دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

من ، نوشتم باران

در دورانی زندگی میکردم ، که همه چیز هم آرام بود وهم نا آرام ،

ظاهرا جنگهای خیابانی وایده ولوژیها تمام شده بودند اما در زیر زمینها

وپستو وگاهی درخانه های اعیانی مشغول تشکیل دادن جلسات ومتینگ

وفراهم آوردن ارتشی بودند که هیچکدام به هم نمیخوردند، جوانانی تازه

بالغ شده که میخواستند بر پوست لطیفشان یک کیسه زبر بکشند وپیکر

ظریف خود را محکم کنند به دنبال یک آزادی ویک سراب وتشنه تراز

آن بودند که بشود رامشان کرد ، با دندانهای بهم فشرده به دنبال شکارها

میگشتند .

ماجرای ها غم انگیز بودند نامهای بیشماری بر سر زبانها بود ، عده ای

راه تبعید را پیش گرفتند ، چندتنی هم پس از نوشیدن آب در آن سرداب

بزرگ از غرورو شهوتشان کاسته  شدسر به زیر وآرام به خدمت 

درآمدند .

در هیچکدام از اینها یک تفاهمی وجود نداشت در پشت سرهمه یکدیگر

را تحقیر میکردند وایکاش بازیهایشان درهمین جا پایان میپذیرفت

آنها در رویای ساختن یک جهان نو بودند آجرهای شکسته وخشتهای

گلی بر پایه داده های دیگران ، حرفهایشان ، سخن رانیهایشان ؛

میتینگهای هفتگی شان شبهای شعرشان همه زیبا بودند ! اما بازوی

کار نبود همه  یک رهبر پنهانی داشتند که سر به پایش مینهادند وهمه

زیر یک دیوار سست نشسته بانتظار  ساختن دکل آن بودند وجوانان

سرکشی که میخواستند داخل این حشرات شوند آنهم در یک زندگی

محدود و در بسته بی هیچ تجربه ای ازهر طرف بوی گندتهمت وافترا

بلند بود ، زمین داران بزرگ وشهرستانیهای قدیمی حال میتوانستند

راهی سرزمینهای غرب شوند ولباسهای آنان را بپوشند  وبه شکل

وقیافه شهرستانی خود ابهتی بدهند وبچه روباهان به دنبال شکار وارضا

کردن خود.

چگونه میشد فهمید درحالیکه ازهمه چیز بی خبری الگوی من ستارگان

سینما با کمرهای باریک وپاهای شکیل وسینه های برآمده ومردان زیبا

با لباسهای سورمه ای یا خاکستری راه راه ویک پاپیون !!! یک پیپ

گاهگاهی هم پایم دریک سوراخ گیر میکرد اما بسرعت خودم را رها

میکردم وخلاص میشدم ، کبوتر صلح بر قراز سینه ها میدرخشید

منهم خیال داشتم در پی نانی باشم که از دسترنج خودم میخریدم ؟!

بقیه دارد........

 

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

شب تاریک جنگل

آن چشمانی که عریانی روح مرا یافت ،

آن د هانی که بی وزن ، بی آهنگ ، بر رنگ « من » بوسه زد

کنایتی بود طنز آلوده و....هیچ

آفتاب را گم کرده ام ، درآنسوی افق

حال در چادر شب نشسته ام

درخیال زیبایی تو

چشمانت روزی بمن گفتند :

(فردا از آن توست )

زبانت چرخید ( من وتو یکی هستیم )

دنیای تو ، دنیای من

چشمان تو ، چشمان من

به هم دروغ گفتند

هیچگاه من وتو یکی نخواهیم شد

..........................

ای شب ، ای سروش خاموشیها

فردا در طلوع آ فتاب ، به پاس پایداری جنگل

بره ها را سر میبرند

ای شب ، همه ی غمها را خبر کن ، تا باهم بگرئیم

همه اندوه ها ، وغصه هارا

یکجا در یک سجاده پیش بکش

بگذار اشک پنهان من نیز

بر بالین آن خفته گان بریزد

از جنگل بوی خون میا ید

پائیز ، هنگام بر گ ریزان

پائیز  زمان رنگها ومردن همه درختان

زنده شدن من

در آتش خیس جنگل

زائیده شدنم  ، زیر توده برگهای خشک

وپستانهای درخت کاج

باید پروازی هم باشد

بره ها رمه را گم کرده اند ویکی یکی

به معبد میروند

کاکلی با آوازش در کنج قفس میخواند

( اس شب چه بسر داری )

...............................ثریا . اسپانیا / جمعه

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

شب است وبیشه ها غمگین وخاموشند

چراغ لاله ها ، از غم سیه پوشند

کبوترهای زخمی از سموم باد دی

به دار شاخه ها ، مبهوت وبیهوشند

بیاد آن شبهای خونین وبی پایان

شقاقها نیز عزادارو سیه پوشند

کبوترها ، دراین شبها  ی طولانی

میان بامها ، آرام وخاموشند

ز رخسار کبود گل لاله پیداست

تبرها  با ساقه گل  هم هماغوشند

ستاره ها دراین فصل ملال آور

دوباره از خیال شب فراموشند

ببین ، یاران بجرم سوگواریها

چو کولیها ، همیشه خانه بردوشند

.......... ؟

خاطر تو ، از مسیر لحظه های من جدا شد

در حریم جنگل اندیشه ام  آتش به پاشد

آشیان قمری های جوان ازر ویش با د

از فراز شاخه های خشک پائیزی رها شد

...........؟

 

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

رویای شبانه

شب گذشته اورا بخواب دیدم ، همان سگ محافظی که طی چند سال

مرا محافظت میکرد واطرافم را میپائید که مبادا گزندی بمن برسد ،

آن زمان از یک تجربه تلخ وناگوار بیرون آمده وحامل چیزی بودم که

میتوانست مرا به زندگی وآینده نامعلومم پیوند د هد و ...» او « دراین

میان چه نقشی داشت ؟ یک عاشق ؟ یک پدر  یا یک سگ محافظ  -

با قدرت وپرتوان با هیکل بزرگ وپیکری سلامت ، من مانند یک قفس

پرندگان لبریز از همهمه های تب آلود ، عشقی راکه پشت سرگذاشته

بودم دیگر در دورتر ها قرار داشت خودم دریک حالت بی تفاوتی

نسبت به همه کس  وهمه چیز ، » او « مرا راه میبردبمن دلداری میداد

دراین خیال نبودم که دوباره خودم را به زنجیر ببندم او نیز پاهایش در

یک زنجیرکلفت قفل بود، زنجیری که به زودی تبدیل به یک تفته آتش

شد وشعله کشید خودش را سوزاند وزخمی هم بر پاشنه پای من گذارد

من به همراه دسته دیگر پرندگان آواز خوان به آینده سفر میکرد م وآن

باری را که زیر سینه ام داشتم محکم نگاهداری کرده بانتظار ورودش

روزشماری میکردم وسرانجا م آمد ، حال این سگ محافظ مسئولیتش

بیشتر شده بود ومن آزاد تر میتوانستم بال بگیرم وبر آسمانها پرواز کنم

به او بی اعتنا بودم وکمتر ببازیش میگرفتم.

او درد میکشید ومیدانست که نمیتواند همپای من راه برود وکار از  -

دستش ساخته نبود من میبایست به دنبال سرنوشتم میرفتم تا اورا بیابم

ومهارش کنم چه راه پرزحمتی  وچه سخت بود ، اندوه های ریز نقشی

در سینه ام تکان میخوردند وبا کودکی که درمیان بازوان داشتم درخیال

تصرف همه دنیا بودم ! .

تا روزیکه سرنوشت در را کوبید وآن نیروی مرموز دوباره بسراغم

آمد با یک عدم تناسب ، طبیعت آنرا به رایگان بمن بخشید !! لزومی

نداشت وقتم را صرف کنم دوست داشتن ، آری اورا دوست میداشتم

همین کافی بود ، او مرا میخواست ، همین کافی بود ومن خوشبخت  و

کامروا بودم ، بنا براین از سگ محافظم دورشدم واو با اندوه از من

جدا شد.

امروز میاندیشم که دیگر مانند اورا پیدا نخواهم کرد  ، قوی بود ،

آدمهای سر شناس بیشماری را میشناخت وقادر به هرکاری بود ،

ثروتمند بود ، اینها برای من چیزی نبودند ، بی اعتنا به آنچه طبیعت

سر راهم قرار داده بود اکتفا کردم ، بفکر درگیری اندیشه های لرزان

عاطفی او نبودم نیروی من جهش بسوی دیگری د اشت وروحم ازهمه

سوداهای سود وزیان زندگی بیخبر ، آب زلال چشمه میجوشید من در

مقابل یک عشق حقیقی با نیروی شگفت انگیزش برخورد کرده بودم ،

بی خبراز سلطه بی چون وچرای او بر همه زندگی ورویاهایم .

او همسر من بود وآنچنان درگیر اعمال سخت وبافتن زنجیراسارت

بود که از دست یافتن به قلب یک زن ویک مادر بیخبر شد.

رویاها تمام شدند وسگ محافظم گم شد همه چیز از جلوی چشمانم

می دوید وپرواز میکردهوارا میشکافت ، نفسم تنگ بود وقفسم گشاد

برای خواستن وتوانستن حد ومرزی دربین نبود تنها میبایست زیر یک

خواستن بی چون وچرا با تمام وجودم میرفتم دیگر نمیتوانستم نفس

بکشم تنها ارقام بودند که جلوی چشمانم بالا وپائین میشدند ، شور

شاعرانه خاموش شدبادبان کشتی ام بشسته شد وقهرمانیها تمام شدند

میبایست تونل را تا آخر طی کنم خیلی به دنبال محافظم گشتم اما او

گم شده بود ،از او بی خبر بودم تا اینکه فهمیدم دنیارا برای دنیاخواران

بجای گذاشته وبه ابدیت پیوسته است .

شب گذشته بخوابم آمد با هما ن پالتوی کشمیر وکلاه شاپو وشال گردن

ابریشمی ودستکش های چرمی گرانقیمتش با همان قد بلند وهمان لبخند

گویی هیچ چیز تغیر نکرده است .

پیکرم سنگینی میکرد دستنهایم بکاری مشغول بودند او ایستاده ومرا

مینگریست ، رویا چندان دوام نیافت ، بیدار شدم ، تب داشتم .

.....................................................ثریا

به یاد : خ .ز. ودرودی به روان پاک او

 

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

دنیای میمونها

حتما این فیلم را همه بخاطر دارند انسانها درقفس برای تماشا وآزمایش

ومیمونها فرمانروا وبه هنگام فرار بسوی آزادی ، با تاسف تمام فرشته

آزادی زیر آب غرق شده وتنها مشعل خاموش آن از آب برون است .

امروز هم دنیای ما همان دنیای میمونهاست دو میمون بزرگ ، یکی

این سوی دنیا ودیگری آن سوی دنیا با هم توپ بازی میکنند وبقیه دنیا

تماتشاچی تا ببیندکدام طرف گل بیشتر زده است ومنافع کدام سو میباشد.

آی دوست من ، ما همه درپیرامون خود ودر بین این امواج واین -

گرداب سر گیجه آور تنها به خوشه ها دست انداخته ایم ، این خوشه ها

که هروز بالا وپائین میروند درهم چنگ انداخته اند ، تنها خون گرم

آنها که بر بالای رویاهایشان هزاران آسمانست .

در میان این غوغا عروسک بزک شده هزار ساله با تاج وشنل خود

میان شکم باد کرده میگردد وبه آنها میفهماند تازمانیکه جاه وجلال من

بر قرار است منافع شما نیز حفظ میشود برایتان در زیر زمینها جا

درست کرده ایم به هوای بیرون هیچ احتیاجی نیست باندازه کافی هوا

ذخیره کرده ایم  با بیرون کار نداریم بگذار تا ابد بدهکار باشند این مردم

بدبخت وبدهکاران ابدی که به صورت گله  در سر خوردگیها و  -

تلخ کامیها خود همیشه بسوگ نشسته اند .

صورتحسابها را جلوی رویشان بگذارید

هر همنوعی باید سهم خودرا از این همه نعمت بپردازد!!!

و رهبر روحانیت به جهانیان پیشنها دمیکند که برای صلح دعا کیند

خوب معلوم است که این هردو باهم خوب ساخته اند.

........................................................

...........ثریا .اسپانیا . یکشنبه ساعت 5/15 دقیقه صبح!!!

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

آنکه ، اورا به درستی نمیشناسیم

مانند هر روز پنجشبنه شمعی جلوی عکس اوروشن کردم وگفتم :

من وتو به کدام نژاد تعلق داشتیم ؟ من به دنبال فهم بی اندازه بودم

وتو به دبنال آنکه آخرت را برای خود بخری اما امروز میبنیم که

عدالت حقیقی در برابر ترازوی خود نمینشیند که بالا پائین رفتن

کفه هارا نگاه کند  ،

قاضی  وفرشته عدالت هم کور است وهم کر ، بمیل خود قضاوت

میکند وحکم را به مرحله اجرا درمیاورد .

تو نشستی وخدا خدا کردی وبردوش مشتی گدا ی شهر در کنج یک

دیوار متروک جای گرفتی .

آنها که نه خدارا باور داشتند ونه ایمان من وترا قبول میکردند وبما

میخندیند ، امروز بر دوش مردان بخانه آخرت میروند !

پس خدارا را باید دربعضی از محافل ودر میان دستان نامعلومی

پیداکرد .

امروز سخت حیرت زده هستم ،آیا انسانها خودشان را خوب

میشناسند؟ از اینکه با هم آمیزش دارند راضیند؟ من اینجا وتو آنجا

هرکسی سرشار از غم خود زندگی میکند ودرغم ما نیست واین

درمقابل داده هایی است که ما غمخوار همه بودیم ، پایان

..............ثریا. اسپانیا . پنجشنبه

 

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر .5 .وپایان

.... , ومن سرفراز از خود ومطمئن که دیگر بچه ها از آن خطر

بزرگ جسته اند ، آن حس نیاز کور وحریص بودن در آ نها نیست

آرام وسر به زیر بنای یک شخصیت کامل برده اند وبخوبی میدانم

که کلید این شخصیت دردست خودم بود هیچگاه آنهارا به انحصار خود

در نیاوردم وبرای روز مبادا ذخیره شان نکردم ، شناخت آنها برایم

آسان ومیدانم که تندرستند ، سالمند  مرا فریب نمیدهند ، میدانم چیزهایی

در درونشان هست اما بخودشان مربوط میشود آنها باآن خواهند جنگید

به همانگونه که من جنگیدم.

حال امروز این منم که زندگی را از سر گرفته ام با یکی از بهترین

وشگفت انگیز ترین داستانهای این دنیا ، دست وپنجه نرم کردم

امروز خودم را عریان کردم پرده از روی رازهای درونی برداشتم

برای دست انداختن عده ای که مرا به دادگاه قضاوت خود بردند ؟

یک طنز جالب ، یک داستان وآیینه را به د ست خودشان دادم تا بهتر

در آن بنگرند .

از آنچه که کرده ام هیچ تاسفی ندارم میدانم که درکمینم نشسته اند ،

زحمت بیهود ه ا ی است من همه چیز را پذیرفته ام همه آ نچه را که

انجام دادم تصمیم خودم بود یا عاقلانه یا دیوانه وار .

آنچه مسلم است همه راست وحقیقی بودند هر بشری اشتباه میکند ،

منهم اشتباه کدرم پای بر سکوی کسی گذاشتم که خود روی تشک دیگر

میخوابید اما دوشت داشتن اشتیاه نیست وهیچگاه هم اشتباه نخواهد بود.

من همیشه دوست داشته ام  راست ایستادم  با ایمانی که داشتم آن ایمان

چه بود؟ غروز  یاایمان به آن موجود وصف ناپذیر وبه آن احساس 

مرموز خدایی که درمن  سر میکشید بود .

در دنیای ما یک زن اگر هیچ نرینه ای اطرافش نباشد ویا با او بستگی

نداشته باشد همسر ، برادر ، پدر ، ویا پسر وهیچ مردی نباشد که

اوراحمایت کرده ویا در تصرف خود آورد ،این زن یک طعمه لذیذ

است وباید اورا بلعید ومن میل نداشتم که بلعیده شوم .

امروز با نگاهی به گذشته تازه فهمیدم که همه مردم همان مهر پدران

خودرا بر چهره دارند که پدرانشان نیز خود مهر دار خاندان قبل

خود بوده اند از قرن ها قبل باین سگها یاد داه اند که خانه هایشان را

به همانگونه بسازند وبا همان حرکات بجنبند و.. واق واق هارا تکرار

کنند در اندیشه هارا ببندند  وغرورشان این باشد که :

در جامعه اشراف وبزرگان جا باز کرده اند !!!! .

امروز بخوبی نمیدانم کجا هستم  گم شدم پیداکردنم مشگل است با آنکه

دفتر چه ها را ورق به ورق نگاه کرده ام وهر برگی را چند بار

خوانده ام  اما دیدم در میان غبار آنها گم شده ام .

در حال حاضر همه چیز مرتب است  روی لبه تیغ راه رفتن کار

همیشگی آدمهایی نظیر من است که نمیخواهند خودرا بفروشند ،

هر قدر هم که درمغز کوچکم هیاهو سر گرفته باشد این جا وآنجا

دیگر برایم فرقی ندا رد .

امروز احساس یک کمد آنتیک قدیمی عهد ملکه ویکتوریا را دارم که

درونش کشوهای متعددی قرار دارد ودرون همه کشوها مقدار زیادی

اورا قدیمی پنهان شده اند  اوراقی که میتوانست یک تاریخ زنده باشد

تنها چیزیکه به ارث برده ام یادگارهای خوب را که نماد لحظه های شاد

من بوده اند بخوبی نگاه داشته ام واین تنها میراثی است که از گذشته

بمن رسیده است .

دیگر بفکر هیچ چیز نیستم در همین آرامش نسبی نگاهی به آئینه راهرو

میاندازم تا زیبایی از دست رفته امرا در پشت غبار آن پیدا کنم .

با آنکه سنم بالا ست اما قلبم هیچ چروکی برنداشته اشت با همه رنجی

که برده ام این عضله محکم لبریز از شادیها وعشق های فراوان است

هنوز میطپد تاسفی از هیچ چیز ندارم نه هرآنچه را که از دست داده ام

ونه آنچه را که میبایست نگاه میداشتم  روح فریبکاران درکمین افسوس

خوردن من نشسته اند  ، بیهوده است ، همه چیز را پذیرفتم وهمه را

به جان خریدم ودر روحم هیچ مایه وحشی طلبی ویا درنده خویی  -

وجود ندارد . پایان قصه

........... ثریا .اسپانیا .سه شنبه ...... با تب شدید!

 

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر 4

زمانی در این فکر بودم که این زنانی که با ینجا میایند به غیراز لباس

ظاهر  ، به چیز دیگری میاندیشند؟ آیا واژه هاییرا که میشنوند یا در

جایی میخوانند  ، معنایش را میفهمند؟ زیر توده ای از زروزیورهای

کم ارزش خوابیده اند ودر آرزوی هوس ولذت جویی .

اینها چه کسی را فریب میدهند ؟ در زیر این لباسهای پر زرق و برق

.جنبش وهیاهو وراه انداختن پارتیهایی بعنوان کمکهای خیریه !!!

چه کسی راگول میزنند وبسوی کدام هدف میتازند ؟ من در یک فضای

خاکی وکچی گوش به آواز مردان هزار ساله میدادم که آوای خداوند را

بیان میداشتند  بی هیچ معنایی آخ که جامعه چه بی معنی وزشت است.

در آپارتمان کوچکی  در طبقه پنجم یک ساختمان که به یک خیابان  -

پر ازدحام مشرف میشد با پلکان پیچ درپیچ وشکسته با یک آسا نسور

قدیمی جای گرفتم بر فراز سرم هر روز صدای پا شنه های محکم

همسر جوان همسایه که از شرق دور آمده ، زیبا وجوان بود و بهر

روی میتوانست اراده اش را بر همه تحمیل کند امانم را بریده بود

تصمیم گرفتم خودم را با این هیاهو وفق بدهم خودم نیز یک هیاهو شدم

به تمام معنی به کمال نفس واعتماد واستحکام کامل رسیده بودم دیگر

کمتر عصبی میشدم تنها شده بودم پرندگان پرواز کرده بسوی افق خود

وخانه خود ، دیگر کسی نبود که صبح زود از خواب برخیزد ودوان

دوان خودش را به بستر مادر بکشاند ،؛ آنها بستر گرمتری یافته بودند

دیگر نمیشد بگویم پسرم ، یا دخترم ، آنها متعلق بمن نبودند همسر مرد

وزن دیگری شده ومسئولیتهای بزرگی بر گردن داشتند.

ما هیچگاه در باره دین ومذهب با یکدیگر جدالی نداشتیم حال آنکه در

سر زمینی زندگی میکردیم که کلیسا ومذهب یکی از ستونهای اصلی آن

وبزرگترین حا می این سر زمین است وآنچنان بخوبی نیروی مردم را

بخود جلب کرده است که ناگهان منهم تصمیم گرفتم با این نیروهمراه

شوم هرچند میدانستم که سرودها وآـوازهای زیبای آنان بی سر وته و

برای دردمندان یک تسکین وبرای ثر وتمندان یکنوع تجمل بشمارمیرود

چه بسا داشتم خودم را فریب میدادم حا لت تسلیم وسکوت من نیز در

همین محافل شکل گرفت وباید باین پدیده که پایه اجتماع را استوارکرده

همراه باشم .

عقیده ام را به آنها تحمیل نکردم آنها خود برای خود خدایی داشتند که

پنهان بود نه بیشتر لزومی نداشت که خدای خودشان رادرمیان اوراد

طول ودراز کتب قدیمی پیداکنند یا در دوردستها به دنبالش بگردند ،

خدای آنها درون قلبشان جای داشت  .

این آدم های کوچلو امروز مردان وزنان بزرگی شده بودندو....انسان

بقیه دارد.........

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

باتو بدرود میگویم

رفتی ، وجانم را رها کردی ، با تو بدرود میگویم ، عشق

بی مهر ، بی هوس ، بی هراس ، ترا بدرود میگویم

رفتی ، به پندار نابودیم

درمیا ن سینه ام فرو بردی دندانهایت را

دهانت پر خون شد ، باتو بدرود میگویم

هیچ زخمی درسینه ام باقی نماند

زخم برچهره ات نشست

باتو بدرود میگویم

جز ویرانی چیزی بجای نگذاشتی

دستانی که روزی میپنداشتم نوازشگرم خواهند بود

آلوده به سم بودند

با آنها بدرود گفتم

من آن تاک زخمی شده ام ، آن دشت پر بارم

که دانه دران رشد میکند

دشت را آلودی ، باتو بدرود میگویم

ترا بخشیدم ، ویرانگر  وباتو بدرود میگویم

شمعی بر بالینت روشن گذاشتم

زنجیر اسارت را پاره کردم

و......با تو بدرود میگویم ، باتو بدرود میگویم

............................................

........ ثریا .اسپانیا . یکشنبه

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر 3

زندگی هرروزه ، باخوشیهای کم خرج ،

در یک نظم معتاد تکرار میشود

پیوندمان محکم است ...........

و..... من اورا آن موجو دوست داشتنی را که دربغل داشتم باومیبالیدم

ودراین فکر بودم اگر بتوانم زندگیش را خوب تامین کنم وبتوانم از او

یک مرد ، یک انسان بسازم  ، خوب این کار خوبی است واگر نتوانم

همه کارهایی را که تا امروز انجام داده ام بی ارزش  وبی معنی وپوچ

خواهند بود واین همان اصالت ویا نام دیگرش اخلاق است که به آن

پایبند بودم .

دیگر راه نمیرفتم  ، حرکت نمیکردم  باید نشسته کارهایم را انجام میدادم

درهمان حال نیز اندیشه هایم در پرواز بودند ، رویا ها قراموش گشته

حال منطق ونظم بر زندگیم سایه اندخته بود گاهی درامید بیدار شدن از

این خواب شوم  ، رزوها را به هم میدوختم .

درختان کوچکم بالا میرفتند  ودیوار آرزوهایم رابا برگهایشان که سبز

بود میپوشاندند کار درتنگدستی  همیشگی چشمانم را به روی این جهان

گشود ، نگاهی تازه باین دنیای غریب میانداختم ، کوه نشینان وکاه نشینان

که ناگهان به نوا رسیدند ودنیارا زیر افکار پلید وبی محتوای خود گرفته

به هنگام  بردن لباسهایشان با انداختن سکه ای بعنوان انعام جلوی من ،

مرا به گریه وا میداشت  ، آه ... چقدر فرورفته ام ، زمان فرورفته

منهم با آن فرورفتم  این وحشتناک است چه اصراری داشتم بین خود

وبقیه فرق بگذارم ؟ چرا نگذاشتم همان عروسک مامانی باشم ،

خوردن ، خوابیدن ، زائیدن وپوشیدن آنچه که در ازای این اطاعت

بتو میدهند؟! اندیشه کدام است ؟ حال باید درپشت چرخ دنده های

زندگی را بشمارم وبه گذشته ام بیاندیشم ، بازی را بلد نبودم ، باختم

........بقیه دا رد

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر....2

من نمیتوانم آنچه را که درآنسوی دیوارها دیده ام فراموش کنم ،

کلاهبرداریها ، بی دادگریها ، دزدیها ، بخصوص آن یک آدم زرنگ

که گفته میشد در خلوتگه هنر خود هیچ چیزی را محترم نمیشمارد تنها

زمانیکه از درون لانه اش  بیرون میاید در برابر همه خم میشود  ، در

برابر حماقتها ودر زاویه فریب کاریها ی مقدس مآب .

من در خیاطخانه خود با پارچه ها دست بگیریبان بودم دراین بازار

کوچک رقیبانی نیز پیداشدند گویی که  ناگهان همه بیاد آوردند که

باچرخ هم میشود کار کرد هرکسی خورده کاری داشت من استعداد

چندانی دراین کار نداشتم اما با زحمت ادامه میدادم ( او) در آنسوی

دنیا سر در دامن یک ماد ینه جوان گذاشته بود وبرایش ولخرجی

میکرد  ،

زیر یک نقاب بی تفاووتی  بی آنکه برایم ارزش چندانی داشته

داشته باشد به کارم ادامه میدادم  اینکار تعجب عده ای را برانگیخته

بود ، در کار یاد گرفتن زندگی بودم  وباید به آن مردک چیزهای

زیادی نشان میدادم  هرچه را که سر راهم بود زیر پا گذاشتم تنها

دوست داشتن را درون سینه ام پنهان نگاه داشتم ، او آیا بفکر من

ویا دیگران بود ؟ برای یک خورده مهربانی !! از کف دست زنی

حتی منکر وجود ما میشد ، او کنیزیکی بسیار ارزان خریده درازای

یک کلمه ( میخواهمت ) ( برای تو همه چیز را زیر پا میگذارم )!

حال کنیرک داشت فرار  میکرد میبایست کیسه زباله را هم باخودش

ببرد کیسه زباله ای که درونش بیدادگری واتهام بود وبه پشتش چسپید

خوب ! چه فایده سالها خواستن ، مبارزه کردن با یک لحظه تامل و

غفلت همه چیز ویران میشود ، و....من نه آن بودم که درمقابل این

تحقیرها سر خم کنم .

بقیه دارد....... ثریا .....

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

ضریح طلایی

در نمازم خم ابروی تو با یادم آمد /

حالتی رفت که محرا ب به فریاد آمد/

از من اکنون طمع صبرو دل و هوش مدار/

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد /.......حافظ شیرازی

..............

در این سر زمین مسیحایی ، نمیدانم خانه ام کجاست ؟

ناقوس برجهای دوردست

آواز نابهنگام آنها ، بمن میگوید :

همه ستارگان درخشان مصلوب شدند

آن تابش درخشان خورشید

کم شده من نیست

آن شعله یزدانی را که از ما دزدیدند

آتشکده ها خاموش وآسمان تاریک

زندگی درچنگال کرکسان وآدمخواران

که از خیمه های ویران برخاسته اند

آن شعله درخشان ایزدی که روزی یک معجزه بود

خاموش شد

آن آتشی که فرشتگان بر گردش آواز میخواندند

آن کو ه غروز

در سجده گاه شیطان ، گم شد

.................

در انوار رنگارنگ چهلچراغها

قندیلهای عود وکندر

مردان سیه پوش

زنان پیچیده درکفن سیاه

گریان ولرزان

بوسه بر طلا میزنند

در کنار شعله پر  فروغ شمع ها

در سایه های لرزان ، میلولند ومیگریند

آن خطوط سنگین ( درهم پیچیده ) !

حک شده بر ضریح طلا

بی گذشت وساکت  ، مینگرند این جماعت را

این منظومه ( مقدس ) دور از کبریا

بین رکود وسجود

گویی برمرد ه ها چشم دوخته است

واین است ....... سرچشمه زندگی یک ملت

یک معجزه از ضریح طلا

...............................................

 

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر

تظاهر به یاری را ، چرا دست بردی پیش ؟

زدستش به جز خنجر ، چه انتظاری بود ؟

....................... بانو سیمین بهبهانی

روزی از روزها ، همه چیز درزندگیم دگر گون شد از زمانیکه

مجبور شدم دنبال کاری باشم روی حقیقی زندگی را دیدم .

دیگر نه عشق نه مادر شدن هیچکدام مرا احاطه نمیکردند ، آنها را

در خود  نهفته داشتم  یک چیز فهمیدم که به اردوگاه فقر واردشده ام

وتازه جهان اطرافم را کشف کردم ! بلی ، دنیا را اگر از بالا نگاه

کنی غیراز آن است که از پائین به آن بنگری ، حال میان دو ردیف

آدمهای مختلف ایستاده بودم وباید  بایکی از آن گروهها همراه میشدم

هردورا رها کردم  وخود به تنهایی پشت ( چرخ ) نشستم دیگر نه

آسمان درخشان را دیدم ونه خطر تصادف اتومبیلم را همه چیز محو

شده بود ، گویی از اول وجود نداشتند ، حال هدف آن است با آنچه

پیش رویت ایستاده  ونامش زندگی است بجنگی .

دوستان ومعاشران عوض شدند وجایشان را به مشتری های تازه

ونوکیسه دادند دیگر خبری از تاتر ، سینما ، اپرا ، وموسیقی نبود

گفتگوهای جالب درباره کتابهای خوانده شده ؟ نه ! کسی نبود که

با او اندیشه هایت را درمیان بگذاری اول باید به زیر پای خود نگاه

میکردم ، زندگی سست وبی معنی بالای سر تمام شده بود .

روزگاری به اصل یک دوستی مشترک معتقد بودم وظلم در نظرم

آن بود آنانکه از یک زندگی نسبی برخوردارند در مقابل محرومان

روی خودرا بپوشانند  وامروز فهمیدم که هیچ عدالتی درمیان نیست

من صاحب هیچ حقی نیستم باید همه چیز را از نو به دست بیاورم .

عدالت وحق وحقوق اختراع نیرنگ بازان است تا غنیمت بیشتری را

به چنگ آورند  و پیروزی های گذشته را مستحکم کنند ، اما من امروز

تنها حقی که دارم این است زنده ماندن برای نان وکار ، نه ! شکست

نخواهم خورد هنوز عضلاتم قوی ومحکم وپاهایم پر قدرتند ، برو جلو

نترس ! ودر زیر این قانون جدید بکار نشستم وبر ویرانه ها یا اخلاق

ومفتخوریهای گذشته خندیدیم  ، تنها چیزیکه در پرتو تاریک قلبم گاهی

نیشی بمن میزد این بود که :

آیا من حق داشتم که بچه هارا نیز باین مرز واین اردوگاه بکشانم ؟

آیا بهتر بنود  آنها را درهمان خانه بزرگ ودرکنار همان مردمان

بی درد وتازه به دوران ر سیده میگذاشتم  تا مانند آنها بزرگ شوند

مانند آنها بخانه بخت بروند ودنبال چند  بچه دوان باشند ؟ غب غبها

تا روز شکمشان آویزان شود وخوردن ، خوابیدن وزائیدن  وپرده

کلفتی بر زوایای اندیشه ها کشیدن وسکوت در مقابل هر جنایتی؟

تنها من حق یکنفر را داشتم  که اورا به زور تصاحب کرده بودم

اورا به دندان گرفته  به همه جامیبردم حتی شریک رویاهای پرآشوبم

ساخته بودم ......... بقیه دارد

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

صفحه 2

تمام تابستان را از تقویمم جدا کردم برگهایش را پاره پاره کرده ودور

ریختم ، تابستان داغ ووحشناکی بود ، حال درپائیز راه میروم وخودرا

سر حا لتر احساس میکنم روزهای گرم تابستان مانند وزنه های سنگینی

بر پهلوی من آویزان بودند با اولین قطره باران گویی هوای تازه ای به

ریه  های من میرسد  گلهای باغچه در اثر تابش خورشید داغ از

بین رفته اند  وچیزهای تازه ای رشد میکند دیگر پرواز پرستو هارا

نخواهم دید .

به هنگام صبح زود که از خواب برمیخیزم از خود میپرسم که پرچین

این زندگی چقدر ناتوان وسست بود که همه را پائین انداخت .

به زمان بی عقلی خودمان میاندیشم بدون آنکه بدانیم وجود اشخاصی

را که دوست داشتیم ازکنارمان راندیم  حال بدون آنها ما برخاک

افتاده ایم وحال چگونه به میان جزر ومد دریای خروشان زمان

ودنیای پر آشوب آشفته حال میرویم .

از صدای شنیدن زنگ بزرگ کلیسا چیزی در من به حرکت درمیاید

صدای بر خورد دوآهن بزرگ  ومیدانم که روزی دیگرشروع شده

است  با حوادث تازه ای وباز شب فرا میرسد وسا عتها به کندی

میگذرند باید دوباره به بستر بروم رویاها گم میشوند درختان گلهای

کاغذی پراز گردو غبار وباخود میاندیشم که چگونه همه چیز را

خراب کردیم ویا شاید خراب میکنیم همه ازپا افتاه ایم و به زور

نفس میکشیم .

سالهاست که دراین گوشه پنهانم  بی هدف ، گاهی کتابی برمیدارم

شعری میخوانم در باره عشق ولب یار وموی او!!! ویا پاچین

پاچه ..... یا سیاست آبکی  .دوباره راه میفتم روی همان برگهای

رنگین پائیزی زیر همان درختان قد کشیده به آسمان با شعاع خورشید

وذرات آب  واحساس میکنم که درهمه هستی من یک گیری یک مانع

وجود داشته است یک رودخانه عمیق وپر طپش که باسرعت روان

بود من با تلاش میخواستم برخلاف جریان آب شنا کنم حال همه پیکرم

دردناک وگاهی فکر میکنم اگر دروسط راه سقوط میکردم ویا در آن

رودخانه جاری غرق میشدم الان کجا بودم ؟  وگلهای زیبای مرا چه

کسی آبیار میکرد ؟.

حال  هرچه را که معلمان قدیمی ونویسندگان وشعرا برای ما بجای

گذارده اندوبه ما رسیده است همه را دریک جا جمع کرده ام وامروز

دیگر چیزی نمانده که به دنبال آن بروم .

سالها جوانی ومسئولیت من تمام شدند اما هنوز حلقه هایی مرا به گذشته

پیوند میدهد از همه مهمتر فرازو نشیب هایی را که طی کرده ام برایم

یک قصه لطیفند که بر کالسکه ای روی سنگ فرشهای چند هزار ساله

که امروز فرسوده شده اند رانده ام   ومیدانم دیگر بر دیوار سنگی نام

مردان دلاور را نمیتوان دید وبجای آن خون پاشیده شده است وهمه چیز

دارد میرود تا زیر  حصار فراموشی گمشده وغبار روی همه را

بپوشاند .

همه جدا شدیم ، متفرق شدیم ، مانند حشره های بی اهمیتی از نظرها

افتادیم  باز از گوشه پنجره های ابهام به دنیای فراموش شده مینگرم

اما همه چیز بی پاسخ مانده است .

صندوق پستم خالی  ، اشعار ونوشته ها وخاطراتم به دست باد میرسد

اما هنوز درانتظا رم ، یک انتظار شیرین ودلم هرلحظه میطپید.

قصه های دیرین را فراموش کردم وآن گرگ گله که میخواست حتی

بره های کوچک مرا ببلعد نیز از یاد برده ام امروز در کناریک

قانون نانوشته وغیر قابل درک تنها نشسته ام برای آنکه مشتم خالیست

وچیزی ندارم تا بسوی گدایان شهر پرتاب کنم باز هم درا ین امیدم که

در مسیر راهی که درپیش گرفته ام پیروز خواهم شد ، میدانم .

........... ثریا .اسپانیا. دفتر روزانه

 

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

سئوال بی جواب

امروز روزی است که برابر سرنوشت ایستاده ودرمقام سئوال برآمده

میخواهم بپرسم ، توکیستی ؟ توچیستی؟ خدا به راستی کجاست ؟ مردی

که با یک لباس سفید تور دار دخترانه وشال گردن های رنگین جلوی

محراب ایستاده؟ یا آنکه دستاری به سر دارد وپیراهن بلندی پوشیده با

روپوش سیاه  ویا آن دربان سوئیسی بی زبان با عصا ولباسهای رنگین

وماهیچه های باد کرده جلوی خانه قدیمی؟ یا آن صورتکهای رنگ شده

ونزار بر فراز نماز خانه ها وزنانی با یکلبخند ملیح هرکدام تصویرزن

مورد علاقه نقاش آن تصویر ؟ خداوند چه چیزی است ؟ پس همان

که ما داریم درسینه هایمان ومحکم آنرا نگاه میداریم من با کمک او با

دنیای دون جنگیدم هنوز ماهیچه هایم قوت دارند کتابهای مقدس مانند

قصه های کهنه وقدیم تنها کنجکاویهارا بر میانگیزند وگاهی هم باعث

پرسش هایی میشوند که شاید جوابش مرگ یک انسان باشد .

باید همین یک کلمه را قاپید ( خدا موجودی است که جهان را آفریده

ویگانه است ).

منهم یگانه ام  منهم جهانی را آفرید ه ام که درآن انسانهای سالمی را

جای داده ام اما هیچ کجا جای ندارم درقلب وروح هیچکس نیستم

تنها درمغز هستی ایستاد ه ام  ودارم بین مرگ وزندگی بیماری

وتندرستی یک رابطه برقرار میکنم امروز دیگر مرگ جزئی از

زندگیها شده است ترس قدیمی را ازدلم رانده ام تنها زمانی به آن

میاندیشم مبینم کسانی را که دوست داشتم از من ربوده است .

به بچه هاگفتم نترسید ، مانند مادر صاف ومستقیم بایستید از هیچ چیز

وهیچکس باکی نداشته باشید سرنوشت آدمهای ترسو را به زمین میزند

واز رویشان رد میشود ، نترسید گامهای محکمی بردارید وجلو بروید

بی حضور آنچه که درگذشتنه وپشت سر داشتید.

اگر من این زندگی راهبه واررا ادامه دادم تنها به همان ایمان وغرور

وآن چیز وصف نا پذیری که دروجودم بوده وهست وسپس آنرا بشما

منتقل کردم وشما از آلودگیها به دور ماندید هیچ مربی اخلاق وهیچ

مفتتی اعظمی نمیتوانست آنچه را که من بشما تلقین کردم بشما بیاموزد

مغز انسان از آنجا که با احساسات ناگهانی نمیتواند یکپارچه شود برای

خود قصه هایی سرهم میبافد که خودش را با آنها مشغول میدارد

وهر بار این داستان بنوعی فریبش میدهد زمانی سخت عاشق وشیفته

در آرزوی یک عشق و زمانی محکم واستوار میخواهد دنیارا به چالش

بگیرد ، خیلی کم اتفاق افتاده که دچار این تشویش روحی شوم اگر یک

حادثه سر راهم قرار بگیرد بسرعت از آن دور میشوم وچه بسا فردا

آنرا فراموش کنم هیچ تمایل باین ندارم  که خودم را دریک رودخانه

پیر پیچ وخم تاب بدهم با آنکه میدانم سرانجامش سراشیبی وسقوط

است وممکن است غرق شوم .

هر رویایی را با رویای دیگری میپوشانم از فلسفه وپند واندرزهم

پیروی نمیکنم گفتار دیگران را میشنوم خرده هایش را نگه میدارم

بقیه را دور میریزم  ، اگر زمین بخورم ، آهان ! کمی زخمی شدم

مهم نیست بلند میشوم لباسهای خاکی .گل آلودم را تمیز میکنم  وراه

میافتم  چه میدانم شاید روح منهم بنوعی خوابیده ویا آنرا دچار خفقان

کرده ام .

امروز سخت به صومعه خود چسپیده ام  گاهی در آنرا برای کمی

هوای تازه باز میکنم ودوباره آنرا میبندم این درب تا به امروز بسته

است خودم را فریب نمیدهم ظاهرم غلط اندازاست وخودم میدانم که

در درونم چه بلوایی برپاست وچه غوغایی .

تنها در آپارتمانم  که پنجره هایش به یک پارک زیبا ویک آبشا ر

مصنوعی باز میشود هر روز باصدای آب بیدار میشوم  وسپس از

هوای تازه را به ریه هایم میفرستم ودوباره از جنگل فرار کرده

به کاری مشغول میشوم ویا کتاب میخوانم با آنکه میدانم در میان

کتب امروزی چیز تازه ای نیست مشتی اراجیف ومقداری آلودگی

گاهی میل به هوای تازه ای دارم .........هوا کهنه وقدیمی شده

است  !.

...........ثریا .اسپانیا . از یادداشتهای روزانه

 

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

مردان آمدند

مردان آمدند ! مردان ما نبودند ،

آیا دوباره بازخواهند آمد  تا با طنین گامهای آهنین خود شهر را بلرزانند؟

آیا روزی دوباره بامها وخانه ها وروزنه ها ، در زلال چشمان زیبای

دختران ما پر وخالی میشود ؟

چه روزی زنان ودختران خواهند توانست طنین شادی خودرا در آسمان

به پرواز دربیاورند ؟ چه روزی طنین گامها ی مردان ، بما نوید فتح

را خواهد داد؟ .

آنها آمدند ، اما مردان ما نبودند

مردان ما سپر خورشیدر را باخود خواهند آورد

تا در سر زمین تاریکیها وجهل وحشت ومرگ ، گیسوان شلال دختران

را ببویند.

چه روزی پسران ودختران ، وفرزندان ما به خانه باز میگردند؟

چه روز ی دوباره خوشه های گندم زار برایمان آواز میخوانند؟

ویک صدا میگویند که :

این خانه ، خانه ی توست، کشتزار خودرا دریابید

چه روزی میتوان از آب انگور شراب تازه ساخت ونوشید ؟

وبر در یک یک خانه ها فانوس روشنی آویخت  وبا دختران

رقصید ؟ .

................

» دستم بگیر کز غم ایام خسته ام «

کو فریا د رسی تا بگیرد دستم را ؟

دراین شبهای جنون ،

تو بیا  ، توبیا ودستم بگیر

وبگذار  این بره جدا از گله

در کوچه های پر هیاهو وزیر سایه های مشکوک

از آئینه تاریکی ها،   جدا  شده و......

بر پشت بام کاه گلی خود بخوابد

در ایوان خانه خود ، درآن فصل سبز

فصل سرخ وفصل سفید

ولفصلهای زیبای نورسیده

فریاد  کند

دستم را بگیر ، یک پنجره کوچک دراین شهر

مرا باتو پیوند مید هد

در سایه غبار گم شده ام

درمیان عروسکهای زیبا با پستا نهای بزرگ

آه  ...که این گم شدن بیهوده بود

درکجا میتوانم با تو یکی شوم و ازپیوند آب وآتش

لذت برم .

چه میدانم  روزی مانند عطری نامرئئ

به گرد گلهای صحرایی ، خواهم نشست

وبوی خودرا روی آنها به پرواز درخواهم آورد

دستم بگیر ، تا هنوز دستت جوان است .

............................................

............. ثریا .اسپانیا .جمعه / ساعت 5/44 دقیقه صبح !!

 

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

قندیل آویخته وسبو بشکسته

چه روز غمگینی ،

ازهیچ کجای این شب تاریک ، نمیشنوم صدای آشنایی را

دست مرموز شب ، خوشه های سپید اقاقیارا

از ریشه سوخت

با آتشی که تو بپا کردی

قلب من باز ، سینه ام باز

رو بسوی آن گلهای سپید که ،

همه هستی من بو دند ، جنگل بود

روئیدن ساقه ای در بطن مادر زمین

خون گیاهان در رگها میدوید

وبر سر هر گلی خون من دیده میشد

امروز چشمه زلال روشن زندگی

اینک زیر چنگال حیوانات ، آلوده بخواب رفته است

چشمه ای که من دنیا را دران

میتوانستم شستشو دهم

........

دیگر هیچ ستاره ای نوری نمی افکند

درعمق جنگلها ، صدای مرغ شب

شنیده نمیشود

پرندگان همه خاموش ، درقفس

وشب همچنان تاریک

نجوای نسیم دیگر از خوشه های گندمزار ، نمیگذرد

درکنج یک غار ، در سکوت باید نشست

به تماشای سیه روزانی که بامید تکه نانی

بر یک زمین متروک ، خط میکشند

اینان ، مردان وزنان دیروزندکه......

در رویاهایشان روی ترمه ها وظروف طلا

نشسته اند

این عاصیان دیروزند

که امروز له له زنان به مداحی لب گشوده اند

........

گناه با ما بود ، باما هست ، باما خواهد بود

که از یاد برده بودیم

پندارمان ، گفتارمان وکردارنیکمان را

امروز در میان دستان هرزه وناپاک

دوباره سوگند دروغی را میخوریم

با بار گناهان گذشته

طوفان در راه است

............ ثریا .اسپانیا

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

تیشه بر ریشه

گمان میکنم که اگر سرنوشتی با شد باید به زور آنرا رام کرد ،

امروز با مرهم گذاشتن بر روی خودخواهیهای زخم دیده وچیزهایی را

که به زیر پا گذاشته وآنهارا له کردم نمیخواهم عذر خطا های کوچک

گذشته را بیاورم ، اگر کسی میخواهد مرا فریب بدهد میداند که من از

جمله فریب خوردگان نیستم اگر دست بکاری میزنم با میل خودم میباشد

امروز دیگر نمیتوان  به گذشته ها برگشت واز نو علفهای جوانی را

زیر زبان مزه مزه کرد توده های کلاهبردار ، دزد وبیدا دگر بدون آنکه

فرصتی بما بدهند بر صحنه زندگی ما هجوم آوردند بی آنکه به چیزی

ویا کسی حرمت بگذارند.

شعله ای در یک فضای برهنه میسوخت وطوفان سهمگینی ازدرودستها

سنگین تراز امواج اقیانوسها کشتی عظیم زندگی مارا با همه قدر تش

لرزاند ، آنهائیکه بما حمله کردند صدا هایشان آشنا بود.

درآنروزها من هنوز مایه عشقی درسینه داشتم و گوشم به زمزمه ی

رویاها بود نمیدانستم که روزی آواز شوم یک پرنده مرا بخواب میکند

وغنیمتی سنگین را از من میرباید زمانی بیدار شدم که دیدم برهنه ام

وهمه چیز به یغما رفته است ، تشویشی به دل راه ندادم به دیدن دزدان

عادت داشتم ، اما این بار از عمق مدفون یک زندگی ، یک رویا این

دزد بیرون آمد ومن خود به پیشوازش رفتم .

نمیدانستم که او کارش این است که هستی هارا از جای بر کند با یک

شرمندگی در عزلتگاه پرهیاهوی غربت در دل سکون باد سوزان وزیر

آفتاب داغ ، لرزیدم وسپس دانستم که در دنیای ما موجوداتی نیز  وجود

دارند که هیچگاه نخواهیم توانست آنهارا بشناسیم .

خشم را فرو دادم ودزدان را بحال خود رها کردم وگذاشتم باین امید

باشند که پیروزی آنها لکه های چرک گذشته کثیفشان را میشوید !

شاید هم بشوید ؟! .

غارت  دزدان بیحساب بود  ومنهم یکی از این قربانیان غارت شده

امروز با کلمات ، این دوستان قدیمی وبا وفا همراهم وتماشاچی ،

تماشاچی کسانیکه با تار  نخ تابیده در پی بکارت دختران زودرس

بی هیچ شتابی راه میروند ، دخترانی که در سردابه های پهناور

گرفتارعطش سوزان خود میباشند ورویاهایشان در قالب روایتهای

احمقانه با زمزمه های شیرینی در گوششان مینشیند.

تماشاچی اژدهای پیری که با جرئت در این دشت بیکران وآبگیر تازه

در کنار آتش سرخ وآب وابرهای پر بار ذهن بکارت هارا زیر زبان

مزه مزه میکنند وبه دنبال بره های بی شماری هستند که گله گله به

قربانگاه میروند در آرزوی یک چراگاه وسپس در سراشیب یک

سقوط با یک فریب نرم که چاشنی این هم آغوشیهاست .

....................ثریا.اسپانیا .سه شنبه 3/11/

 

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

تک درخت

آن روز که زاده شدم ، چشمانم به دومروارید سیاه میمانست

......................................................

خوب ، امروز دیگر کسی را نمی یابم که شریک کارهای من باشد

خودم به تنهایی دوباره فصل جدیدی را آغاز کردم ودر میان تجربه های

ناشناخته وشگفت انگیز ویک آینده نامعلوم ووحشت آور، تنها مینویسم

منظره های تازه  وآدمهای تازه ای را که دیده ویا درحال شکل

گرفتن میباشند ، درمیان دستهایم نگاه میدارم وسعی میکنم که دیگرآنها

از میان پنجه هایم بیرون نریزند .

زمانی که درپارک ویا لابلای درختان به همراه پسرم قدم میزدم ویا در

گوشه ای یک استکان قهوه مینوشیدم ، میپنداشتم که :

خوب دیگر به اوج آرزوهایم رسیده ام واشک ریختن ها تمام شدند حال

باید بوی بیکسی را رها کنم وبوی میوه کاج را به درون ریه هایم

بفرستم.

مهم نیست درکجاهستم ، دیگر میلی ندارم که آن علاقه شدید دوران

کودکی را مانند یک دستمال گردن محکم به گلویم ببندم تا راه بغضم را

بگیرد ، بچه ها بزرگ شدند واز من جلوتر راه میروند پرده های توری

را پس زده اند ودنیای پر وسعتی را درجلو دارند ، دیگر لزومی ندارد

که بامن باشند وبامن هم قدم .

اینجا مانند یک درخت خودم را در زمین کاشته ام ، میگویم پسرم ،

دخترم ، آنها نیز کاشته شده اند همه در جشن میلاد مسیح شاخه های

کاج را تزیین میکنیم !!! وستاره بزرگی بر بالای درخت میگذاریم

وسال به سال را میشمریم تا در مقابل هجوم اندوه ها وغم هادریچه

زندگیمان را اندازه بگیریم .

زمانی مجبور میشوم که با دسته گلی به سوی یک دیوار که ( او )

در آنجا خوابیده بروم ودرکنار آن دیوار شمعی روشن کنم وآخرین

هراس ووحشت را در میان آن حیاط بزرگ که بر چهره آدمها

نشسته ببینم ، نفسم میگیرد  ومیخواهم فرار کنم ، منکه در میان یک

حیات بزرگ وصدای خروس سحری به دنیا آمده ام حال باید گوش

به تک زنگهای آهنی کلیسا بدهم  که مرگ موجودی را اعلام میدارند

و درهمان حال به بهاری میاندیشم  که شروع یک فصل تازه است

وبه پرواز پرستوها ، دوباره باید با این گروه هم آواز شوم تا از نسیم

بهاری دور نیفتم .

ما رفتنی هستیم ، همه درحال رفتن وداریم آهسته آهسته میرویم چه باهم

باشیم ویا تنها .

من تنها ییم را در پاشنه های پاهایم ودر عضلات خسته رانهای زنانه ام

پننهان میکنم وبخود میقبولانم  که یک درخت هستم ؛ یک درخت تنها .

........ثریا .اسپانیا.

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

روز مردگان !

من مرگ را سرودم ، مرگی بزرگتراز امواج دریا

من عشق را سرودم ، عشقی متعفن تراز بوی ماهیان مرده

از آبشخور ماهیان مرده دور شدم

به گفتگوی پرندگان خانه به دوش ، نشستم

دلم میسوزد ، ای یار

که دیگر قمری ها نمیتوانند آواز بخوانند

که مردان عاشق نمیتوانند گل به معشوقه هدید بدهند

سر زمین آنها ، سر زمین گلهای نفرین شده است

با یک ابر تیره وملال آور

شوم ترین اندوه را دربوته های جوان میبینم

زمین آنها را می بلعد

هان ! ای مردابهای بدشگون

گلخانه ما لبریز از گلهای بهاری است

اما درخلوتگاه کلا غان پر نیرنگ ، اسیرند

.........

قدم آهسته بردار ، قدم هایت نشان آشنایی دارند

این دشت پرخار ، آیا روزی دوباره گلستان

خواهد شد؟

دنیا زیر پای توست

کشتی نور  ترا تا افق هدایت خواهد کرد

وفواره ها دوباره سر میکشند

نور چراغهای الوان بر پیکر نورستگان

خواهد تابید

دنیا زیر پای توست

باید خار هارا از دامن زدود

خارهای چسپنده وکهنه های دیروز را

که هنوز بر طبل جوانی میکوبند

مرگ آنها روزی فرا خواهد رسید

وجنگل ما سبز خواهد شد

اگر چه من در مسیر نور آفتاب درحرکت باشم

.........ثریا اسپانیا .یکشنبه