دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

صفحه 2

تمام تابستان را از تقویمم جدا کردم برگهایش را پاره پاره کرده ودور

ریختم ، تابستان داغ ووحشناکی بود ، حال درپائیز راه میروم وخودرا

سر حا لتر احساس میکنم روزهای گرم تابستان مانند وزنه های سنگینی

بر پهلوی من آویزان بودند با اولین قطره باران گویی هوای تازه ای به

ریه  های من میرسد  گلهای باغچه در اثر تابش خورشید داغ از

بین رفته اند  وچیزهای تازه ای رشد میکند دیگر پرواز پرستو هارا

نخواهم دید .

به هنگام صبح زود که از خواب برمیخیزم از خود میپرسم که پرچین

این زندگی چقدر ناتوان وسست بود که همه را پائین انداخت .

به زمان بی عقلی خودمان میاندیشم بدون آنکه بدانیم وجود اشخاصی

را که دوست داشتیم ازکنارمان راندیم  حال بدون آنها ما برخاک

افتاده ایم وحال چگونه به میان جزر ومد دریای خروشان زمان

ودنیای پر آشوب آشفته حال میرویم .

از صدای شنیدن زنگ بزرگ کلیسا چیزی در من به حرکت درمیاید

صدای بر خورد دوآهن بزرگ  ومیدانم که روزی دیگرشروع شده

است  با حوادث تازه ای وباز شب فرا میرسد وسا عتها به کندی

میگذرند باید دوباره به بستر بروم رویاها گم میشوند درختان گلهای

کاغذی پراز گردو غبار وباخود میاندیشم که چگونه همه چیز را

خراب کردیم ویا شاید خراب میکنیم همه ازپا افتاه ایم و به زور

نفس میکشیم .

سالهاست که دراین گوشه پنهانم  بی هدف ، گاهی کتابی برمیدارم

شعری میخوانم در باره عشق ولب یار وموی او!!! ویا پاچین

پاچه ..... یا سیاست آبکی  .دوباره راه میفتم روی همان برگهای

رنگین پائیزی زیر همان درختان قد کشیده به آسمان با شعاع خورشید

وذرات آب  واحساس میکنم که درهمه هستی من یک گیری یک مانع

وجود داشته است یک رودخانه عمیق وپر طپش که باسرعت روان

بود من با تلاش میخواستم برخلاف جریان آب شنا کنم حال همه پیکرم

دردناک وگاهی فکر میکنم اگر دروسط راه سقوط میکردم ویا در آن

رودخانه جاری غرق میشدم الان کجا بودم ؟  وگلهای زیبای مرا چه

کسی آبیار میکرد ؟.

حال  هرچه را که معلمان قدیمی ونویسندگان وشعرا برای ما بجای

گذارده اندوبه ما رسیده است همه را دریک جا جمع کرده ام وامروز

دیگر چیزی نمانده که به دنبال آن بروم .

سالها جوانی ومسئولیت من تمام شدند اما هنوز حلقه هایی مرا به گذشته

پیوند میدهد از همه مهمتر فرازو نشیب هایی را که طی کرده ام برایم

یک قصه لطیفند که بر کالسکه ای روی سنگ فرشهای چند هزار ساله

که امروز فرسوده شده اند رانده ام   ومیدانم دیگر بر دیوار سنگی نام

مردان دلاور را نمیتوان دید وبجای آن خون پاشیده شده است وهمه چیز

دارد میرود تا زیر  حصار فراموشی گمشده وغبار روی همه را

بپوشاند .

همه جدا شدیم ، متفرق شدیم ، مانند حشره های بی اهمیتی از نظرها

افتادیم  باز از گوشه پنجره های ابهام به دنیای فراموش شده مینگرم

اما همه چیز بی پاسخ مانده است .

صندوق پستم خالی  ، اشعار ونوشته ها وخاطراتم به دست باد میرسد

اما هنوز درانتظا رم ، یک انتظار شیرین ودلم هرلحظه میطپید.

قصه های دیرین را فراموش کردم وآن گرگ گله که میخواست حتی

بره های کوچک مرا ببلعد نیز از یاد برده ام امروز در کناریک

قانون نانوشته وغیر قابل درک تنها نشسته ام برای آنکه مشتم خالیست

وچیزی ندارم تا بسوی گدایان شهر پرتاب کنم باز هم درا ین امیدم که

در مسیر راهی که درپیش گرفته ام پیروز خواهم شد ، میدانم .

........... ثریا .اسپانیا. دفتر روزانه

 

هیچ نظری موجود نیست: