چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۷

ترانه من

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !

دشتهای شقایق / امروز دشتهای خونند !
شقایق همیشه عاشق امروز یک لخته خون شده است !
-------------------------
بیشتر اوقات در فکر فرو میروم  ونمیدانم  این اندیشه ها به کجا ختم شده ویا میروند  بر فراز وطنم ؟! خیر دیرزمانی است که آنرانیز فراموش کرده ام .  این روزها  یک سکوت قبل از طوفان ویک آرامش موقتی درهمه جا جریان دارد  درسرتا سر دنیا -  دیگر از دلم ترانه ای بر نمیخیزد  ودیگر پرتو مهتاب روح رویاهایم نیستند  بجای زندگی دررویا  بیشتر به عمق زندگی میاندیشم  - اوف چقدر تلخند ودرد آور  بهترا است که برای آینده زندگی کنم ؟! کدام آینده ؟  بفکر چه باشم ؟ بفکر یک جهاز مفصل برای بردن بخانه همسرم !!!؟  وچقدر دراین هنگام میل داشتم یک شاعر ویا یک ترانه سرا میبودم وپروانه های روحم را به دست آن اشعار میسپردم آنهاراهی بهتر میافتند .

زمانی که در خودم فرو میروم  همه افکارم ر ادرگور عمیقی دفن مینمایم  وچشمانم را بیشتر به روی دربی میگشایم که میدانم هیچگاه باز نخواهد شد- گاهی دراین فکرم که چرا بیشتر مردم بندگی را تحمل میکنند  وچرا برنمیخیزند  نگاهی به شلوغی فرانسه  زرد وقرمز / در بارسلون هفته  هاست تاکسی ها در اعتصابند  ودر پایتخت همه بیکار زیر سرما تنها سیگار میکشند ودولتها پشت میزهای گرمشان نشسته وآب پرتغالشانرا مینوشند  بی آنکه به زنجیر های دستان دیگری ویا نا همگونی ها   بیاندیشند ویا آن را نابود سازند  مانند برقهای آتشین بر سر همه فرود میایند .

دیگر خواب هم نمی بینم   شب گذشته  مرتب عطر میخریدم وداشتم بلیطی رزرو میکردم برای برگشت ! به کجا ؟ خواب جنگ را میدیدم  وبیاد آوردم که چگونه روی یک تخته پاره  از یک کشتی غرق شده  در میان کشاکش امواج  به دوراز اساحل آرامش سرگردانم .

خوب ؛ تقدیر چنین بود !!! تقدیر این بود که همه عمرم را صرف کار کردن برای دیگران بکنم  وچه شعله های دردلم خاموش میشد  ومن بیهوده تلاش داشتم  که بهترینهارا ازائه دهم  حتی آن شعله آسمانی که روزی به آن آویخته بودم ناگهان خاموش شد وتنها دود آن برخاست  ومرا به حال خفقان در آورد .
خیلی میل داشتم که روزی از آرزوهایم بنوسم اما اجازه ندارم ! حتی آرزوهارا باید دردرون خفه ساخت وتا نوک زبان آورد وبعد آنهارا فرو داد  نه! میل نداشتم با چند کلمه میان تهی  برای دیگران افسانه بگویم وپایان کار تنها  یک گل کاکتوس ویک صلیب درخاک غربت  ومردن در ارامش کامل و....تقدیر چنین بود !.
تنها یک کابوس مرا همیشه همراهی میکند / مردن بر روی بالش های  یک تختخواب بیمارستان  وبه آهستگی پژمردن  با دندانهایی که نابوده شده اند  وچون یک شمع پژمرده  دریک اطاق متروک وخالی  نه ! من چنین مرگی را آرزو نمیکنم  میل دارم همچنان یک درخت تنومند  ناگهان صايقه بر قامتم فرود اید  ومرا از بن وپایه ویران کند  پرتابم کند بر روی دریاها  واقیانوسها  به اعماق دره ها  به میان رودخانه های پر آب  ومن همچنان غطان  بسوی دستهایی بروم که هنوز اسیرند  ودرخیال  به یک ازادی ابدی میاندیشند  وبخیال خود با ظلم وجنایت درجدالند ! نمیدانند تا دنیا بوده همیشه ظلم هم با آن همراه بوده از بدو پیدایش بشر که باز خداوند اربابی بود که دستور میداد چه بخورید وچه نخورید وزن چه موجود فتنه برانگیز وچه شیطان ملعونی بود که بامار وابلیس هم آواز شده بود از همانجا اولین ظلم شکل گرفت .

دیگر نمیتوان از بهار نوشت ونمیتوان گفت درتابستان ایستاده ام  بلکه باید بگویم هردو دریک سرمای سرد زمستانی بسر میبریم ودورازهم . ث
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / ۳۰ ژانویه ۲-۱۹ میلادی !.....