دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۷

کمی بخندیم


ثریا ایرانمنش « لب پرچین» !

 نه !..کمی بگرییم <
مطلبی روی تابلتم نوشتم  وداشتم آنار ادیت میکردم دستی  سایه وار آمد وهمه را باخود برد ُ این دومین بار است که مینویسم ودستی آنرا پاک میکند . علت اینکه  روی آن مینویسم بخاطر خط زیبای فارسی  آن است روی این کامیپیوتر خطوط انگار فضله پرنده مینشیند  سیاه وکلفت وبد ترکیب وبدون فاصله .
بهر روی داشتم مینوشتم که :
اخیرا باز  شهر بانو به هوس افتاده تا یادگاری برای نسلهای کج وکوله آینده باقی بگذار سقوط وزوال یک امپراطریس!!!!هرچه عکس هم از عکاسان فرانسوی / آلمانی / بلزیکی ایرانی بوده همهرا یک جا به بدست دوست وندیمه عزیزش که بدون حقوق برایش خدمتکاری میکند داده تا به دست چاپ برساند واین سوژه ای شد تا من آن حکایت پاک شده را بنویسم اما دیگر حوصله ندارم .

شب گذشته شمعی در شمعدان کوچکم ساخت سوئد بیاد مسعود صدر روشن کردم وبه روانش درود فرستادم شمع ناگهان شعله کشید وبه نظرم آمد که مردی از میان آن بیرون میاید  فورا عکس گرفتم هنوز نمیدانم آیا چشمان من درست دید ویا خیال مرا از دنیای واقعی بیرون برد گفتم که روحش آزاد شد وحال درآسمان ایران درحال گردش است وبه هرجا ایران که میل داشته باشد سفر میکند  بگذار دیگران درون عکسهایشان محبوس باشند وعقده ها را خالی کنند درجاپیکه پسرس یا مثلا ولیعهد قانونی پدر بزرگش را قلدر ودیکتاتور مینامد چه توقعی ازاین جماعت داریم  چهل سال دستشان دردست  سپاه پاسداران بود وتغذیه میشدند ومردم  را باهمین کتابها وعکسها سرگرم میکردند وکاسه لیسان وته سفره خورهایشان نیز از آنها حمایت کرده ومیکنند . 
نوشتم اقا رضا طیاره بازی را خیلی دوست داشت وپدرش سخت از دست او عصبانی بود وباو میگفت تو هیچگاه آدم نخواهی شد مانند  ننه ات شدی .
ننه اش تنها به تاجش چسپیده بود وحتی درحمام هم آنرا از خودش جدا نمیکرد بیچاره ماری |آنتوانت بیگناه  زیر گیوتین جان داد واین یکی با همه جواهرات بسوی غرب گریخت ودرآ مریکا در کلرادو  خانه هیجده اطاقه خرید / درپاریس خانه خرید \پولها را در راه بیزنس بکار انداخت چهل سال شغل این اقا پسر چی بود تنها درسینمای خصوصی اش بنشیند وفیلم تماشا کند  واز مفت خوری وزن  اضافه نماید حال این هیکل گنده بیفایده را کجا میخواهد بکشد ؟ وننه اش مرتب باتاجش وشنلش خودرا به نمایش میکذارد .مملکتی را با یک ملت وچند نسل  برباد داد وحال هنوز هم دست بردار نیست .
نوشتم ؛ حسن اقا داشت چای مینوشید وگاهی کنیاک را  درون استکان بعنوان چای نیز مینوشد طبع او سر د است ونوشتم اگر روزی دوباره بسوی ارباب صاحب کلید رفت بجای اهدای قران وکتاب نفیس حافظ اشعار شیخ سعدی این بار کتاب موش وگربه عبید ذاکانی را به به ارباب کلیدها اهدا کند  شاید این بار کلید او طلایی باشد . همه را به طنز نوشته بودم  خواب از سرم پرید امیر فخر \آور روی صفحه آمد کمی باو گوش دادم ودیگر نتوانستم بخوابم حال مانند روحی سر گردان لیوان قهوه دردستم دور اطاقها میچرخم از سردی اطاقها وهوایی که نفس را میبرد .پایان 
طنز شیرینی بود حال دیگر تلخ شد .
ثریا /اسپانیا .  نیمه شب دوشنبه  ۲۱ /ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !

چو آفناب بر اید  به ره گذار که نالم 
چو شب شود  به غم زلف مشکبار که نالم 

قلم به نام که گیرم  گهر به پای که ریزم 
سخن با که گویم  درانتظار که  مانم ؟

به جز رنج خود ودرد دیار و یار
دگر به روز که گریم  به روزگار که نالم 

شب است شمع صفت  بر سر مزار  که سوزم 
سحر دمید چو بلبل  بر شاخسار که گریم 

مسافر راه ازلم  رهروم ابدیست 
گذشت قافله ام در پی غبار که نالم 

به غیر  دل  که به ماتم نشست همه عمر 
به رنج غم و هجرو سوگوار که نالم 

عقاب قله نشین  دیار خویشم 
به ناله که نشینم  به کهسار که نالم ؟

اشعار از استاد خلیل خلیلی شاعرافغان که افتخار حضور اورا درمنزلمان  درانگلستان داشتم واین اشعاررا روی صفحه ای نوشت وبمن داد یادش گرامی .......