویدی)  آنرا درباغچه کاشتم  وباو خوب رسیدم بامید آنکه یک شیویدی سبز جلوی بالکن خانه امرا تزیین  بخشیده اما چهار روز است که با یک حیوان  دارم سر وکله میزنم من وبچه ها نتوانستیم ریشه این جانور را خشک کنیم  تا انتهای باغچه رفت و تخم ریزی کرد مانند ( ملاهای امروز )  وپسرم میگفت این درزندگی قلبی  حتما یک آخوند بوده ، تا به امروز چنین گیاهی ندیده بودم نه دربا غ کیو گاردن لندن  نه در جنگلهای اطراف ، ریشه هایش بطور زنجز وار تا انتهای باغچه با ترکب مرتبی رویهم  سوار شده ومانند گردن بند هر ریشه چندین آویزه بشکل تخم مرغ دارد  تخم مرغهایی  کوچک مانند تخم بلدر چین  ، هرچه مواد سمی بود روی آن ریختیم  ا زالکل تا سرکه تا سم اما همچناان  ریشه در زمین کرده و بیرون آوردن  آن به ویرانی بالکن خانه ختم میشود .
 باورم نمیشود  واقعا حتی گلی که درخانه میکا رم باید دشمنی نا مرئی باشد ، خوف و ترس مرا فرا گرفته هنوز همه مشغول بریدن شاخه وبیرون کشیدن ریشه های طولانی طناب مانند آن که بر گردشان مرواریدهای بیضی شکلی آویزان است  ،  هستیم نه باورم تمیشود  . چهارروز است که ما درگیر این برگ ناشناس که شاخه هایش مانند تیغ وکلهایش مانند یک اسفند وریشه اش تا اعماق زمین رفته است ،  شب گذشته با حرص و عصبانیت ساطوری را برداشتم وتا جان دربدنم بود روی آن کوبیدم امروز صبح شاخه های تازه یبرون زده بود !!! 
وبیاد  این شعر  شاعر افغان افتادم که میگفت :
تخم گل میکاری و تیغ میروید بهار  / 
اما زمین مرا هیچ شددادی با خو.ن آبیاری نکرد زمین  من پاک بود دستهایم پاکیزه .وحال / ؟ ا
اگر  کسی با  این گیاهان آدم خور آشنایی دارد لطفا برایم بنویسد . با سپاس / ثریا / اسپانیا / 30  مارس 2018 وروز رستگاری !!!! 
واین همان داستان  ماست !







سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۷

پایان بهار

نه بهار ما سالهایت که گذشته 
امروز  در حریم کوچک ما  سفره هفت سین جمع شد  نمایشی بود که تنها  تصویرش روی فضای مجازی قرار گرفت  درمیان عده ای خارجی  نمبیتوان  سفره را پهن کرد وتوضیح داد چرا سیر کنار سرکه نشسته وچرا ادویه درون گیلاسها جای دارد  ؟ نه برای کسی مهم نبود  عید  مادر جان است خودش میداند اما غذاها خوشمزه اند وبس !
نه نمیتوان گریه را پنهان ساخت وبغض را فرو داد  کریسمس برایشان شادی آفرین است بهار بیماری زا همه را دچار آلرژی کرده  وشیرینی های یخ زده دوڕن فریزر خوردنی نیستند . 
 مانند هر سال  ناگهان صبح زود همه چیز را جمع کردم  نه دید بود ونه بازدید  یکهفته درون آشپزخانه ویکساعت سر میز شام چند عکس زورکی  با پیژامه ولباس خواب  
بلی مادر جان عیدی میدهد  کارش همین است  
صبح زود در هوای گرم ودلپذیر بهاری به کوچه رفتم  چه میخواستم  نان های رسیده از لندن کپک زده ودیگر هیچ 
بلی نان میخواستم   از پس فردا هنه جا تعطیل است  شور وغوغای عزا داران مسیح عید نرا تحت الشعاع قرار داد  باید بگریم  سیاه بپوشم واگر شد شمعی به دست بگیرم ودر کنار عزا داران  آن مرد بر صلیب  راه بروم وآوازهای انکرالصوات را بشنمو م 
گلها پژمدره اند کسی به دیدارم نیامد  ومن جایی نداشتم تا به عید دیدنی بروم وسکه طلا بدهم وفرش ابریشمی ویا یک گلدان بزرگ گل آزالیا  عیدی بگیرم  نه  حتی  یک سکه هم نگرفتم  تنها چند شاخه گل صحرایی درون یک گل ان قدیمی  همین 
دیگر گمان نکنم عیدی داشته باشم ویا عشقی برای بر پا ساختن جشن نوروزی  من نمیدانم در آن سوی شهر چه خبر است  ونمیدانم اشراف تازه  به دوران رسیده  آیا شامپاین درون گیلاسهایشات مینوشند به همراه خاویار  ویا ....

عید وبهار من تنها گذشته  همچنان  که بهار جوانی نیز گذشته  گویا زیادی مانده ام 
همه را از سر دولت شما میبینم 
پایان دلنوشته امروز که سخت غمگین وگریانم / ثریا 

بی شرف ها

آنهایکه شرف داشتند به دست جلادان کشته شدند 

نیمه شرف داران  درون زندانها جای گرفته یا دق کردند ویا خود کشی شدند 

بیشرفها فرار را بر قرار ترجیح دا دند وبا چمدانهای پر از پول  راهی خارج شدند 

بقول محمد رضا شاه  میگفت همه طرفدران منهم اکنون در شانزلیزه هستند  

وما گدابان شهر  لنگان لنگان داریم خرک خودرا به سوی  خانه ابدی میرانیم . 

عید درخانه ما پایان گرفت  سفره جمع شد  
ثریا ایرانمنش /اسپانیا/ 
۲۷ مارس ۲۰۱۸ میلادی 
خورشیدی دیگر باقی نماند وقدیمترین تقویم عالم  رنگش پرید 

گل اقاقیا

از یک کابوس وحشتناک بیدار شدم مرده ها هنوز زنده اند وهنوز روح مرا آزرده میسازند  ناگهان بفکر درختان اقاقیای ردیف در خیابان افتادم  که یک شبه همه گم شدند وبجایش درختانی  با گلبرگهای سرخ سر تا سر خیابان را گرفتند  .
درختان اقاقیا با آن خوشه ها خوشبو  وگلهای سفید یا آبی دیگر وجود ندارند   ردیف شمشاد ها نیز از میان رفتند  دیگر بوی گل اقاقیا  عطر شمشاد  در مشام جان نمی نشیند  .  

همه چیز های خوب  آهسته از کنارمان گم میشوند وبجایش مانند قارچ مغازه های کهنه فرپشی وسوپر های بدون مواد غذایی  سبز میشوند  همه آنچه که روح ما را جلا میبخشید از میان رفت  درعوض بوی گند فاضل آبها تمام ساعات روز  هوا را اشباح کرده است . 
گویا انسانها باید  دو نیمه شوند دارا وندار  وآنکه ندارد در گندابها  به زندگی کرم وارش ادامه میدهد وآنکه مال مرا وترا دزدیده  در محله هایی زندگی میکند که ردیف درختان اقاقیا  کوچه هایش را  پر کرده است 

کابوس بد ونفرت انگیزی  مرا از خواب بیدار کرد آن مردک تیمسار سپهبد سر لشکر سابق امرۆز زیر خروارتا خاک خفته به بیماری سرطان حتجره مرد مردک کوتاه قد نیابت تشریفات ساواک را داشت ومعاونت شهرداری را درکنارش یدک  میکشید  وبا کمک پسرش تا توانستند دزدیدند وبه خارج  فرستادند  وهنوز پسرانش در لباس سپاه  وبسیج در کار خراباتند  وبر دوش دیگرا سوار وهنوز فاحشه خانه هایشان بکار شریف خود ادامه میدهند وهنوز ورقها میان دستهای تزیین شده با شیشه های رنگین بر میخورند وهنوز بساط منقل و مشروب بر قرار است وصدای رادیوی اسراییل که اخبار پخش میکند ..
کابوس وحشتناکی بود  دهانم خشک شده ناگهان از خواب پریدم  ومیان تختخوابم نشستم  بخود گفتم تمام شد هرچه  بود تمآم شد این قوم الظالمین  رافراموش کن  همچنان مانند یک گنجشک کوچک در این لانه پنهانی  که روزی میرسد  پنهان از چشم شب بمان  فراموش کن بفکر گل اقاقیا باش  شاید توانستی در کوچه ویا خیابان بالایی آنرا بیابی وخوشه ای از درخت بچینی با بوی آن سر مست شوی  وبرگردی به میان کسان خویش  شاید همه آنچه که تا امروز بر تو گذشته تنها یک خواب یک کابوس  است شاید هنوز خوابی  اما نه همان آواره  ابدی هستم که دلم برای گل اقاقیا تنگ شده  از ساحل دریا بیزارم واز کوچه ها پهن ومغازه ها با نمایش آشغالهایشان  بیزارم بیزار از چهره منحوس ان مرد ان وزنان وهمه آنهاییکه در اطرافم بودند بیزارم  همه بسرای باقی رفتند  اما روحشان همچنان گرد من میچرخد  نیمی جاسو س نیمی دلال ونیمی دزد  امروز هم همان است چهره ها عوض شده اند  دزد ها ی تازه  آدمکشان قلدر وبردگان جنسی  از نوع جدید .
نه چیزی در میان  ما ملت  غیر از چهره ها عوض نشده تاج جایش را به عمامه داد همین  . 

ومن بفکر گم شدن گل خوشبوی اقاقیا هستم تا در پشت درختان  گم شوم واز بویشان سر مست .
پایان 
نیمه شب سه شنبه بیست وهفتم مارس

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۷

مسیحا

در این ایام و در شروع بهاران  خاطرات زیادی در دلم زنده میشوند  خاطراتی پر طراوت و شاد . 
در این ایام بود که داشتم از یک تجربه تلخ  وموهوم  بیرون میامدم  در این فصلها بود که برای تمدید اعصاب به همراه جنینی که در درونم  میجنبد راهی شهر رم شدم  برای اولین بار سوار هواپیما میشدم و برای اولین بار به شهر رویاها پای می‌گذاشتم. دوستان خوبی در آنجا داشتم،  بر خلاف امروز  چه مهربان مرا در آغوش گرفتند .
در آن دوران  مردان و زنان ایرانی برای تحصیلات عالیه ایتالیا را انتخاب کرده بودند.  حسین سرشار خواننده اپرا و سایرین برای امرار معاش در یک استودیو دوبلاژ  کار می‌کردند.  چندان آشنایی با آنها نداشتم  بعد ها آشنا شدم به ونیز رفتم به میلان رفتم .
روزی از میهماندار مهربان که ایتالیایی بود درخواست کردم که مرا به یک کلیسا ببرد میل داشتم ساکن دیر شوم!   باتفاق  به یک کلیسای محلی و کوچک رفتیم  و او در بارهٔ من با کشیش صحبت کرد و گفت :
این دوست دیوان من بایک بچه وتازه از همسرش  جدا شده میل دارد که راهبه شود !!!
کشیش مهربان  ما را به اطاق خود برد و سپس دوست نازنینم باو گفت که این بانو از کودکی میل داشته راهبه شود  گویا فیلمهای ایتالیایی سخت  در وی اثر کرده است .
کشیش نگاهی دوباره بمن انداخت درچشمانم خیره شد سپس گفت : « اول باید کاتولیک و باکره باشی وسپس دوران سختی را باید بگذرانی.  در حال حاضر تو یک مریم عذرا هستی که مسیحی را به دنیا خواهی آورد.»  پیشانی مرا بوسید مدالی بمن هدیه داد وا از کلیسا بیرون آمدیم.
مسیح من به دنیا آمد همچنان پاک و مجرد درکنارم نشسته.   من امروز در روی صندلی پارک زیر آفتاب گرم بهاری برایش آن قصه را تعریف کردم  و امروز در این فکر بودم  که من در چه زمان خوبی زندگی کردم مردم چقدر انسان بودند وهیچگاه قیافه آن کشیش مهربان را از یاد نخواهم برد  وبیاد هموطنانم بودم که چگونه با سوزن جوالدوز هستی مرا به آتش کشیدند. 
امروز بیاد کلارا و ایتالیا و آن کشیش مهربان  افتادم و عشقهای بهاری .
پایان 
ثریا /اسپانیا بیست وششم مارس 2018 میلادی 

یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۷

حکومت دلاله ها

کسی می  آید دست در دست امام زمان حضرت جان بولتون  کسی می
آید که نظیرش فراوان است  در شهر شما 
شاهزاده بر اسب سفید  در میدان آزادی با دو پرچم  در آنتظار . اوست 
شاهزاده را  دیوان طلسم کرده بودند  با بوسه دخترکی  بیدار شد وحال 
در انتظار معجزه است 
دیگر  هیچکس نمیتواند گیس  دختر حاج یحیی را بکشد چو ن دیگر مویی بر سر ندارد بجایش کلاه گیس است 
کسی مبیاد با لچک سرخ 
وپیراهن سبز 
وپرچم الله همچنان در اهتزاز است 
کسی میاید که از قبل  در میدان  بزرگ تیر  چوبهای داررا 
آماده ساخته اند 
کسی می آید تا شما  ما ودختر حاج عبداله دوا فروش را به حرم سرا ببرد 
وهرشب لبان ما را بوسه باران سازد 
کسی می آید که  جیره خوار  ابر قدرت باج گیران  وفاحشه خانه هاست 

بلی منهم خواب دیدم 
که کسی می آید  کفشهایم از قبل جفت شده بودند 
کسی میاید تا آتش تنور مارا روشن کند وشعله هایش تا آنسوی مرزها برسد 
کسی که بر دوش  پا اندازان  سیاسی  سوار است 

من خواب دیدیم 
او بقیه نانها را خواهد گرفت 
وچاههای بی آب وخشک را با باروت پر خواهد ساخت 
کسی می آید  ..... پایان 
ثریا /اسپانیا / بیست وپنجم مارس  ۲۰۱۸میلادی 

شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۷

گل خرزهره

ترا شب گذشته بالا آوردم  .ترا استفراغ کردم 
هر چه باشد پا اندازهای  حجله مریم بانو دیگر پیر. شده بودند  ترابه قیمت خوبی  از بازار جهانی خریدند  ترا خوب تربیت کردند  افساری از طلا بر گردنت  انداختند  حا ل دلشاد باش که سر دسته زنان قلعه مجاهد ترا درکدام حجله جای خواهند داد ؟.
زهری شیرین  داشت به کامم مینشت  (مردی  از میان برخاست ) نه پسرکی خود فروش لباس پدر بزرگهای ما را پوشیده بود وا دود افیونی که در ساغر می انداخته بود  مارا بخوابهای طلایی رهنمون میشد .
شب گذشته ترا بالا آوردم در درون یک  لگن لبریز از مدفوع 
 شادمان باش  روزی سر نوشت تو نیز مانند آن نازنین مرد که بجرم وطن دوستی تکه تکه شد  تو بجرم خود فروشی قطعه قطعه خواهی شد درون یک گونی ترا به دست امواج خواهند داد .
درحال حاضر میان فواخش  مردانیکه که مانند تو خودفروشند  خوش باش واز زندگیت بحد کافی لذت ببر دود را تا حلقوم زنان  وسر دسته قلعه بفرست  وباش تا صبح مرادت بدمد ’. 
ثریا / اسپانیا / بیست وچهارم مارس 2018 میلادی میلادی 

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۷

تصویر ها سخن میگویند

امروز که با ذره  وجود تو  آشنا هستم
امروز که دستهایم   به امید دستهای توست
امروز که عکس دل انگیز ترا
میان سایه ها میبوسم
امروز  در اأتظار آن هستم
آن کلمات  زیبا  که بگویی ”دوستت دارم”

امروز که بر خانه دلم  گل امید تو روییده
وامروز که گل امیدواریم  پوسیده

امروز دیگر نمیترسم  نه از پیری  نه از گذشت سالها

دیگر از گذر عمر هراسی ندارم
دیگر از کوچه های پر ازدهام نمیترسم
چرا که در دریای عمیق وجودم
مرواریدی کاشته ام

نه !هیچکس از آن خبری ندارد
هیچکس نمیتواند آنرا از من بریاید
من جان تشنه ام را از یک باده ناب
پر کرده ام

یک می خشگوار  که هیچکس آنرا نخواهد نوشید
دیگر از گذشت زمان هراسی ندارم
از برف سپیدی که بر تارک سرم نشسته
وخبر از آتش جوانی میدهد
وحشتی  ندارم
چرا که آتشی سوزانده تر در اعماق سینه دارم
شعله هایش مرا گرم میدارند
از نیسان نمیترسم
چرا که در دل خود
عشقی فرا تر  از فراموشی دارم
تو مرا نخواهی دید
اما مرا در جانت احساس خواهی کرد
من همان روح ملکوت  وزیبای قرون هستم
بر بال سیمرغی تو نخواهم نشست
چرا که خود عقابی تیز چنگالم
آرزوهایم پنهانی اند
وترا درون سینه ام میان دو مشعل  سوزان
پنهان کرده ام
پایان
ثریا /اسپانیا /23/03/2018 میلادی برابر. با ۴/۱/۱۳۹۷ .خورشیدی


پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۷

عمو نوروز


خودم را در آغوش گرفتم  نه گرم ونه سرد  اما وفا دار بخویش
عمو نوروزچقدر دلم برایت تنگ شده  با آن ریش سپیدت  با موههای بلندت  چه خوب وچه مهربان  چقدر خوش زبان 
عمو نوروز  تو هم رفتی  زیر زباله های تاریخ  درون چاه صنعت وسیاست 
عمو نوروز  من بیمارشدم  ودر تختخوابم هستم  سرفه امانم نمیدهد 
هوای بیرون  هوای درون بس تاریک وبس دلتنگ است 
عمو نوروز  درانتظارت بودم  مانند هر سال کف دستم سکه ای بگذاری 
تنها بودم  نه چندان تنها درکنار پسری  که در دامنم بزرگ شده بود 
من بودم واو بود وبوی تو که دیگر نیستی

عمو نوروز تو میدانی در این شهر و این دهکده واین خانه غیر از من  کسی پذیرای تونیست
من با شور وشعف سفره قدیمی را پهن کردم 
شمع هارا خاموش کردند 
درحالیکه من در انتظار مهربانیها بودم 
درها بهم میخوردند اما تنها زمزمه باد بود 
از تو خبری نبود  

امسال تو هم نیامدی  ومن در انتظارت  با شور  وشوق 
نه از تو خبری نشد 
درها بهم میخوردند  سایه تاریکی ها روی دیوار نقش میبستند 
اما تو نبودی آغوش گرمت نبود  هرچه  بود سرما بود  یخبندان بود 
مهربانیها از دلها رخت بر بسته 
شیشه های  کدر وبخار گرفته  نقش برف را نقاشی کرده بودند 
بهاری نبود بوی سنبل نبود بوی آجیل داغ  تازه بوی نخود برشته  بوی شیرینی های خاأگی 
نه !هیچکدام نبودند   هیچکس نبود وتو  هم  نیامدی 
در انتظارت نشستم در سکوت بی انتها ونا تمام 
دلم هوای آغوش گرمت را کرده بود 
از سرما بخود میپیچیدم 
عمو نوروز سفر بخیر  منهم با تو خواهم امد  هرکجا بروی 
خدا نگهدار عمو نوروز 

ن شته  در بستر بیماری 
ثریا /اسپانیا د وم  فروردین  ۱۳۹۷ 

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۶

جرسومه فساد

مجبور شدم  این چند خطرا  در اینجا بیاورم 

”امیر عباس فخر آور ”  این موجودی که نمیدانی کیست واز کجا آمده  آنهم درست در زمانیکه سر زمین ما میرود تا هزار پاره سود  ویا جنگی  قومی در گیرد
ایشان را نمیشناسم کتابی ببازار دادند  راست یا .دروغ حقایقی  بی محتوا وزایده اوهام ویا واقعی  نمیتوانم قضاوت درستی بنمایم 
اما آقای ایرج مصداقی که خود یکی از دست پروردگان مجاهدین خلق بودند  ایشان را به القاب مختلف   بما معرفی کردند  من به ایشان تنها  بعنواأن  یک نویسنده نه بیشتر نکاه میکنم  هفته پیش هم گویا در پاریس  کتابشان را  در بین علاقهمندان وبخصوص عاشقان سینه چاکشان   پخش وامضا  وسپس بصورت پی /دی/اف  در کانال تلگرام ایشان در دست کسانیست که  بایشان مهری دارند وغیره 
خریداران کتاب ایشان در پاریس بیشتر زنان بودند   که گرما گرما  اورا میبوسیدند ودر آغوش میفشردند وافتخار آنرا داشتند که با ایشان عكسی بیادکار بگیرند  

بهر روی انسانهایی هستند که نمیتوان  به روح آنها پی برد واسرار درونشان را خواند  انسانهایی هم هستند که به راحتی آب خوردن مردم را میفریبند .
خوشبختانه من به هیچ یک از این آقایان باصطلاح اپوزیسیون خارجی نه اعتنایی دارم ونه حرمتی برایشان قائلم غیر از جناب ”رییسی”  که باز گو کننده حقایق وتاریخ ما میباشند   بقیه هرچه قدر هم فهیم وبا شعور باشتد باز فحاشی وکلمات زشت وناهنجاری  بر زبانشان جاریست 

من بسیار متاسفم  امروز گریستم زمانیکه  دیدم  سر نوشت ما در دست اعراب  واسراییل  که روزی  دشمن یکدیگر بودندحال دست در دست هم  وبه دنبال تکه تکه کردن  سر زمین وسیع وثروتمند  ایران میباشتد  ایرانی با هشتاذ میلیون جمعیت  نیمی معتاد نیمی  بیکار وجنگ سنی وشیعه وقومی در راه است ایران بدون اسلحه  برد موشکهایشان  باید  تا حد محدودی باشد که به نور چشمی ها صدمه ای وارد نیاید   دراین  زمان حساس  بجای آنکه دست در دست هم بگذاریم وبسوی  سر زمینمان خیز برداریم هر کدام  یک دوربین یک میکروفون  به دست گرفته ویا  گذاشته  وفحاشی واختلاف بین خود  
کشورهای خارج  هم ما را خوب شناخته اند ما هر کدام  به سهم خود یک ”جرسومه فساد” هستیم  آنکه بیکناه تر است دستش را بالا ببرد 
ایران به دست شما از بین  رفت  چه بسا این آخرین نورزی  باشد که ما را در آغوش میگیرد چهل سال   بلی جهل سال دونفر از شما نتوانستید یکی شوید لعنت ابدی برشما 

در عزای مردانیکه که داشتیم و  رفتند  آن ارتش قوی من امروز تمام روز را به سوگ خواهم نشست 
وشما همچنان  یکی  یکی توی سر خود بزتید 
جایتان امن  حقوقتان کافی وزتدگیتان از برکت همین هوچی گریها میگذرد
من در سوگ وطنم خواهم گریست 
ثریا 

آخرین سه شنبه  سال ۱۳۹۶ 
اسپانیا 
 ثریا ایرانمنش 
 

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۶

باغ بی برگی

باغ ما ، دز طرف سایه دانایی بود 
باغ ما  جای گره خوردن احساس و گیاه 

باغ ما  نقطه برخورد نگاه و قفس وآیینه بود
من به میهمانی دنیا رفتم  ، به دشت اندوه  ، به باغ عرفان، 
من به ایوان چراغانی دانش رفتم .........."سهراب سپهری"
----------------------------------------------
امروز  دیگر از آن باغ خبری نیست هرچه هست ویرانی افکار و ویرانی روح و پلیدی جسم است ،  بیسوادی و بی شعوری و گفتار با زبان آزاد  همه دانش آن سر زمین را تشکیل میدهد . یکی برایم نامه ای داده  بود که " ایام " را با عین نوشته بود " عیام" ! این بالاترین سطح دانش  وشعور یک همشهری است .

شب گذشته روی یوتیوپ چشمم به جمال شخصی افتاد که دست کمی از همان لاتهای انتهای خیابان شکوفه نو نداشت  و بخیال خود داشت پرده دری میکرد و از حضرت ولایتعهدی طرفداری و بقیه را بباد فحش آنهم از نوع چارواداری و ناموسی  گرفته بود شرح اپوزسیونهای خارج که خوب  زندگی وا فکار و رفتار و کرداار آنها همه برای من حد اقل روشن است .

در این فکر بودم که اگر طرفداران حضرت ولایتعهدی و طرفداران پادشاهی این گونه اشخاص میباشند و طبعا  پس از بر قراری نظام شاهی در آن سر زمین این ها هم طلب حق میکنند  ، بهتر است همین ملاها بمانند حد اقل از تجزیه ایران جلو گیری بعمل خواهد آمد .

برای من یکی همه چیز تمام شده و امروز هرچه را که روی یوتیوپ داشتم پاک کردم دیدم شعورم دارد کم کم تاحد صفر میرسد ،  این زبان آزاد و فحاشی در بین مردم رایج است وزیر وکیل و دانش آموز و شاه و ملکه نمیشناسد این تنها اسلحه ای است که یک انسان شکست خورده میتواند بدان وسیله  شکست خود را جبران کند اینهم یکی از " فرستادگان" بود که میبایست بدین نحو جلوی مبارزه ( اگر مبارزه ای در پیش هست ) بگیرد و حسابی حضرت ولایتعهدی را به کثافت بکشد و ما با خود بگوییم که اینها طرفداران نظام پادشاهی میباشند ؟پس آنهمه ادب و حرمت چه شد ؟ کجا رفت آن خصوصیت پاک و دست نخورده ایرانیان ؟ کجا شد آنهمه  اداب  دانی  وشان و عظمت گذشتگان به کجا رفت ؟  شاه گذشته که حتی به آن زن خبرنگار ( خانم اوریانا فالاچی) نیر هیچگونه تندی نکرد وبا کمال متانت و سخنان لبریز از معنا جواب بی احتیاطی ها و جسارت او را داد . 
من پنچ بار این مصاحبه را تا نیمه خواندم و هربار با بغض و گریه آنرا کنار گذاشتم نتوانستم ادامه دهم و باین نتیجه رسیدم  شاه ایران محمد رضا شاه و پدرش برای این مردم خلی زیاد بودند ، خیلی پدرش این مردم را میشناخت که با آنها رفتاری تند و خشن داشت و خود او مانند یک رویا  ، یک خورشید به طالع ما درخشید و خیلی زود خامو ش شد گویا دنیا نیز دچار این بیماری  لات  بازی و فحاشی  شده همین ریاست جدید دنیای پرقدرت  »یو/ اس « نشان میدهد که مردم و شعورشان تا جه  نزول کرده است وبه کجا میروند وبه کجا خواهند رسید ، همه رهبران سر زمینهای دور ونزدیک به همین گونه با دیگران رفتار میکنند شاید تنها جایی که هنوز کمی احترام  وحرمت وادب داشته باشند  کشورهای اسکاندیناوی است که آنها هم  باحضور ایرانیان خوش بیان واعراب خوش زبان وسایر اقوام دچار دگرگونیها شده اند .

هرچه روی یوتیوپب بود پاک کردم ودیگر خبری را هم نخواهم خواند  میل دارم چند صباحی در سکوت بگذرانم احتیاج دارم مغزم را  تقویت کنم باو غذا برسانم بنا براین مدت هاست که کتاب میخوانم  ویا همان کتابهای قدیم را دوره میکنم وبا همان الفاظ پاک وتمیز و نوشته هایی که بمن ارامش میدهند .

اینها هم مانند همان خدای خانه ها یعنی تلویزیون که در محراب وبالاترین مرکز اطاق نشسته ومشغول شستشوی مغز ها میباشد  و مردم مانند سنگ چلوی آن نشسته ونگاه میکنند نگاه میکنند فوتبال است ، درمیانش سکس پخش میشود مد نشان داده میشود لحظه ای  ترا آزاد نمیگذارند که فکرکنی و یا بیاندیشی  من همیشه این خدا را در خاموشی نگاه داشته ام  غیراز زمانی که میل دارم فیلمی را ببینم که ارزش داشته باشد .

این جانوران نیز همان نقش را بازی میکنند با یک دوربین  ویک بلند گو وچند رسانه مجازی مرتب  ترا از این سو به آن سو میکشانند ترا هول میدهند  بسوی نیستی   ترا ازخودت جدا میکنند  واز گذشته ات .
.
شب گذشته  با دیدن این شخص تازه وارد  ( شاید برای من تاره باشد ) ! گمان کردم در میان مردان قلعه هستم ویکی از انها دارد فحاشی میکند حتی گویا بانویی کامنتی گذاشته بود که مودب باشید  با وقاحت تمام  باو نیز  فحاشی کرد 
وبا لحن لاتی گفت : زنیکه اگه نمیخوای برو گمشو خواهر  فلان و....غیره  اینها نماد مردان آینده ساز ایران ما هستند چند نفر را حسابی دراز کرد که من تنها یک نفر از آنها را میشناختم یعنی دنبال او بودم  او را نیز مزلف و.....ک .......! خواند

بنا براین غیر از آن پیر مرداانی که کم کم دارند رو به فنا میروند  .وگفتارشان نیز مربوط به گذشته است واز آینده چیزی نمیگویند ، بقیه را به چاه ویل سرازیر کردم .
من به درستی نمیدانم که خوانندگان من در چه سطحی از شعور قرار دارند ، ایمیل هایم را درون " جانگ " قرارداده و آنهارا بی آنکه نامی از آنها بدانم دلییت میکنم غیر ازآن چند نفری را که میشناسم  ادب دارند احترام میگذارند منهم با آنها در حد خودشان رفتار میکنم سپاسم را تقدیم میدارم  . بهر روی با نهایت تاسف باید چند روزی از خدمت شما عزیزان مرخص شوم  و بدین وسیله  فرا رسیدن سال نو و نوروز باستانی  را به همه ایرانیان پاک نهاد تهنیت میگویم ، سالی سر شار از خوشی ، سلامتی جسم و روح و از همه مهمتر سال آزادی ایران باشد برای همه  . با احترام / ث

من به بدیار کسی رفتم  در آن سر عشق 
 رفتم  ، ورفتم  تا زن  ، تا باغ لذت  
تا سکوت خواهش  ، تا صدای پر تنهاییی........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  اسپانیا / 18/03/ 2018 میلادی / .....
تا دیداری دیگر .خدا نگهدار .



شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۶

خانه به خانه !


خدار ا شکر  که سر انجام پروردگار  از  خانه قدیمی وبتخانه اش  که مردم را خر کرده بود اسباب کشی کرده وبه ایران اسلامی نقل مکان نمود وکم کم نام ایران  هم تبدیل خواهد شد به یک کشور حکومت اسلامی ! وزبان هم تغییر پیدا میکند ، این جابه جایی واین  حماسه بزرگ را به اپوزسیون محکم و رقاصان و آوازه خوانان دوره گرد  تبریک میگویم .

 وباید بگویم خاک بر سر ملتی که چنین خوار شد و در عوض سوسمارستان  قدیم امروز حتی سافاری هم برای توریستهای خارجی  ساخته فهمید که دیگر مردم به آن چهار دیواری  اعتقادی ندارند و توریستهای تازه ونو پا برای گردش بجای گردیندن  دور یک دیوار  خالی  به چیز های دیگر احتیاج دارند .

  در جنگ جهانی دوم بهترین  و بزرگترین آثار با ارزش دوره رنسانس در ایتالیا ویران شد اما کلیساها محکم سر جایشان باقی ماندند یک بمب بسوی کلیساها نیفتاد  بهر روی خدای آنها گمان نکنم خانه داشته باشد ونقل مکان کند  ! وحال من دارم گذشته را بصورت نقاشی در این صفحه میگذارم و بیا د میاورم که شاهنشاه آریا مهر محمد رضا شاه مرتب در مصاحبه هایش میگفت :
ما مسلمانیم  اما عرب نیستیم نژاد ما  آریایی است .حال درکوشه یک کشور فلاکت بار عرب در یک مسجد  تک وتنها خوابیده  و آیا روحش از اینهمه دگرکونیها دچار  آزردگی نمیشود ؟ .

امروز دیگر درآن سر زمین  تلویزیونها کار گر نیستند  این منابر یا منبر ها هستند که مشتی دیوانه  وغولهای  بی شاخ ودم که از قفس فرار کرده واز غار کهف بیرون آمده اند دارند پهن  های ا مغز خود را بخورد ملت میدهند و عجب آنکه اولین حج عمره را هم بانوان سر زمین ایران زمین بجای آوردند!!!!!

امروز خدای آنها درکنارشان هست  عده ای احمق  وابله  که قادر بفکر کردن نیستند  دارند شب و روز باین  اراجیف  گوش میدهند   و تماشا میکنند  از جایشان تکان نمیخورند  وتنها گوش میدهند وآنها نیز مغز وروح  مردم را مسموم میسازند آنها بازهم تکان نمیخورند  همین طور نکاه میکنند و گوش میدهند  منبر ومحراب برای آنها  جاذبه دیگری دارد شادی ونشاط برایشان حرام است گریه صواب دارد  و آنها مطیع ولال جلوی این منبر ها زانو زده  ونگاه  میکنند وگوش میدهند  حتی بفکر چیز دیگری  نیستند   چون خدای آنها نماینده اش را برای انها فرستاده است و امروز لابد صد درصد خوشحالند که خدا به آنجا نقل مکان کرده وخانه اش را آنجا بنا نهاده است !!!.

تمام شب بیدار بودم وتنها زمانی چشمانم روی هم رفت شاخه های شکوفه دریک خیابان بلند بچشمم میخورد وفریاد میکشیدم شکوفه ها شکوفه ها ! درحالیکه امروز در بیشتر جاهای دنیا دیگر شکوفه ی نیست هرچه هست مصنوعی پلاستیکی  است  و من  ویرانی  دنیا  را کاملا احساس میکنیم .
خوب زمانی که  دری را پشت  سرت میبندی  دیگر نباید به پشت آن بنگری حال درخلاء زندگی میکنی سر زمینی نداری ، خانه ای نداری روی زمینی که راه میروی متعلق بتو نیست آنرا زیبا ساخته ودکوراسیونش را معطر کرده ای اما هیچ عطری از آن بر نمیخیزد نه عطر زمان گذشته ونه عطر ی که دوستش داری ،  حال دیگر نمیدانی از زندگی چه میخواهی ؟  روی یک الا گلنگی نشسته ای و بالا  و پایین میشوی  ، اینجا ریشه کرده ای اما میدانی ریشه ات سست است  روحت در ورای ان سر زمین میگردد ، بیمار شده ای کسی نیست دست ترا بگیرد ، آمبولانس حاضراست .

کسی از روح بیمار تو خبری ندارد  آسمان بالای سرت آبی است و خورشید زیبا میدرخشد اما تو آنرا نمی بینی  بیاد آن لکه زردی  خستی که درمیان دودهای  آسمان سر زمینت نمایان است .
در میان زمین  واسمان  دریک بی وزنی زندگی میکنی  مانند همه نفس میکشی ، غذا میخوری ومانند همه آنر تخلیه میکنی اما یک رباطی ،  .

بهایی را که میبایست برای این فرار بپردازی پرداخته ای جوانیت را وآرزوهایت را که گم شده اند  چقدر آرزو داشتی نوه ات را میان اطاق روی فرش میخواباندی وشکم اورا غلغلک میدادی اما نوه ات با یک اسباب بازی جدیدی  وارد میشود بی آن که سر ش را بالا کند تنها خم میشود تا تو موهایش را ببوسی ، سپس سرش را دوباره به درون همان اسباب بازی میکند ومشغول باری میشود  نوروز است شام عیدرا تهیه کرده ای اما کسی نیست امریکایی با روسی قهر است وبچه ها در سفرند برایشان عید مفهومی نداردعید آنها گذشته در میان یخ بندان وسرمای شدید سال را نو کرده اند  ، امروز همه بیمار ی تکنو لوژ ی را گرفته اند وتو هنوز در فکر عدسهایت هستی که تا چه حد رشد کرده اند. وبفکر ساعتی که زمین تکان میخورد وطبیعت دگر گون میشود و یکسال دیگر از عمر تو پایان گرفت .سالی دیگر به عمر بی مصرفت اضافه میشود .

 میبایست دراین سر زمین خودت را با مردمش  وفق میدادی ، میبایست  ذوب میشدی ، حال در میان فامیل بین المللی هنوز درفکر هفت عدد" سین "هستی که دور خودت بچینی با وسواس برای سال نو همه چیز را تمیز و پاک و طاهر نگاه داری و ساعت تحویل نگاهت را به ساعت به دوز ی بعد بخودت تبریک بگویی و در آیینه خودت را ببوسی  وسپس چند تلفن یا چند پیغام روی گوشی ات وهمه چیز تمام میشود . چه اصراری داری ؟  خوب نگران خود با خداوند هم مباش  بفکر روابط بین خودتان باش خدا خانه اش  را عوض کرده ودیگر   مومنین  وراهیان راه حج نباید راه صحرای را در پیش بگیرند  خانه خدا عوض شده وبه ایران زمین  نقل مکان کرد  جایی که روزی خورشید عالم بود . وتو؟؟؟؟  کعبه یا همان مکعب را درخانه ات  نیز میتوانی با مقوا هایی که درو میریزی درست کنی ..در گذشته نقاشی میکردیم ، مجسمه میساختیم ،  بناهای بزرگ  وبا ابهت میساختیم  آواز خوان داشتیم آهنگساز داشتیم سرود ملی داشتیم .  اما امروز د رخواب خوشیم مانند لاک پشتهایی  که از سرمای زمستان  یخ زده باشند هنوز درخوابیم آنهم درحالیکه دنیای مدرن هفت آسمان را رادر نوردید و در کرات دیگر خانه میسازد  من به زمین گره خورده ام وبه خاک خود میاندیشم که ازدست رفت . وحال کم کم میروم تا تبدیل به یک موجود دیگر و  یا شاید یک حشره شوم . پایان 
فرا رسیدن سال نورا به ایرانیان  محترم و عزیز تهنیت میگویم .
حافظ سروده بود که : 
 درخرابا ت " مغان"  نور خدا میبینم .......ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / تسپنیا / 17/03/2018 میلادی / برابر با 26 اسفند 1396 خورشیدی!...

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۶

کنون باد درکف..


پیر کنعان چمنش گوشه بیت الحزن است 
هرکجا  بوی گلی  باد رساند چمنست 

هر که از بندگی خویش مرا باز خرد 
 بنده اویم  اگر زاهد و گر برهمنست .........." عرفی شیرازی "
-----------------------------
نه، خبری نیست ،  خبر چندان  تازه ای نیست ، همان جنگهای خیابانی ، همان موتور سوران نقاب دار  و صورت  پوشیده وهمان ضد و نقیص ها وهمان گفتارها ، لزومی ندارد درجبهه های  جنگ باشیم ، جنگ در کنارمان پا به پای ما راه میرود  هم نفس ماست و مرگ در هر گوشه و کناری در کمین . 
در جنگ جهانی اول  مردان با دل و جان و روحی پرتوان برا ی خاطر صلح جهانی !!! به جنگ رفتند وکشته شدند وجان دادند و مدال افتخار را نیز خانواده هایشان در ویترینها نگاه داشتند  و به آن مفتخر بودند .
جنگ جهانی دوم  مردی دیوانه خود خواه و نژاد پرست  دنیا را به آتش و خون کشید دیگر رمقی در کسی باقی نماند و دیگر خبری از صلح جهانی نبود  هرچه بود خودخواهی بود و انبار کردن اموال و دارایی .
جنگ سومی درراه است اما معلوم نیست دیگر جهانی بماند یا نه و آیا کسی دل برای دیوارها و خشت های کهنسال میسوزاند ؟ یا شانه اش را بالا میاندازد و میگوید بدرک !

اعطای آزادی به مردمی که هنوز خود را نمیشناسند ابدا کار خوبی نیست  تمام آرزوها بباد می روند  دیگر از راه مبارزه  و یکپارچگی  ملتی به دست نخواهد آمد  روز به روز و بیش از بیش  مردم دارند به چشم میبینند که برای یک زندگی  آزاد کافی نیست  که یک رو صبح  در ماه مارس یا آپریل ناگهان تانگهای دشمنی نا دیده  به خیابانها بریزند  و بساط دیکتاتوری  متعفن و مرده  قبلی را بر چینند وخودشان درگوشه ای پنهان باشند تا  خورشید تازه ای بدمد !!

مردم ایران  در زمان انقلاب هفتاد و پنج با یک گل میخک بر لوله تنفکهای ارتش آرام به جلو رفتند برای آزادی  روحشان و آزادی گفته هایشان نمیدانستند که غولی درشیشه خوابیده و ناگهان تنوره کشان بیرون میاید ، وحال بر گرداندن  آن غول به شیشه کار بسیار مشگلی است اروپا سر گردان ، بو گرفته ، کهنه خودش دست وپای خود را گم کرده است ، و آن روسیه سرخ که حالا تدیل به طلای ناب شده حاکم است  آنهم در لباس مذهب و دین و زنان را مانند زنان روستایی دوران تزار در پارچه ها میپیچند ، دیگر نمیتوان بامید چند نانگ کهنه نشست باید سر به اسمان برد و دید کدام موشک ناگهان فرود میاید؟ 

روزی همه میگفتند که " تمام راهها به " رم" ختم  میشود امروز رم نیز قوای خودرا ازدست داده وچشم به آسمان دوخته ومشغول فروش اسلحه به دیگران میباشد ویا با ورود قاچاچان  و مافیای مواد مخدر وزنان خود فروش  امرار معاش میکند دیگر رم غذایی کافی ندارد تا به مردم دنیا ودهانهای باز وگرسنه برساند آب دریا ها واقیانوسها نیز آلوده وقابل نوشیدن نیستند تنها جای  خاکستر مردگان ویا جسد پناهندگان میباشند .

وما دچار نفرین  بزرک ( نفت) شده ایم وتا این  نفرین مارا رها نکند همچنان درخاک وآتش وکثافت غوطه میخوریم وصاحبان اندیشه مان نبش قبر میکنند وتاریخ را برایمان دوره کرده بر آن حاشیه مینویسند !.

اطلاعات ما درباره شاهان گذشته بسیار کم است  حتی درباره آخرین شاه ایران  شاه همیشه اسرار آمیز بود  توصیف روحیه او بسیار مشگل است تنها باید اورا دوست داشت واز آن یکی آن پیر مردی که او را قهرمان دوران مشروطه نام نهاده اند آن پیر مرد لندوک بیمار روانی ومذهبی  دوری کرد ،  

امروز پرده سکوتی در اطراف ما کشیده شده است  وهنوز هم این پرده محکم به دورمان  میخ شده  هیچ چیز نباید گفت ویا نوشت حتی درباره حوادث وکشتارها ونام بردن از کسی  من تنها گناهم این است که ضد فاشیزم میباشم  هیچگاه  درهیچ مبارزه ای شرکت نکردم نه قوای جسمانی ونه روحی من بمن اجازه این مبازرات را نمیداد من یک روحیه شاعرانه دارم و بسیار گوشه گیرم ، گا هی درمیان دوستانم نیز ساکت مینشنینم  هیج  روزنامه ویا محله ای رانمیخوانم تنها به اخبار صبح زود گوش میدهم وتمام میشود و میدانم که نیمی از این خبرها کنسرو شده اند  مسئله شکنجه درز ندانهای ما  یکی از وحشی ترین نوع کارهای بشر است ، 
روز گذشته در یکی از خبرها یا سایتها خواندم که مرد ی با پای پیاده از سوئد به ایران سفر کرده تا به پابوس کوروش برود در تبریز اورا گرفتند و دیگر خبری از او نیست ! مرگهای خاموش در زندانهای ایران همچنان ادامه دارد و یا چاقوکشان و دهان گشادها ما بیرونیها را تهدید میکنند ، چرا درکار آنها دخالت داریم ؟ کفتر مرده که دیگر کشتن ندارد بعضی از ماها درواقع مرده ایم خودمان بیخبریم .
در زمان استالین خروشچف جرئت آنرا پیدا کرد که کارهای خلاف او را بر ملا کند اا درباره این یکی !!!! این یکی تنها به شمش طلا علاقه دارد ومواد رادیو اکتیو برای کشتن دشمنانش . پایان
حد حسن تو  به ادراک  نشاید دانست 
این سخن  نیز باندازه ادارک منست 
هر کسی را قدم  ما نبود  در ره عشق 
هر که در جامه ما بود کنون  درکفنست ............ثریا ایرانمنش » لب پرچین «/ اسپانیا / 16/03/ 2018 میلادی برابر با 25 اسفند 1396 خورشیدی /...

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۶

نیویورک نیویورک


میزبانی نی که زجان سیر کند میهمان را 
چه ضرورتست که آراسته  سازد خوان را ؟......صئب تبریزی 

پسر بزرگم چند روزی برای تعطیلات به " نیویورک" رفته ومرتب عکس میفرستد ، امروز برایش نوشتم من نیویورک را دوست ندارم و اصولا از امریکا خوشم نمی آید ! نمیدانم آیا این حرف کفر است وبخدایان توهین شده  یا میتوانم عقیده امرا بگویم ، من آن خیابانهای باریک وعمود برهم را دوست ندارم وآن ساختمانهای بلندی که انسانها برای خودشان ساخته اند تا ا زشر ما زمینی ها راحت باشند ، دوست ندارم  واصولا به خدای امریکا هیچ تعلق خاطری ندارم خدای آنها " وال استریت " است وکشیشانشان همه با لباسهای مرتب مشغول بالا پایین کرد ن ارقام میباشند  به هرطر ف که نگاه میکنی شگفت زده میشوی  ساختمانهایی که زوایه های آنها از چدن است  واتومبیلها آنقدر بزرگ  ومردانشان گویی فاقد ستون فقرات میباشند  همه راست مانند چوب خشک راه میروند ،  در معبد خدای امریکا باید پول داشت ، مرتب مالیات را پرداخت کرد و برای زخمهای دل وروحت نیز باید بیمه داشته باشی هزاران نوع بیمه پیامبرانشان که همان  بانکها باشند بتو عرضه میکنند .  آنجا تو وجود نداری تنها یک شماره ای  ارزش های معنوی آنجا خریداری ندارند باید کار کنی بدوی  و درحال دویدن یک ساندویج بد بوی سوسیس سرخ کرده را به دهان بکشی همه نوع آدمی از هر نژادی درآنجا یافت میشود وتو باید سرت راپایین  بیاندازی نگاه نکنی والا یک سیلی محکم  بر گونه ویا یک کارد در پهلویت فرو میرود .

من تنها چند ساعت درفرودگاه نیویورک درانتظار آن اطاق بزرگ بودم که مارا بطرف هواپیما میبرد میخواستم به نیواینگلند بروم به ماسا چوست ( کوه آبی ) ، در آنجا دنیا کمی فرق میکرد اما باز همان خدا حاکم بود  کار وبرای خوردن یک غذا یا یک تکه پیتزا باید  ساعتها د رصف ایستاد ، تنها جایی که هنوز روحم درآنجاست ه ( نیوپورت )بود  دلم میخواست آنقدر پول داشتم که یکی از آن خانه های بزرگ را میخریدم وبچه هاونوه هارا به آنجا منتقل میکردم !!! امروز هم در یک نیو پورت حقیر زندگی میکنم دریک دهات یک دهکده با مردمانی بی سواد وقدیمی با کلیساهای مخروبه ونماز اعشای ربانی روزهای یکشنبه . دموکراسی ناشناخته کپی کردن از روی دست همسایه بغلی ! 
دیگر دچار کابوسی نمیشوم  سنتهای ما چیز دیگری بودند  ما هنوز انسان باقی مانده بودیم به گدایان در خانه غذا وآ ب میدادیم ، هنوز در خانه ها زنجیر وقفل وآلارم نداشت همچنان نیمه باز بودند  ، به هنگام اتفاقی ناگهانی  همسایه را صدا میزدیم وفورا همسایه سر میرسید ، هنوز به مرز حیوانی نرسیده بودیم همه چیز خانگی بود از نا ن گرفته تا میوهای نایاب . 
حال امروز گوشتهای رنگ شد نا مرغوب ومعلوم نیست متعلق به چه حیوان وچه بسا انسانی باشد ، میوه ها همه یک شکل سبزیچات بکلی نابود ویا درون بسته های چند مثقالی .وباید احساسات مغزی خود را  پنهان نگاه داریم  تنها باکسی برخورد کنیم  که مارا به درستی درک میکند  امروز دیگر نمیتوان کسی را دوست داشت  نفرت بیشت در دلهای انباشته شده  آنهایی که بازوان قوی وهیکلهای گنده دارند  ظالم و.درهمه کاری دخالت میکنند  باعث رنج و عذاب کسانی  هستند  که خود را مانند او " خدا" نمیدانند  در این زمان است که آرزو میکنم ایکاش مرد بودم .زن بودن وظرافت روح واحساسات   دیگر کهنه شده است .واینها همه از سر برکت خدای " امریکا " است وخدایان دیگری که ظهور کرده اند وما هنوز به درستی آنهارا نمیشناسیم .

به بردگان امروز مینگرم در لباسهای یک شکل در میدان فوتیبال که اسلحه های گوناگون  هم دردست رهبرانشان هست ، اسپارتاکوسهای چدید اما اسپارتاکوس تن به بردگی نداد وبر صلیب جای گرفت  اینها از سر زمنیهای مختلف با زبانهای مختلف مشغول برده گی میباشند توپ را باید داخل تور دشمن انداخت .. امروز خدا هم درلابلای " بیزنسها" گم شده است تنهای صدای خدایان اارتباط جمعی  ورسانه هاست  که مرتب بتو دستور میدهند :
این را بخورد ، اینرا بپوش واین اتومبیل را بران  و باین شهر سفر کن دستور پشت دستور صادر میشود وتو در عالم خود گم شده ای .

هر که بیحد شود  از حد نکند پروایی 
چه غم از محتسب شهر بود مستان را 

کاش یکبار بسر منزل ما می آمد 
آنکه  بر تربت ما ریخت گل و ریحان را 
----------------------------------------------ثریاایرانمنش » لب پرچین « 15/03/2018 میلادی / اسپانیا /......

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۶

چند شاخه گل



قبل از هر چیز چند شاخه گل ویا چند شاخه شکوفه بهاری را تقدیم شما عزیزانم مینمایم . با سپاس .

امروز کمی دیر شد میبایست به آزمایشگاه میرفتم  هنگامیکه بمن دستور میدهند خون آزمایش کنم گویی میگویند برو یگ خشت تازه روی گورت بگذار ، رگهایم باندازه رگهای بچه های نوزاداست بنا براین صد جای دست مرا سوراخ میکنند سر انجام میرسند به حرف خودم وباید بروند سوزن بچه های نوزارد را بیاورند تا بتوانندخون مرا درون لوله های آزمایشگاهی کنند .
امروز دیگر جایی نمانده بود نزدیک زگهای دستم را سوراخ کردند ، قلبم  داشت از جای کنده میشد هم گرسنه بودم وهم تشنه جمعیت هم زیاد بود ، وشرمنده پرستاران میشوم که آنهارا اذیت میکنم خوشبختنانه همه مهربانند و مرا تحمل میکنند .

گاهی فکر میکنم  انسانهای خوب  ویا بد وجود  ندارند ، فقط لحظاتی   وجود دارد که طی آن  ما یاخوب هستیم یا بد ویا وحشی میشویم وآدم میکشیم امروز هفده یوتیوپ روی تابلت من بود هر روز یکی پیدا یشود و نقد ودستور میدهد  انتظار ها به پایان میرسند هنوز ایران کار دارد تا  کشوری شود مردمش هنوز باید اول خودرا بشناسند وبدانند که چه میخواهند  یکی از چپها انتقاد میکند چرا چپ ها راهشان عو ض شده دومی راستهارا نا چیز میشمارد وپول پرست خطاب میکند چهارمی میگوید تکلیف خودرا با این جماعت معلوم کنید مردم هم دورخودشان میچرخند شورش میکنند اما راهبری ندارند ،  انتظار وانتظار  ودوباره  سروصدا و منظره خون  وخطرهای ناشی از اعدامهای بی رویه  هیچ انسان آزاده ای بخاطر  کشورش آدم نمیکشد بلکه اورا میسازدتنها آن حرامزاده های کثیف هستند  که دیگرانرا به کشتن میدهند  وخودشان پیروز میشوند  کشتی سر زمین ما در تاریکی روی آبهای ناشناسی حرکت میکند چراغ راهنمایی نیست فاز دریایی راه را نشان نمیدهد تنها چند چراغ قوه دستی روشن وخاموش میشوند .

من درمورد اشتباهات انسانها عقیده دیگری دارم  این عقیده  را قبلا " گوته " هم بیان کرده بود  اشتباهات  یک مرد از او انسانی  دوست داشتنی  میسازد ، اگر خودرا بشناسد  اما درمورد یک زن نمیدانم چون خودم همیشه درمعرض آزمایش وخطر بوده ام یعنی به راستی همیشه همین بوده ام  تنها فرقی که کرده ام دیگر فریب نمیخورم  حتی به احساسم نیز گوش فرا نمیدهم تنها یک تماشاچی بیطرف .
من مریم مقدس نیستم  وخیال هم ندارم دراینده همین باشم  فقط آنچه را که انجام میدهم  که حق من است ، دفاع کردن از خود از زندگیم وخانواده ام ، دران زمان دیگر من نیستم ببری خشمناک و درنده که دوست و دشمن را نمیشنا سد و پاره میکند .

از زندگی درسهایی سخت تزار امروز فرا گرفته ام  آموخته ام که چگونه باید با اطرافیان برخورد کرد از چهر شان میتوانم تا اعماق وجودشان سفر کنم ، درانتظار هیچ خوشبختی نیستم  خوشبختی ابدا وجود ندارد تنها لحظاتی حاکی از لذترا ما خوشبختی مینامیم ( مانند امروز که نزدیک بود  قلبم از کار بایستد  بسکه سوزن در دستهایم فروکردند تا رگ را بیابند هنگامیکه با سر گیجه از اطاق بیرون آمدم تلو تلو خوران احساس خوشبختی کردم که زنده ام در رستوران بغل یک تکه نان خشک با کمی مربا ویک قهوه نوشیدم وراه افتادم باران به آهستگی میبارید اما هوا بهاری هنگامیکه بخانه رسیدم  خوشبخترین انسان روی زمین بودم . این همان لحظه است .

دراین جا برای دعاا کردن میگویند " سلامتی ، عشق وپول من آنرا درست کردم ، سلامتی وعشق ، پول یعدا خودش خواهد آمد پول بدون عشق وسلامتی فایده ای ندارد .
زندگی جناب شرایتون هتل دار معروف که نمیدانم هنوز هتلهایش هست با آنها هم رفته اند  را میخوادم در زندگیشان آمده بود که ایشان تنها با ( پنجاه ) سنت شروع بکار کردند!!! من با پنجاه هزار یورو حاضرم کار کنم اما چگونه میتوانم آقای شرایتون بشوم یا بانوی ایوانا ترامپ ؟!..
..
دومرد بزرگ دیروز و امروز از این دنیا رفتند یکی ( ژ یوانشی ) طراح معروف  که مدل او اودری هیپورن بود وعطر های او مورد علاقه من ودیگری ( هاوکینز ) فیزیک داند وعالم معروف انگلیسی درخبرها تنها درآخر خبر آمد!!! من خبرهارا درسایت اسکای خواندم حال وجود بی وجود من برای ای دنیا چه فایده دارد؟ کسی نمیداند ، نه کسی نمیداند کی واز کجا آمده وچه موقع به کجا خواهد رفت / پایان 
ثریا ایرانمشن /» لب پرچین « اسپانیا / 14/03/2018 میلادی /

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

جنگ هفتاد دوملت .....

یک هفته تمام ما دل غشه داشتیم ودست آخر گریستیم !!
اسپانیا درعزای کودکی  که به دست زنی  افریقایی تبار کشته شده  " هنوز علت نامعلوم است ! "  سه روز عزای عمومی اعلام کرد پرچمها نیمه افراشته شدند ! 
نمیدانم باز چرا امروز بیاد آن روزهای تلخ افتادم  با مقایسه مردمان آن روز با امروز میبینم فرقی نکرده تند ، تنها لیاسها ، مردم وزمان عوض شده است ، بیاد " پرپر" یعنی پریدخت خانم افتادم که نسبت دوری با ملکه عصمت همسر رضا شاه داشت ! حال سگی ببامی جسته گردش بما نشسته ،  بیا وتما شا کن گویی خو د ملکه  کلئوپاترا ست که درکنار سزار نشسته به هنگام دیدار حتی خواهرش از اتومبیل پیاده نمیشد ومیگفت بیایید من شمارا ببینم ، دست کمی از " لیدی های " بی بی سکینه نداشت شاید هم خودش  را درقالب آنها میدید .
از قضای بد روزگار سرنوشت مرا با این قوم درآمیخت  بیاد کتاب معروف اوریانا فالاچی افتادم " پنه لوپه داشت به جنگ میرفت "  آنهم چه جنگی ؟ جنگ بین خانواده اشرافی ویک خانواده معمولی ! ده بیا ، طبق فرغون که هیچ  کامیون کامیون میبایست افاده بخریم سکوت مرا حمل بر حماقت من میکردند درحالیکه ترجیح میدادم در برابراین قوم سکوت کنم من نواده میرزا آقاخان کرمانی بودم از خانواده او بلند شده بودم اندیشه هایم بلند وپر بار بودند حال باید با مشتی بی سواد وعامی تنها بخاطر لباسهای مارکدارشان ورفت وآمدن شان بین دربار و بین ایران واروپا ومیهمانی دادنهایشان حرکت کنم .

بیاد دارم اولین شبی که من وهمسرمرا دعوت کردند ( افتخار بزرگی بود ) پیشخدمتها با دستکشهای سفید وفراک از ما پذیرایی میکردند ومن حیران بودم که درحانه یک ایرنی هستم یا دریک مجلس بزرگ لیدای مکش مرگ ما ، دکمه های بلیزر پسرشان یک پهلوی بود ! وشبی که برای دیدن اولین فرزند من تشریف فرما شدند بخانه ما نیامدند گفتند پله ها زیاد است ( راست هم میگفتند پنجاه وهفت پله بدون آسانسور) من درقلعه دیوان زندانی بودم ، بنا براین میهمانی درخانه همشیره پرپر خانم انجام میگرفت عده ای میهمان آمدند عروسشان دختر تیمسار فلان و من در گوشه ای به نظاره نشسته بودم ودیدیم یکی از بانوان  مادر پرپر خانم هلویی را وسط بشقاب گذاشت وکارد وچنگال را برداشت تا هلو را بخورد هلو سفت بود از درون بشقاب پرید وسط اطاق !!! آنجا بود که من سر خنده را رها کردم وسپپس گفتم :

ما دهاتیها عادت داریم هلو رابا دست  بخوریم آنچنان که آ ب هلو روی دستها و بازوان را را خیس کند ! همه نگاهی عاقل اندر سفیه بمن انداختند ومن رفتم اطاق بالا درکنار بچه ام خوابیدم موقع رفتن شد ، آهای کجایی ، ناگهان بیادآوردند که ولیمه وچشم روشنی برای بچه نیاوردند  فلانی تو پهلوی داری ؟ من گفتم مهم نیست بعدا سکه پهلوی را به همسرم بدهید او بیشتر احتیاح دارد  تا من.
کم کم دوست شدیم یعنی قمار  مارا بهم نزدیک کرد  به کلوب ایران میرفتیم بازی میکردیم شام میخوردیم وکم کم پرپر خانم از اوج به پایین خزید چرا که پسرش را ازدست داد وهمسر ش رانیز ازدست دادومن تازه فهمیدم چه زن ساده دل ومهربانی است تنها فریب آن خواهر کوچکش را میخورد با پای چوبی اش وجاوکردنهایش .

بعدها شنیدم پرپر درخانه سالمندان است وکور شده دیگر خبر ندارم دامادش آجودان شاه بود که فوت  کرد وخبری از بقیه ندارم میلی هم ندارم که خبری ازانها داشته باشم  آنهاهم خودرا " ژن برتر" میدانستند بخاطر بازاری بودن وتجارتها وغیره و........؟! 

پرپر تنها بیست سال زندگی توام با سعادتی داشت وما هرکدام تنها بیست سال زندگی میکنیم امروز با نگاهی باین جماعت تازه به دوران رسیده میبینم فرق چندانی نکرده اند آن زمان با کلاه پهلوی وشاپو بودند حال امروز با عبا وعمامه وچادر سیاه البته آن روزها  هم درآن خانواده عده ای سخت مومن بودند وانگشت دردهانشان میگذاشتند تا غریبه صدایشانرا نشود .نه چیزی عوض نشده ما اسیر زمان ومکانیم تنها جایمان عوض میشود .

امشب شب چهار شنبه سوری است هوا ابری ونشان باران است ما قرار بود از روی شمع بپریم حال اگر باران بیاد باید شمع را درگوشه راهرو بگذاریم ویکی یکی از روی آن بپریم ونشان بدهیم که چقدر پایبند آیین پیشینیان ! هستیم آجیل هم آماده است . منهم خسته . پایان 
ثریا / اسپانیا / شب چهار شنبه سوری 21 اسفند ماه  1396 برابر با 13/03/2018 میلادی میلادی . 

