چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

تعطیلات

برای یکماه مرخصی !!!! وتعطیلات  وبامید دیدار آینده. با سپاس

ثریا / اسپانیا

---------------------------------------------------------

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

رویا

شب گذشته اورا درخواب دیدم ، هنوز زنده بود وهنوز من عاشق اوبودم ،

به درستی باور نداشتم که او مرده باهم درکوچه پس کوچه ها راه میرفتیم ومن میگریستم

از یک کوچه تنگ خاکی عبور کردیم چشم انداز کوچه با آن دیوارهای بلند کچی شبیه برج های یک قلعه به نظر میرسیدندکوچه ها همه ناشناس بودند

تنها او آشنا بود ، او هم داشت میرفت ، خیلی غریبانه بمن مینگریست چیزی در دستهایم گذاشت ، نمیدانم  چه چیزی بود آنهارا نمی دیدم ، تنها باین فکر بودم که او هم داشت میرفت .

پرسیدم خانه ات را چکار کردی ؟ آنرا فروختی؟ گفت ، نه ! میخواهم آنراتبدیل به یک مسجد کنم !

گفتم مسجد؟ توکه ایمانی نداشتی ، خندید وگفت درحال حاضر پول درآنجا پیدا میشود .

کله ام کجا داشت میرفت ، این را نمیدانم ، میدانستم درشبهای مهتابی ودر فصل های بخصوص گاهی سر آدم روی تنه اش سنگینی میکند 

شب گذشته نه مهتاب بود ونه فصل بخصوصی!!

گریه کنان از او دورشدم واو بخانه اش رفت نمیدانم چه چیزی دردستم بود ؟ با یک تاکسی بخانه برگشتم مادرم داشت تخم مرغ با گوجه نیمرو میکرد. برایم عجیب بود مادر از تخم مرغ نفرت داشت

من هنوز گریه میکردم اما او رفته بود تا خانه اش را تبدیل به مسجد کند،

هنوز ما درهمان سال وزمانه بودیم وهنوز هیچکدام از یکدیگر جدا نشده بودیم ، وآخرین بار که اورا دیدم به بدرقه ام در فرودگاه آمد بی آنکه دیده شود ، تنها من اورا میدیدم .

در آن زمان در  این گمان بودم که بازهم برخواهم گشت وباز اورا خواهم دید هنوز ما درشهربزرگ بودیم وسر وسامانی داشتیم ودر اطراف ما آدمها ی واقعی دیده میشدند بیا وبرویی داشتیم.

اوایل پاییز بود که من آن شهر بزرگ را ترک کردم ودر اسفند ماه بودکه شنیدم او درحالیکه گیلاس شرابی دردست داشت آسوده بخواب ابدی رفت .

صبح زود بود که بیدار شدم از خود پرسیدم چند سال است که رفته وچند ساله بود ؟ بیاد سفیدی برف روی دامنه های کوه البرز بودم وآن آفتاب زرد زمستانی که گاهی زیر ابر ها پنهان میشد.

بیاد آن دشت شقایق بودم که دیوانه وار روی آن گلهای سرخ میغلطیدم واو از این دیوانگی من خنده سر میداد .

مادر هنوز کنار اجاق داشت تخم مرغ با گوجه می پخت وبوی آن همه خانه را فرا گرفته بود ، گیج بودم ، خواب بودم ؟ بسرعت بلند شدم تاریکی همه جارا فرا گرفته بود ، هنوز نیمه شب بود .

روی بالکن خانه آمدم ، خبری از شهر  بزرگ نبود ، خبری از او نبود وهیچ خبری از مادر نبود ، خانه خالی ، اجاق خاموش ومن تنها روی بالکن  یک شهر  غریب ،  داشتم نفس تازه میکردم.

ثریا / اسپانیا/سه شنبه

 

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

لطیفه ای نهانی

شاهد آن نیست که مویی ومیانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد        "  محمدخواجه حافظ شیرازی"

آنهاییکه به حکم اجبار یا اختیار در غر بت بسر میبرند اگر سرمایه مالی نداشته باشند ، رو بسوی شعر وشاعری ونویسندگی میاورند !

عده ای ازآنها به خیال خود اشعار حماسه ی ویا اشعاری میسرایند که کمی بود میدهد واین بو تنها تا انتهای کوچه آنها میرود وبر میگردد.

عده ای کتب ودیوان های خودرا یا بخرج جیب خویش ویا بخرج دیگران  واز ما بهتران به چا پ رساندند که درکتابخانه ها آرمیدند گاهی که لازم میشود دستی از لابلای آنها بیرون میاید ودوباره آنها درهمان گوشه زیر قشری از خاک بخواب میروند.

شاعر ونویسنده ای که از سر زمین خود به سر زمین دیگری کوچ میکند چیزی برای بیان ندارد اشعار او همه دروصف ( خاطره ) ها و یا بارگاه ، یا خانقاه ، یا نیستی وفنا ونابودی یا حلوا حلوا کردن رفقای سابق حزبی ودر نهایت یک لطیفه نهانی بصورت طنز ارائه میشود.

شاعر ونویسنده غریب درغربت تنها میتواند آنچه را که دراطرافش میگذرد به زبان بیاورد چون بهار وتابستان وپاییز وزمستانش یکسان است .

شاعر ونویسنده غر بت نشین قالبی برای گفته های خود ندارد وآنهایی هم که درسر زمین خود نشسته اند ومیخواهند چیزی بنویسند یا بسرایند یا بیان کنند باید در قالبی پنهانی باشد چرا که دیوار موش دارد موش هم گوش وسپس چوب وچماق وسر  نیزه ودست آخر زندان وشلاق و.... اعدام

اشعار ونوشته هایی که درغربت سروده ونوشته وچاپ میشوند تنها میتوان به آنها لقب " ننه من غریبم " را داد .

تنها شعر خوبی را که درغربت خواندم وبجان وروحش آفرین گقتم شاعر بزرگ نادر نادر پور بود که خیلی زود از میان ما پر کشید وهوشنگ ابتهاج سایه که از آفتاب به سایه پناه بردودر خلوت خود تنها نشست .

امروز بیشتر شعر ا به دنبال اشعار انقلابی ، جنگی ، ویا مداحی میروند عده ای هم خاموش در گوشه ای بال خودرا روی سر کشیده وسر درگریبان دارند ، شاعری ونویسندگی نان وآبی ندارد چرا که نه ( بارگاه خراسانی) را دارند ونه ( جایگاه گوتیه ) درعوض " حکمت عرفانی  را همه جا میتوان یافت همه عرفان سرا شده اند ویا مورخ !!وتاریخ نگار ویا نویسنده گان سیاسی که گویی از نطفه سیاست باز بوده اند ولقب پر ابهت استاد را یدک میکشند !!!!

دیگر شعری که در میان ابیات خود ( آنی) داشته باشد وجود ندارد وبر دل نمی نشیند ، کتب امروز همه لبریز از خاطرات راست ودروغ  وهمه در  خانه های اعیانی وشوکت وبرکت بزرگ شده اند وامروز دست بی مروت روزگار آنهار ا به ورطه بیچارگی انداخته است که همان " ننه من غریبم " را باید به آنها اطلاق کرد .

ثریا/ اسپانیا /  .......که نه شاعر است ونی نویسنده بلکه مرثیه گوی دل دیوانه خود است .

دوشنبه 28

 

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

انزوا

تو ای بی بها شاخک شمعدانی / که برفرق ملتی جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو / که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

--------------------------/

پرسید ، چرا اینهمه انزوا وگوشه گیری؟ چرا درمیان جمع نیستی؟

گفتم " در این زمانه وهر زمانی که آشوبهای خودرا داشته است

من درانزوای خاص خود جای گرفتم ، حتی حوادث روزانه هم درمن

پرسشی ایجاد نمیکنند  .

من هوارا با سر انگشتان کوچکم احساس میکنم واز سکوت همیشگی

خود هیچگاه سیر نمیشوم وهراسی هم از تنهایی ندارم .

نه ، دیگر برایم ترانه سرایی مکنید ، بیهوده است من خودمطلقم

وبا او یکی شده ام ، حتی عشق هم یک حرف بیهوده است .

امروز با ایجاد این محراب مذاهب که همیشگی وجاودانی میباشند

وهریک عابد ومعبود دیگری است من درحاشیه راه میروم وسیرمیکنم

برای من جلوه های آنها یکسان است .

میلی ندارم که روی پرده های هزار رنگ نقش آفرین شده ویا نقاش

زندگیم باشم .

میلی ندارم درشهر  تماشا وهفتاد دوملت افسانه مرغان قصه گو شوم

میلی به تماشای این محافل ندارم به همین دلیل می گریزم واز پس

پرده های رنگین جادویی به تماشا می نشینم

درغوغای شما لب از سخت فرو می بندم با آنکه میدانم که قصه شب

شما میباشم

من افسانه ساز اندوه خویشم ، همان ناله وفریادی که درگلوی روزگار

مانده است ، من همان فریادم ، بگذار نقش ترا بکشم ، نقشی با هزار

رنگ وصدها نقاب .

                           ثریا. اسپانیا . یکشنبه 27

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

بهار بی نام

گل است وسبزه وآوای پرندگان

در آفتاب گرمی برایم شادی آفرین

برامواج دریا نسیم میوزید

در میان راه کاجی پرشاخ وسهمگین

  بیادگاری هزار سال پیش از این

بر آن درخت کهن دستی ساییدم ونامم را باو گفتم

.........

بیاد باغ بزرگ خانه ، صد سال پیش از این

همه بودند با مهربانی دلهایشان

یک روز آمدند درسایه درخت بید

نشستند وگل گفتند

گل بود وسبزه بود ودرخت بید کهنسال

نسیم میوزید برآن خاک پر غرور کویر

وبر میگشت می نشست بر چهره مات آنها

میگشت قوی سفید بر برکه پر آب آبی

خورشید میپاشید گرد زرین خودرا بر دامنها

--امروز پرنده آواز میخواند صدای او بیگانه

درخت کهنسال بید با نسیم باد میلرزد

او مرا نمیشناسد

آخ که دشت چه رنگ زیبایی دارد  دهان گشوده برای بردن ما

، با انگشتانم روی زمین خاکی نوشتم

بنگر چگونه رفته زمین  زیر خاک کدورتها

بنگر چگونه آمده زشتی ورفته زیباییها

هر گز این مهر تابدار  نرود بسوی باختر

هرگز این تیره  روزی دور دست روزگار

نیاید به سر

صد سال پیش یک روز همه آمدند ونشستند ورفتند

ما ماندیم وخاطره ها

ثریا / اسپانیا / شنبه

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

درخت کهنسال خانه

خاررا چو جان بکاهد ، گل عذر آن بخواهد

سهلست تلخی می درجنب ذوق مستی           » حافظ شیرازی«

کودکان موجودات یک پارچه ای هستند که هنوز هیچ یک از تضادهارا نمی شناسند  وهنگامیکه به سن بالا ورشد عقلی رسیدند اگر خوب تربیت نشده باشند مانند تریاق وسم بر جامعه  مینشینند.

در تمام کتب از آغاز آفرینیش سخن رفته وهمه جا میخوانیم که هوا باعث گناه شد وسیب یا گندم را خورد وآدم را نیز باین گناه آلوده ساخت .

آنچه مسلم است آنها تنها دانه معرفت ر ا خوردند ، نه سیب کرم خورده را ، اما گویا آن دانه در ذهن وپیکر آنها جای نگرفت وهمان کرم سیب به جانشان افتاد.

اینجا من به حکم سرنوشت با غربت خویش خو گرفته ام ودر باغ بهشت شعر شعرا وآثار نویسندگان وزندگی بزرگان راه میروم وسفر میکنم بی آنکه به هیچ موجودی احتیاج داشته ویا وابسته باشم خیلی زود یاد گرفتم که چگونه میتوان پشه وزنبورهای گزنده را ازخود دور کرد.

بلی ، غربت جایی است که اگر در بزرگترین وپر رفت وآمد ترین خیابانها خانه داشته باشی وهمه پنجره های آنرا به روی چهار جهت اصلی باز کنی هیچ یک از آوازاها وگفته ها بگوش تو آشنا نیست اما اگر دریک پس کوچه تاریک وتنک در سر زمین اجدادیت اطاقی داشت باشی همه آوازها بگوشت دلنشین وآشناست .

امروز اکثر مردم از سر زمین های خود کوچ کرده اند وبه سوی کشورهای اروپایی وامریکایی ولاتین هجوم برده اند ، اما هنوز کسی نتوانسته است جای خودرا پیدا کند ره گم کردگانی میباشند که نه میتوانند آن کبک آرام ومتین وزیبا باشند ونه آن کلاغ سیاه دزد!

نالم ز دل چو نای ، من اندر حصار نای

پستی گرفت همت من زین بلند جای

امروز این مسافر خسته مینالد از هر چه اشناست نه از بیگانه !

هرگز من آن نیستم که تو میبینی / تصویر من نشانه تقدیریک انسان بیگناه است .

اگر دوباره به دنیا آمدم وپروردگار مرا آفرید بطور قطع ویقین داخل انسانها نخواهم شد بلکه بصورت درختی خواهم بود دردامن کوهستانها.

                             ثریا / اسپانیا/جمعه 25 می 2012

 

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

یک لیوان شراب

نیمه شب فرا رسید  ، ودرد هامرا میبرد بسوی یک خلسه نامعلوم

من افسوس میخورم  که چرا آن آفتاب روشنی را که در ذهن پربارم دارم ، تقدیم تاریکی نمودم

رفتم  دیدم ، ودریغا که صبح تنهایی خودرا شکستم

شاید از مزار  جوانی خویش دیدار میکردم ، بی آنکه بدانم کسی

درجوانی من شریک بوده است

این کوته بینان ، چگونه  گفته هایت را تهی از خویش با واژه دیگری

تفسیر میکنند ؟

اینک در توهمی   راه میروم که تفاهم را آلوده میسازد

آفتاب بود ، روشنایی بود ونور بود ومن درکنار گیلاس شرابی

به گذشته های دور سفر میکردم

درکنارم پچ پچ ووعده های نهانی بود

دیو وحشت دوباره بسویم آمد

بهمراه دسته پرندگان نورسیده از راه

که مرا به ورطه خالی ازعشق

کشاند

من بودم وسکوت یک روز گرم ویک گیلاس شراب

به این زن غنگین وملول رانده از درگاه  پر ابهت »بیزنس«

که در درونش آوازهای گرمی دارد وزبانش بسته است

چگونه مینگرند ، اینها ، همان ها هستند

باخود میگویم »

درکام این نهنگ ها جای ایمنی نیست

برگرد ، برگرد وبه پشت چادر آویخته از سقف  به آسمان

آبی ودریای آرام بنگر 

وبه گلهای باغچه ات بگو که :

پرندگان خانه نیز روزی ترا  تنها خواهند گذاشت

وبه دور دستها پرواز خواهند نمود ، بامونس خویش بساز

یا تنهایی وعشق به آن .

                                 ثریا/اسپانیا/ سه شنبه/22

گذری به شهر مرده دیروز!؟

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

در بند کوسه ها

امروز زمین ، آسمان وهوای لطیف وباد مهربانی

محبت خودرا از ما و نسل دیروز گرفته است

زمانی فرار رسیذ که باید حصاررا تنگ تر میکردیم

امروز مانند یک دیوار بلند بر پای ایستاده ام

وهنوز بهترین ترانه های پاکی را درقالب مهربانی میخوانم

این لحظه ها ملال آور درکنار بردگان چراگاهها

فرا میخواند مرا ، به جاده یک بیداری

این کهنسال رنج کشیده سالها » من»

آیا کسی به نام میخواند مرا ویا به بیداری ؟

یا فرمان ویرانی من است

دیوار مهربانیهارا موریانه جوید

ودیوار اعتماد من ویران شده

حال به که گویم ، برخیز همسفر تا راهی شویم

ای دوست ، اگر صدای مرا میشنوی

در دشت خاطره های خوب ، اسب هارا رها کن

تا با یکدیگر بسوی دنیای مهربانی بشتابیم

جانم از هجوم دردها وسکوت ، فرسود

در انتظار نوازش تو نشسته ام ، ای یادگار هستی دیروز من

پیوند های این روزها نا پاکند و گرد پلیدی روی آنها نشسته

آیا تو برخواهی گشت ، تا دوباره آب تازه را

از نهر عریان بنوشیم وعلف های هرزه را به کناری بزنیم

ودرمیان دشت سر سبز وبوته های لاله عباسی

به رقص برخیزیم؟

آیا تو باز خواهی گشت ، مهربان من

خسته ام ، خسته ام ، خسته ،

از هجوم کوسه های خوش خوراک

                                          ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه 22

 

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

هرچه هست و آنچه نیست

با سد ی از سکوت . رساترین صدارا ، بنیاد میکنم

با این سکوت سخت ، بی هیچ هراسی  ، بیداد میکنم

دیوار سینه ام اگنون ، دربرابر دیوانگان

سد شد

مانند یک چکاوک خسته روی دیواری شکسته ،

نشسته ومیخوانم

وبر این باورم که هنوز درخانه ام

آفتاب صبح دمیده است

خانه ؟ کدام خانه؟ مستاجر آواره دشت بیکسی

دراین لحظه های ملال آور

زیباترین آواز را سر خواهم دارد

در ترجیح بند یک نفس بی اضطراب

افسانه ها دارم وقصه های بی پایان

ومیپرسم !

ای تشنه کامان ، با این  سرعت درتلاش

فتح کدام قله هستید؟

ومن ،

این سوی سینه ام اما ، سیلی سهمناک

جاری است ،  بی هیچ خشمی

--------------       ثریا / اسپانیا/ جمعه

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

سرودی دیگر

دلم گرفته ، خیلی هم گرفته ، باید دست هایم را پنهان کنم وپاهایم را

به زیر بالم بکشم .

آنها روزنامه دارند ، آنها چاپ خانه دارند ، حقوق همه خوب است

واربابانشان قوی هستند

آنها تانک دارند ، توپ دارند ، بمب دارند مسلسل ونارنجک دارند

نوکرانشان دور دنیا برایشان کار میکنند ، آنها خوشبختند

حکومت لاتها واوباشان با حقوق های کلان ونوکرانی که آماده اجرای اوامرند

آنها قوی هستند وهرچه را که میل داشته باشند واژگون میسازند ، حتی

روح انسانهارا وآروزهایشان را به نابودی میکشانند

سر انجام روزی فرا خواهد رسید که آنها نیز زبون وبیچاره دست

گدایی دراز میکنند

روزی آنها خواهند فهمید که همه این کارها بیهوده است درآن زمان

چاره ای ندارند وتنها میتوانندفریاد  بکشند

من خاموشم ، خاموش وساکت ودرانتظار انهدام آن افکار پلید ، انهدام

آن آدمهای روان پریش که خودرا گم کرده اند

کسانی که از حقیقت واهمه دارند  ، بهتراست از اقدامات وحشتناک

آنها ، سخن نگویم ،

آنها بیمارانی هستند که درحال مرگند  وبه یاری انسانهای واقعی نیازمند

تردیدی ندارم که روزی همه آنها واژگون خواهند شد

اینک من در خانه تنهاییم با شاخه های پربارم با طلوع صبح

نفس میکشم بی آنکه بگذارم مرا بشکنند.

آنها خودرا شکسته اند ، چرا که خود و اندیشه هایشان را به باد سپرده

ودرانتظار وزش باد نشسته اند.

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه / پانزدهم اپریل.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱

اپریل 14

ابلیس ، در کرشمه آن جاودان مرد

میلی نهان به سوی گناه دوباره دید /زیرا که سرنوشت

مردی بجای او درخور عشقبازی نزاده بود

---------------نادر نادر پور » شادروان «

امروز دوباره به باغ خاطره ها رفتم ، امروز بیست وچهار سال از مرگ تو درنهایت تاریکی وظلمات وبدبختی میگذرد ، تو مانند یک حیوان بو گرفته در شهر غربت جان سپردی ولاشه ات هر روز جا بجا میشد .

بی آنکه شمعی برایت روشن کنم ، بی آنکه دسته گلی برمزارت بفرستم ، از طلوع صبح چون سایه  درکنارم ایستاده ای وصبح روشن مر ا به غروبی تاریک مبدل میسازی،

اندیشه های دیرین مرا رها نمیکنند، من ابلیس را درکنار خود ودربسترم دیدم

که مستانه چنان رقص تهوع آوری را به نمایش گذارد ودست وپای افشان چنان بادی درگلوی انداخت که همه استخوانهای من واجدادم درخاک به لرزه درآمدند.

در آسمان آبی وروشن من در رنگ بیرنگی ویا رنگ همرنگی ناگهان رنگهای تیره وناپاک روح مرا آلوده ساخت.

وامروز اولین کلامی که برزبانم آمد  با گریه ای که بیشتر به فریادشبیه بود ، گفتم :

خداوند حقیقت ، خداوند راستین ، روح ترا تا ابد درشعله های آتش بسوزاند وهیچگاه آن روح پلید تو آرامش نپزیرد تو دست نشانده همان ابلیس افسا نه ها بودی که شرف مرا به یغما بردی.

----------------------------------------------------------

دوشنبه / چهاردهم اپریل 2012 / ثریا (حریری) /اسپانیا

به همسر از دست رفته ام که همیشه یاد او لزره بر اندامم میاندازد.

 

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

دخول

در همه ادیان همیشه پنج اصول دیده میشود اصول دین شیعیان واصول دین مسیحیان واصولی که   درتورات آمده است .

یکی از این اصول ( دخول ) و سفرخروج میباشد که مربوط به قوم یهود ونجات آنها ازدست فرعون بزرگ است.

یک سفر دخول هم دراصول پنجگانه سرزمین شیعان برتارک تاریخ نوشته شده است که خروجی ندارد.

حوای ایرانی ! شیفته ابلیس شد که زیر درخت سیب درشهر کفار نشسته بود ورجز میخواند وحدیث نقل میکرد شاعران وقصه گویان گریه کنان بسوی او پرواز کردند تا اورا به ( بهشت ) باختر زمین بیاورند ، او بر بال سیمرغ که از قبل آماده شده بود بسوی سر زمین شیعیان پرواز کرد واز همان جا یک راست به شهر بهشتی رفت که باید آنرا در آینده آباد میساخت  او آمد وگوهر عفت وبکارت حوای ایرانی را پاره کرد گوهر عصت اوراربود  تا جاییکه این حوای فریب خورده امروز به توبه نشسته است وبه درگاه پرودگار دعا میکند تا توبه اورا قبول نماید ، اما دیگر دیر است وتوبه او مورد قبول پرودگار قرار نمیگرید.

دخول این ابلیس با شرح وبیان وحدیث وقصه توام با اشعار انقلابی وتجاوز به ناموس دختر ایرانی بر تاریک سر زمین پاک آریایی حک شد.

» آن حوای تیره بخت از بیم گناه دست توبه بسوی ایزد متعال دراز کرد / واز پیشکاه او طلب بخشش نمود ، بخشش او به قیمت رنج ابدی او تمام میشود «

ثریا/ اسپانیا/ شنبه

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۱

مسافر دیروز

  سر انجام روی آتشکده سینه ام که شعله میکشید خاکستر ریختم همان خاکستری که امروز ترا درخود فرو برد ونابود کرد.

سعی کردم گوشهایم را ببندم وچشمانم را که نه صدای سازی را از آن سیم های دردناک بشنوم ونه چهره ات راببینم.

خوشبخت نبودم ، درکنار مردمی که نمی شناختم داشتم ادای زندگی را درمیاوردم ودر آرزوی تو میسوختم.

حال امروز  پس از پنجاه وهشت سال دوباره آمده  ودرکنارم نشسته ای اما دیگر من وجود ندارم من مرده ام وتو هم آن نیستی که بودی دوچشم شیشه ای مات با رنگ زرد وگاهی پریده وصورت ولبانی که از بس دستکاری شده بودند دیگر شناختشان برایم مشگل بود.

از تو نپر سیدم کجا رفتی ، چکار کردی وبا چه زنانی همبستر شدی تنها خودت اظهار داشتی که زنی از نوع زنان ( زنبوری) حاشیه نشین اقیانوس داشتی وپس از ده سال از هم جدا شده اید گویا هنو ز هم مهر او دردلت هست شاید بی پول شدی واو ترا رها کرد وتوبه دنبال پول برگشتی .

به درستی نمیدانم که آیا تو معنای دوست داشتن را درک کر ده ای یانه ویا هوسهای زود گذر وعادت را عشق نام میدهی من هیچ حسادتی نسبت به زنانی که با تورابطه داشتند ، ندارم ودیگر امروز هم برای این حرفها دیر است شغل ووضع اجتماعی تو ایجاب میکرد که دربین زنها باشی زنانی که به راحتی خودشان را در آغوش تو می انداختند وبرای تو هیچ فرقی نمیکرد ، آنقدر از محیط اطرافت دور بودی که نمی فهمیدی زنی که باتو همبستر شده چند ساله است وآیا همسری دارد فرزندانی دارد؟ تو فقط خودت را میساختی  تا از دنیا دور شوی ودر آسمانها پرواز کنی و نمیدانم این سیر آسمانی تو ترا به کجا ها میبرد هرچه بود چشمانت مانند دوچشم مرده درحلقه میچرخید.

امروز سالها گذشته ومن هم از تو دور شده ام هم  از سر زمین وخانه اجدادیم وهم از خاطراتم ، حال روزانه زندگی میکنم ومیلی به نشخوارهیچ علف هرزه ای ندارم.

به اولین بوسه ای میاندیشم که تو درسن شانزده سالگی آهسته از من گرفتی وآخرین آنها ، درزمانیکه در شکل وشمایل یک مادر بزرگ جلوه میکردم وسالها ازتو وعشق تو دور  شده بودم.

روی کارت تولدم که بمن هدیه دادی ، نوشتی باتمام عشقم  روی آن دو گل سرخ قرمز نشسته بود ؟ دیگر  برای این شعارها دیر بود ، دیر.

آن عشق نازنین که میان من وتو بود/ دردا که چون جوانی ما پایمال گشت/ اینک من وتو ، دوتنهای بی نصیب / هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش /

آخ... هنوز عکسهای آنروزهارا دارم وهنوز آن کیف مخمل سیاه زر دوزی شده سوغاتی را نگاه داشته ام وعجب آنکه درطی این دوران طولانی هنوز نپوسیده ویک جفت گشواره درونش جای دارد  چرا آنهارا نگاه داشته ام ؟ نمیدانم  خودم هم نمیدانم ،  شاید حقیقی ترین نکته زندگیم همین عشق بود  امروزهیچ کینه وکدورتی نسبت به تو ندارم ، شاید میبایست اینطور میشد بتو گفتم من سرنوشت سازم شاید میبایست ترا میافتم وترا آباد میکردم درحالیکه خود ویران بودم ودر ویرانی تمام بسر میبردم آنچه مسلم است من بتو اعتماد کرده بودم بی آنکه بدانم اعتماد کردن به آدمی مثل تو ویا دیگران یکنوع دیوانگی است ، تعارفات ودروغها وقربان صدقه رفتن های دروغین جزیی از فرهنگ ما ایرانیان است .

نمیتوانم تصور کنم درآن روزهایی که باهم به رستوران برای شام میرفتیم ویا به سینما ، ویا در کافه نادری توت فرنگی وخامه میخوردیم  اگریک پیشگو بتو میگفت پنجاه سال دیگر تو در کنار این دختر جوان در  جنوب یک کشور اروپایی خواهی نشست ودوباره شام خواهید خورد  تو چه عکس العملی را نشان میدادی ؟  دراندیشه وفکر تو چه میگذشت ؟  حتما من ساده دل باخود می گفتم ، طبیعی است که همیشه باهم خواهیم بود ، ما متعلق به یکدیگر هستیم وخداوند سرنوشت مارا بهم گره زده است؟!!!

وپنجاه سال بعد یکدیگررا دیدیم ، تو درکنار من وبچه هایم ونوه هایم نشستی ، باز باهم شام خوردیم ، بی آنکه به یکدیگر تعلق داشته باشیم تو یک رهگذر ومسافر دیروز بودی .

                               ثریا. اسپانیا. از دفتر خاطره ها 2004

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

رفتم که رفتم

میخوانم وصدای من از ژرفنای دل

هرگز بگوش مطرب وساقی نمیرسد/ زیرا ، این دوتن

چیزی بجز نقش فریبنده نیستند / من درنگاه کسان ، نقش دیگرم

-------------------نادر پور

احساس میکنم که کم کم دارم از تو دور میشوم ، از تو ، از خاطرات کودکی ونو جوانی و...عشق.

گاهی از روزها بیاد  میاورم که ساکت وغمگین روبرویم نشسته ای ومن از روزهای گذشته با تو حرف میزنم گاهی رگ حسادت تو تیر میکشد واز اینکه نتوانستیم با یکدیگر باشیم دچار افسردگی میشوی ، گاهی ساعتها به چشمان من خیره میشدی دنبال چیزی میگردی که درجوانی آنرا گم کرده بودی حال میخواستی درعمق چشمان این زن پا به سن گذاشته آنرا بیابی.

بعضی از اوقات باهم سرگرم بازی با ورق میشدیم ومن همیشه از تو میبردم شاید دلت اینطور میخواست که من یکبار هم شده در زندگیم  برنده شوم ، سیگار زیاد میکشیدی وهمه خانه از بوی سیگار وسایر چیزها ! اشباح شده ونفس کشیدن برایم مشگل میشد با اینهمه تحمل کردم ، شبها خیلی زود ترا تنها میگذاشتم وبه اطاق خوابم میرفتم ودرب را ازدرون قفل میکردم  دیگر نمیتوانستم بتو اعتماد داشته باشم تو عوض شده بودی دیگر آن نبودی که من میشناختم منهم دیگر آن نبودم که تو دوست میداشتی .

درحال حاضر نمیدانم کجا هستی وچکار میکنی من آنچه را که داشتم بتو واگذار کردم بامید آنکه این بار بقول سیروس بمن خیانت نکنی و...خیانت کردی مانند همان روزهای جوانی ، مانند همان دوران مدرسه که دست مرا میگرفتی وبا هم به سینما میرفتم دست من درمیان دستان گرم تو عرق میکرد وخودم روی آسمانها پرواز میکردم ، هنگامیکه بخانه برمیگشتم تا مدتها نمیخواستم دستهایم را بشویم میترسیدم بوی تو را آب ببرد دورحیاط خانه را بانام تو نقاشی کرده بودم همه اطاقم از عکسهای تو پوشیده شده بود حتی دفتر مشق شبم نیز با نام تو آغاز میشد.

نمیدانم چرا از هم جدا شدیم وهریک راه خودرا گرفتیم وبسوی سرنوشت رفتیم؟

تو چندان اهل زن وفرزند وپایبند خانه وزندگی نبودی ( این موضوع را چند بار پدرت بمن یاد آوری کرده بود ) تو به دنبال چیزی میگشتی که ترا تا اوج آسمانهاببرد وآنرا یافتی و....من در انتظار یک همسر وچند بچه بودم نه بیشتر واین آرزو در آن زمان برایم امر مهمی بود ، نه پدرم قل قل میرزا بود ونه مادرم دختر فخارالملک یا السلطنه ، دوانسان سالم ، بیگناه ، وساده شهرستانی که میل داشتند همیشه پاک زندگی کنند وهیچ چیز حرامی درزندگیشان پیدا نمیشد دست کمک ویاری را بسوی همه دراز کرده بودند.درحالیکه هیچ دستی به کمک آنها نیامد ، آن زمان تازه پدررا ازدست داده بودم وترا یافتم همه عشق دنیارا بتو دادم ، تنها شانزده سال داشتم . زیبا بودم ومردان زیادی دراطرافم میگشتند ،  و من تنها ترا میخواستم ، ترا. هیچ موجودی با هیچ قیمتی نمیتوانست این عشق را از من بگیرد مگر آنکه خو د رها شوم ، تر ا بخد مت سر بازی فرا خواندند ومن ترا گم کردم وروزها و هفته ها در کوچه های » آشنا« به دنبال تو میگشتم ، زمانی تر ا یافتم که دیگر دیر شده بود ومن با شخص دیگری میخواستم پیوند زناشویی ببندم ، به همراه جهازم یاد ترا نیز باخود بردم ، در دفتر کارم ، در پشت میز ناهار  در تختخوابم ودرساعات تنهایی روح تو گرد من میگشت ونفس ترا در پشت کردنم احساس میکردم ،  به همین دلیل هم ازدوجم چندان طول نکشید ، میخواستم آزاد باشم تا هرگاه ترا یافتم بسویت بشتابم .

از : دفتر خاطره ها ..........ادامه دارد 2004

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

سیب کرمو

من یک سیب سرخ بزرگ دارم که بصورت یک » المنت ـ روی یخچال چسپانده ام ، سیب سرخ بزرگی  که از مغز آن کرم بیرون میاید ، ؟ سالهاست که آنرا دارم وهمیشه روی یخچال صاف وصامت ایستاده سیب چشمان زیبایی دارد ولبانش به خنده باز است اما یک کرم بزرگ از گوشه مغز او دارد سر بالا میرود!

گاهی در این فکرم شاید اکثر ما دچار کرم خوردگی مغز خود هستیم وخود نمیدانیم .

---------

تکیه گاهی نیست ، نبوده ونخواهد بود

درختان باغچه ام همه لرزانند ، از بیم حادثه ها

از لابلای شاخ وبرگ آنها ، تنها تصور خورشید را

که درآستانه دمیدن است ، می بینم

امروز در غروب زندگیم

پیرانه سر شمع تمنای خودرا ، برافروخته

در تیره راه جاده ای بی انتها

در  میان بزم خوبان

هرگز آن نبودم که میخواستم باشم

تصویر من درجمع دیگران ، نشان تصویر خودشان بود

تصویر من نشان تقدیس ملال انگیزم ،

امروز ، تنها ، در میان این مردم پوشالی

من همنیشبن حافظ خلوت نشینم

ودستی بر گیسوی خیام دارم

پیرانه سر ، یاد ایام جوانی

وبیاد چنگ زهره افتادم

چنگی که سیم هایش برید

وروزگار تصویر چنگ نواز را

شکسته کشید.

شنبه پنجم ماه می 2012

ثریا اسپانیا

 

مریلند

آوخ ....گویا کم کم دعاهایم دارند مستجاب میشوند ؟ شبه ناپلئون برسر فرانسه سایه انداخته ؟! حال » مرکوزی « تبدیل میشود به -  » مریلند « البته اگر این یکی هم بفکر تاجگذاری نباشد ؟!

