شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

سئوال بی جواب

امروز روزی است که برابر سرنوشت ایستاده ودرمقام سئوال برآمده

میخواهم بپرسم ، توکیستی ؟ توچیستی؟ خدا به راستی کجاست ؟ مردی

که با یک لباس سفید تور دار دخترانه وشال گردن های رنگین جلوی

محراب ایستاده؟ یا آنکه دستاری به سر دارد وپیراهن بلندی پوشیده با

روپوش سیاه  ویا آن دربان سوئیسی بی زبان با عصا ولباسهای رنگین

وماهیچه های باد کرده جلوی خانه قدیمی؟ یا آن صورتکهای رنگ شده

ونزار بر فراز نماز خانه ها وزنانی با یکلبخند ملیح هرکدام تصویرزن

مورد علاقه نقاش آن تصویر ؟ خداوند چه چیزی است ؟ پس همان

که ما داریم درسینه هایمان ومحکم آنرا نگاه میداریم من با کمک او با

دنیای دون جنگیدم هنوز ماهیچه هایم قوت دارند کتابهای مقدس مانند

قصه های کهنه وقدیم تنها کنجکاویهارا بر میانگیزند وگاهی هم باعث

پرسش هایی میشوند که شاید جوابش مرگ یک انسان باشد .

باید همین یک کلمه را قاپید ( خدا موجودی است که جهان را آفریده

ویگانه است ).

منهم یگانه ام  منهم جهانی را آفرید ه ام که درآن انسانهای سالمی را

جای داده ام اما هیچ کجا جای ندارم درقلب وروح هیچکس نیستم

تنها درمغز هستی ایستاد ه ام  ودارم بین مرگ وزندگی بیماری

وتندرستی یک رابطه برقرار میکنم امروز دیگر مرگ جزئی از

زندگیها شده است ترس قدیمی را ازدلم رانده ام تنها زمانی به آن

میاندیشم مبینم کسانی را که دوست داشتم از من ربوده است .

به بچه هاگفتم نترسید ، مانند مادر صاف ومستقیم بایستید از هیچ چیز

وهیچکس باکی نداشته باشید سرنوشت آدمهای ترسو را به زمین میزند

واز رویشان رد میشود ، نترسید گامهای محکمی بردارید وجلو بروید

بی حضور آنچه که درگذشتنه وپشت سر داشتید.

اگر من این زندگی راهبه واررا ادامه دادم تنها به همان ایمان وغرور

وآن چیز وصف نا پذیری که دروجودم بوده وهست وسپس آنرا بشما

منتقل کردم وشما از آلودگیها به دور ماندید هیچ مربی اخلاق وهیچ

مفتتی اعظمی نمیتوانست آنچه را که من بشما تلقین کردم بشما بیاموزد

مغز انسان از آنجا که با احساسات ناگهانی نمیتواند یکپارچه شود برای

خود قصه هایی سرهم میبافد که خودش را با آنها مشغول میدارد

وهر بار این داستان بنوعی فریبش میدهد زمانی سخت عاشق وشیفته

در آرزوی یک عشق و زمانی محکم واستوار میخواهد دنیارا به چالش

بگیرد ، خیلی کم اتفاق افتاده که دچار این تشویش روحی شوم اگر یک

حادثه سر راهم قرار بگیرد بسرعت از آن دور میشوم وچه بسا فردا

آنرا فراموش کنم هیچ تمایل باین ندارم  که خودم را دریک رودخانه

پیر پیچ وخم تاب بدهم با آنکه میدانم سرانجامش سراشیبی وسقوط

است وممکن است غرق شوم .

هر رویایی را با رویای دیگری میپوشانم از فلسفه وپند واندرزهم

پیروی نمیکنم گفتار دیگران را میشنوم خرده هایش را نگه میدارم

بقیه را دور میریزم  ، اگر زمین بخورم ، آهان ! کمی زخمی شدم

مهم نیست بلند میشوم لباسهای خاکی .گل آلودم را تمیز میکنم  وراه

میافتم  چه میدانم شاید روح منهم بنوعی خوابیده ویا آنرا دچار خفقان

کرده ام .

امروز سخت به صومعه خود چسپیده ام  گاهی در آنرا برای کمی

هوای تازه باز میکنم ودوباره آنرا میبندم این درب تا به امروز بسته

است خودم را فریب نمیدهم ظاهرم غلط اندازاست وخودم میدانم که

در درونم چه بلوایی برپاست وچه غوغایی .

تنها در آپارتمانم  که پنجره هایش به یک پارک زیبا ویک آبشا ر

مصنوعی باز میشود هر روز باصدای آب بیدار میشوم  وسپس از

هوای تازه را به ریه هایم میفرستم ودوباره از جنگل فرار کرده

به کاری مشغول میشوم ویا کتاب میخوانم با آنکه میدانم در میان

کتب امروزی چیز تازه ای نیست مشتی اراجیف ومقداری آلودگی

گاهی میل به هوای تازه ای دارم .........هوا کهنه وقدیمی شده

است  !.

...........ثریا .اسپانیا . از یادداشتهای روزانه

 

هیچ نظری موجود نیست: