دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴



موج زود كذر 

موج زود گذرى بود ، أنچنان زود أمد وزود ررفت ، حسى عجيب در دل من نشسته بود ،دروازه دلم محكم قفل شده وهر چه درب را ميكوبيد باز نميشد ، با بازيهايش ، شكوفندگيهايش ، وبوسه  دادنهايش ، 
نه ، حسى در من ميجوشيد  ، كه اين فرد بيگانه است ، او تنها كنجكاو است ، أمدن او بسوى تو وپيوستن به تو ونشستن دركنارت ، تنها يك كنجكاوى ،يك حس بى ترحم و يك وقت گذرانى بود ، در اين ويرانه سرا  در اين بى سر وسامانيها ، گرفتن يك علف از جويبار  روان نيز سر گرمى وچه بسا غنيمتى باشد ، پر سر وصدا ميكرد وپر ميجوشيد ، سالها بود كه در افسردگى بسر ميبردم  حال اين موج نو واين موجود تازه بسوى من أمده دست  دراز كرده وتمناى دوستى دارد ، او هيچ چيز از من نميدانست ، تنها شنيده بود ، مانند همه شنيده ها ! وگفته ها ، اهرمى است  كه ما أدمها در دست داريم و با دنده أن ديگران را ارز يابى ميكنيم ،  من محصول خودرا جمع آورى كرده و پشتوانه ام بودند كه به راحتى به آنها تكيه داده بودم ، احتياجى به يك پنجره  باز ديگر نداشتم ، ممكن بود بادى شديد كشته هاى مرا پراكنده كند ، دم او سرد بود ،  در گفته هايش نوعى سردى موج ميزد ، به دلم نمينشست ، نه ،  نمى نشست ، با همه تنهاييم باز نميتوانستم اورا قبول كنم ، دنياى او با دنياى من مايل ها ومايلها فاصله داشت ، من بر خرابه هاى ديروز نشسته بودم واو بر أبادانى امروزى ، پر باد در سينه داشت ، ديگر به كسى احتياج نداشتم ، خودم كامل بودم ، پر بودم ميتوانستم در آن واحد چند نفر باشم ، قهرمانان كتابهايم مرا آنچنان در بر گرفته بودند كه نيازى به ديگرى نداشتم ، به هلن مياندشيذم ، به كاردينال كه در تختخواب  داشت جان ميداد ، به شيدا ،كه در شهر نو كنار ديوارى افتاده واز بى موادى جان داده بود  ، به آن مرد خبيث وشيطان صفت كه در لباس فرشته ها در كنار دستم هيزم جهنم را تهيه ميكرد وآتش را تند تر ، 
آه اى زن عاشق ، بر خيز كه بهاران در پى است وخزان در جلو  چشمه هاى كوچك تو ميجوشند ، كلهاى پر طراوت صحرايى در كنارشان جلوه گرى ميكنند ،  شكوه هارا كنار بكذار ،  وبنگر. كه ديگران چگونه به زمستان  نزديك ميشوند ،
زمان گذشت ، أن زمان كه تو ميبنداشتى سايه افكن روزهاى داغ تابستانى است  وگمان ميبردى بلبلان مست در باغ خانه برايت أواز ميخوانند ، گذشت ، يك دروغ بزرگ بود ، كذشت ، آنچه كه كذشت چون چشمه اى كه خشك شد ،حال ،بگذار در اين هواى فرحبخش فارغ از بود ونبود با عشقهاى ديوانه وار وزود گذر وقت بگذرانى ، آنها آمدند ورفتند ، هر أمدنى رفتنى در پى دارد ، او هم از كوچه ما بسلامت رفت ، بى آنكه سنگ ملامتى بر پيشانيش بنشيند ، 
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٣١ آگوست ٢٠١٥ ميلادى . 

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

كجاخواهم رفت ؟

روى سنگفرش كوچه ، زير فشار با ران ، در يك شب تا ريك 
 رو به كدام روشنايى خواهم نمود ؟  در بين اين امواج خشمگين انسانى  بى أنكه بر لبهايشان سرودى باشد نشان از عشق وأزادى  ،من بكجا ميروم ؟  در ميان اين نسل سوخته ، از خود بيرون شده ،  كه وحشت وخوف را در لباس بيخردى وبى تفاوتى پنهان كرده اند ، روانتان شاد اى دلير مردان  ما  زنده نمانديد تا بببينيد أن انبوه جمعيت بى هويت را كه بر امواج سوار با مشتهاى گره كرده  سرود أزادى ميخواتدند  وبسوى ضحاك پير ميرفتند .
اكنون در ميان شعله هاى رقصان ، بر طنابهاى  أبى در أسمان تيره ميرقصند ، اميد از ميان برخاست ، زندگى چهره تيره وتارخودرا عيان ساخت ،  سكوتى مرگ أور همه را فرا گرفت  نفس در تنگناهاى سينه واماند ، إوايى از گلويى بر نخاست 
شب ،خاموش، سحر  بيدار ، لبان ودهان ها بسته ، ديگر صداى پر طنين مردى   أزاده بر نميخيزد تا اين اتديشه هاى كهنه ووامانده را از هم دريده ودور بريزد 
مگو ، مگو ، كه بايد سكوت كرد ، در دل من هراسى نيست ، چيزى نمانده تا أنرا ببازم ،  ديگر نگاه مهربانى نيست ، لبى به خنده شادمانى باز نميشود ، هرچه هست تلخ است ، در نگاهشان ورفتارشان خوف ديده ميشود ، نانشان بريده ميشود ، بايد سكوت كرد ، در برابر جبر  وزور ،  دامان شرف به لكه هاى ننگ ألوده شد  زمان زمان سكوت است ،  دلها تهى از عشق ، خالى از مهربانى  ، چراغ عمر ها رو به خاموشى ، تنها قاريانند كه ميخوانند ،  نشستن ، روز وشب را شمردن با اميدهاى واهى ،
بكجا ميروم ،من ؟ ازكجا إمده بودم ؟ من ؟! 
سكوتى تلخ ، فضاى اطاقرا فرا گرفتهاست ، با تيك تاك ساعت كه لحظه هاى از دست رفته را ميشمارد  الفتى گرفته ام ،  نه تنها سكوت در اطاق حكمفرماست ، بلكه كوچه ها نيز خلوتند ، تنها نسيم باد است كه در لابلاى برگ درختان ميخزد وأنهارا به صدا در مياورد ،
بتو ميانديشم ، به اطاق روشن تو ، ميز بزرگ لبريز از كتاب وكاغذ وقلم وماشين قديمى تحرير ، وآن عكسى كه با دو پونز به ديوار ميخ كرده اى ، عكس دو دست روى هم ، از نقاش فرانسوى "رولدان"  وتو مشغول نوشتنى ، مينويسى ،مينويسى ، وبه دست چاپ  ميدهى ، در كنار دوستانى مانند خودت جلوى بخارى هيزم ايستاده ايد وكنياك فرانسىوى مينوشيد ، برف همه جارا پوشانده ، زمين ، مانند يك بيمارستان با ملافه هاى سفيد ، تو اذعان دارى كه دنيا يك بيمارستان است ومردم هم بيمارند .
برخيز وببين كه امروز مردم ،همه در أن بيمارستان جان داده اند ، 
تفريح من در اينگوشه دنيا ، رفتن به گورستانهاى معروف وديدار أرامگاههاى مردان بزرگ تا ريخ است ،كه ديگر نامى از أنها نيست  ،  پايان 

ثريا ايرانمش .لندن. ٢٧/٨/٢٠١٥ ميلادى .


سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۴

افسانه روز

شامگاهان قباى تيره خودرا به گل ميخ صبح روش أويزان كرد ، روز روشن شد ،أفتابى دلپذير بر پهنه دشتها تابيد  ،در أن تاريكى مرموز شهر پر سر وصدا ، درى به روى كسى باز نميشد ، واز دهليز قلبها صدايى بر نميخاست ، هزاران سايه هاى كمرنگ وگاهى نامريى بر سراسر كوچه پهن بود ، سايه هاى گريزان  ، همه ياران رفتند اگر چه در دلم ريشه داشتند ، شمع ها را روشن كردم بياد همه رفتگان  و أنهاييكه از خود اثرى ورد پايى در دل من بجاى كذاشته بودند .
همه ياران ودوستان من بودند ، ياران بى كينه ، ياران مهربان ، عشقهاى حقيقى كه آنهارا به هيچ ميگرفتم ، پر باد در استين داشتم ،
زمين وأسمان لرزيد ، زمين زير ورو شد خاك و آتش وخاكستر همه جارا فرا گرفت ، واز زير أن تل انبوه خاك نروكهايى سر بلند كردند ، نازك ، بيمقدار ، ولرزان  اما كم كم در هم ريشه دواندند ، انبوهى از ريشه هاى سست وبيمقدار در قالب تنه يك درخت پر پار ، ديگر جاى تكيه دادن نبود وجاى نشستن وحتى ايستادن ، پاهايم تا زانو در لجنزارها فرو ميرفت ميبايست خودرا بالا بكشم ، نردبان أسمان نيز شكسته بود ابرهاى سياه أسمان زندگى را نيز پوشانده بود ، دستم را بكجا بكيرم ، به كدام شاخه ؟ شاخه هاى لرزان با گلهاى سرخ وسفيد وزرد وإبى سر به سويم خم كردند ! كلهايشان سمى بود ، وشاخه ها لبريز از خارهاى تيز وبرنده .
به پشت سر نكاه كردم ، هرچه بود تا ريكى بود وسياهى وروبرويم أفتابى كمرنگ ونا پايدار  ، پاهايم در خاكستر زمان مانده ، خودرا بيرون كشيدم ، در بيابانى متروك ، زوزه گرگها و شغالان از هر سو بگوش ميرسيد ، نورى نبود ، چراغى نبود ، هرچه بود تاريكى بود ، كور مال ، كور مال ، خودرا به تپه اى رساندم ، به گمان  أنكه كوه است ، تپه اى  از خاك ألوده ،از أنجا دور شدم ، در صحراى  تنهايى ودشت بيكسى ، أوازى سر دادم ، أوازى كه دنيارا تكان داد ، مرده ها از خاك سر برداشتند وزندگان به أوازم گوش فرا دادند ، اين نغمه از كجا بگوش ميرسد ، چه كسى أنرا ميخواند ؟ 
حداوند در أسمان نشسته بود و در فكر اين بود  كه چگونه ابرهاى تا ريك را كنار بزند ومرا تماشا كند ولبخندش را بمن نشان دهد !.ث
ثريا ايرانمش ، لندن ،  ٢٥/٨/٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

افسانه 

بتهون گفته بود : 
كسانيكه خوب ونجيب زندگى كنند ،  ميتوانند حتى بر بدختيهايشان نيز پيروز شوند .
بدبختى از نظر او چه چيزى بود ؟ او هم در جنگها زيسته بود ، در گرسنگى ها زيسته بود ، عاشق ناپلىون بونا پارته بود اما زمانيكه حرص جاه طلبى را در ناپلئون ديد آنچه را كه براى او ساخته بود تا باو بدهد ،خط زد وتقديم سردار بزرگ او كه بعدها پادشاه سوئد شد ،(ژنرال برنادوت) تقديم كرد وروى از قهرمان روياهايش بر گرداند .
امروز من لب يك پرتگاه مهيب ايستاده ام ، هم پاى بسن گذاشته ام وهم در بدبختى ها غوطه مبخورم اما هنوز با سر سختى ميل دارم بر سرنوشت  وبدبختيهايش چيره شوم ، هنوز كابوسهاى شبانه ام را تبديل به روياهاى شيرين ميكنم ، جنازه خودم را ميبينم كه كشيش بر أن نماز ميگذارد ، اما من در كنار كشيش ايستاده ام ، با أنكه به هيچ يك از اديان تعلق خاطر ندارم ،اما قواتين اجتماعى كه در أن زندگى ميكنم بمن حكم كرده كه تابع يكى از اديان ساختگى باشم ، نه ، ابدا ميل ندارم كس ديگرى با كتابهاى مجهول وساختگى ونامفهومش بمن بگويد كه چكار بايد بكنم وكدام مرا به سر منزل  مقصود ميرساند .
چرا نميگذارند انسان أزاد باشد ؟ چرا هميشه بايد دست وپاهاى اورا در زنجيرهاى كلفت عقايد خود قفل كنند ؟ وچرا مردم ميترسند ؟ 
روزى خانمى كه در رده دوستان بود بمن گفت :به همسرم گفته ام ميل ندارم مانند فلانى (يعنى من) بشود بايد از همين حالا تكليف مالى وأينده اورا روشن كند ، ان زن بيچا ره نميدانست كه من احتياجى به مال همسر وديگران نداشته وندارم من خود مستقل بار أمده ام ،هميشه از دسترنج خودم نان خورده ام ، حتى در مننز ل شوهرنيز خودم را موظف به كار ميديدم ميل نداشتم بنشينم كسى مرا إبيارى كند ومانند يك گلدان در محفظه شيشه اى قرار دهد ومن ملزم باشم كه از او اطاعت كنم .
كذشته از اينها ، مانند (من) شدن كار أسانى نيست ، هركسى نميتواند جا پاى من بكذارد ، من از ميان خار مغيلان ودرختان سمى وتيغستانهاى بزرگى عبور كرده ام ، بار سنگينى را بردوش داشتم كه ميبايست أن را در جاى امنى پنهان ميكردم تا از دستبرد دزدان وشيادان وشبگردان  در امان باشد ، به سر قله كوهى رسيدم ، بار خود را بر زمين گذاردم  ، أنرا باز كردم  ، پرنده ها را أزاد نمودم قبلا به آنها پرواز را آموخته بودم ، امروز آنها بسر حدكمال رسيده اند ، آنها قدرت روحى مرا به ارث بردند ، آنها دانستند  كه ميتوانند حتى بر بدبختيها پيروز شوند ، نه عزيزم مانند ( من) شدن كار هركسى نيست .
امروز تنها هستم ،بى هيچ يار وياروى  ، احساس شديد ضعف جسمانى ميكنم از اينكه بايد به عصا تكيه كنم رنج ميبرم اما اين رنج آنقدر نيست كه شب با وجدان ناراحت مجبور باشم يك شيشه الكل را  سر بكشم وترياك را روى أن بفرستم  تا وجدان زخم خورده امرا أرام سازم ، نه ، شبها مانند يك پرى افسانه اى ميخو ابم ، چه روى تختخواب أبنوس وچه روى تخته سنگ هاى ناهموار ، با أرامش كامل ووجدان أسوده ، احتياج به مسكن هاى قوى ندارم ، چون وجدانم أسوده است ، روحم أزاد است  وميدانم كه دعا هاى زيادى بدرقه راهم هست بى آنكه تظاهرى به كمك كردنها داشته باشم ، 
من اينم ، حال لبه پرتگاه  ايستاداه ام وميدانم كه كم كم  ازلب أن دورخواهم  شد و دوبار ه به كوه تكيه خواهم داد تا رفع خستكيهايم شود  ، كمى صبر لازم است كه من تحمل أنرا دارم . سيمرغم در انتظارم نشسته ، با او همراه خواهم شد با أنكه پر پروازم شكسته. اما هنوز پرواز را بخاطر سپرده ام . 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه  ٢٣/٨/٢٠١٥ ميلادى

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴



روزگاران

احساس بدى است ،بوى بدى به مشام جانم ميرسد ، بوى نيستى ، بوى جنگ ،بوى قحطى ، بوى مرگ انسانيت ، بوى تعفن درياچه ها ودريا ها  ، من  شروع طوفان را قبل از وقوع  احساس ميكنم ، مانند حساسيتم نسبت به تغيير هوا ، به اين حساسيت احترام ميگذارم وبه آن عقيده دارم ،  نيرويى مرا ودار ميكند كه خودرا كنار بكشم ( سالهاست  كه اين كاررا كرده ام ) خودمرا از لاشه ها و مرده ها واستخوانهاى پوسيده وگورستان انسانهاى  بى مصرف كنار كشيده ام ، امروز بايد جدى تر عمل كنم ، 
روزى فرا ميرسد كه حقيقت چهره خودرا نمايان ميسازد ، آنروز كمى دير است ،اما فرا ميرسد ، امروز خيلى (به او)فكر ميكنم ، او تنها باز مانده از نسل فناشده زمان گذشته است ،أيا هنوز افكارش زنده وچيزى را بياد مياورد؟ او در ميان مرگ وزندگى وجلوى دروازه نيستى ايستاده است ، واو تنها كسى بود كه مرا وخانواده امرا ميشناخت ، بى اعتنا به تمام گفته ها ،خشم ها ،حسادتها ، دست در دست يكديگر عرض وطول خيابانها وكوچه هاى خلوت را ميپيموديم ، هردو بيگناه بوديم ،هردو دوران تحصيلى را طى ميكرديم ، هردو أرزوهاى زيادى داشتيم ، در تابستان گرم به كوچه باغهاى محل اقامت او ميرفتيم ودر هواى سردزمستان زير كرسى خانه او مينستيم واو ساز ش را مانند يك شئى  گرانبها  در بغل ميگرفت ومينواخت ، زير چشمى مرا ميپاييد ، خواب كم كم چشمانرا فرا ميكرفت وچرت ميزدم ، دراين حال مرا مانند كودكى بغل ميگرفت وبخانه ميرساند ، در دوران بيماريهايم و طوفان زخم ها بموقع ميرسيد مانند يك پرستار به تيمارم ميپرداخت ، در انتظار شگفتن من بود ، در انتظار بزرگ شدنم  و ايستادن  به روى پاهاى خود ، او ايستاد اما با تكيه به اين وآن ومن رفتم  بسوى سرنوشتى كه از پيش برايم رقم خورده بود ،.
گاهگاهى يكديكرا ميديديم اما هر كدام در دنياى ديگرى سير ميكرديم وميدانستيم كه اين ديدارها بى مصرف وتاريخ آن به پايان رسيده است .
خشم او زياد بود  گاهى آنرا بصورت يك سيلى به صورت من ميفرستاد ، گاهى ميگريست ، سپس مانند مرغى پا كوتاه كه ميخواهد اداى طاوس مستى را  دربياورد ، سرش را بالا ميگرفت وميرفت ، فكر كردن باو را بيشتر دوست داشتم تا در كنارش باشم ، هنكاميكه اورا ميديدم دلم ميخواست  از او جدا شوم اما در تنهايى دلم بهانه اش را  ميگرفت ، سيل حوادث و سرسختى او براى بالا رفتن از پله هاى شهرت وثروت ، باعث فساد اخلاقى وفر ورفتن او به چاه عميق كثافات بود ،او ديكر نبود ، مردى بود كه به هيچ چيز غيراز خودش وخواسته هايش نميانديشيد ، همه چيزرا براى خودش ميخواست وبه همه چيز دست يافت ،خوشحال وخندان ،داشته هايش را بنوعى به رخ ميكشيد ، او در من مرده بود ،تنها يك خاطره شده بود ،مانند يك شئى پر ارزش كه زير خاكستر أتشفشان  مدفون شده بود ، گاهى از روى كنجكاوى گرد وخاك اورا ميزدودم اما ديگر برايم ارزشى نداشت ، ، او مرده بود ،تنها يك جسد بيجان  ، يك ظرف حاوى خاكستر مرگ عشق بود .
امروز از اينكه تنها هستم هيچ واهمه اى ندارم ،  دنياى پاك وزيبا وأسمان أبى من  تمام شده ، دنيايى كه در حال حاضر در آن زندگى ميكنم لبريز از ألودكيها ، نفرت ها ، حسادتها، و دنياى يكبار مصرف است ،  بنا بر اين ميلى ندارم ،خود را ألوده سازم  ، دامن سفيدم ر ا  با لا ميزنم واز كنار لاى ولجن ها رد ميشوم  ، اگر لازم باشد كفشهايم ر ا نيز از پا هايم بيرون مياورم ،  بعد ها ميتوانم پاهاى گلى خودرا بشويم ، ويا كفشهارا به دور بياندازم ،  اما روحم ر ا نجات داده ام وبه كسى نفروخته ام ، در ازاى هيچ پيشكشى ويا  باليدن به مقام شامخ  كسى ويا صندوق جواهرات أنها ،.
خوشحالم كه خودم هستم ،وجود دارم ، بى هيچ واهمه اى ،  به تماشاى دلقكان سيرك نشسته ام ، به بازار مكاره خود فروشان ، ومكر و رياى مومنين و متدينن ومتعيين و.....متعفنين . 
ثريا ايرانمنش ، جمعه ، ٢١/٨/٢٠١٥ ميلادى ، لندن ، 

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۴

حقيقت من 

چه چيزى را بايد از روى حقيقت گفت  و چه چيزهايى را بايد پنهان نگهداشت ؟ 
چه اشتياق  بى مورد واحمقانه اى  وبا چه احساس غريبى من به اين دنيا خودم را  ميچسپانم ، وأيا ديگران اشتياق مرا دارند ؟  دل به انگيز هاى كوچك وناچيزى بسته ام ، ويا بزرگ ، در پيش من آن جلال وشكوه وعظمت گذشته  بى پايه بسيار احمقانه جلوه  ميكرد وميكند ، چون بر اساس وبنياد دروغ بنا شده  بوده  روزهايى كه بنظر همه پر رونق و پر زرق وبرق ودر پيش چشمان من. يك چاله اى متعفن وتاريك وبه دوراز هر دلخوشى بود . 
نمايشى هول انگيز ، خانه ايكه هر آن ممكن بود ويران شود (كه شد ) دل را به بهانه هاى بيموردى  خوش كرده بودم ،عشقهاى چند ساعتى ودروغين تنها در ذهنم نه بيشتر ،  خوشبختى من جاودانه نبود اصلا خوشبختى نبود  من با قلب وافكار هيچ يك از اطرافيانم أشنايى نداشتم ،تنها بودم ، با خود بودم ،  هيچ أيينه اى راهنماي من نبود غير از خودم ، آه چقدر آن روزها بتو فكر ميكردم تويى كه هيچگاه جدى در زندگيم نمايان نشدى ، تنها خاطره دوران كودكى ونوحوانيم بودى من در ميان دنيايى پر خروش و پر  غوغا بسر ميبردم  عشقى نا قابل عامل اين پيوند شد ، عشقى كه درهمان روزهاى اول بخاك سپرده شد ومن واو بر مزارش شمعى  روشي كرديم ، طفلى در راه بود ، امروز در اين روزهاى ملال أور وخستگى ورنج تنهايى به أن روزها ميانديشم  ، نه ! حاضر نيستم بر گردم ، همه را به خاك سپردم وسنگى سنگين برروى گور أرزوهايم نهادم ، جعبه گفته تاى چندش إور اطرافيانم را نيز به درون چاهى عميق انداختم ،همان چاه متعفنى كه أن گفته ها را در ميان داشت ، 
امروز سرنوشت هنوز كذر گاه مرا تعيين نكرده است  ، با احتياط قدم بر ميدارم  با دردها خو گرفته ام ، با بى اعتناييها ، با مردمان كوته نظر وتنگ مايه و انسانهاى درون غار ، در كنار جاده راه ميروم بى أنكه مجبور باشم خودم را با آنها يكى كنم ويا راه آنها را بروم ، ميل ندارم مانند بقيه باشم ، هيچگاه اين حالت در من نبوده كه از ديگرى پيروى كنم ، در مسابقات خودم به تنهايى ميدويدم وبرنده ميشدم ،  هنو به عشق ميانديشم ، عشقى كه هيچگاه أنرا نخواهم يافت ، به جستجويش نميروم ،اگر لازم باشد خودشي دق الباب خواهد كرد ،. ث

نوشته شده ، پنجشنبه ، ٢٠/٨/٢٠١٥ ميلادى ، ثريا ايرانمش ، لندن 

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

نيمه شبان 

نيمه شبان تنها ، در دل اين صحرا كمشده خودرا ميجويم .!
كدام گمشده ، به دنبال كسى نيستم ، اين روز ها كسى گم نميشود ، تنها خاطراتند كه كم كم از ذهن فرار ميكنند ويا أنكه به عمد أنهارا به دست فراموشى ميسپاريم ، نيمه شب است ، مانند هر نيمه شب بيدار ميشوم ، وتا خواب بعدى ساعتها چشمانمرا به پنجره   روشن بيرون ميدوزم ويا به طاق ويا بياد كذشته ها چند خطى بياد گار ميگذارم .
سكوت اطاق را تنها تيك تاك ساعت ميشكند و صداى نفس هاى او كه گاهى با يك خرناس شديد همراه است ، اين ساعت بيشتر بياد دوران دبيرستانم افتادم.
 
 دوستانم وخودم ، در مقام مقايسه با زنان ودختران امروزى كه افسار پاره كرده اند ، ما بيگناه بوديم مانند مريم ، تنها گناه بزرگمان عشق بود وگاهى هم سرى به احزاب رنگ ووارنگ كه پس از بيست وهشت مرداد بيشتر أنها غير قانونى شدند و عده اى زير زمينى مشغول حفر دره عميقى شدند براى بخاك سپردن شاديهاى كوچك وزود گذر ما ،.
در أن زمان بزرگترين گناه ماه پوشيدن جوراب ساقه كوتاه بود ويا باز گذاشت دكمه هاى روپوش ارمك بد قواره براى ديدن پيراهن زيبايى كه زير أن ميپوشيديم ، گناهمان عشق بود كه دردل ميپرورانديم ويا گاهى مخفيانه به سينما ميرفتيم وبه كافه نادرى سرى ميز ديم يك قهوه ترك ،يك بستنى ، يك ظرف توت فرنگى با خامه ، يك ليوان كافه كلاسه مخلوط قهوه وبستنى ، يك ظرف پشملبا ،مخلوط بستنى با كمپوت هلو ويا يك ليوان شير كاكائو ، با دلهره كه كسى  أنطرفها مارا نبيند ، شيطنت وگناه بعدى ما اين بود كه پياده تا خيابان نادرى طى طريق ميكرديم تا مثلا از مغازه خسروى يك پيراشكى بخريم وبخوريم وپسران دانشجورا ديد بزنيم ،چندتا متلك شيرين بشنويم وبسرعت راه خانه را گزفته با ترس ولرز چادر را از لاى روزنامه بيرون بكشيم  بر سرمان بياتدازيم ودر انتظار توبيخ اهل خانه باشيم ، (يك دختر نجيب از اين كارها نميكند)!!!.
بزرگترين گناه من اين بود كه موهاي انبوهمرا با حنا وأب گوجه فرنگى وكمى أب اكسيژنه رنگ كرده بودم ، گناهى بزرگ وغير قابل بخشش بود ،!!! امتحانت شروع ميشد گناهان تا مدتى در پرده فراموشى پنهان ميشدند ،تنها چند كوچه وپس كوچه وخيابانرا ميشناختيم ،نه بيشتر ، مانند يك غنجه زيبا عشق مارا شكفته ميكرد ،آنكاه مورد خشم وغضب هوه ها وزنهاى جورواجور حرمسرا قرار ميگرفتيم ،البته تنها من بودم كه (بى پدر ) بزرگ ميشدم لاجرم گناهم از ديگران بيشتر بود .
نيمه شب امشب ، بياد همكاران ادارى ودوستان قديم افتادم كه چگونه أتش سوزاندند وحال سر پيرى وآخر عمر سجاده باز كرده نماز جعفر طيار ميخوانند !!؟؟ چه سختگير بودم در تربيت فرزندانم ، امروز آنهاييكه أزادانه با هر مرد به بستر رفتند ،أزادانه كورتاژ كردند وسپس با پيدا كردن يك ببو بنام شوهر همه گناهانشان پاك شد ، ومن با پيدا كردن دو ناجنس همچنان گناهكار باقى ماندم ، 
امشب نيمه شب بياد دوران دبيرستان وخانم ناظم وخواهرش كه مانند راهبه ها لباس ميپوشيدند هردو بى شوهر  ،خانه مانده ،وعقده هارا سر كلاس خالى ميكردند ، دبير زمين شناسى رطبيعى ما ، وناظم بد اخلاق وترسناك كه بيرحمانه كتك ميزد وهيچ گناهى ا نمى بخشيد ، بياد دبير شيمى كه سر كلاس موهاى مرا بعنوان مثال براى شاگردان تجزيه ميكرد ، بياد دبير جبر ومثلثات و نيمه شب امشب از خود ميبرسم :
انهمه درس و اينهمه  كتاب و مشق ومدرسه ونشستن كنار بزرگان واديبان ، از حفظ كردن گفته ها نوشته ها وإثار آنها به چه دردتو خورد ؟ در حاليكه با يك دروغ بزرگ ويا چند نمايش كوتاه   ويا چند دست ورق ميتوانستى بدون أنهمه بار خودت را در قالب يك خانم  ، يك بانوى نيكوكار ! يك خانم فلانى ، به جامعه پر بركت وسلامت ايران مرز پر گهر قالب كنى ! ويا سجاده ريارا بازكنى ونشسته ذكر خداى ناديده را برزبان بياورى وخلقى را شيفته سازى ، آنهمه خوانده ها حال به صورت  يك شبح هرشب در ذهن تو مانند علف رشد ميكنند وتو مجبورى آنهارا روى كاغذ بياورى بدون ذكر نام وماخذ ! واز قول أن رند وپير خرابات بگويى :
من اين حروف چنان نرشتم كه كس ندانست 
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه كس نداند
بلى گناه بزرگ من بيگناهيم بود ، ونداشتن يك مرد بنام پدر ويابرادر ، زندگى بدون مرد يعنى مرگ ونيستى هرچقدر قوى  وافكارت بلند باشد ،باز بايد زير چتر يك نرينه خودنمايى كنى ، پرواز به تنهايى نتيجه اش سقوط است ، يك پروانه كوچك وناتوان ، بدون دنبال كردن يك شاهين اگر چه اين شاهين يك كلاغ دزد ويا يك نابكار باشد .ث
ثريا ايرانمنش .لندن.نيمه شب چهارشنبه ٢٠/٨/٢٠١٥ ميلادى .

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۴

زادروز 


امروز روز تولد من ونيكول  است ، او در كنار درباى مديترانه ، ومن در لندن هستم ،  هرسال تولدم باينجا ميايم ، گرماى طاقت فرسا وشرجى بودن هوا در كنار دريا ،بيشتر بيمارم ميسازد ، بنا بر اين اينجارا ترجيح ميدهم ،
امروز او هيجده ساله شد ومن ؟ همچنان در سى وهشت سالگى !! درجا ميزنم ، قدم از اين دايره بيرون نميگذارم ،امروز در آستانه زندگيم حاضر نيستم هيچ چيزى را قربانى كنم ،در عمرم به خوشبختى هيچگاه فكر نكرده ام چون بدون أن هم ميتوانستم به زندگى ادامه دهم ،اما امروز سخت به أن محتاجم  هم براى خودم هم پسرم وهم فرزندان ونوه هايم ، كجا ميتوانم أنرا پيدا كنم ؟ .
در چنين روزى بود كه تقدير كار خودرا كرد ومرا به دنيا فرستاد ، از همان زمان كودكى ميدانستم خوشبختى در كنار من وبا من نخواهد بود ، نميدانم چرا اين احساس را داشتم ، يگانه فرزند خانواده بودم وبسيار هم لوس ، اماكمتر از مدت كوتاهى دنيا بمن درسهاى بزرگى داد ولوس بودن ا به دست فراموشى سپردم .
بى آنكه خود پرست وخود خواه باشم لبريز از غرور بودم غرورى أكنده از بى تفاوتى به دنيا ، نميدانم چرا احساس برترى داشتم ؟ وطبيعت درسهايى زياد بمن داد تا فراموش كنم برتر از ديگرانم ، در فصلهاى شيرين زندگيم ندانستم زندگى چيست ، به فراوانى اشك ميريختم 
 آه خداى من چه زندگى ملالت بارى ،  وهنگامى كه  ظاهرابه خوشبختى رسيدم 
 روزها وشبها خواب ألوده از اين ميهمانى به أن ميهمانى ونزديك صبح بين بيدارى وخواب روى تختخواب بى حس دراز ميكشيدم .
امروز اندوهم بى ناله وبى شكوه ، در بك بى تفاوتى ادامه دارد ، رنگ اندوه هيچگاه از چشمانم بيرون نرفت ،سايه غم هميشه روى زيبايى أنهارا پوشانده بود .
امروز احتياجى ندارم كه كسى أغوش برويم باز كند ،اين منم كه همهرا در إغوش ميكشم ،ومهربانى كه هيچگاه نصيبم نشد به ديگران بلا عوض هديه ميكنم .
اشتباهات زيادى مرتكب شدم ،در انتخاب همسر عجله كردم وخوشحالم كه امروز بدون وجود آنها ميتوانم عرض وطول تختخوابم را به زير پا بكشم ، به راحتى ميتوانم سفر كنم ، وميتوانم أزادانه نفس بكشم ، حتى اگر لازم باشد فريادم را تا انتهاى عرش بفرستم .
براى اين أزادى بهاى زياد پرداختم اما پشيمان نيستم ، پايان

ثريا ايرانمنش / لندن / ١٧ أگوست ٢٠١٥ ميلادى / ٢٦ امردادماه ١٣٩٤ شمسى .

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

از : نوشته هاى ديروز 

أنچه كه گم شد !
سر زمينى آباد  بود سبز وخرم ، مردمى أرام وتحصيل كرده وسر به زير ، ناگهان طوفانى در گرفت ، عده ايرا با خود برد ، عده اى را برزمين  زد وكشت وباقيمانده با چهرهاى خاك گرفته گويى تازه از گور  بيرون أمده وروز رستاخيز شده بايد در برابر عدل الهى بايستند ، مات ومهبوت .
در اوائل  مردم آن سر زمين احساس نميكردند كه چه مصيبت بزرگى بر سرشان فرود أمده است ، عده اى كم وبيش احساس ميكردند كه چيزهايى از ميان آن مردم گم شده اما آنها نميدانستند چيست ، چيزهايى مجهول ونا معلوم كلماتى پيدا نميكردند تا جايگزين آنچه را كه كم كرده اند بكذارند ، كلمات عجيب وغريب ونا نفهومى وارد زبان روزانه آنها شد ، دلدادگان  كمتر به دنبال عشق  واقعى بودند وخانواده ها كمتر به شيرينى عشق خانوادگى ميپرداختند ، هرچه هم فكر ميكردند كه چه چيزى گم شده است بيادشان نميأمد ، ساز ها  خاموش شدند ، نواهها كمتر شدند و گلدسته ها  هرروز بر تعداشان اضافه ميشد  ومردم در غم إنچه كه از دست داده ونميدانستند چيست به كنج خلوتها پناه بردند ، همه غمگين ،اندوهناك وميل داشتند از يكديگر سراغ گمشده رابگيرند ويا بگويند اما بيادشان نميامد .
جمله ها وكلمات أشنا بكلى گم شدند وهرروز بر رنج وعذاب آن مردم افزوده ميشد ،همه بنوعى دچار افسردگى وحزن واندوه شده بودند هر چه فكر ميكردند كه چكونه بايد دوباره آن سعادت از دست رفته را بيابند ، موفق نميشدتد شاعران فراموشى گرفتند وديگر نميدانستند . جه مصرعى. بسرايند  همه در خانه هايشان پنهانى اشعارى ميسرودند وأنرا پنهان ميداشتند ، كلماتى  مانند ، روحم ، عشق من ، زندگى من ، نيز نميتوانست جايگزين آن گفته هاى شيرين كذشته شود ، همه سعى داشتند چيزى بخوانند ويا أوايى را بشنوند اما امكانش نبود ، رفته رفته رشته هاى آشنايى از هم گسست  خانواده ها دچار ويرانى شدند  ،آن جمله هاى زيبا وآن كلمات  خوش آهنگ جايش را به جمله ها وكلمات زشت وناهنجارى داده بود كه كمتر مفهوم آن بر كسى روشن بود ونميتوانستند منظور را برسانند ، به شبهاى هاى وهوى پناه بردند ،نه !دلها سخت شده واز سنگ  نيز سنگتر بودند ،آتش محبت والفت  به سردى وبى اعتنايى  وبى وفايى تبديل شد ، أدمهاى جديدى پيدا شدند  شكوه ها زيادتر شد  وسر انجام دشمنى وكينه توزى جاى همه چيز هاى خوب را گرفت ، عده اى خانوادهايشانرا ترك كفتند  دلدادگان  از معشوقهايشان جدا شدند  سياهى أسمانرا فرا گرفت ، در عوض هر صبح وهرشام صداى انكرالصوات موذن مردم را براى عبادت به معبد فرا ميخواند ، همه بى اراده مانند رباط بسوى معبد روانه ميشدند ،خم مبشدند ،راست ميشدند بى هيچ احساسى ، افسردگى چهره هارا پوشانده بود  ودلها لبريز از غم  غمى كه نميتوانستند أنرا بيان نمايند  همه يكديگر را به عهد شكنى متهم مينمودند  اما أنچه در دلهايشان ميكذشت بر زبان جارى نميساختند بخود أرايى پرداختند مردان با مردان جفت شدند وزنان با زنان ،  ،عشق بين دو جنس مخالف مرده بود ، أرى عشق واقعى  مرده  بود وآنها نميدانستند  ونميتوانستند بدانند كه عشق بوده تا آنهارا زنده نكاه ميداشته است،  حال بجايش نفرت وكينه توزى  وخورده بينى نشسته بود ، هيچ مسرت وشادى  ديكر بر أن سر زمين سايه پهن نكرد ، مردم درهم ميلولند  وتا امروز نفهميدند كه اين (عشق) بود كه از ميان آنها رفته است ، همان گمشده وامروز اكر دوباره أنرا بيابند ، ألوده شده به سم خودخواهيها ، ث


ثريا ايرانمنش ، لندن ، ١٤/٨/٢٠١٥ ميلادى .

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴

سنگفرش خيابان 

بيخود ،خدا خدا كردم ، بيخود ترا صدا كردم ،

به اميد رويش سبزه زار  وپيوند  ديوار فرو ريخته 
باميد بر پا خاستن ، دوباره  وجهش بسوى هستى ،
باج خوارى ، وباج خواهى ، بندگان روى زمين

نه حرفى مانده بگويم ، نه چيزى مانده بدهم 
بر بزم بود ونبود ، در سنگفرش خيابانها 
مرا به بوسيدن وا ميدارى  

هر قطره بارانى كه از آسمان تو فرو ميريزد ،
زهريست بكام ما 
در زمستان  بى پايان  اميد بستن به لبخند بهاران 
ستايش  گلبرگها   
اميدى  در دل پديد نياورد 
 بيخود ترا صدا كردم 
 بيخود خدا خدا كردم 

به ريزش ابلهانه ماه 
كه ساليان دراز در سكوت  مرا  پاييد 
به سوزش خورشيد داغ ، كه سالها مرا سوزاند 
به وقاحت  انديشه هاى ناباب ، كه هر لحظه مرا لرزاند
به زمزمه برگهاى خشك پاييز ، كه بيمار گونه مرا مينگرند 
ومن باميد بهبودى أنان نشسته ام ، نه ،نه 
بيخود ترا صدا كردم 
 بيخود خدا خدا كردم

پنجشنبه ،ثريا ايرانمنش ، لندن ١٣/٨/٢٠١٥ ميلادى 

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

شوق بيهوده 

يكبار اين نوشتار را به روى اين صفحه أوردم و .....گم شد !؟ مجددا اقدام به نوشتن آن ميكنم ، خوشبختانه در دفترچه ام موجود است ،ثريا 
------
ديكر حاضر نيستم  به آن خانه دلفريب ، آن ضيافتها ، آن تلالوى دروغين كريستالها والماسها ، آن فرشهاى گرانبها ، دركنار مشتى مطرب ونوازنده. وخواننده  ودر جوار ( شيطان) بنشينم .
خانه را بخشيدم  به شيطان واطرافيانش  ، ديگر حاضر نيستم  آن نمايشات مسخره را ببينم وزندگى آنروزها ر ا تكرار كنم ، با چند كتاب زير بغل  به زير أسمان ديكرى پناه أوردم. به ميان شهرى  مه گرفته ، غمكين ، وبدون آفتاب  درخشان ،
ديكر به أن خوشبختى كه ميپنداشتم واقعى وابدى است نميانديشم  ،شتابى بخرج ندادم ، آهسته آهسته بيرون خزيدم  براى ( او) همه چيز  يكسان بود ، نه التماس كردم  ونه گريستم  ، بى تفاوت نكاهى به پشت سر انداختم  وبيرون آمدم  ميدانستم كه غرورم ، شرفم وايمانم راهنماى خوبى براى من خواهند بود ، او ميان طوفان سر گردان ايستاده بود بين صدها شكارچى ولاشخوران ، انسانى بيحركت ، بى غرور وتهى از يك شخصيت ذاتى  . 
در اين لحظات تنهايى نا كزيرم با بياد أوردن آن خاطرات  به دنبال قهرمانى بكردم ، شايد براى روزهاى طولانى  مجبور باشم باو وزندگيش بيانديشم ، در آن زمان جوانتر بودم  با إرمانهاى بيشترى  اورا دوست ميداشتم  ،قلب او چگونه بمن پاسخ داد ؟ چكونه با سردى اين عشق را پذيرفت ؟ اورا سر زنش نميكنم  بدين سان رشد كرده بود  ميدانست كه بايد ايفاگر نقشى باشد كه برايش مشگل است ، لباسى كه بر قامت او نمى نشست ، نه همسر  ونه پدر ، نه حتى يك دوست خوب .
اوه ،عزيزم ، كمى مهربان باش  كمى راستگو باش بازى را به همان كونه كه درميان ديكران انجام ميدهى ، بازى كن ، من احترامى به ثروت تو وپدرت نميكذارم  من به عشق ميانديشم  آميزش عشق واتديشه با تفكرات بازار ،   ميان پور ازى ن ين شهرستانى ، برايم دشوار بود  آخ ، دست از من بردار  تا قبل از آنكه زير دست وپاى اشتران مست لت وپار شوم . 
روزى نبض زمان ايستاد ، من شادمان وسرزنده بى هيچ خشمى در زندگى از ميان درختان صنوبر  به لجنزار خريد  وفروش وبازار خزيدم به دامن مردى أويختم  كه بجاى  خون در رگهايش الكل جارى بود .
بخاطر دارم براى اين امر چگونه دره اى عميق بين ما ايجاد شد  از هم رانده شديم  نكاهش بكونه اى قلبمرا سوراخ ميكرد موعظه مينمود ، بمن درس اقتصاد ميداد  به راستى ايفاگر نقشى نجيبانه بود !!!.
پس از مدتى زمان بركشت  ورق ديگرى جلويم افتاد ، مدتها زير نام او گم بودم  تا اينكه كم كم خودرا يافتم  ، حال در اين بيشه زار ، بين دو سرزمين غريبه  در اين گمانم  كه أيا به راستى او مرا ميخواست ؟ يا تنها ميل داشت مانند يك قمار باز قهار برنده من باشد ؟! .
پس چرا آنهمه بجستجوى من آمد ؟  او پايبند هيچ رسم وأييى نبود  رسم وأيينى كه خانواده اش بدعت كذارده بودند. يك أش شله قلمكار ، يك حليم پر روغن  مدرنيزه  همران با سنتهاى قديمى واحترام به ميراث پدرى وأنچه برايشان به ارث گذاشته بودند .
همين ،نه بيشتر ،  شايد من از اينكه نميتوانستم نقشى مطابق خواسته أنها بازى كنم مورد اهانت قرار ميكرفتم ؟ و ...و...و .
او انكشت نماى اجتماع ميشد اگر ثروت باد أورده اش روى أن عوارض را نميپوشاند  . 
آه ...دست از سرم بردار  ، بكذار بروم  در من اراده اى قوى بود كه پنهانش داشته بودم ،  دردهايم لابلاى نامه براى  دوستان ويا دفتر خاطراتم پنهان بودند . 
أن روياى كودكانه ، أن سالهاى لبريز از عشق  ظاهرا تبديل به يكنوع دلسوزى شده بودند  
او پيش پاى من زانو زد ، پر تنها شده بود  اما من ديكر رحم ر ا نميشناختم وبخششى در كار نبود .پايان

ثريا ايرانمنش ، لندن ، ١٢/٨/٢٠١٥ ميلادى 



دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۴

تنهايى 

براى من ، بهترين دوران ، دورى گزيدن  از ديگر ان و به تنهايى پنهاه بردن است ، در اين هنكام است كه پاى به مرز نا محدود ها ميكذارم  به أسمانها وفضاى لايتناهى سفر ميكنم  أزارى از اديان نمبينم  خلوت من ايمان منست .
هر شكوه اى كه از دنيا ومردمانش داشته باشم  به روى دفترم ميريزم  بخاطر أزادى  ونشا ط ديكران  گاهى از خود كذشتگى نشان ميدهم .
چه كسى ، در چه زمانى. وچگونه ودر كجاى اين دنياى پهناور  همه را جمع أورى كرده وبه دست ( باد) ميسپارد ؟ 
روح من در ميان  اطاق كوچكم به برواز در ميايد  تا بى نهايت ها سفر نيكند همچنان يك پرنده  أزاد ، مانند عقابى تيز بال به قله قاف ميروم  بى تكلف مينوسم  ساده نويسى  بى هيچ پيرايه اى .
از جاه طلبى ها بيزارم  وآنچه ديكران نامشرا افتخار كذاشته اند  از نظر من  يك شكست  وخوارى است ، به قيمت كرانى اين افتخار را به دست مياورند ، 
با زبان شعر أشنا هستم  با اوسفر ميكنم ، شمشير ويا اسلحه من قلم من است كه حتما در راه جنگ وكشتار وبيراهه رفتن أن را بكار نميبرم ،بلكه براى أزادى روح بشر از آن استفاده ميكنم ،غريو شيپور جنگ من ، سكوت من است 
امروز حماران پير  خداوندگاران شده اند  وجاى شبان  به همراه بره هايش خاليست ، معلمى ديگر جانفشانى نميكند ، شاكردى نيست  پرندگان  درقفس هاى تنك بسوى كشتارگاهها ميروند  ، قطره بارانى نيست ، چشمه هاى شعور بشريت خشك شده اند  وأبشارهاى لبريز از عشق واحساس وملاطفت ومهربانى ، سر كردانند 
واما ، أبشخور تو از كجاست ؟  توكه از هيچ تبارى نيستى ! تنها تصوير خودرا در أيينه هاى مصنوعى ميبينى ، 

دوشنبه ١٠/٨/٢٠١٥ ميلادى ، ثريا ايرانمنش ،لندن 

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۴

 خواب دوشين 


اجزاى پياله اى كه درهم پيوست 
شكسن آن روا نميدارد مست 
چندين سر و پاى  نازنين سرودست
بر مهر كه پيوست  وبه كين كه بشكست           "خيام نيشابورى"


شب كذشته ( او) را ،آن يار ديرين را بخواب ديدم ، همانند كذشته خوش لباس  با بوى شيرين ادوكلن هاى گرانقيمت ،همه در ميان خانواده او نشسته بوديم ،او داشت به سفر دورى ميرفت ، اورا در أغوش گرفتم وگريستم ،نه ، مرو ، نه ، مرو ، اما او ميبايست كه ميرفت .
روى ميز ناهار خورى كه همه گرد آن جمع بودند درون ظرفى جلوى من يك مارمولك سياه پخته بود ،كه حالمرا بهم زد "نقش امروز ى اوست " !
او أخرين باز مانده از قديمترين ياران كذشته است وميدانم كه به زودى خواهد مرد ،اين روزها در ميان مرگ وزندگى دارد با اجل دست وپنجه نرم ميكند ،
در أن دوران كودكى من ، او انسانى بود سلامت سپس تبديل شد به يك موجود ناشناخته  وزمانيكه شخصى وارد گود سياسيون بشود جنايتهاى او، تبديل به درايت وهوشمندى ميشوند ! دستهاى او بخون ألوده شدند  در يك عمل شرافتمندانه! ، وزمان جنگ عراق وايران فرار كرد ، سپس دوباره باز گشت. بدون زن ، بدون مى ، بدون كيف ، با يك تسبيح بزرگ فيروزه اى ، وارد جامعه نوبن شد  در نظرم مبتذل جلوه كرد  همانند يك رقاصه بى ارزش كه هر لحظه لباسى تازه ميپوشد براى ارائه رقصى نو ،  در چهره او همه چيز تغيير كرده بود  صورت كرد وگوشتالوى او با سبيل مشكى براق وخال بالاى لب و لبان قلوه اى  ،تبديل به يك نوجوان  با گونه هاى برجسته  شد  ميان (دوجنس ) مورد قبول هركس كه ميخواست ، بيشتر بسوى جوانان ميرفت تا نوجوان بماند  او ديگر بيكناه نبود  لبريز از گناه وانباشته از ريا ودروغ ، مرموز ، ساكت ، بى حرف .
در او شورى سر كش موج ميزد تا خود را بيشتر به نمايش بكذارد  حفيقت دراو بكلى مرده بود  ومنطق را نميشناخت  حيوانى بود كه در لباس آدم ها راه ميرفت ، او بازيگرى را خوب ميدانست  اما شب گذشته در روياى من مردى بود خسته از تجارب گذشته و.. . 
سر من روى شانه هاى او بو وسخت ميگريستيم هم او وهم من  ، امروز در لابلاى اخبار به دنبال خبرى ميگشتم  .

يكشنبه  ٩/٨/٢٠١٥. ميلادى ،لندن 

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

نامى شدم 

نه ، نام  ونه نشان ، بر سنگ كورى ، كه ناتمام در بيابانى دور زير علفزارها پنهان است ، يك نام نا آشنا ، غريب ،سنگى سپيد أنرا ميبوشاند ، يك نام نا پيدا. 
فردا  از جاى بر ميخيزم ، دوباره متولد ميشوم در يك سبزينه ، يا يك برگ  يا يك درخت نازك در بيداد زمان ، فريادى از كوه بلند است ، دانى چه كرد با تو تقدير؟ ، 
 كسى جز خود من با من أشنا نيست ،  دوباره متولد شده ام در يك بركه ، روى يك برگ ، در كنار نيزارهاى خشك شده باقيمانده از يك غروب جهان ، 

در أن زمان ، در أن جهان ، دردا كسى نيافت از من خبرى  وهر گز نجست از من نامى ،  به دنبال بهشت گمشده  در بستر گلبوى  مادر  در يك سكوت   محو هستى  شدم وغرق در رويا .
باغ فرو ريخت ى سبزه ها پژ مردند ، به أهستگى خزيدم در بسترى بيگانه  ، نه ديروز ى ، نه امروزى ونه فردايى ، دنيايى كه هر كه را زور است با او هماهنگ وهركه را تنهاست با اودشمن ،  دنيارا به ميان دستهاى كوچكم گرفتم  به تمايشايش نشستم  گروه  لاشه خوران  وكام گيران   كه خون يكديگر ميريختند ، سر ببالين تنهايى گذاردم  ، بهترين أغوشها بود كه به رويم باز شد ، " تنهايى " 
ديگر أسمانى نبود  تا هر شب بر أن اختر نورانى بوسه بفرستم ، لبانم را بهم فشردم تا ديگر جايگاه  بوسه نامردان نباشد ، اشكهارا فرو بردم تا بر گونه هايم جارى نشوند  وخود در بيدردى خزيدم ، بيدردى ،
نكاهم بى تفاوت بر همه شكلكهاى مصنوعى و دنياى مصنوعى و پوشاك مصنوعى وخنده ها وگريه هاى دروغين  ، عشق هاى دروغين وخارج از مرز و انتهاى يك داستان ، لبخند هاى زهر أگين . 
چه كسى نميخراهد من باشد ؟. براى آنكه من شوى ويا مانند من ، راهى بس طولانى در پيش دارى قدرتى مافوق يك انسان معمولى ،  خارج از مرزها، مانند من شدن أسان نيست ، من يك ستاره ام كه روى خاك نيز ميدرخشم  وپيكرم مانند ساقه هاى  گندم رشد ميكند ، أفتاب را ميمكد ، من صليب سرنوشتم را خود  در دست دارم ، نه تقدير ، تقدير بازيش تمام شد ، حال اين منم كه دوباره تولد يافته ام .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، أگوست ٢٠١٥ ميلادى

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۴

دشت خالى 

أن ديوار بلندى كه مراز تو جدا  ميكرد 
خاطر أزرده ام بر آن نقش بسته است 
غروب أرامى گذشت ، سيگارى روشن شد 
نشستم به تماشاى مرغان  خوشخوان

چه خوب أواز ميخوانند ، وچه خوب غروب را غرق شادى ميكنند
ديوارى كه مرا از تو جدا ساخت 
به رنگ زرد أجرى ، به رنگ چهره است ميباشد 

هر صبح كه چشم ميكشايم  ،
منم وسايه آن ديوار بلند 
منم آن پرنده خوش خوان 
نه اندوهى به دل دارم ،نه غمى 

بفكر قفس مرغان  هستم كه اسيرند 
وتو در پى شكار كدام يك هستى 

كوهها دشتها ، درختان ، برگهاى تازه وسر سبز 
با من همصدا شدند  
دشتهاى بيكران وسر سبز ،
دستهايى كه پراز ستاره عشق 
از اسمان بسوى من دراز ميشوند 
دستهايى روشن ،از عمق كهكشان 

وتو در اميال بيمارگونه ات اسيرى 
اسير 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، چهار شنبه  أگوست ٢٠١٥ ميلادى 

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

ابر بى باران 

ابر تيره بر أسمان كرفته وسياه ، شهر را پوشانده ، أسمان أرام است ،زمين ،نيز ساكت در حسرت قطره أبى ،دشتها ديگر سبزه زار نيستند بلكهـ دشتهايى از ساقه هاى  علف خشك شده ،  در هيچ كجا ديگر بانك پاى أشنايى بگوش نميرسد ، وديگر نسيم پيامى از دور دستها نمياورد ، نسيم نيز  غريبه شده  ورويش به أسمان ابرى است .
ديكر از أن شكوه ديرينه خبرى نيست ،   چشم ديكر زيبايى را نميبند ، زيبايى سالهاست كه مرده ، حيواناتى سيه چهره با موههاى انبوه بر چانه لباسهاى چركين وبو گرفته همه جا را گرفته و چيز را كم كم از خاطر خواهند  برد ، به دنبال كدام ابر أبستن نشسته اى  تا باران لطيف بهارى را بر پيكرت بريزد ؟
خسته ام ، از تماشاى دنياى شما ، خسته ام ، چشمانم زيباييهارا طلب ميكند ، در اطاق تنهاييم كه به وسعت يك أرامگاه بزرگ است  براى تشنه گان وكرسنه گان وبرهنگان  اشك ميريزم ، 
أسمان زندگيم همچنان ابريست ونشان هيچ بارندگى در آن هويدا نيست .
انسانهاى فراموشكار ، انسانهاىى كه حماقتشان را مانند تاجى بر فرق سر نشانده اند ، من در انتظار چهره براق پيروزى نشسته ام ، كدام پيروزى ؟  وبه چه قيمتى ؟ 
هنوز بفكر روزى هستم تا ترا دوباره بيابم ، اى زندگى ،
ايكه بر صليب راستيى خويش إويخته شده اى ، أيا صداى اين خسته را ميشنوى ؟ هنوز در آ غوش طوفانم وفراموش كردم  كه گل مريم چه بويى دارد ! زمزمه هوسها دردلم گم وخاموش شده اند ،  مرا همچو كودكى بر زانوانت بنشان  وبكذار گيسوى إلوده بخون ترا بو بكشم ،  من از ايمان ناخواسته بيزارم ، طالب انسانم ، در فصل مهربانيها گم شده ام ، وتنهايم 
ثريا ايرانمنش ،لندن ٤/٨/٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۴

چه بايد كفت ؟

چه بايد گفت واز كجا بايد كفت ؟ از عشقهاى دروغين وهوسهاى كثيف ؟ از غرش طوفانهاى اديان ؟  از ظلمت شبهاى تار وزمستانى كه هيچگاه پايان نميگيرد ؟ 
أه اى دلدار ديرين ، كه امروز مارا به پشيزى نميگيرند ،  آن عابران ولكرد وتازه از ديوار  وسقف بيرون جهيده اند ،  كجا بايد رفت ، كه تا انتهاى دشت خاليست ،  ديگر كسى سرود أشنايى را نميخواند ،
امروز ديگر پايبند هيچ گلى  نيستم ، گلدان روى ميز خاليست ، كل من گل أفتاب گردان است كه سر بسوى نور دارد ،
اى دلدار ديرين ، من محتوى اين دشت سر گردان را بتو ميبخشم كه در كسوت موميايى بشكل ديگرانى ، دنياى من كم شد  امروز  بجاى گلهاى لاله ، تير ميرويد   واز بوته هاى سرخ  گل زنبق  زنجير ميبافند ،  زمين مرا ميطلبد ، هر روز سجده گاهم  زمين است  زمين أبشخور كلهاى نفرين شده است  ومن ابرى ملامت بار كه بر روى أن گام بر ميدارم ، 
سنگفرشهاى  خيابان ناهمو ارند ، نكاه من مستقيم ، من به آن تكه خاكى ميانديشم كه مرا پرورد ، امروز أن خاك ألوده به سم است  آن أفتابى را دوست داشتم كه مرا گرم  ميساخت امروز خورشيد جانكذاز وسوزان است ،  روزى به عشق ايمانى ديگر  داشتم ، امروز ميبينم كه همه بى ايمان شده اند  ،تنها كوههاى سر بفلك كشيده كه جابجاييشان مشگل است بمن يادأورى ميكنند كه ، زنده ام .
روزى در دشت پر وسعت پندارت چه نغمه ها خواندم ، امروز رو به تاريكيها نشسته و به آواى شوم مرغان غريب گوش فرا ميدهم كه هر صبح برايم قصه تازه اى دارند ، گويى آنها از پيش سرنوشت مرا برايم باز گو ميكنند ،
ديكر نميتوانم در جاده هاى سر سبز و گندمزارها راه بروم ، از هر سو تيرى نشانه ميگيرد پاهاى ويران مرا ،
آه بايد جاده را هموار كرد ، باديده ديگرى  ، پر ويزان شدم  بايد به دنبال آهوان وحشى بدوم ، بايد بر خيزم ، هنوز زمان باقيست ، هنوز نفس در سينه وعشق در دل وچشمانم به دنبال كسي است كه اورا روزى در فرا سوى بيابانى گم كردم.

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٢/٨٢٠١٥ ميلادى  


شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴

دردا پيوندها أرامش تبانى خود را گم كرده اند 
اوند ها ، در ذهن بى طراوتشان 
در انتظار جارى سبزينه ها مانده اند