پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

نشان بی نشانی

میگلفت :

چرا من دراینجا به دنیا آمده ام ؟ اینجا جای من نیست ، اینجا به غیر از

حماقت چیزی نصیب انسان نمیشود ، اگر مثلا من درانگلستان بدنیا

آمده بودم ،  امروز یا یک دوک ، یا یک لرد ویا یک اسقف با در آمد

کلانی در حدود صدها هزار لیره استرلینگ  ، تازه میتوانستم عمرم

را به ناسزا گویی وفحاشی بگذرانم .

گفتم اگر در موقع تولدت قرعه پوچ بنامت اصابت میکرد چی ؟

گفت : قرعه پوچ ؟ تو خیال میکنی من چنان رفتارناشیانه ای میکردم

که لاتاریم پوچ شود ؟ نه هرکسی برای یک نمره پوچ به دنیا نیامده

است من طوری رفتار میکردم که قرعه پوچ به نامم اصابت نکند ،

هیچگاه من یک انقلابی گرسنه نمیشدم ا حساس چندانی باین امر ندارم

من از خادمان وچاپلوسان بارگاه سلطنتی میشدم ، بمن چه مربوط است

که دیگران فاقد اراده وبیرون از قواعد وقانون طبیعت  راه میروند ،

طبیعی است که قرعه پوچ به نامشان اصابت میکند .

اگر مسیح هم کمی بیرحمی داشت بر صلیب نمیرفت !!!

با چه اطمینانی این سخنان را ادا میکرد گویی خدایان از پیش باونوید

آنرا داده بودند که روزی از نجیب زادگان خواهد شد او با یک اعتماد

وخود آگاهی کامل حرف میزد واز اراده واحساسات وایده آلیسم خود

دفاع میکرد .

میگفت آنهایی که پوچ شده اند ، یا بیمارند ویا احمق  ونا شیانه رفتار

کرده اند.

سکوت کردم  او بهر روی جاودان خواهد شد وبرای خود نامی فراهم

خواهد کرد طبیعت همه عناصر واراده خودرا دراختیار او گذاشته است

بنا براین من باید » پی کار خودم بروم «  باید نشانی از بیرحمی داتی

دروجود انسان باشد تا لاتاری او پوچ نشود ومن فاقد این امر هستم.

...........ثریا / اسپانیا / پنجشنبه ........

و تا دوهفته دیگر شمارا بخدا میسپارم !

 

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

پرواز کبوتر

پرواز  بر فراز آن آسمان آبی ، تمام شد

اندیشه هایم را بسوی جهان میفرستم

همه زمین متعلق بمن است

همه جهان سرای من است !

ماه ، همه جا پرتو افشانی میکند

خورشید همه جا طلوع میکند

رویاهای من در یک شب مهتابی ، پایان گرفتند

رویارا فراموش کنیم

بهتر است به آینده بنگریم

میگویند : خدا مهربان است !

اما نمیشود اورا دید

و...مهربانی اورا لمس کرد

افکارم را در  گوری دفن میکنم

و...به نماز می ایستم

آنچنان آرام که ستاره ای دردریاچه ی

غرق میشود

روزی ملتی اسیر بود

امروز ملتها اسیرند ، در زنجیر اسارت

همه طنین آهنگ ها شوم است

طبالها بر طبلهایشان میکوبند

وصدای پای پاسداران  » ارباب  «

همه جا بگوش میرسد

ابری تیره بر روح ا فسرده ام پاشیده شد

چرا باید بردگی را تحمل کرد|؟

زنجیر یمان همه از طلاست

ساخته شده از طلای ناب

وزیر صدای این زنجیر ها

شادی هایمان گم میشود

جام ها دیگر جوششی ندارند

وشراب اندوه درانها موج میزند

...........ثریا/ اسپانیا ..........

چهار شنبه

 

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

ایمان مقدس

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

.......هوشنگ ابتهاج .سایه .....

..............

به درستی نمیدانم کدام فیلسوف یونانی گفت :

خاک آنها ییکه از طلا ساخته شده ، فرمانروایان وآنهاییکه از نقره

ساخته شده ، بازرگانان وخاک آنهاییکه از آهن وفولاد ساخته شده

کار گرانند!!!! این فیلسوف نمیدانست که خاک دیگری هم هست از

زباله های انباشته شده تاریخ اعم از مدفوع وشیشه ولته های کهنه که

روزی ساختمان آدمهای طلاییرا زیرو رو میکنند ونگفت که سرشت

هنر مند از چه خاکی است ، البته گفته های این فیلسوف را بیشتر به

طعنه میتوان تشبیه کرد تا حقیقت وهیچ ارزش معنوی هم ندارد.

آنچه مسلم است باید در پی معجون عالی سرشت بشر برویم ، همه ما

مردمی  ساده دراین دنیا زندگی میکنیم که از یک بورژوازی جهانی در

یک موقعیت جغرافیایی وآداب ورسوم تشکیل شده ایم زندگی تشکیل

شده از است مجموعه ی نا شناس ونا پیدا ، موقیت جغرافیایی ما وآداب

ورسوم ما هیچ وجه اشتراکی با سایر سر زمینها ندارد آزادی های -

با احتیاط  ،تخیلات ، زندگی را میسازیم با روحی که ابدا آشنایی با آن

نداریم وآنرا نمیشناسیم  روح آن ماده ناشناس که در واقع پرچمدار پیکر

ما آدمیان است در کشا کش زند گی خالی ونا پیداست ، گاهی آنرا با

ایمان پر میکنیم یا با چیزهای دیگری ویا آنرا از دست میدهیم.

گفته های پیشنییان ونوشته های آنان چنان حاکم بر مغز وروح ما شده

که کمتر خود بفکر درمان خویشیم ، انواع واقسام فلسفه بافیها رادوست

داریم واز آنها ترکیباتی درست میکنیم که خود با آنها بیگانه ایم.

ارتباط بین رنگها ، عطر ها ، صدا ها وزنگها مارا دچارهیجان میسازد

»  چه غم که امپراطوری مقدس روم باخاک یکسان شود  «

» در عوض ایمان مقدس ما زنده خواهد ماند « !

اینها فقط احساسات ظاهررا بر میانگیزد یک عمل عامی پسند است ،

ما نه آلمان هستیم ، نه فرانسه ، نه ایتالیا ، نه آمریکای لاتین ونه آمریکا

امروزی وآزاد ! سر زمینی هستیم متشکل از اقوام مختلف با آداب

ورسوم مختلف که تنها وجه اشتراک ما زبانمان میباشد .

حال چرا باید الگوی ما روسیه باشد یا مثلا فرانسه یا کوبا ؟

ما نه واگنر داریم ، نه گوته ، نه ولتر  ، نه داستایوسکی ، نه پوشکین

ونه ..... اتحاد ویگانگی وحال میخواهیم یکشبه پرواز کنیم ودنیارا

در آغوش بگیریم با کوچکترین مسایل انسانی بیگانه ایم وتا جایی که

میتوانیم از یکدیگر جدا زندگی میکنیم ، امروز همه سیاستمدار شده ایم

بدون هیچ آگاهی .

آیا میتوانید بفهمید که اولین کسی که وارد گود سیاست میشود اول مسیر

فکریش در جمع آوری مال ودر صف بورژوازی وسپس انقلابی و -

دست آخر سر خوردگی وبد بینی ویا به تسلیم ورضا تن درمیدهد .

حال چرا ما نباید خود الگوی  خودباشیم ؟ یونان سالها زیر یوغ مذهب ،

سپس زیر چکمه سرهنگها وحکومت ژنرالها دست وپا زد امروز

وضع وحال اورا ببینید یونانی که روزی مادر تمدن وبنیان گذار فلسفه

وحکمت وادب بود.

قلب هنرمندان شاعران وموسیقی دانان ما برای یک آزادی نسبی میطپد

اما همه چیز در آن سر زمین حرام است حتی زیبایی یک زن .

به زودی مردان هم یک شولای سپید بلند با چپی یقال  میپوشند ومانند

اعراب بادیه نشین در بادیه ها شتر میچرانند وزنان زیر چادر خیمه

وعبای سیاه خود با دوچشم درخشان النگوهای طلایی خودرا به صدا

در میاورند واین است پایان تمدن و یک امپراطوری و.....

شروع یک ایمان مقدس.

پا یان. ثریا /اسپانیا.

 

چادر شب

دختری می پیچید در سیاهی

بین صدها زیور که ریخته بر پیکر او

چون سنگ ریزه ها

او به همراه جاودی شب

پای نهاد برجاده ، چون یکدرخت خشک

گیسوی شب تاب او ، پیچیده سخت در

سیاهی ، ابریشم ها

زیر هزار ان بار سنگین پیوسته درتلاش

چون یک مار تیر خورده

زندگی او یکسر شب است ، شب

یک شب تار وسیاه

جمعی گرد او در هوس

از ردیف عبا ها ورداها

مبهوت وحیرت مانده برجای ، زیر طاق شب سیاه

آن عابد وزاهد وراهب

نشسته بر مخده زرین

گرد اونیز مقلد ودلقکها

هزاران مغنی ومطرب ،

با تار وکمانچه به نوازش پیکر دختری

در لرزش

چماقدار شب ، با دستار سیاه

شلاق به دست دشنام گوی وعربده سرا

میرود به دنبال او

از شوق ، از حسرت ، تا.....

بر یکر مرده او شمعی بیاویزند

آن تیره قلبها ، آن کینه جوها

............ثریا/دوشنبه ............

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

مون سینیور

مون سینیور آرچ بیشاپ در موعظه ماهیانه خود خطاب به اهالی محل

ومردم درمانده که درکلیسا نشسته بودند گفت:

مگر شما در دعای خود نمیخوانید که ، خدایا نان روزانه مارا هر روز

بما بده ، مگر شما هفتگی غذا ونان میخورید که تنها هفته ی یکبار برای

نماز ودعا به کلیسا میایید؟ وطلب نان روزانه را میکنید ، نه باید هرروز

به کلیسا بیائید ، درگوشه ای نشسته بودم آرزو داشتم که میتوانستم بگویم

خداوند نان مارا نمیدهد این ما هستیم که اورا سیر میکنیم وباو نان وغذا

میدهیم مائیم که با دسترنج خودما آسیاب اورا به گردش درمیاوریم تا

گندم خودرا آ رد کند ، ما هستیم که با اشکهای خود گندم زاراورا آب

میدهیم، ما هستیم که با هدیه کردن پیکر خود شکم اورا سیر مینمائیم ،

شما حاکم افکار واندیشه های ما هیچگاه ما را رها نخواهید کرد ،

من یکی آرزو دارم سر یک میز گرد با ماهوت سبز بنشینم وورقهای

بازی را درمیان دستهایم زیر رو کنم واز دود سیگار دیگران مسموم

شوم وخودم را نیز مسموم کنم واز اینکه میتوانم به سونات مهتاب گوش

کنم ونوای آنرا به درونم بفرستم سر شار از غرور باشم ، بلی شما با

کشتن اندیشه های ما شهامت مارا نیر  از ما میگیرید ، اگر بخواهیم که

آزاد باشیم باید گرسنه بمانیم  واگر بخواهیم سیر شویم باید آزادی خودرا

بفروشیم این زندگی است  هرکسی میتواند سهم خودرا بردارد ومن

برداشته ام درازای فروش اسباب بازی های مسخره ی که نامش را

ثروت گذاشته اند من آزادیم را به دست آورده ام روحم را نیز نگاه

داشته ام وآنرا بشما نفروختم .

دراین دنیای شما که از دستی میگیرند وبه دست دیگری میدهند وهمه

دستهایشان درجیب یکدیگر است وهمه سر زندگی به قمار نشسته اند

وشر ط بندی میکنند من آنرا از دست داده ام اگر روحم را میفروختم

امروز تنها یک لاشه ای بودم که بر پیکرش لباس ابریشمی پوشانده

در صفحه شطرنج داشتم مات میشدم ، یک سر باز مرده ، نه سینیور

ما نان خودرا با دسترنج خود حاصل کرده میخوریم ولقمه یهم از آن

را به خدای شما میبخشیم این ما هستیم که نان روزانه اورا میدهیم ،

سکوت بهترین است ، سرها همه پایین وهمه احساس گناه میکنند از

اینکه نمیتوانند هر روز با پاهای ورم کرده وشکم های باد آورده -

بسوی میعادگاه بروند وقربانی بدهند.

.................................ثریا ................

ساعت !؟ چهار وچهل وسه دقیقه صبح یکشنبه !!!!!

 

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

مجری مادر

دروغ آنقدر خوار وپلید است که اگر درمدح خداوندهم گفته شود

بر ملکوت او گران میاید .

وراستی چنان بزرگ وعا لیقدر است که اگر دررابطه با خوارترین

چیزها باشد آنرا به بزرگی میرساند .

بی حوصله ام ،میخواهم بگریزم ، به کجا نمیدانم من برای ماندن

بر روی این ماتمکده ساخته نشده ام ، میخواهم بگریزم اندیشه هایم

مرا میجوند ، وول میخورند وزنده اند ، اندیشه های روشن تاریخ

میخواهم بگریزم ، اما نمیدانم به کجا ؟

دلم به تمنای بوی گل سرخ دشت لاله زاردر سینه ام بی قراری میکند

دیشب اورا خواب دیدم ، مادر را در برابر صندوق بزرگش که آنرا

» مجری « مینامید نشسته بود صندوق بزرگی با کنده کاری های زیبا

وقفل بزرگ برنجی ، مشغول زیر وروکردن اشیاء درون آن بود

مثل همیشه ، چیزی برمیداشت ودوباره بجایش میگذاشت درکنارش

پارچه های حریر وتافته تور طاقه های شال کشمیر هندی وروبانهای

رنگارنگ پخش شده بود ، گویی در یک بازار نشسته ومشغول فروش

آنهاست در دستش روبان پهنی داشت ، اشعه خورشید روی پارچه های

رنگارنگ افتاده بود وپارچه ها مانند تکه های ابر به هنگام غروب

آفتاب با رنگهای گوناگون میدرخشیدند پشت او به در وردی بود مرا

نمی دید زیر لب داشت شعر میخواند وآه میکشید اشکهایش را میدیدم

که دانه دانه بر روی صورت گلگون وزیبایش فرو میامدند مانند رشته

مروارید که بر روی مر  مر صافی میغلطید.

میون سبزه وچمن زار / روی دشت گلزار .

با پای برهنه به سر چشمه میروم

اما کوزه ام شکسته ، کوزه ام شکسته

روزی ارباب بودم امروز قراولم

کوزه ام شکسته ، کوزه ام شکسته

ناگهان هوا تاریک شد اطاق تاریک شد رعدی در آسمان جهید وسیل

باران سرازیر شد ، ازخواب پریدم ،

داشتم گریه میکردم نه مادر بود ، نه مجریش ونه سر چشمه آب،

نه دشت لاله زار وگلزار

اطاق کوچکم با کچ کاری سفید ساده بی هیچ حوصله ای داشت برامدن

آفتاب را از پشت شیشه های پنجره تماشا میکرد.

.........شنبه / ثریای بی حوصله !..........

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

حیرت

 

من آن دانای نادانم ، که می بینم ، نمی بینم

از آن میگویم از حیرت ، که سیم از زر نمیدانم

چو دیده سو به سو گشتم به هرگوشه

بجز نور دوچشم خود ، دراین منظر نمیبنم  » شاه نعمت الله ولی «

...................

آرزو داشتم که ایکاش در قرن نوزدهم به دنیا میامدم ، قرن غولها

نه قرن گور زادها وکوتوله ها ، تمدن امروزی ما که آنهمه به آن

مینازیم درحقیقت دوران انحطاط معنوی است که درا ن حتی یک

خاطره هم از گذشتگان ازدست رفته دوران پیشین بشر باقی نمیاند

همه غررو امروز تنها از بابت دستگاههای اختراعی تکنو لوژی ها

میباشد وهیچیک باین نمیاندیشد که بشر در زمانهای گذشته با چه جلال

وعظمتی زندگی میکرده است ، در قرن نوزدهم رشد ادبیات ، فلسفه

موسیقی ، باوج خود رسیده بود وما درانتهای دالان هنوز در پیچ وخم

طاق ابروی دلدار وکمان آن وگیسوی افشان بودیم .

امروز با غروز از نیروی اتم نام میبریم اما این نیرو دربرابر آنقدرت

معنوی که اهرام را ساختند  آنهمه سر دابه ها ، آنهمه خطوط زیبا و

نقاشی ها که دردل صخره ها پدید آمد کوهها بصورت ابوالهولهای

عظیم تراشیده شدند ستونهای سر به آسمان کشیده از دل سنگها بیرون

آ مده و درتالارهای عظیم از سنگ یکپارچه آنچنان بهم چسپیده بودند که

هیچ دستگاه وجرتقیل امروزی قادر به حرکت دادن آنها نیستند.

در دوران گذشته وتلاشی  که برای جاودان ماندن ونگاه داشتن عظمت

خود حتی در برابر مرگ وفنا عرضه میداشتند جای بسی شگفت است

هر چند امروز دره شاهان مصر خالی شده واموال درون آن خاکها به

یغما رفته وخاکرا نیز توبره کرده اند، هر چند عظمت تخت جشمید فنا

شداما هنوز آثار برجای مانده نشان عظمت وبزرگی بشر آن دوران

است که به نیروی درونی خود اعتقاد داشت.

مردان قرن بیستم آمدند گورهارا شکافتند خواب چند ین هزار ساله

مردگان را بهم زدند کمبوجیه را وحشی خواندند وخودشانرا صاحب

تمدن نامیدند حق هم داشتند در آنسوی زمان ودنیای غرب فرهنگ داشت

با سرعت به جلو میتاخت موسیقی ، شعر ، ادبیات ، بجایی رسید که

آن قرن را قرن غولها نامیدند وقرن ما قرن کوتوله های .........

امروز هیچکس نمیتواند ونمیداند که حقیقت چگونه دریک روح حل

میشود ویا یک روح چگونه در حقیقت متجلی میگردد وهیچکس نمیداند

که آن غولها برای نگاه داشتن زمان خود چه رنجهای را متحمل شدند

چه خوب که من به چهارراه حیاط خود رسیده ام ومجبور نیستم ننگ

این زمانه را تا به آخر تحمل کنم .

...........................

هنگامیکه دیدم آزادی فرو ریخت

احساس کردم دیواره سخت زمین شکاف برداشت

و.....وحشیان گور زاد همه جا براحساسات پیروز شدند

هنگامیکه دیدم آزادی فرو ریخت

احساس کردم صورت زمین چروک برداشت

هنگامیکه سفر به دوران کهنسالی ام شروع شد

در پشت سرم پرنده های زیبایی را دیدم

که ....بر شاخه ها

خاموش نشسته اند

ارواح سر کش وپلید ، از درون زمین بیرون آمدند

آدمیان گریختند ، هریک بسویی

به چهارراه زندگیم رسیدم وراه ابدیت را ادامه دادم

آزادی از من دورشد ارواح مرا رها کردند

آزادی ندا داد که :

من زندانیم ، مرا رها سازید از بند

من زندانیم

...............ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه ........

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

دنیای تو . دنیای آنها

گر باده دهی وگرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از تست    » هوشنگ ابتهاج .سایه «

..............

در دورانی بسر میبریم که آزادیخواهی ویا انسان بودن بطور کلی

شعور انسانی  به زیر سئوال رفته ورو به زوال است وتنها میتوان

عقاید خودرا بصورت سلاح طنز وتمسخر بیرون فرستاد وبه جنگ

بیداگران رفت .

در زمانی زندگی میکنیم که سخت تر ووحشتانکتر از عصر و قرون

گذشته است  ریختن خون یک فرد آزادیخواه به دست ستمگران و

متولیان حکومتها امری بسیار ساده وطبیعی است ، زندانها هر روز

گسترده تر میشوند وقتلگاهها هر روز شاهد کشتار مشتی مردم بیگناه

حال آیا باید مانند دون کیشوت قهرمان نبرد کرد وبه جنگ ارواح رفت

یا اینکه از ترس جان فراررا بر قرار ترجیح داد وبه یک کشوربیگانه

پناهنده شد این پناهنده شدن نیز ریشه درتاریخ دارد ؛ گورستانهای قدیمی

کشورهای اروپایی لبریز از همین از جان گذشتگان است که جان خود

را برداشته ودست به فرار زده اند.

انقلابها تنها شورشی است که نظام جا بجایی را به دنبال دارد هیچ

انقلابی تا امروز نجوشیده که مردم را به سوی سعادت رهبری کند

به غیراز صاحبان انقلاب ، دیکتاتورها دائم العمر آمده اند وبجای

تخت شاهی صندلیهای قدرت را اشغال کرده اند کدام یک از این

رهبران حقوق انسانی را محترم داشته اند وبرای مردم وسر زمینشان

سعادت به ارمغان آورده اند ؟ تنها یک جمهوری مشروطه را بنیان

گذاشته اند .

به درستی بیاد ندارم که که درکجا خوانده ام وچه فیلسوف ونویسنده ای

نوشت که :

برای هر انسانی این حق محفوظ است که عقیده خودرا بیان نماید عقیده

آن فرد که بنظر خودش درست است ، هیچ قدرتی درعالم نمیتواند یک

شخصی را از بیان عقیده اش باز دارد ...البته ...مشروط...بر اینکه

این عقیده نظام آن اجتماع را بر هم نزند !!.

بنا براین توصیه کسی نمیتواند به راستی عقیده خودرا ابراز دارد چون

بعضی از عقاید ضد نظام های حاکم برسر زمینی میباشند .

انقلاب کبیر ! فرانسه ده سال شورش و خون ریزی داشت تا اینکه

نا پلئون آمد وتاج لویی را از زمین برداشت وبر سر گذاشت !

وامروز آن سر زمین به ظاهر به آزاد ودموکراسی رسیده ونمونه ی

از یک کشور روشنفکر است ومردم به ظاهر آزادند.

حکومت اشراف واشرافیت ساقط میشود وجکومت مطلقه روحانیون

بر پا میگردد دایره همچنان میچرخد انقلاب فرانسه توانست سرنوشت

خودش را بیابد وخودرا نجات دهد اما هر انقلابی نمیتواند این رسالت

را برعهده بگیرد انقلاب بلشویکی روسیه  توانست استالین آدمکش را

به دنیا عرضه کند وسایر انقلابها ی ریز ودرشت تنها یک کاریکاتوری

بودند از همان شورش ها وایده وگفتارهای همان آدمهارا بی آنکه معنا

ومفهمومش را بدانند وبه ذات ملت خود آشنایی د اشته باشند ، در گلو

غرغره کرده وبخورد ملتی دادند که داشت آرام آرام خودش را بجانب

دنیای آزاد میکشاند.

انقلا ب فرانسه فیلسوفانی مانند مونتسکیو ، ویکتور هوگو ، دیده رو

ومردان آزاد اندیشی داشت که توانستند کشورشان را آزاد سازند ؛

در سر زمینهای دیگر آموزشگاهها تبدیل به مکتب مذهبی شدند واز

دنیای آزاد بیرون غافل وحاکمان فرمودند :

هرچه در این سر زمین هست متعلق بماست ومن که رهبری ملتی را

بر عهده دارم تنها اراده خداوند است وهمه کس باید بی چون وچرا

اطاعت کند ، اطاعت محض وبدون تامل >

حال یک سئوال پیش میاید ، دراین دنیای ستمکار وآلوده که تنها

برای عده معدودی بهشت است اما سه چهارم مردم این دنیا درفقر

وگرسنگی بیماری ، بلا ، قحطی ، پنهان شده اند ، چه باید کرد ؟

هیچ  » ما باید تنها با غچه  خودمان را صفا دهیم « !!!!!

.........ثریا . اسپانیا . چهار شنبه ........

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

یادمن کن

به دوران خوشی هم ، یاد مارا زنده بدارید

ای دوستان

هر چند  به زیر طلسم افسونگران

راهی نداشتیم

هر چند پای گریزی نداشتیم

در آن صبح شادی که میخندد دنیا به روی شما

یاد ماراهم زنده بدارید

ای دوستان

..............

آنهمه گلهای تازه رسته که روی دشت

ما سوخت

روی دیوار سپید میافشانند گرد سرخ ونارنجی

برف اگر آمد ، باران اگر بارید

باغ مارا از این رنگها نتواند شست

تفاله های بی مقدار

از جنگلی غریب تا مرز عشق

همچنان ریشه دواندند وبزرگ شدند

گلهای ناشکفته ما

درکنار راه

بر سپیدی جاده رنگ سرخ میکارند

دوباره از دشتها گل میروید ، سبزه میروید

شقایق به عشق سر میسپرد

شقایق ها ی سر درگریبان

که از شرم غوزه های پنبه وخار مغیلان

در اندیشه پروازند

دوباره از درخت شکوفه ها خواهند رویید

واز بطن یک گوساله ! شمعی به دنیا خواهد آمد

......................................

ثریا/ اسپانیا/

 

آوای بی نظیر

دراین چند سطر کوتاه میل دارم که با تمام وجود از جناب

» محمد رضا شجریان « خواننده بی نظیر وبی همتا ویگانه

سر زمینم ایران ، سپاسگذاری کنم ، مطمئن هستم ایشان هیچگاه

این نوشته را نخواهند خواند وبرای کسی هم مهم نیست ،

در پنهانی ترین زوایای قلبم ایشانرا ارج مینهم از اینکه باتما م

وجود درکنار ملت ایران ایستاده اند وبقول خودشان صدای

مردم وهمان » خس وخاشاکی « است که نو رسیدگان از

ره دور!!! ملت ایرانرا مورد خطاب قراردادند .

از اینکه آوای پر شور خودرا نثار این مردم غمزده که ساکن

دشت بیکسی وزیر فشار تازیانه دیکتاوری رنج میبرند،مینمائید

جای سپاس وشکررا دارد .

برای ما که نه دستی به دایره ونه رقصی درمیانه داریم آوای

شما یک هدیه خداوندی است مطمئن هستم که اعتبار شما تا ابد

بر جا ی میماند وهنر واعتبار خود فروختگان دود شده به هوا

میرود.

نسل ما ، نسل دیروز ونسل فردا هیچگاه شمارا فراموش نخواهد

کرد ، روزگار دشواری است ودشواری های دیگری بدنبال است

پایدار وهمیشه جاودان بمانید.

ثریا/ دوشنبه .

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

بعد از ظهر بهاری

آیا میتوان سرودی تازه خواند ؟

جاده خالیست ، گذرگاهی نیست

امواج دریا پرخروش

روشنی ها گم شدند

اکنون شبی دیگر فرا میرسد

شمع را باید کشت ودرخاموشی نشست

به آهستگی پژمردن گلهارا دید

آه.......آنروز که ترا دیدم

گفتی که دوستم میداری

پیمان بسته شد

و فرمان نابودیم به امضا رسید

آنروز که روز عروسی ما بود به شب هم نرسید

همان روز من مردم

تو جسد مرا به بستر بردی

نه سردم بود  نه گرم

تنها به گلی میاندیشیدم که باو هدیه کرده بودم

بانتظار چند برگ نشستم

تو بفکر تاراج گلستان

ومن به تاریخ جنگها میاندیشیدم

تو به دنبال عریانی من

ومن بفکر باغچه

سپس در دریای خون غرق شدیم

هم تو ....وهم من

بمن گفتی آری ، بخود گفتی نه

به دیگری گفتی شاید

وبه فردا گفتی ...هرگز

من به قناری کوچکی دل سپرده بودم

ونی لبکم را در دل او مینواختم

هزاران ستاره گریان درپیرامون من

وهزارن افعی زهر دار در کنار تو

باز بمن گفتی ....آری وبه فردا گفتی هرگز

........ثریا/ تقدیم به فیروز ........

 

پاکسازی ی2

من امیدوارم که تا امروز وجود نازنیتان را مملو از خشم و یاس  و

دلهره پر نکرده باشم ، قحطی وگرسنگی  یک امر غیر ممکن نیست

بلکه معلول ناهماگونیهای نیروهای غیر قابل شناختی میاشند.

اگر به متن اخبار روزانه که از هزارن صافی وتصفیه خانه ها رد

میشود ، توجهی کرده باشید شاید بتوانید چند نفری ازاین نیروهارا

بشناسید وشاید بتوانید جزیی از جامعه ای باشید که بخواهند کمی

به دنیا وطبیعت فکر کنند.

امروز بیشتر آموزشگاهها در آستانه ورشکستگی میبا شند آدمکشان

دستوری با اسلحه وارد مدارس میشوند وبچه های بیگناه را به زیر

رگبار مسلسل میگیرند درعوض موسسات تجاری وبنیادهای گوناگون

مانند قارج میرویند ، دهها سال جنگهای لفظی وسرد سر مردم را

گرم کرده است در کشورهای به ظاهر عقب مانده وفقیر روسای

جمهوری واربابان در قصرهایشان توالتهای طلا کار گذاشته اند و

میلیونها آدم گرسنه وقحطی زده چشم به آسمان دوخته درانتظار ناجی

خود  میباشند.

درهمین بنگلادش بدبخت فلک زده در شهر داکا در گرما گرم سالهای

قحطی در باشگاهی در مرکز پایتخت یک عروسی برگزا رشد با

شرکت سه هزار نفر که هزینه آن بالغ بر دویست پنجاه میلیون فرانک

» معادل یکصد هزار پوند ـ بود اگر دران زمان چریکهای قحطی زده

مسلح به این عروسی حمله میبردند وهمه را مانند برگ خزان برخاک

میریختند من یکی ابدا آنهارا ملامت نمیکردم .این جشن سالهای پیش

برگزارشد .

در افغانستان مدارس دخترانه به تیر غیب گرفتار میشوند ، کتابهارا

بسوزانید، اخباررا سانسور کنیدواز زیر نظر صدها نفر بگذرانید ،

تا میتوانیددکان ومکتب دین زیر هر نامی که باشد ، باز کنید وخرید  =

وفروش آدمها ، درجلد های رنگی گوناگون .

درهمین زمان محرومان وبیچارگان ودرماندگان بانتظار ظهور یک ناجی

نشسته اند، ناجی که درکارخانه های آدم سازی درست میشودوکلماتی

را دردهانش مینهند تا طوطی وار بنام وحی الهی بسوی کسانی که

نمیداندد ونمیدانند که نمیدانند ، بفرستد ، زمین ها زیر آب فرو میروند

آثار قدیمی گذشته گم میشوند ، همه درپی آن هستند که درحمامهای

لوکس ودروان چینی زیر آبگرم بنشیند وپیکرهای نوجوانی را زیر ورو

کنند وگاهی از سر سیری معده برای بردگان قصه ای ، حدیثی بخوانند

.....و من گویا زیادی وارد معقولات شده ام کار من نیست که بشما

درس بدهم من یک انسانم وبه انسانیت ارج میگذارم وطبیعی است که

با همه احساسم میل دارم یک جامعه سالم داشته باشیم دنیای ما بیمار

است بیماری که امیدی به شفا ی آن نیست وروبه زوال میرود.

............ثریا/ اسپانیا/.......

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

پاکسازی

 مفلسانیم وهوای می ومطرب داریم...........

نمیدانم در هزارهای آینده قضاوت آیندگان درمورد این دنیای ما چگونه

خواهد بود ، انگیزه ی هم ندارم امروز زمان ما فرقی با دنیای زمان

گذشته نکرده نرونها ، سزارها ، قیصرها ، با لباسی دیگر برما

ظاهر شده اند ،با لباسهای خوش فرم ( خاکستری) بازار برده فروشی

رونق بسزایی دارد مردان پا طلایی وزنان سینه طلایی با کفشهای

طلایی وزنجیرهای طلایی روی صحنه برای سرگرمی مردم نقش بازی

میکنند ونرون در بالای بالکن برایشان دست تکان میدهد تنها باید تماشا

کرد وتماشاچی بود نباید وارد معقولات شد ، قراردادهای خصوصی با

کشورهای به ظاهر دشمن در پرده پنهان امضا میشود همه کشورها

بدهکارند ؟ به کی؟ وکجا >  اصلاحاتی باید انجام بگیرد وکمر بندها بر

گرده بردگان محکمتر بست، موسسات تحقیقی وتوسعه اجتماعی برای

رساندن آب به بطری های پلاستیکی ونان هالی قالبی یخ زده ، شب

وروز دچار فعالیتند؟! .

انقلاب سبز !!! انقلابی که ریشه درتاریخ اقتصادی دارد :

هر کس توانست از یک قطعه زمین که قبلا یک خوشه ذرت ویک تیغ

علف از آن به دست میامد دو خوشه ذرت ودو تیغه علف برداشت کند

انسان والاتری است !!!.

صبحانه ما هما دو تیغه علف خورده شده در بسته بندیهای شکیل با

افزودن قرص اسهال که چندان سقل نکنیم >

درجایی میگویند : بچه کمتر ورشد جمعیت نباید بیشتر شود درجای

دیگری دستور سریع داه میشود که چند بچه داشتن مهم است حال این

جامعه فقر زده وبدبخت چگونه میتواند از پس اداره آنهمه بچه بر آید

آن دیگر دست خداوند متعال است که روزی رسان میاشد !

سیاست بزرگان این است که : مردم بخاطر غذا به آنها وابسته خواهند

شد وبرا ی آنکه خوب کار کنند باید غذای کافی داشته باشند .

حال اگر میل دارید که این مردم را بخود وابسته کنید وآنهارا به کار

بکشیدتا به طرف شما مایل گردند .......

بنظر میرسد این وابستگی راه بسیار خوبی است >

دراین میان شرکتهای چند ملیتی در محدوده جهان بی توجه به مرزهای

ملی برای فعالیتهای خود به تمام نقاط جهان بال میکشند وهمه جا دنبال

بهترین آدمها!!!بهترین مواد خام وبهترین منابع میگردند وسپس با

استاده از تکنو لوژی پیشرفته وبهترین فنون مدیریت وبا زار یابی برای

تولید وتوزیع با کمترین هزینه وبیشترین سودکار میکنند .

و.....زمانی فرا میرسد که از بالا دستور پاکسازی صادر میگردد !

مردان خوب وخوش چهره تحصیل کرده اکثرا دانشجوی دانشگاههای

بزرگ وزیر یک نظام آموزشی مخصوص دستور پاکسازی دارند و

هر صدایی را بنوعی خاموش میکنند.

من این حروف نوشتم که کس ندانست /

تو هم زروی کرامت چنان بخوان که.....تو دانی !

اگر قرار باشد پرده پاره شود جراحت های زیادی از سینه ها جاری

میشود امروز هم گویا دستور پاکسازی ها داده شده است .

ثریا. اسپانیا/ جمعه /چهاردهم می

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

محراب

گاهی سکوت ، میتواند از هر سخنی گویا تر باشد

****************************************

دفتر زندگیم را ورق میزنم صفحاتی را با بیزاری میخوانم ، لعنت

میفرستم ، افسوس میخورم و...میلرزم .

نمیتوانم جز به پیروزی از دستورات  دل واحساسم زندگی کنم ،

عده ای زندگی خودرا  روی عادتها و قوانین روزانه شان ادامه

میدهند ، برای من این عمل غیر ممکن است ، چرا که از پستان یک

دایه روستایی شیر نوشیده ام وهنوز آن شیر در رگهای من جاریست

..............خطی از یادداشتهای دیروز!............

 

و.....بدینگونه بود که ترک محراب کردم

در آن محراب ، نه عابدی بود ونه معبودی

هیچ نشانی از یگانگی نبود ، یکی  ویکتایی ، نبود

خدایی را که در سینه ام بزرگ کرده بودم

در آنجا ندیدم ،

همه برگ ونوا ، همه تب ، درهوای گسترده از

دود اثیری عود وکافور

درهیچ چشمی زلالی از مهر ندیدم

که از باران شب سیراب باشد

آه .....مهربانم بسوی تو بازگشتم

زیباترین کلام را درذهن خود ساختم

در یک شکنجه پنهانی

آنرا بسوی تو پرواز میدهم

به همراه بال خونین کبوتران

از آن هراس دیروز خبری نیست

تقوای بی تقوایی ، بامید فردای نیامده

امروز همان فرداست

ودیروز همان امروز است

از فراز معبد خیال

بسوی حماسه ها پرواز کردم

با بوی عشق ، با ترنم زنانگیم

هرچند ( لطیفی )  آنرا نخواند

نور آفتاب ، هوس زندگی ، درچشمان تست

..... /  ثریا /اسپانیا

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

چه تب آلوده شبی

چه تب آلود شبی بود، چه تابنده شبی !

پیکرم میسوخت در آتش تب

کودکی نبود بر بالینم که بگوید :

» ما ما لالا نکن « !

واین لالایی ادامه دارد

............................................

و.....آنگاه زمین داغ شد

حضرت آدم پیراهن سیمی خودرا

بیرون کشید وبر تن حوا پوشاند

زمین داغ  بود ، داغ

خاک جنیبد

سایه ها پیداشدند

وروح به قالب همه تابید

حضرت قابیل با خنجر خونینی

در کنار هابیل

به پشت سر مینگرییستند

خون برادر در جوی آب روان بود

وحوا .....در پیراهن سیمی خود

میسوخت

این ا ولین بار نبود وآخرین بار هم نیست

همیشه هابیلی بر قابیلی میتازد

وخون اورا مینوشد

وآنگاه ...... باید درسکوت نشست

وتماشا کرد

خنجر بسوی چشمان تو نیز نشانه رفته است

............... ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه.........

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

گرگ ها و درندگان

من وواژه ها ، در کلمه ! گم شدیم

واژه ها پوسیده ، زمان عریان

درختان متفکر سر میجبانند

دیر گاهیست که بانتظار شب نشسته ایم

عاشقان پیر ؛ با قلبهای  پوسیده

وبوی گندیدگی اندیشه ها

مار ا چه باک؟ کنج مطبخ برای ما مطبوع است

اگر چه شب برخورشید سایه انداخت

چه غمی  برای زندگی داریم ؟

شلاق ، گاه گاهی صدا میکند

اما استخوانهای شکسته مان ، دوباره

جوش میخورند

دوباه ، گناه تکرار میشود

معصومیت گم میشود

جنایت به تنهایی برهمه جا حاکم است

گل درگلدان بلوری به گریه مینشیند

.........

شعور تو ، شعور من ، شعور او

در زیر یک آـسمان خشمگین میخروشد

ما ، زیر تازیانه های توهین وتحقیر

وپاسداران ، زمان ومکان ، کم کم خواهیم پوسید

راهزنان ، پرسه زنان

به دنبال بکارت دختران وفروش آنها

به ......تاسیان !

بین دونقطه یک خط تولید

وبلند بسوی دیوار ( چین ) !

موشها در پستو ها پروار میشوند

برای سفره تو ، برای سفره من...و..

بوی سم ، بوی باروت ، بوی فولاد را

میشناسند

همه ما زندانی هستیم

در چنبر زنجیر های مریی ونا مریی

به دخترم گفتم :

چشمان سیاهت بی نور است

سینه اش را نشان داد وگفت :

لبریز از بوی نامردمیها ونا مرادی هاست

.........ثریا / اسپانیا /...........

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

آنروزها !

اوخ ...... چه دوران خوشی بود درآن زمان که کله هایمان خالی

وپوچ بود ، چه دورانی بود آن زمان که تنها پای صحبتهای ملال آور

ملای مکتب وملای ده مینشستیم واراجیف آنهارا بجان ودل گوش داده

وآنهارا در سینه رویهم می انباشتیم ، در آن زمان نه » کپرنیک«

میشناختیم ونه فروید ونه نیوتن  همه خون پیا مبران دردرون رگهایمان

جاری بود عمامه سیاهان همه سید اولاد پیغمبر بودند وعمامه سفیدان

ملای ده ویا آ قای بالای منبر ومسجد ، وهمه دراین رویا بسر میبردیم

که این ذات  ووجود ذیوجود از خاک مقدس وآب پاک ومطهری ساخته

شده وابر وباد ومه وخورشید وفلک همه درکار گل اند .....تا مانانی

به دست آورده وبه غفلت بخوریم ، شبها به قصه زن بی شوهر / دختر

ترشیده بی پدر / وحسیتن کرد شبستری / گوش میکردیم وغرق لذت

دنیوی بودیم .

ناگهان چیزهای جدیدی وارد دنیای ساکت ما شد وفهمیدیم مردی یهودی

در آن سوی دنیا میگوید که : زمین گرد است وعاشقا نه به همراه

ستارگان به دور خورشید میچرخد .

دیگری آمد وگفت : این زمین گرد جاذبه  هم دارد وهمه چیز از روی آ

فرو میریزد ، رفته بود زیر درخت سیب ، همان میوه ممنوعه که مادر

گناهکار ما خودش خورد وبه پدر بدبختمان هم دا د ودر نتیجه خداوند

تبارک وتعالی با تی پا هر دور به روی زمین انداخت که تا آخر عمر

دورخودشان بچرخند ، بچرخند .

از همه بدنر یک یهودی اتریشی بنام فروید پیدا شد و حرفهایی زد که

از قوه درک مغز ناقص ما بیرون بود ، او گفت :

» عنان عقل واراده وهمه فضایل ما درچنگ شعور باطن ماست  « !

این یهودی اتریشی لا مذهب همه چیز راپیچید لای زر ورق وجان   و

روح آدمیان را ببازی گرفت ودندانش را به همه جا فرو کرد حتی

به جاهای بد بد.

آه ...چه روزگار خوشی داشتیم  درآن زمان که احمق بودیم حال همه

به تکاپو اتفتاده ایم ، آن روزها اسب وخر را به خدمت میگرفتیم و

مرغ وخروس وگوسفند را به درون شکم میفرستادیم تا ا ینکه روزی

مردی دیگر بنام داروین پیدا شد وگفت :

خیر همه ما از نسل حیوانی بنام میمون وگوریل میباشیم .

ای داد وبیداد ، همه حرمت ما برباد رفت حال که فهمیدیم همه عموها

وعمه زاده های ما میمون وگوریل بوده اند پاک نا امید شدیم .

خوب ! خلایق هرچه لایق

من میگویم زمین بشکل ذوذنقه است دلیل هم دارم هزا رگوشه دارد

ودر هر گوشه اش چیزهای اسراز آمیزی پنهان است که هنوز ما

از آن بیخبریم .

در آن روزها ما چه میدانستیم اقتصاد یعنی چه ؟ مارکت چی هست

وکجا وچه موقع باید وارد بازار شد؟ بمب اتم چی وچگونه موجوی

است ؟ ......

آخ ما بین یک پرانتز بزرگ به دنیا آمدیم وزندگی کردیم وپرانتزبسته

شد ودیگر هم نمیتوانیم برگردیم به مکتب خانه ها وپای وعظ ملای ده

اینجاست که ! همه گم شدیم ، از کوچک وبزرگ در کوچه پس کوچه

وبن بستها گیج وگم وبه دور خود میچرخیم ، میچرخیم ،

...........ثریا المدینتاله والسپانیا !!!!.........

 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

جاده

در شهری که نامش را نمیدانم

شهری درکنار ابلیسان، لبریز از گناهان

آیا میتوان امواج خواهش را به همراه پیکرهای عریان

میان چشمان شیشه ای رهگذران

در امواج خروشان دریا

همچنان بخار آب بسوی آسمان فرستاد؟

من ، آشنای ناشناس

همه شب به همراه شعله جادویی خویش

به دیدار سحر میروم

چون یک سایه ، بر سینه دیوار

میبینم ، تیره بختانی را

با شیشه های خالی

سیگاری نیمه سوخته

به دنبال رهایی هستم

جاده ها مسدودند

کلید خانه گم شده

درکنار مستان حریص وهشیاران ره گم کرده

من نیز گم شدم

............

همه رفتند ، همه رفتند ، همه وهمه رفتند

ودشت غمناک بر لوحه زمان

به همراه طلسم جادویی شب

همه اندیشه هایم را می رباید

دشت خاموش ، باغ تاریک وسکوت

با خیال تو همراهم

همه رفتند ، همه رفتند

کسی نیست ، بی آنها تنهایم

آنهائیکه دوست میداشتم ودوستم داشتند

بهشتی نیست ، جهنمی نیست وخدایان گرسنه اند

فکری دیگر درسر دارند

نه سایه ، نه روشنی ، نه فروغ ، نه خرمی

نه عشق ، نه نفرت ،

در خاموشی زمزمه میکنم

وکم کم جای پای آنهارا

با تپش خون خود پاک خواهم کرد

اگر چه بامن کسی نیست ، یکنفس

میروم تا دورها ، بسازم خانه ای

چون قفس

که نه » باده باشد نه حریر نازک مهتاب «

نه فواره بلند عشق ، نه عروس باغ

.........................................

ثریا/

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

پریچهره جاودان

بیاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی    چه ره آورد سفر دارم

از این راه دراز؟ ........فروغ فرخزاد..........

......فروغ را بردند ، روح اورا نیز ،

چهره دژم وپلید آدمخواران نام اورا از کتیبه

زن بودن ...ستردند

این است ره آورد من

آن دیدگان همه شوق ، که خاموشند

اما ، سایه تو در دل کوچه ها وبازار

شعله میکشد

به هر آئینه ی که مینگریم

چشمان بیدارتو غمگینانه مارا مینگرد

» ناله کردم  ای آفتاب  ، برگل خشکیده دیگر متاب «

تشنه گا ن فریب ودرکویر زندگی خوش

همه جا به دنبا ل سایه تواند

ای پریچهر  جاودان

..................

آه چه تلخ است بر گور تو نشستن ، ای عشق

وه که چه بهشتی است ترا چشیدن ، ای عشق

از تو گریختن مرگ ماست

گریختن وگریستن بر مزا رشمع مرده

باد سردی که از آن سوی دشتها میوزد

پیکرم را درهم میپیچد

همه جا خاموش  ، سکوت

مرگ عشق است اینجا

چلچله ها به سو گ نشسته اند

در این خروش بی امان

کوچه ها خاموشند

پیمانه ها تهی اند

چشم در ظلمت شب ، به دنبال آن شبه

میگردد

درختان نجوا کنان درگوش یکدیگر

سر فروبرده ...آه ....

باید فردا بر مزار عشق بروئیم

.........ثزیا . اسپانیا/ یکشنبه.........