شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

بعد از ظهر بهاری

آیا میتوان سرودی تازه خواند ؟

جاده خالیست ، گذرگاهی نیست

امواج دریا پرخروش

روشنی ها گم شدند

اکنون شبی دیگر فرا میرسد

شمع را باید کشت ودرخاموشی نشست

به آهستگی پژمردن گلهارا دید

آه.......آنروز که ترا دیدم

گفتی که دوستم میداری

پیمان بسته شد

و فرمان نابودیم به امضا رسید

آنروز که روز عروسی ما بود به شب هم نرسید

همان روز من مردم

تو جسد مرا به بستر بردی

نه سردم بود  نه گرم

تنها به گلی میاندیشیدم که باو هدیه کرده بودم

بانتظار چند برگ نشستم

تو بفکر تاراج گلستان

ومن به تاریخ جنگها میاندیشیدم

تو به دنبال عریانی من

ومن بفکر باغچه

سپس در دریای خون غرق شدیم

هم تو ....وهم من

بمن گفتی آری ، بخود گفتی نه

به دیگری گفتی شاید

وبه فردا گفتی ...هرگز

من به قناری کوچکی دل سپرده بودم

ونی لبکم را در دل او مینواختم

هزاران ستاره گریان درپیرامون من

وهزارن افعی زهر دار در کنار تو

باز بمن گفتی ....آری وبه فردا گفتی هرگز

........ثریا/ تقدیم به فیروز ........

 

هیچ نظری موجود نیست: