جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

مردان آمدند

مردان آمدند ! مردان ما نبودند ،

آیا دوباره بازخواهند آمد  تا با طنین گامهای آهنین خود شهر را بلرزانند؟

آیا روزی دوباره بامها وخانه ها وروزنه ها ، در زلال چشمان زیبای

دختران ما پر وخالی میشود ؟

چه روزی زنان ودختران خواهند توانست طنین شادی خودرا در آسمان

به پرواز دربیاورند ؟ چه روزی طنین گامها ی مردان ، بما نوید فتح

را خواهد داد؟ .

آنها آمدند ، اما مردان ما نبودند

مردان ما سپر خورشیدر را باخود خواهند آورد

تا در سر زمین تاریکیها وجهل وحشت ومرگ ، گیسوان شلال دختران

را ببویند.

چه روزی پسران ودختران ، وفرزندان ما به خانه باز میگردند؟

چه روز ی دوباره خوشه های گندم زار برایمان آواز میخوانند؟

ویک صدا میگویند که :

این خانه ، خانه ی توست، کشتزار خودرا دریابید

چه روزی میتوان از آب انگور شراب تازه ساخت ونوشید ؟

وبر در یک یک خانه ها فانوس روشنی آویخت  وبا دختران

رقصید ؟ .

................

» دستم بگیر کز غم ایام خسته ام «

کو فریا د رسی تا بگیرد دستم را ؟

دراین شبهای جنون ،

تو بیا  ، توبیا ودستم بگیر

وبگذار  این بره جدا از گله

در کوچه های پر هیاهو وزیر سایه های مشکوک

از آئینه تاریکی ها،   جدا  شده و......

بر پشت بام کاه گلی خود بخوابد

در ایوان خانه خود ، درآن فصل سبز

فصل سرخ وفصل سفید

ولفصلهای زیبای نورسیده

فریاد  کند

دستم را بگیر ، یک پنجره کوچک دراین شهر

مرا باتو پیوند مید هد

در سایه غبار گم شده ام

درمیان عروسکهای زیبا با پستا نهای بزرگ

آه  ...که این گم شدن بیهوده بود

درکجا میتوانم با تو یکی شوم و ازپیوند آب وآتش

لذت برم .

چه میدانم  روزی مانند عطری نامرئئ

به گرد گلهای صحرایی ، خواهم نشست

وبوی خودرا روی آنها به پرواز درخواهم آورد

دستم بگیر ، تا هنوز دستت جوان است .

............................................

............. ثریا .اسپانیا .جمعه / ساعت 5/44 دقیقه صبح !!

 

هیچ نظری موجود نیست: