آن روز که زاده شدم ، چشمانم به دومروارید سیاه میمانست
......................................................
خوب ، امروز دیگر کسی را نمی یابم که شریک کارهای من باشد
خودم به تنهایی دوباره فصل جدیدی را آغاز کردم ودر میان تجربه های
ناشناخته وشگفت انگیز ویک آینده نامعلوم ووحشت آور، تنها مینویسم
منظره های تازه وآدمهای تازه ای را که دیده ویا درحال شکل
گرفتن میباشند ، درمیان دستهایم نگاه میدارم وسعی میکنم که دیگرآنها
از میان پنجه هایم بیرون نریزند .
زمانی که درپارک ویا لابلای درختان به همراه پسرم قدم میزدم ویا در
گوشه ای یک استکان قهوه مینوشیدم ، میپنداشتم که :
خوب دیگر به اوج آرزوهایم رسیده ام واشک ریختن ها تمام شدند حال
باید بوی بیکسی را رها کنم وبوی میوه کاج را به درون ریه هایم
بفرستم.
مهم نیست درکجاهستم ، دیگر میلی ندارم که آن علاقه شدید دوران
کودکی را مانند یک دستمال گردن محکم به گلویم ببندم تا راه بغضم را
بگیرد ، بچه ها بزرگ شدند واز من جلوتر راه میروند پرده های توری
را پس زده اند ودنیای پر وسعتی را درجلو دارند ، دیگر لزومی ندارد
که بامن باشند وبامن هم قدم .
اینجا مانند یک درخت خودم را در زمین کاشته ام ، میگویم پسرم ،
دخترم ، آنها نیز کاشته شده اند همه در جشن میلاد مسیح شاخه های
کاج را تزیین میکنیم !!! وستاره بزرگی بر بالای درخت میگذاریم
وسال به سال را میشمریم تا در مقابل هجوم اندوه ها وغم هادریچه
زندگیمان را اندازه بگیریم .
زمانی مجبور میشوم که با دسته گلی به سوی یک دیوار که ( او )
در آنجا خوابیده بروم ودرکنار آن دیوار شمعی روشن کنم وآخرین
هراس ووحشت را در میان آن حیاط بزرگ که بر چهره آدمها
نشسته ببینم ، نفسم میگیرد ومیخواهم فرار کنم ، منکه در میان یک
حیات بزرگ وصدای خروس سحری به دنیا آمده ام حال باید گوش
به تک زنگهای آهنی کلیسا بدهم که مرگ موجودی را اعلام میدارند
و درهمان حال به بهاری میاندیشم که شروع یک فصل تازه است
وبه پرواز پرستوها ، دوباره باید با این گروه هم آواز شوم تا از نسیم
بهاری دور نیفتم .
ما رفتنی هستیم ، همه درحال رفتن وداریم آهسته آهسته میرویم چه باهم
باشیم ویا تنها .
من تنها ییم را در پاشنه های پاهایم ودر عضلات خسته رانهای زنانه ام
پننهان میکنم وبخود میقبولانم که یک درخت هستم ؛ یک درخت تنها .
........ثریا .اسپانیا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر