چه روز غمگینی ،
ازهیچ کجای این شب تاریک ، نمیشنوم صدای آشنایی را
دست مرموز شب ، خوشه های سپید اقاقیارا
از ریشه سوخت
با آتشی که تو بپا کردی
قلب من باز ، سینه ام باز
رو بسوی آن گلهای سپید که ،
همه هستی من بو دند ، جنگل بود
روئیدن ساقه ای در بطن مادر زمین
خون گیاهان در رگها میدوید
وبر سر هر گلی خون من دیده میشد
امروز چشمه زلال روشن زندگی
اینک زیر چنگال حیوانات ، آلوده بخواب رفته است
چشمه ای که من دنیا را دران
میتوانستم شستشو دهم
........
دیگر هیچ ستاره ای نوری نمی افکند
درعمق جنگلها ، صدای مرغ شب
شنیده نمیشود
پرندگان همه خاموش ، درقفس
وشب همچنان تاریک
نجوای نسیم دیگر از خوشه های گندمزار ، نمیگذرد
درکنج یک غار ، در سکوت باید نشست
به تماشای سیه روزانی که بامید تکه نانی
بر یک زمین متروک ، خط میکشند
اینان ، مردان وزنان دیروزندکه......
در رویاهایشان روی ترمه ها وظروف طلا
نشسته اند
این عاصیان دیروزند
که امروز له له زنان به مداحی لب گشوده اند
........
گناه با ما بود ، باما هست ، باما خواهد بود
که از یاد برده بودیم
پندارمان ، گفتارمان وکردارنیکمان را
امروز در میان دستان هرزه وناپاک
دوباره سوگند دروغی را میخوریم
با بار گناهان گذشته
طوفان در راه است
............ ثریا .اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر