پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۷

قطار همچنان میگذرد

ثریا /اسپانیا
سهراب اخوان هم به رفتگان پیوست  گویا دچار بیماری قرن یعنی سرطان بود ومبارزه با آن بیفایده است تنها چند صباحی به امید میگذرانیم وسپس راهی دیار نیستی میشویم .
سهراب را دراینجا در جنوب اسپانیا با همسرش  مژده وتنها پسرش امیر علی که سه ساله بود  دیدم  با ضیا آتابای که آنروزها نمیدانستم  فامیل او چیست .
مژده دختری جوان بود ودر میان همسن  وسالهای های خود تنها  خوشحالیش این بود  که سهراب اخوان را به تور زد وهمسرش شد /نه همسر خوبی برای سهراب نبود  اینجا سکوی پرتاب بود واکثر ابرانیان به سفارت  امریکا در شهر سویل برای گرفتن ویزا در خط نوبت بودند عده ای نیز در قرعه کش ها نام نویسی کرده شاید برنده کارت سبز!!شوند  میعاد  وآرزوی آنها امریکا بود دراین سر زمین برای ما خارجیان کار سخت  یافت میشپد با هر مدرک تحصیلی که داشته باشیم مارا خیلی کم انتخاب میکنند اول اسپانیایی /سپس کشورهای لاتین/وبعد کشورهای عضو کومون اروپا /دست آخر با هزار منت با حد اقل حقوق مارا میپذیرند وگاهی ماهها فراموش میکنند تا حقوق مارا به حسا ب یزیزند ؟! ویا بکلی در ب  بنگاه را میبندند واعلان ورشکستگی کرده حقوق ده سال یک کارمند نیز بباد میرود  چند ماهی حقوق بیکاری وسپس کارهای پیش پا  افتاده  برای بیزنس های شخصی نیز آنقدر سنگ جلوی پایمان میگذارند وآنقدر کاغذ ومدرک میخواهند تا  فراموش کنی چه کاری را میخواستی شروع کنی  اما کشورهای اروپایی  برای بساز وبفروش وبکار گرفتن مردم بومی ومحلی ویا آوارگانی نظیر ما   کارشان آسان است .
سهراب دراین مدت خیلی زجر کشید همسرش از او جدا شد وخودش سر. انجام به امریکا رسید دوستانی داشت اورا تنها نکذاشتند وبقول خودش کمر اورا گرفتند واو دستهایش را بکار انداخت  چند بار اورا در تلویزیون اندیشه دیدم
ویکی دوبار مصاحبه اورا با شهرام همایون بهر روی خودش را نجات داد وآخرین شب اقامتش در خانه ما دلمه کلم خواست که برایش پختم  ودیگر خبری از او ندااشتم  تا امروز خبر. فوت اورا از پرویز کاردان شنیدم  بیژن سمندر مسعود صدر وآخرین سهراب اخوان  .
آیا هنوز کسی جای مانده تا قطار بعدی ؟.........
روانش شاد 

ثریا ایرانمنش (لب پرچین )!
اسپانیا ۳۱ژانویه ۲۰۱۹ میلادی!

اندوه تنهایی

ثریا ایرانمنش «لب پرچین» !
---------------------------------

ز کج دایم گریزد  راست رفتار
گواه این سخن - تیر وکمان است 

مجو  شور جوانان را زپیران 
سکوت بلبلان فصل خزان است 
-------
تنها دراین فکرم که در سر زمینی زاده شدم که مردم آن تنها ادعا داشتند نه همت وراستی واگر راستی ووجود در میان بود تنها متعلق به همان مردان وزنان روستا بود ومردان کوهستان  - امروز در میان این  غرش وحشیانه  آدمها  وباد وحشتناک تنهایی که بما عرضه کردند - به آنهایی میاندیشم  که مرده اند  - به کسانی که خواهند مرد -  به سراسر این زمین  درحال انفجار  درعین حال دریک فضای خالی  ما راه میرویم  ودر پهنه مرگها می غلطیم  ویا به زودی خواهیم مرد  من نویسنده نیستم - تنها یک ردیف کلمات شناخته ناشناخته را با احساسم مرطوب میکنم وبر روی این صفحه میاورم  وآنرا وآنچه  را که نوشته و مینویسم  شاید فنا نا پذیر بمانند ویا شاید صائقه وار بر هوا رفتند وسوختند  وخاک شدند  اما درمیان آنها نداهایی است که سرداده ام  برای بشریت امروز  ومیل دارم بگویم  چرا اینهمه ازهم دوریم  بگذارید همه چیز پایان گرفته بهم نزدیکتر شویم  یکی شویم  دشمنی درمیان ما نیست ما خود دشمن خویشیم  بدخواهی درکارمان رخنه نمیکند  ما خودمان بیچاره ایم  وتنها زمانی میتوانیم به آنچه که میخواهیم دست یابیم  وزندگی را پردوام سازیم  که یکدیگر را درک کنیم  / دوست بداریم / این احساس درک ودوستی  تنها نور وروشنایی است که درشبهای تاریک ووحشتناک هستی ما میتابد  ما درغرقاب داریم فرو میرویم  نه تنها من یا شما بلکه کل بشریت  وتنها زمانی با هم یگانه ویکی میشویم که  به دریای ناشناخته مرگ قدم گذاشته ایم 

امروز دراین فکر بودم  که درسر زمینی متولد شدم که همه از یکدیگر نفرت داشتند همه ریا کار دروغگو واگر کسی درآن میان میخواست ومیل داشت که خودش باشد اورا میکوبیدند نابود میساختند همه پراکنده دورخود میچرخیدیم وفریب گفتار چند موجود بی هویت را میخوردیم واگر چند خط شعر ویا چند کتاب خوانده بودیم دیگر علامه دهر بودیم وهیچکس را قبول نداشتیم هنوز هم همان راهرا میرویم بهترین خواننده ما  آن مردک < فرهاد> بود که زور میزد با سیگاری که به گیتارش نهاده ودود میشد بهترین شاعر ما احمدخان شاملو بود که مینوشت : از همه شما متنفرم  وهیچکس را لایق هم صحبتی خود نمیدانست !  بهترین  شاهکار ادبی ما شوهر آهو خانم ویا کلیدر بودند !!!  یک نویسنده نظیر کافکا درمیدان این زد وخوردها یافت نشد ویک نوسنده نظیر تولستوی یا گوگل یا داستایوسکی ویا نویسندگان ورومان نویسان امریکایی/ انگلیسی / آلمانی تبار  نظیر ارنست همینگوی  یا بالزاک  زاده نشد  به ترجمه های ناقص آنها دلخوش کردیم چند خط را سرهم کردیم ونامش را گذاشتیم  اشعار نو ! نه وزن ونه قافیه ونه اصول شعر درآن  رعایت میشد نثرهایی که میان آنهارا با مداد پاک کن پاک کرده بودیم ! شبهای شعرمان مملو از چرندیات بود وناگهان یک حلقه ای بوجود آمد بنام حلقه ( مجاهدین خلق) وشد تسلی دل بچه های نادان -ونسلی را به بردگی ونابودی کشاند نه تنها شعور وانسانیت را درآنها  بالا نبرد بلکه  همه را به زیر سلطه بردگی کشاند این نسل پیر شد از بین رفت ونابود شد وبچه های آنها جای پدرومادرهارا گرفتند  چرا که همه گرسنه بودند/ تنها بودند / بیچاره بودند بنا براین درمیان آن جمع برده داری مدرن حد اقل جایی داشتند وعده ای هم در بیرون مدافع آنها شده حقوق خوبی دریافت میداشتند - مانند این حلقه منحوس وترسناک تا کنون چنین مجمعی  دردنیا بوجود نیامده  است مگر خانه دراویش مخفی ویا خانه هایی با نام های گوناگون مربوط به سلطه فراماسونری ها این حلقه منحوس  بیشترین را نیز با کمک ایادی  خود برد وحال تنها ملکه گلها مانده که برتخت بنشیندودرراه جنگهای قلابی  مذهبی  وفرمایشی جوانانرا نابود سازد ویا صبح وشب نماز جعفر طیار گذاشته وبه اصول وکتاب حضرت امام هفتم  شیعیان احترام وطبق آن عمل کند  یعنی از چاه فاضل اب مذهب شیعه اثنا عشری به گودال متعفن این موجوات مریخی با لچک های سبز وسرخ ملبس به لباسهای یک شکل مانند زمان حمله کمونیستهای خلق مائو  زندگی را در تاریکی مطلق بگذارنیم چرا که ( ارباب ) بزرگ این گونه میخواهد حال اینها بروند حلقه دیگری سوار  برما خو اهند شد وآنچه که ما به آن مینازیدیم وآنرا پشتوانه وثروت ملی خویس میدانستیم بکلی پاک خواهد شد زیر سایه ملکه گلها .
زیر سایه شاعران متفکر و تازه  ونو  زیر سایه نویسندگان  قلم به مزد  وچه دردرناک است که  ما یک انسان شرافتمند درمیانمان دیده نمیشود  چرا که اصولا با زیباییها مخالفیم تاریکی را بیشتر دوست داریم .
اینک بانگ ناقوس های مرگ  صدا در آمده است  وما خودرا درپشت شاخه های گوناگون پنهان ساخته ومانند سایه میگریزیم حتی از خودمان  وحشت داریم  وهیچ چیز دردناکتر از  رنج کودکان ما نیست که بی آنکه  خود بخواهند پای بر  زندگی در آن سر زمین گذاردند بی آتیه  وآینده آنها وسرنوشتشان  نا معلوم باشد درحال حاضر تعداد زیادی گدایی میکنند ویا خود فروشی ویا هنوز به سن قانونی نرسیده باید بخانه مردی که جای پدر بزرگ آنهاست  !.
خوب  آقایان اندیشمند دیروز - امروز ۰ وفردا  اندیشه بدون گفتار چه میتواند باشد ؟! بدون عمل فایده اش چیست ؟ چهل سال ما تنها پیام شنیدم مصاحبه تماشا کردیم ومد ولباس گذشته را به رخ ما کشیدندحال در دوراهی سرنوشت ایستاده ایم  ا  مدفون ابدی ویا زندگی جاویدان / کو آن قهرمان ؟!.

در آ ن باغی که گلچین باغبان است 
فغان بلبلان  بر آسمان است 

بود افسانه خواب خوش  درآن ملک
که دزد اندر لباس پاسبان است 

ز گرگان - چند داری چشم رحمت ؟!
فنای گله از خواب  شبان است  !
تقدیم به حضرت ولایتعهدی وخدمات چهل ساله شان برای  بقای  آن موجودات  وصاف کردن جاده برای این موجودات / ما که رفتنی هستیم .ث
پایان 
به روز شده درتاریخ ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 
اشعار  ! هادی رنجی

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۷

ترانه من

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !

دشتهای شقایق / امروز دشتهای خونند !
شقایق همیشه عاشق امروز یک لخته خون شده است !
-------------------------
بیشتر اوقات در فکر فرو میروم  ونمیدانم  این اندیشه ها به کجا ختم شده ویا میروند  بر فراز وطنم ؟! خیر دیرزمانی است که آنرانیز فراموش کرده ام .  این روزها  یک سکوت قبل از طوفان ویک آرامش موقتی درهمه جا جریان دارد  درسرتا سر دنیا -  دیگر از دلم ترانه ای بر نمیخیزد  ودیگر پرتو مهتاب روح رویاهایم نیستند  بجای زندگی دررویا  بیشتر به عمق زندگی میاندیشم  - اوف چقدر تلخند ودرد آور  بهترا است که برای آینده زندگی کنم ؟! کدام آینده ؟  بفکر چه باشم ؟ بفکر یک جهاز مفصل برای بردن بخانه همسرم !!!؟  وچقدر دراین هنگام میل داشتم یک شاعر ویا یک ترانه سرا میبودم وپروانه های روحم را به دست آن اشعار میسپردم آنهاراهی بهتر میافتند .

زمانی که در خودم فرو میروم  همه افکارم ر ادرگور عمیقی دفن مینمایم  وچشمانم را بیشتر به روی دربی میگشایم که میدانم هیچگاه باز نخواهد شد- گاهی دراین فکرم که چرا بیشتر مردم بندگی را تحمل میکنند  وچرا برنمیخیزند  نگاهی به شلوغی فرانسه  زرد وقرمز / در بارسلون هفته  هاست تاکسی ها در اعتصابند  ودر پایتخت همه بیکار زیر سرما تنها سیگار میکشند ودولتها پشت میزهای گرمشان نشسته وآب پرتغالشانرا مینوشند  بی آنکه به زنجیر های دستان دیگری ویا نا همگونی ها   بیاندیشند ویا آن را نابود سازند  مانند برقهای آتشین بر سر همه فرود میایند .

دیگر خواب هم نمی بینم   شب گذشته  مرتب عطر میخریدم وداشتم بلیطی رزرو میکردم برای برگشت ! به کجا ؟ خواب جنگ را میدیدم  وبیاد آوردم که چگونه روی یک تخته پاره  از یک کشتی غرق شده  در میان کشاکش امواج  به دوراز اساحل آرامش سرگردانم .

خوب ؛ تقدیر چنین بود !!! تقدیر این بود که همه عمرم را صرف کار کردن برای دیگران بکنم  وچه شعله های دردلم خاموش میشد  ومن بیهوده تلاش داشتم  که بهترینهارا ازائه دهم  حتی آن شعله آسمانی که روزی به آن آویخته بودم ناگهان خاموش شد وتنها دود آن برخاست  ومرا به حال خفقان در آورد .
خیلی میل داشتم که روزی از آرزوهایم بنوسم اما اجازه ندارم ! حتی آرزوهارا باید دردرون خفه ساخت وتا نوک زبان آورد وبعد آنهارا فرو داد  نه! میل نداشتم با چند کلمه میان تهی  برای دیگران افسانه بگویم وپایان کار تنها  یک گل کاکتوس ویک صلیب درخاک غربت  ومردن در ارامش کامل و....تقدیر چنین بود !.
تنها یک کابوس مرا همیشه همراهی میکند / مردن بر روی بالش های  یک تختخواب بیمارستان  وبه آهستگی پژمردن  با دندانهایی که نابوده شده اند  وچون یک شمع پژمرده  دریک اطاق متروک وخالی  نه ! من چنین مرگی را آرزو نمیکنم  میل دارم همچنان یک درخت تنومند  ناگهان صايقه بر قامتم فرود اید  ومرا از بن وپایه ویران کند  پرتابم کند بر روی دریاها  واقیانوسها  به اعماق دره ها  به میان رودخانه های پر آب  ومن همچنان غطان  بسوی دستهایی بروم که هنوز اسیرند  ودرخیال  به یک ازادی ابدی میاندیشند  وبخیال خود با ظلم وجنایت درجدالند ! نمیدانند تا دنیا بوده همیشه ظلم هم با آن همراه بوده از بدو پیدایش بشر که باز خداوند اربابی بود که دستور میداد چه بخورید وچه نخورید وزن چه موجود فتنه برانگیز وچه شیطان ملعونی بود که بامار وابلیس هم آواز شده بود از همانجا اولین ظلم شکل گرفت .

دیگر نمیتوان از بهار نوشت ونمیتوان گفت درتابستان ایستاده ام  بلکه باید بگویم هردو دریک سرمای سرد زمستانی بسر میبریم ودورازهم . ث
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۳۰ ژانویه ۲-۱۹ میلادی !.....

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۷

دلنوشته

ثریا / اسپانیا /« لب پرچین » !

دلم تنکه  ِ دلم گرفته   دلتنگم  بیشتر نمیتوانم خودم را فریب بدهم  باید کاری بکنم ؟ چه کاری ؟ باید جایی بروم !  بکجا؟ باید باکسی حرف بزنم ! با کی ؟  خوب.... با دیوار  - دیوار که هست ! 
دو ش گرفتم تا شاید ا زاین گرفتگی بیرون بیایم اما بیشتر شد  - نه ! نمیگذارم که اشکهایم فرو بریزند  اشگ  تنها متعلق به انسانهای ضعیف ودست وپا چلفتی است  ک تنها کارشان گریه وزاری است من حتی در سوگ همسرم نیز اشگ نریختم ! ملای وآخوندی هم نیامد تا برایش دعا وقران بخواند  رفقای ارمنی بودند یکی از بازماندگان  وپسر عمو ومثلا بزرگ فامیل خیلی میل داشت  کمی قران بخواند !! اما دوست ارمنی از جا برخاست گیلاسش را از مشروب پرکرد ودر رسای آن مرحوم که چه شخصیت والایی !!! بود وچه انسان شریف ومهربان !!!! داد سخن داد بعد هم همه بسلامتی روح آن مرحوم گیلاسهایشانرا بالا بردند ویک شام حسابی هم خوردند ورفتند که رفتند  بعد هم یکی یکی یا دست دربدست مرگ سپردند ویا با یک زن تنها بدون شوهر نمیشد معاشرت داشته باشند ؟!  زیر بغل دخترم را درعروسی خودم گرفتم  وزیر بغل پسرم را نیز !  روزی که او به دنیا آمد هیجده بهمن بود در آن روز آقا !!! حکم مدیر کلی را دریافت کردند وکف پای پسرکم را بوسیدند وگفتند برایم قدم داشت !!! اما نه پسرک ونه ما خیری از این بزرگ منشی ومدیر کلی ندیدیم تنها توانستیم فرار کنیم از دست  دکتر جکیل ومستر هاید !!!
دلم گرفته ِ سخت گرفته  میل به گریه دارم اما گریه دردی را دوا میکند باید محکم سر جایم بایستم ونگذارم که از پا بیفتم هنوز خیلی کارها مانده که انجام ندادم .
خاطرات دزیره کلاری را یکنفر  بی نام ونشان پیدا کرد کتابی نوشت   واز روی آن فیلمی نیز ببازار دادند تا این پادشاه نو جوان تازه پشت لب سبز شده سوئد را پشتوانه ببخشند اما نگفتند که آن ژنرال خیانتکار برنادت مانند ژنرال خیانکار ما چگونه به ناپلئون خیانت کرد وباو پشت کرد به فرانسه پشت کرد وملیت وهویت خودرا به ولایتعهدی سوئد فروخت وبه آنها قول داد که داتمارک را نیز پس خواهد گرفت درحالیکه کم کم سوئد نروژ را نیز از دست داد وآن سر زمین  بزرگ اسکاندیناوی چند پاره شد ونتیجه ژنرال برنادت شد شاه سوئد - نا پلئون بونا پارت میل داشت اروپارا یکی کند بابا بزرگ در جزیره اجازه نداد واورا کیش کرد وکشت ..... امروز تاریخ دارد  نه تکرار بلکه تکه تکه میشود وپیر زنان وپیرمردان تعیین کننده سرنوشت جهانند  نگاهی به مجلس خرگان ایران کافی است بفهمید من چه میگویم ! نگاهی به مجلس عوام بی بی سکینه  کنگره بزرگ دهکده جهانی که تصمیم دارند دنیارا بکلی یکی کنند ما طبقه متوسط در حال سقوط ونابودی هستیم ومعلوم نیست طبقات بالا از چه کسانی تشکیل خواهند شد ؟ از فراماسونری جوان تازه  وبی ریش و  سبیل  با همسرانشان ؟! ( خدا کند معنی آنرا فهمیده باشید ) ! 
بهر روی آن روزز دیگر من نیستم تا ناله کنم اما زاد ورودم شاید باشند وچه بسا اگر زرنگ وآن کاره نباشند !بکار گل مشغول شوند همچنانکه امروز مشغولند .
دلم سخت گرفته  حتی گوگوش هم نشدم !!!ث

ثریا/ اسپانیا / سه شنبه ۲۹ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !

آیینه امید

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!


حدیث نیک وبد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند ودفتر ودیوانی است 

آمید به اینده ؟ درد لهاکم کم گم میشوند واین گم شدن امید تنها دردرون سر زمین من نیست همه دنیارا فرا گرفته است .
از کجا شروع شد ؟ از دستمال پیچازی یاسر عرفات درصحرای سینا حال دیگر برای همه چیز دیر است  وامید وآینده وآینه داری  وپیام  وپیک سحری  وغروب وطلوع خورشید را باید یکجا دریک مصرع نوشت وگذاشت لب یک کوزه گلی وآب آنرا نوشید .

به کف گرفتن جان آسان نیست  بردن پولها ودر کشورهای خارجی آنهارا خرج کردن .افسوس خوردن برای آنکه دیگر راه برگشتی نیست تنها هنری است که دزدان وشبروان ورهزنان دوره گرد وگرسنه های دیروز به این کار دست میزنند وسپس درنهایت عسرت ونا امیدی وبدبختی جان میدهند .

در آن سر زمین نیز همه مردم برای ما  جهان وطنان وبیوطنان غریبه اند درون چشمانشان غیر از خشونت وخون چیزی دیده نمیشود گویی نسلی است که از درون یک آزمایشگاه بوجود آمده برای ویرانی نسلهای گذشته وبرپا ساختن جشن رباط ها وکلونی ها وزنانند که خدمتکار خواهند شد مردان همیشه درحالت اعتصاب در گوشه .کنار خیابانها  مشغول سیگار  کشیدن وابجو خوردنند بامید کسی نشسته اند که دیگر هیچگاه نخواهد آمد .

این زنانند که اولین قربانی هستند واز سن هفت سالگیی ببعد باید زیر این موجودات منحوس را جمع کنند برده وکنیز او باشند / برگشته ایم به عهد هجز وزمان آتش وسنگ  خلایی درون قلبهای بی گناه ما   حفره  باز میکند   که دیگر پر کردن آن امکان ندارد  دیگر بامید هیچ صدایی ننشسته ایم   ودر باغ عمرمان تنها به صدای گنجشکای کوچکمان گوش میدهیم که آنها نیز  خیلی زود پا جای پای ما خواهند گذاشت  -پر اصرار دارند که زود بزرگ شوند ! .

حال  عده ای  نسجیده  به سخن سرایی مشغولند  وآن خطه ویران  که به اسارت درآمده  وهررو ز زنجر های آن  کلفت تر میشود وقطور تر  تنها هنر دویدن  را یاد گرفته اند  چالاک میدوند  وسپس به مرد زندانباشان خندیده دوباره به زندان بر میگردند  تنها دویده اند  دیگر بامید  آنکه روزی دیوارهای این زندان سهمناک فرو ریزد بسر آمده  دیگر قفس ها شکسته نخواهند شد  ودیگر سر پنجه  شیران از بند گسیخته  زنجیر به پا  وبه دندان - فرارارابر قرار ترجیح نخواهند داد  عادت کرده اند به زندان هایشان . 

دیگر کسی نیست تا تاریخ را بنویسد وبرای ما نگاه دارد « شرکت سهامی ریق گوگل » با مسئولیتهای نامحدود تاریخنگار میشود ودیورا بجای فرشته به دنیا قالب میکند ُ امروز دیگر مردان بزرگ  میدانند برخاستن بیفایده است چرا که پس از سالها که کمر خدمت به خلقی بسته اند بعد  از مرگشان  بجای تجلیل وگلباران کردن خاک آنها به ویرانی آن میپردازند وبجایش آبریزگاه عمومی  میسازند !!! .

ویا روضه خوانان دوره گرد ودوره دیده بجای مرثیه خوانی وحمایت از آن رفته برایش قصه وافسانه میسازند تا جای پای اورا بکلی نابود سازند . 
اگر به پهلو بیفتی دستی ترا بلند نخواهد کرد  تنها خنجر را درسینه ات مینشاند  هر نباید به گوش آنها « باید » باشد ونالیدن وسرودن اشعار دیگر سر آمده باید یک کارد دردست وخنجر درمشت دیگر آهسته گام برداری با لحنی بیزار وخسته .
دیگر دوران رجز خوانی سر آمده است  ودیگر کسی با این رجز ها به سوی  سراب نمیرود  جنگ را ساخته اند  تا خرد باختگان  با چیدن میوه تلخ وخوردن آن بسوی ابدیت بروند  دلکقان وابلیسان  ملبس به لباسهای آهنی بشیوه  موشهای هراسیده  چون دلیران درون خالی  درفکر صلح جهانی اند !!!

دلم باز بسوی غم کشیده شده است  وحکایتها همچنان باقی است .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا . ۲۹ ژانویه ۲-۱۹ میلادی !.....


دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۷

من ! آن لولی سرخوش !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

من امشب آمدستم وام بگذارم 
حسابترا کنار جام بگذارم 

چه میگویی که بیگه شد - سحر شد - بامداد آمد 
فریبت میدهد -  بر اسمان  این سرخی  بعد از سحر گه نیست .......

هرچندان چندان میانه ای با این شاعر پیر خراسانی ندارم اما گاهی از اشعار بی نظیر او  استفاده میکنم چندان بی معنا نیستند اما دریغ که این معنارا برای قرصی یا حبی یا لقمه ای بفروش رساندند .
میهمان عزیز من  روز گذشته رفت / دخترکم بود که درغیبت همسر سفر کرده اش چند روزی درکنارم بود / اما حال دیگر او نبود که روزی از خانه من با لباس سپید عروسی بخانه همسر رفت ُ زنی بود که پخته وکامل شده اما هنو زهمان لجبازی خودرا داشت از گذشت زمان گفتیم واز آن روزگاری خوش چیزی را بیادم آورد که هم دردناک بود وهم بفکرم رسید که بعد نیست موضوع امروز باشد برای نان امشب ! 
این داستانرا که او بیاد من آورد هنوز سه ساله بود ! وعجب آنکه با تیزهوشی خود وحافظه قویش آنرا بیاد  داشت .وبیاد داشت که چرا پدرش همیشه کج کج راه میرود وتعادل ندارد !و.........

در آن زمان من برای چهارمین بار  باز مادر میشدم خانم ( آهنچیان) تاجربزرگ آهن بمن زنگ زد وگفت در باغ کرج آش رشته بار  میگذارم برای ویارونه تو بچه ها را بردارو بیا !  همه هستند ونام یکی یکی را برد منجمله یک تاجر هندی را  که او هم داستانی دارد  ! البته بیشتر این دور ه ها بعداز ناهار به بازی ختم میشد ! آقایان تخته نرد / پوکر / بلوت وبانوان همان رامی قدیمی دوستانه ؟!   .

همسرم شب به همراه یکی از دوستان که معاونت یک وزارتخانه  را داشت از راه رسید که خوب فورا میبایست بساط منقل وغیره حاضر میشد ومطابق معمول من مامور دستگاه موسیقی بودم وصفحاترا مرتب عوض میکردم وخودم سر درگریبان باین مردان مینگریستم که چگونه لب برلب وافور گذاشته وچگونه دود را به سینه میفرستند وچه لذتی / گویی به اسمانها پرواز میکردند   باید دراینجا اضافه کنم که این آقایان درخانه خود اجازه نداشتند تریاک بکشند  واز ترس بانوانشان   اکثر اوقات درخانه ما بودند  در زیر زمینی که برای همین کار آنها اختصاص داده بودم  تا مزاحم بچه ها  نشوند وخودم فراری از بوی تریاک  گاهی به ناچاری برای پذیرایی میبایست سری بزنم و یا بفرستم آتش منقل را عوض کنند وچای تازه دم وغیره  ودوباره به رختخواب خودم پناه میبردم  آن شب ایشان تنها آمدند وترجیح دادند که درهمان سالن  طبقه بالا روی زمین چند دقیقه ای بنشینند وبه موسیقی گوش دهند !!!!خواننده معروف تازه اهنگی را که برای دیگری ساخته بودند با کمال وقاحت برداشته ومیخواند نه برای سراینده ترانه مهم بود ونه برای آهنگساز مهم بازار بود .... (شاید اگر امشب رود فردا نیاید) و...... جناب معاونت درخواست کردند یکبار دیگر آنرا تکرار کنم واین تکرار به هفت بار رسید / شب به پایان خود نزدیک میشد وما بامید فردا که یکدیگر درکر ج خواهیم دید از هم جدا شدیم . من باو احترام  داشتم مردی  بود موقر  شیک پوش با دکمه سردستهای طلایی ودرگفتارش بسیار نکته سنجی وظرافت بکار میبرد بهر روی قرار دیدار ما فردا درباغ کرج آهن چیان !!!!
فردا همه  شال وکلاه کردیم مطابق معمول پسرکم درب اطاقش راازدرون  قفل کرده بود که با ما نیاید ترجیح میداد در میان صفحات من غلط بزند وموسیقی کلاسیک را با صدای بلند درون خانه بشنود بنا براین با دو دخترک چهار ساله وسه ساله راهی کرج شدیم از میدان شهیاد وارد جاده و بعد  اتوبان تازه ساز ومعروف کرج را طی میکردیم  در وسط راه  دیدم راه بسته است وپلیس ایست داد ردیف اتومبیلها همچنان مانند یک خط طولانی کشیده شده بود با این حساب ما بعد از ناهار هم تمیرسیدیم ! همسرم از اتومبیل  پیاده شد  ورفت تا ببیند چه خبر است  نیم ساعتی طول کشید برگشت با چشمانی اشکبار ووچهره ای درهم شکسته  گفت برگردیم  . برگردیم بخانه ! ناهار درخانه میخوریم  نگاهی به چهره او انداختم وهوس آن آش رشته دردلم وچشم انتظار خانم آهنچیان  ناگهان فریاد کشیدم مگر نمیشد از راه دیگری رفت چرا باید برگردیم ؟ رویش را بمن کرد  دیدم چشمانش لبریز از اشک است ....
گفت تصادف شده یک کامیون به اتومبیل جناب معاونت زده واو دردم جان سپرده همسرش کمی زخمی و.......دیگر ادامه  نداد واشکهایش روی سینه اش جاری شدند .......شاید اگر امشب رود فردا نیاید .
ودیگر او روی فردا را ندید گویی شب پیش مرگ که اورا خوانده بود در دود تریاک دیده بود .ث

منم ؛ منم میهمان هر شبت - لولی وشی مغموم 
منم - سنگ تیپا خورده  رنجور 
منم - دشنام پست آفرینش -نغمه ناجور 
---------میم اخوان ثالث 
پایان 
ثریا ایران منش « لب پرچین » اسپانیا .
به روز شده : ۲۸ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۷

ما! بکجا میرویم؟

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 

ز شهر بند سکوتم  سر رهایی نیست 
که پیش خفته  - مجال سخن سرایی نیست 

 زهیس هیس  لبان شما - توان فهمید 
که خلق را به فغان من آشنایی نیست .........بانو سیمین بهبهانی از کتاب رستاخیز !
--------------
به راستی   ما کیستیم وبه کجا میرویم ؟ از کجا آمده ایم  واینجا وآنجا چکار میکنیم ؟ من بفکر آن نیلوفری هستم که بر قایق زرین خویش سوار و بر سینه |آ ب روان  اما به هنگام تماشای  نوشته ها وگفته ها ناگهان گویی سیلی محکمی بر گونه ام میخورد که ای خفته درخواب - بر خیز که هنگام سخن سرایی نیست وهنگام گفتار شیرین نیست  دست همه درون شلوارهایشان وزبانشان  همچنان  آلوده  به گفتارشان میباشد .
من درجستجوی  سبزه زار وستاره ها  وشبنمی که دمیده  درچشمه بلورین که در اوج  پیچ وتاب میخورد  سیلی دوم بر این سوی صورتم میخورد که که ای مرده بکام بیخبری وفریب برخیز که این مردان نیمه مرد وغولانی بی ریش وریش دار  تنها ساقه های خشکی هستند که با زور  آب های بویناک فاضل آبها  روئیده در صحرای  لزج وبویناک  ومغزهای آلوده وماسیده درسفال  تهی کاسه سرشان وتنها زبانشان بکار گرفته میشود با الفاظ رکیک.

تو در فکر نان روزانه ای  وزبونی شب تاب بینوایان  وبیزار از |افتاب  بیرون وملول از سرمای درون  و\آن پر فریب وپر مایه یاوه فروش  دوره گرد  انباشته دامن از سنگ ریزه های  دیگران  وتو گفتی رسالتی  درپیش دارد  که دریغا ضلالت است .

تو با آن اندیشه بزرگ  با چند خط بی رمق  وبا هدفی سنگین  در فکر آنی که مغزهارا پاک کرده از الفاظ نا رسا وآلوده  به پهن مادیانهای درون  حرم  ویاد آور  آن شگفتگی ها وزوال  خاک زر خیز .
ودیگران   صراحی دردست وبا اعتباری بی بنیاد   بر سنگ فرشها راه میروند وسپس با صدای خشک دیگری میشکنند.
دیگر خم نشو تا شکسته هارا جمع کرده دوباره بهم بچسپانی  آنها در یک امید مرگبار بر شاخه های پوسیده دیگران آویزانند در دروغ نفس میکشند  وداور هر ماجرا میباشند  دیگر هوا - هوای تنفس نیست  هوای زیست نیست  سرپوش مرگ بر سر همه صدا ها گذاشته شده است -
تو درانتظار  خطی که سر نخ را بگیری و آنها  در انتظار یک پاره استخوان  که از یک  جنبش یا حرکتی  به بسوی سفره ها بشتابند  با همسایه های علیل مغز وتهی عقل معده هایشان خالی  وسوسمار صفت جلو میروند .
برگرد  ودامن شرفت  را باین  پتیاره های  روزگار عرضه مکن  بگذار در بزرگی این منجلاب  یاس خود دنیای کوچکت  دست نخورده باقی بماند .

شب لاله سیاه  فضا بود وباز شد
پنهانگر جنایت وسرپوش  راز شد
قرص موم زرد - که خورشید نام داشت 
با گرمی تنور افق درگذاز شد
پایان 
ثریا / اسپانیا . یکشنبه شب ۲۷ ژاتویه ۲۰۱۹ میلادی / .


فرهنگ بر باد رفته

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ”

نه بشاخ گل  ونه بر سرو چمن  پیچیده ام 
شاخه تاکم  بگرد خویشتن  پیچیده ام 

گر چه خاموشم  اما آهم بگردون میرود 
دود شمع کشته ام  در انجمن پیچیده ام۰۰۰۰۰۰شاد روان رهی معیری

همه شاد روان شدند وهمه زنده یاد ما ماندیم وقلو ه سنگهای بی ثبات !  چند روزی اطاقم در اختیار میهمان  عزیزی است ومن کمتر به آنجا پای میگذارم وکمتر دسترسی به  میز کارم  دارم  بعلاوه دیگر  حوصله هم ندارم به دنبال خطی زیبا  خط فارسی رفتم آنرا نیز مانند همه چیزها ضبط کرده در ویترین برای فروش گذاره اند  در نتیجه باید با خطوط کج  ًومعوجی که بهم میچسبند وصد بار باید از روی آنها بگذرم تا بنویم آب  بابا نان داد مادر مورد تجاوز قرار گرفت چو ن نانخور بابا بود !!!

دوست نازنیمان با همه جدالها ومبارزات وتفسیر وتعبیر اخبار بما امر میفرمایند  که کامنتهارا با انگلیسی بنویسد ؟!
روی توییتر کمتر زبان فارسی دیده میشود  اکر هم خطوطی یافت شود از همان نوع فرهنگ باد آورده اهالی قم وزادکاه ممد کله پز است !.
دردوران سختی بسر میبریم  در جنگ  سالهاست که ما در جنگ وجدالیم نترسید امامان شیعه اثی عشری آنقدر مانند کرم تخم ر یخته و زاد وولد کرده اند که اگر ابن فسیلها  بروند جایشان  را جوانترها صیغه ای و باز ناندگان  سفلیس و سوزاک  اطلقهای فکر خواهد گرفت .
 روزی  روزگاری در  لندن کانونی بوجود آمد برای پاسدا ی لز فرهنگ  ادب پارسی با جند سخن رانی ومشتی اعضای آنچناتی با بنیاد توحید درهم آمیخت وآشپز باشی مخصوص چلو کبابی آقا مهدی  که تابلویش را به (المهدی ) تغییر داد  بهترین نوع گوشتهای بره وگوساله وبهترین غذاهارا در آنجا آقایان ریش دار وبانوان محجبه میتوانند نوشجان  کنند بهمراه دوغ اعلا  کانون تبدیل شد به مکان روضه خوانی  ونماز وروزه وعید نوروز بکلی گم شد درعوض اعیاد دیگری جایش را کرفت ریاست محترم  ودبیر کانون  نیز البته  دو بدین دست ودو بدان دست همچو شیر غرانا هم با عربهای سعودی الک دولک بازی میکنند وتسبیح مروارید  کادو میگیرند هم با مردان خدا  به زیر یک لحاف میروند وهم  سینه سپرکرده ازته دل یک یاهو میکشند !!!
بهر روی  آن شکم باد  آورده دیگر به شاخه تاک نمی اندیشد عربی را بهتر بلغور میکند  . 
من هنوز بیاد اشک شبانه رهی وعهد ومیثاق شجریان وزندگی بی سر انجام قمر الملوک وزیری هستم  خوب کاری نمیشود  کرد هرکسی را بهر کاری ساخته اند .
جای دل در سینه  صد پاره  دا م آتشی
شعله را جون گل درون پیرهن پیچیدهام 
روزگارتان خوش تا روز دیگر ی 
ثریا / اسپانیا 
۲۷ژانویه۲۰۱۹ میلادی 
پایان 

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۷

دنیای دیوانه ما

ثریاایران منش « لب پرچین » !

گمان کنم که دیگر تکرار مکررات  در هر دورانی به پایان میرسد  وهر زمان درقالب وشکلی دیگر پدیدمیاید  .
تلاش زیادی کردم  تا روح خودرا با این دنیا  وفق بدهم وبا مردمش به توافق برسم  نه درقالب شعر ونه درنوشته ها هیچکدام بهم نرسیدیم ُ همه ازهم جداتر شدیم  حال باید یاد بگیرم که کلماترا چگونه ودرچه قالبی اندازه بگیرم وبنویسم . دوران خوشیها وبی خبری ها  وگذشت  اگر خبری هم بود درپشت سرما بود نا جلوی چشمانمان هر روز همان تکرار مکررات   کلمات وگفته های من درمیان یک طشت خالی  مینشینند وخودم گویی در وسط یک پیست رقص تنها ایستاده همه اطرافیانم درحال رقص میبیاشند اما دردورترین نقطه ومن درمیان سنگفرش مرمرین پیست  چشم به آسمان دوخته ام .

ده روز است که یک کشور  بسیج شده حتی از  سوئد با آخرین متد ودستگاهها وارد این سر زمین شدند تا یک بچه دو ساله را که درعمق یک چاه یکصد وده متری وعرض بیست سانت ؟! افتاده بود بیرون بیاورند امروز سر انجام با هزاران کوشش شبانه روزی مردان فداکار  به جسد او دست یافتند ........

ده سال است که حریف یک پسر بچه هیجده  ساله که امروز درکنج زندان  به سن بیست وهشت سالگی رسیده  ُ نشده اند تا از او اقرار بگیرند جسد دوست دخترش  را پس از کشتن کجا برده  ده سال ایت که که شهر را زیر رو میکنند  چاه میکنند تونل حفر میکنند ؟! پسرک گاهی میگوید دررودخانه است  هفته ها مردان وزنان دررودخانه شهر به دنیال هیچ میگردند .....وروز گذشت درست دهمین سالگرد گم شدن این دختر هیجده ساله زیبا بود که نمیدانند جسدش کجاست ؟ شکنجه ممنوع است واگر پلیس حتی یک سیلی به پسرک بزند خود اورا جریمه وزندانی میکنند  وتا جسد \پیدا نشده وکالبد شتکافی پزشکی انجام نگیرد نمیتوانند برای آن پسرک که کم کم مردی میشود تعیین نکلیف ویا محاکمه اش کنند هنوز در همان اول حط ایستاده اند . قانون / قانون است حال اگر جناب مادوری دست نشانده  مافیای قدرت مواد مخدر دربالکن پرچم به دست بگیرد وبگوید این انقلاب  مردمی یک شورش بود آن دیگر بخود آن مردم مربوط میشود !  .

اینهارا نوشتم تا قوانین  کشورهارا   به نمایش بگذارم البته دربعضی از کشورها نه سر زمین پر آشوب و  حکومت ملوک الوایفی  ایران بزرگ /که  آنجا هرکسی ساز خودش را میزند وآواز خودش را میخواند دربیرون هم  پیرمردان چرت میزنند وجوانان چشم به دست بابا دوخته اند تا دستور دهد حمله ؟! یا سکوت !! 
بنا براین کوشش من وامثال من  وگفته ها ونوشته های ما دراین دورانها به درد همان میخورد که روی کوزه را بپوشانیم تا آب صافی بخوریم ! اگر یک غزل سرای متبحر بودم شاید گوهی میخوردم اما متاسفانه دراین راه چندان کوششی بخرج ندادم  تنها به سبزه ها نگریستم که جای راحتی  برای خفتنم باشد  وبه گفته های گوش دادم که مرا باخودم نزدیکتر کند  وهیچگاه در یک بستر مخمل سبز چمن نتوانستم   درست بغلطم وعطر گیاهی را به مشام جانم برسانم .در خبر ها خواندم بانوی هنرپیشه کاترین دنو فرانسوی  ومعشوقه سابق جناب مار چلو ماسترویانی  با فرو ش لباسهای دست دوم خود میلیاردر شد ! خوب درسن هفتا دوپنج سالگی با آن  صورت افتاده وموهای تنک دیگر نقشی در سینمای  فانتزی نخواهد داشت  هرازگاهی بعنوان میهمان گرامی ! روی بعضی از صحنه های فستیوالها ظاهر میشود لباسهایش همه کار دست طراح مشهور ایوسن لوران بودند که برای تبلیغ  بر او میپوشانید هرکدام از این طراحان یک مدل را برای خود انتخاب کرده بودند ُ ژیوانشی اودری هیپورن  را داشت والنتینو  آن مانکن بلند قد رنگین چهره را داشت وچند خواننده چون میدانست دیگردوران صورتهای کلاسیک ولباسهای کلاسیک بسر آمده است وسپس  آن چمدان فروش قرن نوزدهم که ناگهان کیف وروسروی ودستمال گردن ساخت چین را ببازار عرضه کرد وشد عالیجناب لویی ویتان !! بنتون بدبخت همه سرمایه اشرا روی تیم فوتیال ازدست داد وبقیه نیز به زیر خاک فرورفتند تنها نامی از آنها مانده شانل نیز تنها برای اشراف !! عطر ولباس تهیه میکند ومقداری زباله هم با پشتوانه تبلیغات برای بردگان در سوپرها وفروشگاهها به معرض فروش گذاشته میشود ومانند عطر مرحوم من قلابی از آب درمیاید !!! 
نگاهی به گنجه لباسهایم انداختم !!! پالتوی جیر / کت جیر / دامن های فلان / همه درون کاورها دارند خاک میخوردند وکیفهایم مرتب از طبقه بالا به روی سرم فرود میایند  تنها دوکیف را درون جلد گذاشته مانند جواهر از آنها نگاهداری میکنم یکی کار دست کیف فروش ایرانی به همراه  کفش شارل ژوردن که درایران  شعبه داشت ؟!  ودیگری کیفی که دخترم بمن کادوی تولد داد ..بقیه هرچه هم مارک دار باشند باید برای سفره پهن دست دوم فروشیها  خیابان شهر برده شوند ویا به کانون های اعانه مانند آکسفام ویا کودکا !!! پالتوی مینک گران قیمت  مارک سلین  را بعنوان کمک خیره به همان مرکز درمانی سرطان دادم تا آنرا به حراج بگذارند وبرای خودشان وبیماران سرطانی درحال مرگ بیمارستانی بسازند ...که ساختند اما نامی از ما درمیان لیست آنها نیست ! بگذریم امروز وارد بازار تجارت شدم . همان گرم کن را میپوشم وبا همان کفش های راحتی وباز به خرید هفتگی خود میروم  زنده باد آزادی فردی !!!!چیزی نیست که بنویسم سخت غمگینم وسخت میل به گریستن دارم  ......ث

وه چه خوش وسوسه بوسه وآغوش فزاید 
مستی عطر  هوس پرور  و نمناک  کون ها 

خلوتی خواسته بودی  که ببوسی لب مارا 
وعده ـ در سایه دالان  فلک بام سمن ها ؟!!!
پایان 
 به روز شده : 25-01-2019 میلادی / برابر با ۵ بهمن ماه ۱۳۹۷ خورشیدی.
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا !

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۷

برایت نوشتم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

این تصویر را تنها سمبل  برای تو گذاشتم  وبرایت نوشتم !

ادعای فضل ونقش خودستایی دیدم اما  
در بسی دانشوران جز مردم عامی ندیدم

و.....
تو پنداری  عدم را نیست  آثار وجود اما 
هزاران برتری دارد  به بودنها - نبودنها 

گریزان  شو گریزان از تملق پیشگامان جانا
که خوارت میکنند آخر از این بیجا ستودنها

برایت نوشتم ؛ اگر روزی بر اسب راهوار  در بین جمع این اضداد سوار شدی  همه نیروی آفرینده خودرا بکار گیر  میان آن ضد  وتلاش  میان مهر  ومرگ  که باهم آفریده شده اند  -  در زندگی امروزی ما دربین مردم آن سر زمین جمع اضداد است  دیگر از ما غیر از یکی دو نفر باقی نمانده بقیه یا لباس عوض کردند ودر ب خیمه را کوبیدند وبه درون  رفتند ویا جان بر سر عقیده خود دادند ویا درسکوت لب بر چیدند مردم ما امروز دریک مجمعی از ضد ونقیضها به زندگی گوسفندوار خود ادامه میدهند تا جاییکه حتی فرق گوشت سگ وگوسفند را نیز تشخیص نمیدهند تنها راهیکه برایشان  مانده خوردن است نه اندیشیدن .
در هر یک راهی همه باید همراه  باشند  همرنگ باشند  همشکل باشند  همسو  وهم بو وهم گو وهم خو باشند  نه آنکه گلی جدا که درخیابانها مردم میل دارند اورا ببیند  !نه! مردم باید اورا بخواهند  تا از بودنش لذت ببرند .
متاسفانه مردم ماهیچکس را غیر ازخودشان نمیخواهند در سر هر چهارراهی  همه را با چهار چشم می پایند  تا اگر غیر از خودشان باشد اورا کیفرد هند ویا بکوبند  . شهر بزرگتر شده  راههای گذشته  درداخل شهر راه افتاده اما راه مارا بسته اند  راه دانش وعلم را بسته اند  وبجایش راه سکس وکشتن وافیون را باز کرده اند  - شده ایم مضکه مردم دنیا وگاهی ترجیح میدهم که مرا مصری بخوانند تا یک ایرانی  میل ندارم در بیابانها  گم شوم  سرنخ را تا امروز گرفتم تا بتو رسیدم  ومتصل به تو شدم  ودر پس  خیابانای کمر بندی که برایت ساخته اند  درگوشه ای نشستم به تماشا .
پیرمردها ترا نمیخواهند  میل دارند هنوز با همان افکار یکصد ساله خویش بر روی صندلی بنشینند  وباز همان تسبیح کهربانی را در میان انگشتان بی رمقشان بچرخانند ونمیدانند از کجا شروع کنند وپایان افسانه را به کجا ختم نمایند  همانها بودن که خیابانهارا سیاه کردند  ومردم را لبر یز از دلهره وتردید ووحشت  وهریکی درخم یک خیابانی گم شد از تهاجم مدنیت  وفرهنگ بیگانه !!! ناله ها وشکایتهاذکردند  چون اصل راه خودرا گم کرده بودند وکوچه به کوچه   میرفتند تاسرشان به دیوار  بیکسی میخورد  وگرداین  دور اندیشی  بیشتر میل راهپیمایی را داشتند  تا نشستن واندیشیدن .

همه را به سیر وسیاحت قرض ما دعوت کردند  واز خوشمزگی وشیرینی  آب  ایمان  داد سخن سر دادند  همهرابه درون آن کشتی بی صاحب وبی سر پرست   دعوت کردند  اما آن کشتی برای مردم آبی نداشت / نانی نداشت / هر چه درون آن کشتی بود مرگ ونابودی وبا ودرد و زار ی بود .
کشتی به راه افتاد با سر نشینانی که نه راهرا میدانستند و نه دردریا سفر کرده بودند  لاجرم یکی از کشتی به درون  دریای نا مرادی ویا نا مردی افتاده  و غرق شدند  .
امر هنوز دهل هارا خاموش نکرده اند  وبه مردم را به پرواز فردا حواله میدهند به نوری که دیگر به سیاهی نشسته وهیچگاه بر این تاریکی ها غلبه نخواهد کرد ! مژده میدهند !!!-  اما یک یک را درمیان آتش بیخردی خواهند سوزانید تا دیگر تفکری نباشد  .
امروز من به رویای   خویش نشسته ام  وبه امید فردایی که باید به دست تو ودیگران روشن شود .
امروز همه بمن میخندند و فردا درمیابند  که چرا من خنده دار بودم .

امروز اگر زنده ام ووبر بال اشتیاق نشسته ام  بامید آن است که آن برکه های سبز فردا درآسمان وطنم مانند یک شاهبار نشسته است  امروز اگر گلدانهای پلاستکی خودرا آبیاری میکنم بامید فردایی است که چمنزاری  سرخوش وشاداب را جلوی چشمانم ببینم .
وامروز میل دارم بنویسم اگر بر صندلی مراد نشستی اول شکنجه هارا موقوف کن / بیدادگاههارا به دادگاهی انسانی تبدیل کن ودرقانون اساسی بنویس اعدام موقوف / شکنجه موقوف / این کشتارهای وحشیانه را  تنها در قرون وسطی انجام میدادند امروز آسمان شکافته شده وقرص ماه با خون ما در میان ابرها خودنمایی میکند خون من ارزش داشت هر قطره اش  را با زر ساخته بودند نه با افیون والکل وسکس خیابانی .
امروز درمیدان شهر خاموش قصه ها میرقصم  وشاید فردا زنده نماندم  وشاید پس فردا دوباره زنده شدم  هیچگاه برای این مردم جشنی بر پا نکرده ونمیکنم  من به فردا میاندیشم  فردایی که در امروز نزیسته ام در دیروز هم نبودم ! . پایان 
----
ثریا ایرانمنش « لب \پرچین » / اسپانیا / 2401-2019 میلادی برابر با چهارم بهمن ماه  ۳۹۷ خورشیدی !
اشعار متن  ؛ پژمان بختیاری 

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۷

نشخوار

ثریا / اسپانیا / 

تشنه میمیرم که دراین دشت  آبی نیست - نیست 
وینهمه موج بلورین  - جز سرابی نیست - نیست 

خنده این صورتکها  گریه را پنهان گراست 
اینهمه شادی  به جز نقش نقابی نیست - نیست 
-----------------------------------------------سیمین بهبهانی 
 نمیدانستم - نه هیچ نمیدانستم که که رنگ پوست آفتاب خورده من  از سر زمین جنوب  دشتهای ساکت وخاموش اما  بارور  زیر درختان توت / نارنگی / وخرما  با رنگ پوست آنهاییکه از کوهستانهای  غرب کشور ویا شمال  شمال شرقی سرازیر شده اند فرق دارد  من خود فرقی را احساس نمیکردم غیر آنکه همه این رنگ \پوست واین چشمان واین دهانرا ستایش میکردند!!! 
 تاروزی در کمبریج رفتم تقی خان تفضلی را از ایستگاه قطار بیاورم میهمان ما بود درحین راه پرسید جرا چشمان باین  زیبایی را با زنگ مصنوعی خراب میکنی ؟ واگر کسی این رنگ پوست واین موی را دوست داشته باشد  تو میتوانی اورا بکشی !!!! 
نگاهی به دستهایم انداختم ودستهای  پر چروک وخال  خالی او که حکایت از سن بالای او میکرد چندان تفاوتی ندیدم تا اینکه زن وشوهری به جمع ما آمدند زن اهل کردستان بود با پوستی  به رنگ ماست وچشمانی بیفروغ اما روشن وموهای بور همسرش  مانند بقیه مردان بود . رنگ پوستش با بقیه چندان تفاوت نمیکرد همه گرد شمع وجود این موجود که مرا بیاد یک کاسه شیر برنج یخ کرده بدون ادویه میانداخت جمع بودند وهمه  جا او وهمسرش را دعوت میکردند . بخصوص تقی خان که سخت شیفته جمال  یخ زده ایشان شده بود درعین حال رو به دختر ده ساله من میکرد ومیگفت ؛ آهان این باب دندان من است !!!  خودش هفتادرا پشت سر گذاشته شاید نزدیک به هشتاد سا ل سن  داشت . اوف حالم را بهم میزد این مرد دانشمند ومترجم ومفسر  منطق الطیر عطار ! 

امروز نگاهی به دستهایم انداختم  دستهاییکه تنها برای کار کردن آفریده شده بودند نه برای حمل فلزات چند رنگ . دیدم فرقی با بقیه این مردم شهر ندارم اما درانگلستان مشگل ایجاد میشد  آنهم درآن شهر کوچک کمبریج که هنوز دهانش باین گشادی نشده بود .
حال رنگ من بااین مردم بومی این سر زمین فرقی ندارد اما سلمانی من از من میپرسد تو از مصر میایی ؟؟؟‌
میگویم نه / زاده ایران هستم ! 
آه ایران !!! خمینی ؟  ثریا ؟ ثریا که باشاه به اینجا آمد وبا فرانکو ملاقات کرذ وجند روز میهمان ما بود  چه زن زیبایی حیف بچه دار نشد وشاه شما چقدر خوش تیپ بود ؟! 
مجله را برداشتم وبه تماشای آن مشغول شدم  اوف / باز  عکس شهر بانو را یک تاج نیم متری روی سرش !!! چقدر انسان باید عقده داشته باشد .
مجله را به گوشه ای انداختم .گفتم 
بلی ! حیف که ثریا بچه  دار نشد . صد حیف . شاید سرنوشت ما عوض میشد ویا شاید بازهم من درکنج این دهکده داشتم  با تو که نه فرق عراق ونه مصر ونه ایران را میدانی سر وکله میزدم کسی چه میداند ؟!‌پایان 
نوته شده در وبلاگ « لب پرچین » ثریا / اسپانیا / چهارشنبه ۲۳ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی 

نسیم یخ بسته

ثریا ایرانمنش « پرچین » ! 

اسیر بمان ایران من !
پدران ما . مادران ما نیز اسیر بودند ودراسارت مردند 
 همه عمر ما اسیر بودیم 
 امروز  آن پدرانی  که ترا ای سر زمین جاودانی -
ساختند 
در زیر خاک دچار پریشانی احوالند 
 همه خود فروشان پست وفرومایه 
ترا فروختند  - مارا نیز فروختند 
وحال آنکس که با زندگی حقیر
در زیر نسیم یخ بسته زمستان میلرزد 
 آیا جرئت مردن را دارد ؟
 او که شرف ترا  بر جان خودش گرامی تر میداشت  .
------
 وبتو که هر صبح با  ماشین اتوماتیک  یک شصت بالا برایم میفرستی که  کامنت ترا دوست داشتم ! کدام کامنت ؟ زیر فحاشی آن لاشه های بو گرفته طرفداران رضا کوچولو ؟! که مانند لاک پشت پیر خودش نمیداند جای دهانش کجاست ؟!

همه را آنها ( مجاهدین ) خریدند  پولهایشان  کار میکرد واز  روی هر پلی پریدند اولین بار نخست وزیر چالی چاپلین این سر زمینرا درازای یک مبلغ ناچیز به پاریس بردند  او پدرخوانده شد وامروز تحفه هایش با گرفتن یک سرمایه حسابی با لبان غنچه کرده حاکم بر سرما میباشند  ومن ساده دل  با رای دردست درصف رای دهندگان  ایستادم تا قانون را حرمت بگذارم  این بار مارا حواله داند به  ساختمانی دیگر چون از پیش میدانستند که رهبر \آینده چه کسی خواهد بود تنها ما میمونهارا برای پر کردن صحنه  به رای دادن دعوت کرده بودند .

حال این نشست ( ورشو ) خواب را از چشمان همه گرفته  این لهستانی که روزی خود اسیر بود حال آوای آزادی را سر داده ودولتها آنجارا برای اسارت دیگری برای ملتها درنظر گرفته اند ! وتو! تو بگو برای کدامین هدف اینهمه یقه های نداشته ات را پاره میکنی  ؟ .

امروز صبح از شدت سرمای  دندان شکن بیدار شدم ودر راهروهای یخ بسته به دنبال یک یک بخاریها میگشتم وخودمرا مانند یک پیاز درون چند تکه پوشانیدم نگاهی به تابلتهایم انداختم  باطری هایشان رو به صفر ایستاد بود بنا براین خبری را دریافت نکردم  تنها شب گذشته دانستم که سفیری از ورشو به سر زمین بلاخیز ما رفته نا شاید بتواندیکی از آن مردان بیخدارا را سر سفره دعوت کند  آنهاییکه بیشرفند ومنش وشرف وطن پرستی را ندارند  وما همچنان اسیر دربند خواهیم ماند .

امروز در خبرهای  خارجی خواندم که بنیاد ؛ آکسفام ؛  اعلام داشته که در جهان تنها بیست ونه نفر ثروتمند هستند که همه داراییشان با  بقیه مردم جهان برابری میکند یعنی بقیه تنها بردگان این بیست ونه نفر میباشند !! یکی از آنها جناب عالی اشرف گوگل ودیگری شرکت  فروشنده دست چندم آمازون میباشد 
بقیه را نخواسته ویا نتوانسته ویا نگذاشتند  رو بکند  ثروت ملکه بریتانیا آن خاندان  چند صدساله  جناب لرد   که تنها هیجده باغبان  در یک روز باید  خانه  وباغچه حقیرش را  سر پرستی کنند !  یکی از گردانندگان دنیای فراماسونری قابل شماره وذکر اعدا دنبود درکنار آنها پدر خوانده های سیاسی و مواد مخدر وفروشندگان زنان ودختران پسران کوچک نیز قرار دارند !  .

دیگر نمیتوان  رجز خواند  وگفت که شمشیر من از همه تیز تر است ! خیر شمشیر من که روزی قلم بود آنهم دردست همان از ما بهتران است  زنجیری که به دست گرفته ام تا بر  پیکر بیخردان بزنم همچنان دستهای خودمرا دربند کشیده  وآن خدایی  را که باو سوگند خورده بودم تا آخرین لحظه برای وطنم بجنگم زیر دست پای قوم تروریستهای ( مجاهدین خلق ) نابود شد ومرد .

آن دیار ی که گورهای مادرو پدران ما بود نیز گم شد  نوادگان مادرخاک های غربت خواهند خفت  با درود وستایش  وبا نام من ایرانی وپرچمی که بر بالای سرم گذاشته ام .
حال ای  باز ماندگان  خارهای تیز وبرنده  برگهای خودرا از ما پس بگیرید  وکمی از آن اردهای خودرا برای تغذیه ما بما بدهید - چرا که دیگر مردی نیست گاو آهنی را به دست بگیرد وعرق ریزان زمینی را شخم بزند وبرای ما گندم بکارد  دانه ها درآزمایشگاهها رشد پیدا میکنند همچنانکه گاوهارا نیز در آزمایشگاهها با سلول خودشان پرورش دادند وگوشتهایکدست ورنگین  را درپشت ویترین ها میچینند  تا به گرسنگان چشمک بزنند .  
دیگر مادر سخاوتمند زمین  مرده   وچیزی ندارد شیری درپستانهای خشک او نیست تا بما بدهد  .
بدورد با تو ای سر زمین جاودانی وزادگاه من / بدرو د . 
بدورد ای آرزوهای شکفته درسینه  با شما نیز بدرود میگویم وهمچنان دراین اطاقهای یخ بسته وراهرویهای یخ بسته به دنبال جایی میگردم تا کمی گرم شوم .ث
پایان 

من میروم -اما کجا ؟  تاکوی یکدوست ؟
یا سوی یک باغ ؟ یا نزد مادر ؟
چه کس مرا خواهد پذیرفت ؟ 
مرا چنین آشفته ومات وپریشان ؟ !

هر گام من درامتداد یک کوچه بن بست  / یک خیابان 
هزاران قصه وافسانه  از تردید بر جای میگذارد 
این ناخواسته پیکر  همچنان جویای خواب است 
تنها تا پیشخوان آشپزخانه  پای میگذارد .

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » / اسپانیا / 23-01-20º9 میلادی برابر با ۳ بهمن ۱۳۹۷ خورشیدی؟!.

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۷

اشک من

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !


از فغان وناله کاری برنخاست 
چون نبود آتش شراری برنخاست 

سست شد پای طلب در کوه سخت 
وزپی سنگی شکاری برنخاست 


اوه ! تمساح های هر وقت لازم باشد  « اشک تمساح» میریزند  وکفتارهای ما هر موقع که قصد جلب طعمه را داشته باشند میخندد  وارواح شروری  که شبها میان سنگها وخرابه ها  پرسه میزنند  وا زهمه حیله گری ها وکار ها  که ما از آن بیخبریم  آنها خبر دارند .

حتی فرعون  بزرگ وخدای خدایان مصر قدیم دربرابر عشق سر تسلیم فرود  آورد وآخرین معشوق را که به دیگری دلبسته بود به زنی گرفت وباو گفت : 
»عشق تو  مرا کامل کرد  ودریافتم دراین جهان کسی هم هست که میتواند مرا رنج بدهد وازخود بیخود سازد  من شاهی بودم وتقریبا خدایی ! وتو وعشق مرا آدمی ساخت »!

واما در سر آن تمساحها و بیماران روانی هیچ  عشقی ومهری رسوب نخواهد کرد  آنها عقل باخته اند   روح خودرا فروخته اند به شیطان  وحاضر به تسلیم آن برای ساختن یک انسان نیستند .

اگر بنا بود که عشق تابع منطق باشد به یقین  آن معشوق فرعون  خدای مصریان رابرعشق یک یهودی برده ترجیح میداد اما دل او درگرو یک مرد یهودی وبرده همان خدایی بود که حال درکنارش تکیه بر عرش زده بود .

نمیدانم چرا امروز یاد مصر و عظمت دوران گذشته او افتادم همه چیز را خالی کردند وبردند وتاریخ وسرنوشت ملتی را بکلی عوض نمودند  حتی  خدایشانرا نیز از آنها گرفند واین آلله امروز و آن آله لویا مسیحیت نیز همان « آله »  آخرین فرعون بود که پشت به خدایان فلزی وساخته شده از طلا نمود و گفت کسی غیر از همه اینها هست کاهنان دکانشا نرا  وکاسبی شانرای درخطر دیدند واورا کشتند وپیروانش را نیز واین خدای یگانه را همان یهودیان وهمان برده های سر زمین های دیگری که آن اهرام وآرامگاهها وبناها ی عظیم را ساختند به میان آنها بردند وآنهارا تا مرز بردگی فرود آوردند.

امروز دیگر کسی به هیچ چیز باور نداردعده ای بکلی بیخدا شده اند و عده ای شیطان پرست وتنها بازماندگان آن خدای نادیده ورحیم  هنوز درانتهای دلشان باو عشق میورزند و بیشتر ین این عشق را زنان درسینه دارند .
امروز باز نوعی بت پرستی درمعابد دیده میشود  دراعماق  معابد  عظیم که باخون ملتهای دیگر عجین شده اند بت هایی با قیافه های سهمناک  ویا غمگین  زانود زده ویا ایستاده اند  و اینا ن به حقیت باید همان ابلیس میباشند  به عقیده من تنها یک خدای ابدی  .بیشکل  وبی رنگ  ونا پیدا وجود دارد  که بر همه ثوابت وسیاره ها حکومت میکند  او مارا آفریده ما اورا از طلا نساخته ایم .

حال گفته من به کجا رسید  میخواستم بویسم که  باستان شناسان  تاریخ دانان و دانشمندان وفلاسفه  بزرگ  اتم را شکافتند تا قلب آسمانها نفوذ پیدا کردند  رمز وراز طبیعتت را دریافتند تنها  چیز ی را نتوانستند  کشف کنند . یکی آن راز ورمزی که درقلب یک زن  عاشق خفته ودر زیر هزاران  رگ وپی و درون  او پنهان است ودیگری رذالتی که در عمق وجود  این انسان امروزی رخنه کرده است وا زاو حیوانی ساخته بی شاخ ودم ونا کامل وخالق این موجودات چه کسی است ؟؟ وچرا همیشه فقیران باید با اشتهای کامل  غذایی را که « بزرگان »  از راه کرامت انسانی !!!  به آنها میدهند  ببلعند ؟  نمیداتم  امروز من دراین فکرم  که آنچه  را که روزی آن جاه وجلال  من نتوانست بمن بدهد  بدبختی وبینوایی من آانرا بمن هدیه کرد وآن همان عشق بود . عشق به انسان  گویی  سیم پنهان چنگی را با تارهای  قلب من گره  زده اند  وهرگاه صدایی بر میخیزد دل من نیز بناله درمیاید  راستش باید بگویم که اولین بار این سیم یک ساز بود که قلب مرا به لرزه دراورد  وروح مرا گرفت  درقالب آهنگها  ونغمه ها  به سوی ابدیت برد  . ومن بر این عقیده بودم که شاعران ونوازندگان   همه بر رازهای قلب انسانها آگاهی کامل دارند درحالیکه  غیر ا زاین بود  وحال گذشته ها گذشته  ارواح پلیدی هر شب  اطراف من میرقصند وجنایتهای خودرا بمن نشان میدهند درحالیکه دستهای من بیجان وخواب رفته در کنارم افتاده وقدرت حرکت ندارند به قلب جوانم  مینگرم که چگونه بادیدن کوچکترین حرکتی به طپش در میاید  وبه چشمانی که با دیدن یک صحنه  همه خونم را تبدیل به اشک کرده واز جشمانم جاری میشود .

بلی سر زمین باستانی مصر روزی  قدرت خدای روی زمین را داشت امروز ا زاو چه باقی مانده یک رود الوده که روزی مقدس بود ومردان وزنانی  با پای برهنه وگرسنه در چنگ توریستهای غارتگر که همه اموال آنهارا بغارت بردند وبجایش تنها یک کتاب دادند وآنها مجبورند هرروز  چندین بار خم وراست شوند   بعد نوبت ایران سر زمین پارس رسید که با مصر هم قدرت بود با یونان درحال جنگ وخود قادر مطلق بود بر تمام  کره خاک امروز از آن همه بزرگی چه بجای مانده بچه هایی گرسنه / معتاد / زنانی ولگرد ومردانی اخته شده آنها نیز تنها یک کتاب دارند  وبرده وا رباید هرروز چندین بار رو به یک قبله نامریی وقلابی تعظیم کنند . و... این تحفه  راهمان بردگان مصری برایمان به ارمغان آوردند و.... باقی بماند .ث
از ازل در لاله زار روزگار 
چون  دل من داغداری برنحاست 

توتیای دیده عشاق را 
از سر کویی غباری برنخاست 

شد بهار زندگی وز بلبلی 
نغمه ای  از شاخساری  برنخاست 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 
به روز شده : 22- 01- 2019 میلادی ! برابر با دوم بهمن ماه ۱۳۹۷ خورشیدی ؟!.
اشعار : رشید یاسمی 


دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۷

افیون شهرت

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

شب همچنان یک چادر سیاه بود وهنوز فضا بسته  گویی میل نداشت  جنایتهارا رو کند  - شب سر پوش هر رازی است.
روی کاناپه خوابم برد  زمانیکه چشم باز کردم اولین فکرم این بود که چرا چراغها را خاموش نکردم  ؟ اما چراغها خاموش بودند واین تابش آفتاب درخشان از پنجره اطاق بود که بمن نوید یک روز زندگی شاد را میداد  همان قرص بزرگ زرد که نامش خورشید است  ومن ستایشگر او  با گرمای تنوز او  افق تیره شب باز شد..
چشمانم هنوز وحشت زده بودند شب پیش  گویا ترسیده بودم وخودم خبر نداشتم !! احساس میکردم ار هر سو دستی  از وحشت بسویم دراز است  دردی عمیق درتمام وجودم احساس میکردم  صبح تلفنم به صدا درآمد .....آه اگر تو نبودی واین همه امید هارا به دلهای مرده ما نمیدادی ما چه میکردیم ؟ سپاسم  را تقدیم داشتم .اما درخون من همچنان  حسرتی موج میزد  این گهواره حسرت سالهاست که میجنبد بی هیچ ایستادگی .

روزی روزگاری یک ترانه ایتالیایی را گوش میدادم که خواننده میخواند : 
« من میدانم  ُ بخوبی میدانم  - دراین جهان پهناور وخالی از هرنوع احساسی - کسی هست که کمی هم بمن میاندیشد « ؟!.
بهتر است از آرزوهایمان  حرفی به میان  نیاوریم که زیر سم الاغ های دیروزی  وبازیچه دست نیمه مردان پریروزی  بباد فنا رفتند  وتنها یک امید دردل باقی ماند  سرود \ازادی  دیگر نمیتوانستیم به فتح بابل برویم اما میتوانسیتم درهارا به روی دشمن ببندیم ونبستیم  تیر  از قضا آمد وصفیر زنان بر قلب مادران وپدران وخواهران  وزنان نشست .

اما کسانی هنوزدر نشئه چار چوب  تصویرشان  محبوس  گه سری جنبا ن وگه سینه ای لرزان  وسرودمان  کاسه بازار شد  نغمه وآهنگ  بسود سوداگران وخود فروشان کشیده شد  خونمان درگودلهای با آب مخلوط شد  وخودمان آنرا نوشیدیم - افکارمان  مانند یک لخته خون فاسد در میان مغزهای پوک وافیونی  وتن پروروان بی درد بنوعی دچار سر درگمی شد  خوابمان تنها سکه ها بودند  وزرق وبرق  پولکها وماتیک وسرخاب  و پوچی رویای همه خوش باوران .

حال بیهوده دراین گودال  به دنبال کدام  مرواریدی ؟  دیگر خبری از ذکر نام وناموس  خانوادگی نیست ننگ است  ونام  که باید صراف رزوگار ان آنرا پاس بدارد .
وچه بیهوده میگردی وچه بیهوده میخوانی  وچه بیهوده میگریی. پایان 

.......
هیچ یادت هست  ؟
توی تاریکی شبهای بلند 
سیلی سرما  با تاک چه کرد ؟ 

با سرو سینه گلهای سپید 
نیمه شب - باد غضب ناک چه کرد ؟
هیچ یادت هست ؟

حالیا معجزه بارانرا باور کن 
وسخاوت را درچشم چمنزار ببین 
ومحبت را در روح نسیم 
که دراین کوچه تنگ 
 با همین دست تهی 
روز میلاد اقاقی هارا 
جشن میگیرد .........زنده نام ؛ فریدون مشیری ؛
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا .
به روز شده  :  21- 01-2019 میلادی !





کمی بخندیم


ثریا ایرانمنش « لب پرچین» !

 نه !..کمی بگرییم <
مطلبی روی تابلتم نوشتم  وداشتم آنار ادیت میکردم دستی  سایه وار آمد وهمه را باخود برد ُ این دومین بار است که مینویسم ودستی آنرا پاک میکند . علت اینکه  روی آن مینویسم بخاطر خط زیبای فارسی  آن است روی این کامیپیوتر خطوط انگار فضله پرنده مینشیند  سیاه وکلفت وبد ترکیب وبدون فاصله .
بهر روی داشتم مینوشتم که :
اخیرا باز  شهر بانو به هوس افتاده تا یادگاری برای نسلهای کج وکوله آینده باقی بگذار سقوط وزوال یک امپراطریس!!!!هرچه عکس هم از عکاسان فرانسوی / آلمانی / بلزیکی ایرانی بوده همهرا یک جا به بدست دوست وندیمه عزیزش که بدون حقوق برایش خدمتکاری میکند داده تا به دست چاپ برساند واین سوژه ای شد تا من آن حکایت پاک شده را بنویسم اما دیگر حوصله ندارم .

شب گذشته شمعی در شمعدان کوچکم ساخت سوئد بیاد مسعود صدر روشن کردم وبه روانش درود فرستادم شمع ناگهان شعله کشید وبه نظرم آمد که مردی از میان آن بیرون میاید  فورا عکس گرفتم هنوز نمیدانم آیا چشمان من درست دید ویا خیال مرا از دنیای واقعی بیرون برد گفتم که روحش آزاد شد وحال درآسمان ایران درحال گردش است وبه هرجا ایران که میل داشته باشد سفر میکند  بگذار دیگران درون عکسهایشان محبوس باشند وعقده ها را خالی کنند درجاپیکه پسرس یا مثلا ولیعهد قانونی پدر بزرگش را قلدر ودیکتاتور مینامد چه توقعی ازاین جماعت داریم  چهل سال دستشان دردست  سپاه پاسداران بود وتغذیه میشدند ومردم  را باهمین کتابها وعکسها سرگرم میکردند وکاسه لیسان وته سفره خورهایشان نیز از آنها حمایت کرده ومیکنند . 
نوشتم اقا رضا طیاره بازی را خیلی دوست داشت وپدرش سخت از دست او عصبانی بود وباو میگفت تو هیچگاه آدم نخواهی شد مانند  ننه ات شدی .
ننه اش تنها به تاجش چسپیده بود وحتی درحمام هم آنرا از خودش جدا نمیکرد بیچاره ماری |آنتوانت بیگناه  زیر گیوتین جان داد واین یکی با همه جواهرات بسوی غرب گریخت ودرآ مریکا در کلرادو  خانه هیجده اطاقه خرید / درپاریس خانه خرید \پولها را در راه بیزنس بکار انداخت چهل سال شغل این اقا پسر چی بود تنها درسینمای خصوصی اش بنشیند وفیلم تماشا کند  واز مفت خوری وزن  اضافه نماید حال این هیکل گنده بیفایده را کجا میخواهد بکشد ؟ وننه اش مرتب باتاجش وشنلش خودرا به نمایش میکذارد .مملکتی را با یک ملت وچند نسل  برباد داد وحال هنوز هم دست بردار نیست .
نوشتم ؛ حسن اقا داشت چای مینوشید وگاهی کنیاک را  درون استکان بعنوان چای نیز مینوشد طبع او سر د است ونوشتم اگر روزی دوباره بسوی ارباب صاحب کلید رفت بجای اهدای قران وکتاب نفیس حافظ اشعار شیخ سعدی این بار کتاب موش وگربه عبید ذاکانی را به به ارباب کلیدها اهدا کند  شاید این بار کلید او طلایی باشد . همه را به طنز نوشته بودم  خواب از سرم پرید امیر فخر \آور روی صفحه آمد کمی باو گوش دادم ودیگر نتوانستم بخوابم حال مانند روحی سر گردان لیوان قهوه دردستم دور اطاقها میچرخم از سردی اطاقها وهوایی که نفس را میبرد .پایان 
طنز شیرینی بود حال دیگر تلخ شد .
ثریا /اسپانیا .  نیمه شب دوشنبه  ۲۱ /ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !

چو آفناب بر اید  به ره گذار که نالم 
چو شب شود  به غم زلف مشکبار که نالم 

قلم به نام که گیرم  گهر به پای که ریزم 
سخن با که گویم  درانتظار که  مانم ؟

به جز رنج خود ودرد دیار و یار
دگر به روز که گریم  به روزگار که نالم 

شب است شمع صفت  بر سر مزار  که سوزم 
سحر دمید چو بلبل  بر شاخسار که گریم 

مسافر راه ازلم  رهروم ابدیست 
گذشت قافله ام در پی غبار که نالم 

به غیر  دل  که به ماتم نشست همه عمر 
به رنج غم و هجرو سوگوار که نالم 

عقاب قله نشین  دیار خویشم 
به ناله که نشینم  به کهسار که نالم ؟

اشعار از استاد خلیل خلیلی شاعرافغان که افتخار حضور اورا درمنزلمان  درانگلستان داشتم واین اشعاررا روی صفحه ای نوشت وبمن داد یادش گرامی .......

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۷

نا بخردی

دلنوشنه !
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
---------------------------------

زهدان افق بارور از نقطه نور است 
خورشید - جگر گوشه این ظلمت نور است 

فرداست که بر وسعت  این بام کشد تن 
آن صبح  که از باور چشمان تودور است 

 طبیعت ظالم است  ظلمت وتاریکی روح بیشتر از آن فریبی است که  درروشنایی روز بماعرضه میدارد  طبیعت فرزندانش را میخورد   قربانی میخواهد  میزاید ومیبلعد  کاری هم ندارد که ما خوبیم یا بد  وآنهاییکه راز طبیعت را کشف کردند  زرنگی بخر ج دادند و برایمان بهشت وجهنم را  بوجود آوردند  وبرایمان کارهای مقدس را که همان بردگی باشد  یافتند  مارا ا زخودما ن بیرون راندند  خود قربانی خود شدیم ودیگرانرانیز قربانی میکنیم   واین راز پیدایش است  شیوه قربانی کردن هم فرق دارد  یا در یک اتحاد مقدس  راه میبابد  وبه همان شیوه پیشینیان عمل میکند  وهمه اشیاء جهانرا  بی ارزش ساخته حتی جانی را که بما بخشیده  همهرا قربانی میکند  قربانی خونی / مقدس ساختن  آزار وخشونت وتجاوز /  همه اینها بفرمان خدایی است که درذهن علیل .ویا در اذهان  مقتدر  ساخته وپرداخته  شده است ومانند یک تکه پاره لبریزاز خون بسوی ما پرتاب گردیده است  تاریخ را که ورق به ورق  بخوانیم میبینم که ازهمان  زمان قدیم  زمان میترائیسم  ائین قربانی  رواج داشته است  وبه همین علت هم همیشه  شخصی بر سپاهی مستقر میشود  وسپاهیگری  ریشه میگیرد  درحالیکه پهلوانی  جور دیگری است پهلوان مردانه میجنگد  بدون خون ریزی  .
قربانی کردن  از طبیعت ریشه .وسر چشمه میگیرد  قربانی خونی  آزردن  وپرخاشگری  وخشونت  همه اینها ریشه تاریخی دارند وآنهاییکه که زرنگ بودند مهر از این کتاب برداشتند وکم کم آنرا میان جهان پخش کردند ونامی ویا نام هایی به آن دادند .
آنکه قربانی میشود  حق دارد  باز قربانی کند  وبه همین ترتیب انسان پیش میرود تامیرسد به عصر خرد 
عصر روشنگری وعصر پیدایش ادیان  وعصر خرد کرایی  اما همه انیها تنها بر صفحات کتب  روی چند کاغذ پاره نقش بسته اند اصل چیز دیگری است وما نمیتوانیم ا زخود بپرسیم که چرا مارا بوجود میاورد / میازارد / بیمار میکند / زجر میدهد / عده ای حیوانرا قدرت میبخشد تا دیگرانرا بکشند وسپس مارا باخود میبرد ؟! نه هیچگاه نه توانسته ونه خواسته ایم که  این پرسش را بر زبان بیاوریم /
آن پسرک لات تازه به دوران رسیده فلسفه جهنمی ورذالت طبیعت را خوب کشف کرده بود  ؛ اگر پول ندارید بس بروید بمیرید  ! خلاص : 
حال کسی میل ندارد ویا در خود این اشتهارا نمیبیند که مال دیگری را ببلعد وقناعت پیشه است به آنچه که هست راضی است ورضایت اوتنها دراین خلاصه میشود که پیکری سالم داشته باشد  اورا به کنجی میرانند واگر بتوانند اورا میکشند  زبانش تیز است خونش حلال وواجب .

.این خرد نا پاک در فرهنگ ما ایرانیان چنان پخش شد  که جزیی از خون وگوشت وپوست ما گردید ما دیگر آن نیستیم که بودیم باسیل همراه شدیم غلطیدیم در جویبار آلوده وکثیف ولجن هیز منی زنان ومردانی که در زیر انبوه مواد تا آسمانها پرواز میکنند وهیچگاه هم روی زمین نیستند  ونتوانستند بفهمند که  برای پاسداری از زندگی  تنها یگانگی هست  خرد هست ودانایی ویک روح سالم  درون وبرون پاک . ودراین میان خدایی به نمایش گذاشته شد که  بیواسطه میسوزاند  قدرت مطلق بر همه چیز دارد  وبه هرجا که رسید  همه چیز را نابود میکند  بنا براین این خدا واسطه لازم دارد  تا بندی بر گردن او ببندد ومانع نابود شدن بشری که آفریده بشود .
واین واسطه ها چه جنایاتی را مرتکب شدند چه درعصر قدیم وچه درعصر جدید وحال که به اسمانها سعود کرده وهمه جارا گردیدیم وخبری از آنکه برایمان ساخته وپرداخته وآرایش شده بود نیافتیم  هنوز این واسطه ها چه زنانه وجه مردانه برایمان از نو بینی شان تفاله برویمان تف میکنند .
درتاریخ گذشته ما  پدر پسر را میکشد نامش پهلوان ورستم میشود برادر برادرا سر میبرد بازوبند پهلوانی بر بازو میبنند  علم با همه بزرگیش نتوانست این خرافات واین پوسته های گندیده  را ازدرون مغزها بیرون بکشد واگر شعوری رشد کرد بعناوین مختلف اورا از بین خواهند برد  باید دنیا یکپارجه شود عده ای در مقام الهیت وخداوندی بر بردگان حکومت کنند وبردگان مانند یک سگ در یک کومه به زندگی نکبت بارشان ادامه دهند وگاهی روضه خوانان دوره گرد میکروفون به دست برایشان از همه نوع آیات الهی/ زمینی / آسمانی میخوانند وآنهارا سرگرم میکنند .
شیوه ختنه کردن درمردان  شیوه است که آن خدای نادیده بوسیله واسطه ها به بندگان همیشه درنبد خود  دیکته کرده است / مرد باید آلت تناسلی  خودرا بهمان شیوه  جانشینی حیوانی  بجای اسحاق  یا اسمعیل  قربانی کند !!!ودر بعضی از سر زمین های  عقب مانده  دختران نیز به هنگام بلوغ باید نیمی از پیکر خودر از بین ببرند تا مبادا حسی درآنها پدید آید که گناه محسوب میشود .
داستانها زیادند  اما مادر ما طبیعت از همه این بندگانش ظالم تر است . بخششی درکار او نیست مانند بولدوز میکاورد میدرد ومیرود کاری باین  ندارد که تو چه بودی / بد یاخوب / با جانوارن وحشرات موذی کاری ندارد آنهارا برای گزیدن زایش خود لازم دارد /ث
پایان 

دیگر چه مانده ازمن  - جز روح ناتوانی 
جز پیکر حقیری  - زندان نیمه جانی 
اندیشه ای پریشان - همچو کلاف درهم 
آن رود هم بسودا  در کار لقمه نانی.............سیمین 

ثریا /اسپانیا / یکشنبه ۲۰ ژانویه ۲-۱۹ میلادی /!

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۷

پشت پازن

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

از برای کام دنیا  خویش را غمگین مکن 
پشت پا زن بر دو عالم خودرا سنگین مکن 


دیگر به هیچ چز نمی اندیشم تنهاامروز  کسانی را که  از برکات عالیه پول های نفت ما برخوردار شدند  در روی صفحه تلویزیون دیدم واحزاب قلابی که برای تکه پاره شدن این سر زمین نیز تلاش میکنند - همه دنیا از برکت نفت ما بهره بردند غیر از خود ما ودر جایی خواندم درحال حاضر پانزده میلیون   ایرانی عازم سر زمین های دیگرند وبفکر مهاجرت  کانادا واسترالیا اولین مقصد است ومیدانند که دیگر زمین خشک بایر به دردآنها نمیخورد من هم دیگر تلاشی ندارم تا خودرا مانند یک وصله ناجور به پاچه شلوار آن بیگانگان بچسپانم وتو ( امیر)  خان روز گذشته صدایترا از رادیو امریکایی شنیدم بعنوان تحلیل گر سیاسی ! واستاد دانشگاه حقوق تگزاس  توهم درهمانجا بما شاید درحزب جمهوریخواهان سهمی هم بتو رسید ویا روزی سر انجام رییس جمهور آن سرزمین شدی مگر تو از آن ابو مبارک ابن عمامه چه چیزی کم داری ؟!رویای شاهی  را در سر زمین خودت از سر بیرون کن  درحال حاضر صد ها هزار نفر درصف انتظارند !!!!.
فراموش کن  ما دیگر سر زمینی نداریم در گوش ای ا زاین جهان دریک تکه خاک بی مصرف به دنیا آمدیم روی گنج خوابیدم  وداشتیم بزرگ میشدیم تا ازگنج خود برای بزرگ آفرینی خود بهره مند شویم که دزد سوم آمد وزد وخررا برد وما روان درجویبارهای زندگی مانند سنگ ریزه ها  همچنان غلط زدیم تا رسیدیم باینجا  به جایی که نه  فریاد رسی هست ونه دیگر حنجره ای برای فریاد باقی مانده وهمچنان درسکوت به زندگی حیوانی خود ادامه میدهیم .
روز گذشته  ناگهان ترسی دردلم شکل گرفت  ودیدم چقدر تنها مانده ام همه رفتند / همه رفتند / دیگر باین سنگ  ریزه ها وگل های آلوده وته مانده لجن ها ی حوض آبی خانه نمیشود اعتماد کرد دلم گرفت وبی آتکه خود بخواهم راهی فروشگاهها شدم نمیدانم چه خریدم وچرا خریدم وکجا گذاشتم !! وشب را با یک تکه نام وکمی شیر سر کردم وخوابیدم خواب داروی فراموشی هاست .
دیگر هیچگاه آن فریادهای سهمگین  را از من نخواهی شنید  ودیگر هیچگاه دردهایم را برای شب نمیگذارم تا جلوی خوابمر ار بگیرد  حال درمیان آن تاکستان انگورهای ذهنم  که بهم فشار میاورند تا شرابی ناب در پیاله شعورم بریزند  مانده هایش قطره میشوند واز چشمانم فرو میریزند اما  لرد ولعاب آن باقی میماند  توفان فرو مینشیند  ومن جام رادرون دریا ی دل خویش فرو برده سر میکشم  کرباس شب تیره را  با روشن کردن شمع  از میان خواهم بردوبه آسمان دلپذیر آبی مینگرم باداس خیال  پای  درکاب گذاشته سری به آن سو میزنم آن سویی که مردان عالیمقام وتحصیل کرده ومودب بودند استادان گرامی دکتر حمیدی شیرازی / دکتر خانلری / علی دشتی / شجاع الدین شفا / نادر نادر پور / سیمین بهبهانی / پروین اعتصامی / وهمچمنان به عقب میروم تا میرسم به اولین زن شاعره مهستی وطاهره 
حال دولت محلی ما عوض شده وجوانی خوش بر و رو که پدرش مغازه ای بزرگ درشهر ما داشت ومن مبل های ناهارخوری را از آنجا خریدم وهنوز هم پر استقامت سر جایشان ایستاده اند  سوگند خورد وما پس از سی وهشت سال با کمک همان پولهای نفت از زیر حزب سوسیالیست بیرون آمده  و زیر پرچم حزب بزرگ کنسرواتیو رفتیم وبگمانم که کمکهای اولیه نیز قطع شود  خیلی چیز ها تغییر خواهد کرد .
حال این شهزاده  زرین پوش  با اسب بالدار بردوش  سر بر زندگی ما مشرق زمینان  گذارده است 
دیگر نمیتوان اشتباهات گذشته را تکرار نمود  باید حساب پس داد   حال فغانم هر دم  مانند دود در کوره غم به آسمان میرسد  دراین تیره شب  جهان  مرا به پیچ وتاب واداشته است  واین روحی که میرفت تا جوانی از سر گیرد ناگهان  روز گذشته  با یک پیچ وتاب رکود پیری را  وزمهریزی  اعصاب را  بخود گرفت  .حال باید مانند  مارمولک  بر درختان تازه رشد کرده بپیچم تا کمی  خورشید را احساس کنم واز خوشه های زرین شیرین خواب  رویا بسازم وبمانم درانتظار  پستان خشکیده روزگار . ث
هر چه پیشت آورد قسمت  به آن خرسند باش 
از برای زیستن  اندازه ی تعیین مکن 

زخم دندان ندامت  درکمین فرصت است 
کام خود از بوسه شکر لبان  شیرین مکن 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 
به روز شده : شنبه 19- 01-2019 میلادی =
اعار متن : ؛ صائب تبریزی ؛



جمعه، دی ۲۸، ۱۳۹۷

دشمن درخانه

ثریا/ اسپانیا / دلنوشته امروز من !

گفتی که تلخی های می - گر ناگوار افتد مرا 
گفتم با نوش لبم - آنرا گوارا میکنم !

گفتی که پیوند ترا  - با نقد هستی می خرم 
 گفتم که ارزانتر ازاین  با تو سودا میکنم 

امروز دراین سر زمین  بادی وحشتناک وسوزنده ازهمان نوع بادهای سمی که در سا ل ۱۹۷۵ در سر زمین ما وزید ِ کم کم با کمک گرنسنگان وپادوهای مافیایی دارد بسوی انحراف میرود  سر زمینی که میپنداشتیم  آرام است ودر کنار دریای نه چندان آبی  بلکه گل آلوده اما درپناه یک دموکراسی نم کشیده در امانیم .
اولین خشت  نامردی را واولین بذر را نخست وزیر سابق  یعنی چارلی چاپلین  زمانه بنا نهاد وبا گرفتن یکصد وپنجاه هزار یورو در تالار مجاهدین سخنرانی کرد وجویباری را آهسته آهسته باز کرد که امروز سیلاب شده وبر پیکر وجان ومال مردم این سر زمین واین مردم دهاتی وبیسوادونادان  که رنجها کشیدند وخون دلها خوردند افتاده و با مهری که بر کف دست میزنند یکدیگر را خبردار میکنند که ما یگانه هستیم واز هم !
نمیدانم کدام یک از این دیپلوماتها گفت «  دنیا روزی  بین دو مذهب  - مسلمان ومسیحی » تقسیم خواهد شد ! مسلمانی او ازنو ع َ همان  نواده های حضر امام موسی کاظم یعنی مجاهدین ومسیحیان نیز کاتولیک ها هستند بقیه دیگر باید فرمانبر این دو باشند .
احزابی که ناگهان مانند علف هرزه درکنار احزاب چپ  وراست  رویید مرا بفکر انداخت  این موجودات یکی با زلف گلابتون پیراهن آستین بالازده ودیگر شیک با شال گردن الوان بر بری ناگهان از کجا سبز شدند ؟  میتوانید حدث بزنید ؟ نه ؟! متاسفانه من در توییتر فالور یکی از این خبرنگاران وروزنامه نگاران اهل بخیه هستم از امروز دیگر اورا رها میکنم .  بلی مجاهدین ! مریم بانو ایران را کم داشت / اسپانیا باید متحد او باشد چه پولهایی دراین راه خرج شد وحال زنان آن سوی آب لچک میپوشند  زنان این سوی آب جلیقه وموهایشان را به سبک مردان کوتاه میکنند  دیگر از موسیقی فلامنکو ورقص خبری نیست هرچه هست آلوده گوه سیاست شده است .
حا ل دراین فکرم دیگر به کجا میتوان رفت ؟  که هوز دستهای من جرئت ستیز دارند  وهنوز پاهایم  قدرت گریز.
 حال درکجا میتوان نشان هستی را یافت ؟  اگر چیزی نیست اما دلی درسینه هست وعشقی لانه ای کوچک و جوجه های بیخبر وساده دل ونیک اندیش .
کویر دیگر نیست  اما یادش در سراسر عمر در خاطرم نشسته  دیگر قاصدی نیست پیامی نخواهد آورد  پیغام ها همه امواج خیزش سیلابهای گل آلودند  غرور ؟  باید اول درسر سودای نانرا یافت  وسپس به رور اندیشید  حال به ذره هامی  میاندیشم  که این مردگان  قرن آلوده  درمیان رستاخیز دروغین خود  درپی شکستن آیینه بیخبری فرزندان این سر زمینند .
این چه  پیام شومی بود که به دشت خاطر زندگی من هجوم آورد  حال جوانه های امید دردلم خشک شده اند  وپوسته پوسته از پیکرم جدا میشوند .
امید من به بهار وشکوفه ای تازه  زیر درختان از بین رفت وبرای اولین بار بفکر خودکشی افتادم ! تا این ننگ بر این سر زمین غالب نشده ومن فنای ازادی  را نبینم .

آبشخور پیکان قلم - چشمه خونی ست 
گر تاول اندیشه  بیمار گشودم 

جز ناله  به دامان فضا هیج نیاویخت 
چندانکه زبان  - از پی گفتار گشودم 
آنها بهترین  خوانندگان مارا بردند وبه زیر ستم بردگی کشاندند الهه / مرجان / مرضیه / وچند تن از مردان خواننده نظیر عارف ومنوچهر وچندین ترانه سرا وسپس شیره آنهارا کشیده به امان خدا رهایشان ساختند هنوز عده ای درخدمت آنها قلم میزنند / سخن میرانند جیره ومواجب  بخوبی میرسد . 
حال  اول تخمه ها را فرستادند وسپس ببالاها نفوذ کردند . .....ث/ یعنی « ثریا » 
پایان 
\پنجشنبه ۸ دیماه ۹۷ / اسپانیا