نامه سفارشی


بسم ا ز چشم گریان اشک ناکامی ستودنها 
بسم در سوگ یاران نغمه ماتم  سرودنها 

هزاران رنگ و نیرنگ از فلک  دیدم و حیرانم 
که مقصد چیست گردون را از این باز ی نمودنها .....پژمان بختیاری 

روز گذشته برگه ای از پست در جعبه نامه هایم بود ه یک نامه سفارشی داشتم از " مادرید" که باید از پستخانه میگرفتم ! تعجب کردم ! من درمادرید کسی را نمیشناسم روزی و روزگاری درد یوانخانه دراویش چند روزی بکار گل مشغول بودم و سپس عطای آن خود ساختگی وفرو رفتگی وبه آسمان رسیدن را بخودشان بخشیدم وبا تنی بیمار بخانه برگشتم واز این داستان قریب بیست سال میگذرد ! نگاهی به فرستنده انداختم ، تنها یک کلمه بود " مائر ید " نه نام فرستنده مشخص بود ونه انیکه آدرسی وجود داشت ار سر سیری نام مرا کج وکوله در بالای آن نوشته بودند ، بعلاوه راه من تا پستخانه راهی نزدیک نیست بایدبه شهر بروم ! آنرا پاره کردم  و دور انداختم  وامیدوارم نامه به دست فرستنده اش برسد .

نمیدانم  شما هیچگاه  دقت کرده اید  گاهی یک حس خود سری  و عناد   یک میل شدید آزردن  و بد کردن  بخود در وجودتان   بیدار میشود ؟  این حرص و تمایل  شدید  مودلو عوامل  نیرومندی است  که در وجود انسان جای دارد  و د راعماق قلب  انسان  نهفته است  ؛ چند صباحی است که این حس در من بیدار  شده خود آزاری  . گویی خود خود مرا تنبه میکنم  از اینکه  چرا پای بعرصه وجود گذاشته ام .

نمیدانم چرا بیاد سگ کوچکم افتادم که  آنروز صبح مادر با کارد بر فرق سرش زد و او را نیمه جان وخونین در گوشه ای رها ساخت پدرم او را فورا ا برای مداوا به نزد دکتری برد اما سگ درراه جان داده بود و نتیجه اش یک سیلی محکم بود که بر گونه مادرم خورد .

اوف  ،مادرجان بیاد دارم چگونه موهای طلایی ونیمه سفید خودرا با مشت میکندی وبر سینه ات میکوفتی  و خود را لعنت میکردی از اینکه مرا به دنیا آورده ای .

من در جنگل بزرگ گم نشدم ، خود خودم را یافتم چرا که مرتب کتابی در دستم بود نه مادام کاملیا شدم ونه آن راهبه مقدس درون یک دیر ، یک انسان شدم ، و تنها خود را آزار دادم نه دیگران را .

هنوز روز نیامده  صبح زود است  خسته از خوابهای طولانی ، در کنار فرشته صبح نشسته ام و در انتظار طلوع خورشید هستم  همه جا ساکت وهمه چیز آرام است  و درفکر  آن نامه ناشناس هستم ، من دیگر در این دنیا کسی را نمیشناسم به غیر از بچه هایم وخانواده همسران آنها ، دیگر دوستی ندارم  حتی آن دوست قدیمی من همسر ژنرال نیز در شهر خودش از دنیا رفت ، امروز دیگر آ ز آن همه رفت وآمد وشکو ه وجلال و لباسهای گرانقیمت و میز بزرگ خبری نیست ،  مانند یک مرغ کرچ درون یک سوراخ  نفس میکشم وتنها ارتباط من با دنیای خارج همین صفحه کوچک است  مانند یک بوته کوچک  بو.دم  با عشق بزرگ شدم  امروز درختی کهنسالم  و تنها در انتظار کسی هستم که مرا از ریشه بیرون بکشد  در انتظار هیزم شکن زمانه . حسرتی به دل ندارم زندگی بطور کسل کننده و یکنواختی میگذرد  روزی مانند آب یک چشمه  با عشق  از دل سنگ  بیرون میامدم  امروز سنگ خارا است   که سرم را به آن تکیه داده ام .

بهر روی دیگر کسی نمانده همه رفتند ، همه رفتند آنهاییکه دوست میداشتم ویا دوستم داشتند وحتی دشمنانم نیز رفتند تنها بعضی از اوقات دررویاهایم   شوری بپا میکنند ومن صبح خسته و کسل ار جای بر میخیزم واز یاد میبرم که شب گذشته چه ها در خواب دیدم .

روزگاری  بود که شبها میترسیدم  از تاریکی ها وتنهایی اما  امروز هنگامیکه شب فرا میرسد  خود مرا درنقاب  تیره وظلمت آن پنهان میکنم  ودر تاریکی جرئت ازدست رفته را باز میبابم  وشاهین وار  دردل ابرها ی اسمان به پرواز درمیایم  وحشت واضطرابی ندارم  وتا سپیده دم که برمیخیزم واولین کارم نوشتن است .
نوشتن بمن روح میدهد ، جرئت بیشتری میدهد و مرا تسکین میدهد و یا کتابی زیر بغل میگیرم درون  آشبزخانه کوچکم در کنار فنجانی قهوه مینشینم تا صبح واقعی بدمد و باز روز بیهوده دیگری را از نو شروع کنم ،  
بنا براین دیگر در انتظار هیچ کس و هیچ معجزه ای نیستم . پایا ن

ادعای فضل ونقش وخودستایی دیدم اما 
در بسی دانشوراان جز مردم عامی ندیدم 
-------------------------------------------- ثریا ایرانمنش / » لب پرچین « / اسپانیا / 13/03/2018 میلادی و........ شب چهارشنبه سوری !

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۶

سالگرد

پرده را برداریم 
بگذاریم که احساس هوایی بخورد 
بگذاریم ، بلوغ  زیر هر بوته که میخواهد 
 بیتوته کند 

این روزها باید سالگرد رفتن تو از این دنیای  بی ثمر باشد ، امروز صبح ناگهان جلوی چشمانم نشستی ، نه ، فراموشت نکردم  ، کتابهایت هنوز درقفسه  کتبابهایم   جای دارند  با خط وامضای تو .
روز گذشته در آشپزخانه ناگهان احساس کردم کسی بازویم را گرفت ، ترسیدم ، برگشتم ، کسی نبود ، حال دراین  پندارم شاید تو بودی  آمدی تا بگویی بیاد من باش دیگران مرا فراموش کرده اند.
آنروز که عشق با شاخه ای از سنبل  بر سرم فرود آمد ،
  وفرمان داد که بیایم  وبه دنبالت بشتابم  دوان دوان  مانند دوبچه خردسال  از رودخانه هاعبور میکردیم از قله کوهها  و پرتگاهها  عرق از سر رویمان جاری بود  قلبم چنان میزد که نزدیک بود درهم بشکند چیزی نمانده بود که در پایت جان بسپارم  .

آنگاه عشق بالهای لطیف  خود را  بالای سرم باهتزاز درآورد  و گفت ، بس است ، بلند شو ، تو لایق عشق او نیستی . خندیدم .، راست گفت ، من رفتم وترا تنها گذاشتم میان ما تنها چند خط رد وبدل  شد و سپس پایان گرفت .
 میدانم که چند سال بر من گذشته  اما نمیدانم  که آنچه باقی مانده  چند اندازه است روزی تنها آرزویم این بود که به دیدار تو بشتابم وگلی را بر مزارت بگذارم اما این امر هم ناممکن شد .
امروز فرشتگان جهنم  دست وپاهای  عشق را  با زنجیر ها محکم بسته اند  وزیباییها گم شدند  امروز خاک تیره  آبها را مینوشد  ودرختان راخشک میسازد  دریاها سیلاب شده  به هرگوشه ای میشتابند ومجالی برایمان باقی نمیگذارند که سری بخانه دل بزنیم .

بیاد داری که گل شقایق را چقدر دوست داشتم بعدها فهمیدم این  گل افیون است  و کبوتران را و خورشید را  امروز از کبوتران که جلوی بالکن خانه ام عشقباری میکنند بیزارم  واز خورشید نیز گریزان .

اگر آن گلهای زیبایی را که برایم بایستگاه قطار آوردی امروز داشتم  آنها میدانستند  که دل من چگونه خونابه میریزد  اگر بلبلانی  که هر صبح روی شاخه درختان میخوانند  از دل غمگین من باخبر بودند همگی فرود میامدند تا مرا دلداری دهند .
ای یار مهربان  که در گور خفته ای من به نزد تو خواهم آمد  و ترا تنگ دراغوش خواهم فشرد تا از سرما ورطوبت زیر خاک درامان باشیم .
امروز من دردها ی بزرگم را درقالب نوشته های کوچک به حراج گذاشته ام  ونغمه هایم بیصدا  باز بقلبم باز میگردند   ....ودیگرهیچ .یادت گرامی روانت شاد .نوروزت پیروز !.
وشاعری را دوست میدارم که دوست داشتی .پایان  

صبح وقتی که خورشید  بیرون میاید  متولد میشویم 
هیجانها را پرواز دهیم 
 روی ادراک فضا 
آسمانرا  بنشانیم میان  دو هجای " هستی " .....سهراب سپهری 
یک دلنوشته / ثریا / اسپانیا / 12 مارس 2018 میلادی .
------------------------------------------------------------

گاریل

خبر تلخ بود ،  خیلی هم تلخ بود .
گابریل پسر بچه زیبا و ده ساله  که گم شده بد بین خانه مادر بزرگش تا خانه دوستش که تنها چند متر فاصله داشت  همه شهر را دچار هیجان کرده بود وپلیس وسگهای یابنده ومردم بصورت خود جوش در شهر " المریا"  به دنبال او بودند تا اینکه دو روز پیش جنازه اش را در پشت صندوق اتومبیل زنی سیاه پوست که معشوقه پدرش بود یافتند .
زن وشوهر مدتها بود از یکدیگرجدا شده بودند و مردک با این زن افریقایی تبار عشق میکرد ، درحال حاضر پدر نیز در مظام اتهام است . خبر تلخ بو دخیلی هم تلخ  تلختر از آن که آن مردک دیوانه و مهجور با قدرت کاذب دنیایی  روی صندلی طلایی بنشیند و ملتی را " حقیر " خطاب کند ویا آن دیوانه چپ چشم بگوید نوروز حرام است حرام پول بیت المال را که ما باید صرف هوسهای خودمان بکینم برای نوروز خرج نکنید . خبرها یعنی  تلخی .

من هنوز مینویسم با آنکه نوشته مرا روی ( گوگل ) پلاس پاک کردند خیلی تند بود اما نتوانسته بودم جلوی خودم را بگیرم  ، نوشتن فرزند ضرورت است  از ارتباط انسانها  به زندگی  متولد میشود  چه شاعری با قریحه بالا وچه نویسنده ای بزرگ مانند گذشتگان  گاهی این شعله سوزان و سرکش است و زمانی لطیف و دلکش .
روی سختنم بیشتر  با آن گروه  از مردم ستمکار  است که زندگی را برای ملتی  تلخ کردند و آنها را به فقر و   تنگدستی و فساد کشاندند  .  مقدس ترین وظیفه  یک انسان  ترقی دادن فهم وا دراک عموم است نه آنکه  همان اندوخته  ته شعور آنها را نیز بگیرند وبجایش اراجیف بفرستند  آنهم با نام خدا  خدایی که با ما یکی است اگر ما نباشیم او هم نخواهد بود .
بهار زیبا از راه میرسد و من هر صبح باصدای پرندگان از خواب بیدار میشوم  وسواس زیادی  بخرج میدهم تا هفت سین را به هرقیمتی شده در بهترین زوایای اطاق کوچکم بچینم  بمن روح میدهد گویی هویت گمشده خود را دوباره پیدا میکنم ، نیمه  شب دیشب ناگهان از جای برخاستم و بیاد  دیوان بزرگ خیام ( اسفندیاری ) که به سه زبان  چاپ شده ومن آنرا در چمدانی پنهان کرده بوم افتادم   آنرا از میان کاغذهای پیچیده دورش بیرون کشیدم و در کنار حافظ و.مولانا گذاشتم  این هدیه دوستی نازنین بود که آخرین روزی که ایران را ترک میکردم بمن داد وچه خوب شد آنرا درون  کیفم گذاشتم وبا خود آوردم در غیر این صورت مانند بقیه کتابهایم مفقود میشدندواز بین میرفتند کتابهای نفیسی که در سالهای آخر به همیت شجا الدین شفا چاپ شده بود با جلد آبی وتاج طلایی روی آن آنها را نیز هدیه گرفته بودم اما به یغما رفت مانند همه زندگیم . 

چه خوب است که شاعر نیستم وچه خوب است که نویسنده با نام و نشانی نیستم  در همین کنج اطاق کوچکم دنیا را در آغوش دارم  و باید این را بگویم ملتهایی که زنده مانده اند  سخنوران  و شاعران بزرگی داشتند ، هنوز آثار چخوف ، ساموئل بکت ، شکسپیر ،  داستایوسکی و بقیه خواندنی  هستند و کهنه نشده اند چراغ راه ما آیندگان بودند متاسفانه نویسندگان و شاعران ما بیشتر مدیحه سرا ومدح گو بودند حتی د ر دوره پهلوی نیز ما نویسنده  ویا شاعر بزرگی نداشتیم تا برای ما آیندگان چیزی باقی بگذارد ، 
شاید عده معدوی از نویسندگان قدیم بسبک وسیاق نوشته های قدیمی مانند پروین اعتصامی و پدرش که مترجم زبر دستی بود   ....نه دیگرانرا   چندان جدی نگرفته ام  آنها بیشتر مفتون ایده های خود بودند تا پرورش شعور مردم  تنها دکتر حمیدی شیرازی بود  فریدون آدمیت بود  .....شاید نام دیگران را فراموش کرده باشم ، صادق هدایت بت شد  برای آنکه توانست روحیه بدبینی را درجامعه  رونق بدهد تنها کار مهم او ترجمه اشعار خیام بود وهمه  اعضای حزب چپ طرفدار او بودند ! وهستند !
شاعران یا درمدح علی سخن سرایی کردند یا در وصف خمینی واین چهل ساله هم زندان بزرگی زیر نام جمهوریت به تمام معنا اسلامی داعشی بر سر زمین ما حاکم بوده  است . تاتر گم شد ، سینما گم شد ، موسیقی از بین رفت خوانندگان ناپدید شدند  نوازندگان نیز غیر از ( یکی از آنها) که درکنار نوازنگیش آن کار دیگر را نیز انجام میداد همه یکی یک در خانه نشستند ودق کردند 
قوه تخیل ذاتی  و پرورش  ذهن ملت از بین رفت  حال یا سخن سرای سیاسی هستند ویا شاعر طنزگوی ولغز گو .
البته شیوه زندگی آنهارا نیز نباید نا دیده گرفت ،  " هوراس"  دریکی از قصیده هایش میگوید  " شدت فقر  مرا به چکامه گویی  وادار کرد  اگر متمول بودم  خوابیدن را هزار بار بر سرودن شعر ترجیح میدادم" !  خوب این تازگی ندارد همیشه هنرمندان و نوازندگان آهنگسازان باید زیر نظر یک شخص متنفذ ویا احیانا حاکم ویا شاه قرار بگیرند تا کارشان را ادامه دهند عده ای از سر شوق وعده ای برای آنکه گر سنه اند  . یونان هنوز به سقراط وافلاطونش مینازد  آنها یونان را بوجود آوردند  همه آنها جیره خوار پادشاه وقت نبودند  برای همین هم هست هنوز یونان زنده است  ودر آخرین ها  کسانی مانند " لاک " فیلسوف انگلیسی ، " ژان زاک روسو "  نویسنده فرانسوی که میگویند قانون اساسی فرانسه  از روی نوشته های او تنظیم  شده وسایرین که دراین صفحه کوچک جایی ندارند مقامشان بالاتر از آن است که من بخواهم درباره آنها قضاوت کنم  همینقدر که توانسته ام از زوایا و تراوشات افکار بلند آنها بهره ببرم و خودم را بسازم برایم کافی است .

بعد ها نویسندگانی مانند " جین آستین " وجنایی نویس معروف انگلیسی  " آگاتا کریستی " که علاقه ای باو ندارم  بهر روی آنها نیز کار خود را انجام دادند وشمه هایی از زندگانی گذشتگان را جلوی چشمان ما گذاشتند  . مثلی است  معروف که میگویند :

از انگلیسی ها پرسیدند بین هند و شکسپیر کدام را انتخاب میکنید ؟ گفتند هند را رها  ساخته و شکسپیر را نگاه میداریم . این ملتها زنده ماندند وما » تحقیر وحقیر « شدیم  چرا که خودمان نه  راه راست را میدانستیم ونه آنهاییکه قلم دردست داشتند  توانستند مارا راهنمایی کنند آنچه که امروز داریم از نویسندگان خارجی است و شاعرانی مانند خیام وحافظ .کاری به مولانا و طرز فکر او ندارم من بیشتر به ملیت میاندیشم تا به دیانت .  و متاسفانه ملیت ما هم قبیله ای است  که تنها وجه اشتراکشان زبان شیرین فارسی است واین به تنهایی قادر  نخواهد بود ملت بزرگی را از زیر یوغ این جانیان رها سازد چرا که دستهایشان  بهم گره نخورده  وزنجیر انسانی نساخته اتد ........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 12/03/2018/ میلادی ./...

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۶

بمن بگو !




 تا وقیتکه  خداوند هنر  طعمه ای برای یک نویسنده ویا یک شاعر نفرستاده باشد ، او هم مانند دیگران به دنبال نان و آب و سر پناهی است ، زمانی آرام است که زخمی بر دل و یا اندوهی  ویا عشقی گریبانگیرش شده باشد .
من از نه از ستایش دیگزان خشنود میشوم ونه از پرخاش آنها غمگین  برای خود مینویسم  آن بانک تحسین و ستایش فورا  مانند حبابی روی آب خواهد ترکید  و تحسین کنندگان خاموش میشوند وبه دنبال  تازه ای میروند . من در انزوای خویشم و هنگامیکه او را میبینم ناگهان دچار دگرگونی میشوم بین عشق و نفرت ایستاده ام روی یک خط باریک مانند مو . وآرزو  دارم از او بپرسم  آیا درسر زمین خودت  زنی  ترا باندازه من دوست داشته است ؟ و آیا تو زنی را دوست میداری ؟ گمان نکنم ! این قصه ها کهنه شده اند وتنها درمیان کتب کهنه ونخ نما شده ما یافت میشوند .

هنگامیکه بازوانت را مانند  دو مار بر پیکر ی میپیچانی وتحمل اورا ازاو میگیری آیا به کس دیگری نیز میاندیشی ؟ طبیعی است .  وزمانی که لبان آتشین اورا میبوسی  آیا دفکر لبان وبوسه های دیگری نیز هستی ؟ آنهم امکان دارد ،  تو باعطش  دائمی همین  بوسه ها زنده ای . لبخند میزنی ؟ اینطورنیست ؟  زلیخا ی بیچاره  زیباییش  را ازدست داده ویوسف نیز گم شده وخداوند هم دیگر قدرت جادوییش فنا شده دیگر قادر نیست   تا زیبایی زلیخارا باو برگرداند . امروز همه در دیگ سیاست میجوشیم ، پیرمردانی که صدایشان به زحمت شنیده میشود وزنانی که تازه روی کار آمده اند و سیاست را از روز کتابها میخوانند ، هیچکس خودش نیست همه در بیراهه ها گم شده اند .

امروز همه جا وهمه چیز غرق  اندوه وخستگی  است  بنا براین زمانی که  روح از نا امیدی مینالد رو به چه کسی بکند ؟  بسوی هوس ؟ نه ! چرا که بهترین   سالهای عمر ما  در همین راه  نابود شد و هرگز جستجوی ما به نتیجه نرسید ،  بسوی عشق ! اما کدام عشق ؟ برای دوره ای کوتاه ؟ نه ! به زحمتش نمی آرزد  وچنین عشقی درحال حاضر وجود ندارد .
بسوی خاموشی و تنهایی  ، اما زمانی که به درون خویش مینگرم ترا درآنجا غوطه ور میبینم  ورای همه انسانها  هیچ نشانی از گذشته درتو نیست  وهیچ نشانی  از آینده درتو نمیبینم  و دران زمان غمها وشادی ها یکسان بسوی ویرانی ودیار عدم رهسپار میشوند .

ترا دوست میدارم ، برای خودت ، چرا ؟ نمیدانم ؟ سالهاست که ازمن دوری منهم از تو دورم اما همچنان درکنارت هستم روز و شب  تو بسوی زندگی میروی ومن بسوی عدم  شاید درپایان این راه  دریک فرصت کوتاه  باین شوخی زشت ومبتذل پایان دادیم  شاید تو وحشت بکنی ویا شاید من از تو فرار کنم . 
دوست داشتن وخاموش ماندن  اوه  ......پرودگارا چه آدمهای احمقی دراین جهان یافت میشوند ؟!پایان 
   یک دلنوشته / از دفترچه های دیروز ! / ثریا / اسپانیا / یکشنبه 11 مارس 2018 میلادی /