وآن مدل مامانی باید برگرد روی سن نمایش مد وهمه چیز را به نمایش بگذارد با نشان لژیون دونور ! وکاخ الیزه را تحویل بانوی دیگری بدهد ،

و در سرزمین باختر ، در خاور میانه ودر کشور نازنین وپر برکت ما ومایه فخر ومباهات تاریخ ! مردم نگران این هستند که مبادا (امام زمان ) به شیره یا تریاک یا هرویین ویا کوکایین معتاد شده باشد ونتواند دنیا ومافیهارا با شمشیر برنده خود از دم تیغ بگذارند ودنیای مارا به عدل وعدالت برساند !؟

خلایق هرچه لایق

اینهم روزی نامه امروز ،

ثریا/ اسپانیا /دوشنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

روز مادر

سایه اش ، آهسته از کنارم گذشت ، هاله ای سپید دور او بود ، او همیشه درزندگیم همه جا ساکن بود ، بی حرکت وبی حرف با چشمان بسته ، گویی مانند امروز من ، از دنیا ی دیروز بیزار شده است .

هر روز صبح زود از پله ها سرازیر میشد ، آهسته ، تا خواب مارا بهم نریزد .

درها آهسته باز وبسته میشدند واو با پشت خمیده اش به درون اطاق میخزید

تنگ بلور آب همیشه درکنارش بود وسجاده اش که همیشه رو به قبله باز بود.

شب گذشته سایه او روی صورتم افتاد ، باهما ن چادر وال نازک سپیدش که هنوز روی موهای حنایی او لیز میخورد وموهای انبوه اورا نمایش میداد.

دخترم ، این اشک ها برای چیست ؟ من که همیشه باخدا راز ونیاز داشتم وروزها برایت اشعار محلی میخواندم ، قصه ها میگفتم ،شکوه زندگی را درتو می دیدم.

دخترم ، این اشک ریختن ها یعنی چه ؟

آه ...پس او نمرده  ، او زنده است هنوز درغم وخیال خودمیتواند کانون مهربانی خانه ام باشد ، با قصه های دیروز وغم های امروزش میتواند نقشی بر آینده بزند

برخاستم ، دستهایم درهوا پی او میگشت بوی او توی اطاق پیچیده بودهمان بوی خوش ( مادر) .

آه ، مادر کمکم کن ، دیگر میلی به هیچ چیز ندارم  ، نه توشه میخواهم نه همراه ، نه همزاد ، از بن ابرهای خاموش مرا بسوی خویش بخوان دیگر میلی به کوک سازها وشنیدن آوازها ندارم همه چیز درمن مرده ، کمکم کن.

ماه  بر آن اندام باریک افتاد همه جا روشن شد  بانگ سحرگاهی با صدای ناقوسها برخاست ، همه جا سپید بود ، نه ! هیچکس نبود ، این صدای تنهایی وبفض فرو خورده ام بود که درمیان سپیدی دیوارهای کچی میپیچید

و... او نبود ، تنها سایه اش بود که با نگرانی اشکهای مرا با گوشه چادر نماز سپیدش پاک میکرد .

یکشنبه / ششم ماه می / روز مادر                        ثربا/ اسپانیا

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

روی صحنه

در گذشته همه فیلم ها در دست چند آرتیست بودند و یادو هنرپیشه اول یکی مرد ودیگری  ، زن ، داستان هرچه بود تراژدی یا کمدی یا درام به هرروی هردونقش داشتند وعده ای سیاهی لشکر.

در این زمان سیا ستمداران  زمانه نیز نقشی هم به یک زن میدهند تا درصحنه تنها نباشند وهردو نقش خودرا بخوبی بازی میکنند ، مردم هم سرگرم تماشای هنرپیشه های اول هستند تا ببیند چگونه میپوشند وچگونه سخن میرانند،

تنها بی هیچ همدمی باید به تماشای بازی سیاستمداران بنشینی تا هرکدام به نوبت روی صحنه نمایش آمده ( جیبهارا ) پر کنند وجای خودرا به دیگری  بدهند .

مردم؟ ملتها؟ آنها گوسفندانی هستند که به چرا مشغولند وهرگاه لازم باشد آنهارا برای نمایش به میدان شهر میبرند  ، سیاهی لشکرانی هستند که برای پرکردن صحنه سیرک ونمایش به پای صندوقهای بسته ( انتخابات ) میروند تا به آنها یاد آوری کنند ، سبزه زار وعلف دست ماست .

باید خاموش بود ونشست به تماشای فیلم ونمایش که بیشتر به یک صحنه سیرک میماند ، زبان را باید بست ، دهانرا باید دوخت ، ونباید گفت :  بین تاحدم کنند تحمیق !

اکنون سئوال این است که مقضیات زمان کدامنند وضرورتهای تاریخ کدام ؟ هر انسانی دونوع زندگی دارد یکی جسمی ودیگری  روحی امروز جسم وروح انسانها هر دو درحال متلاشی شدن هستند وآنچه که مربوط به دولتهاست مقررات سفت وسخت واقتضای  دولت هاست وآن نظامی که کشوری را هدایت میکند امروز جسم وروح انسانها درقلمرو این سیاستمداران » ناشناس« یکسان ازهم متلاشی  شده است ، هنرپیشگی وسیاستمداری ( خانوادگی) وفامیلی میباشد ! امروز کمتر میتوان به مجموعه معنوی وحیات یک ساستمدار خوب پی برد آنها خودرا از مردم جدا کرده اند  امروز دیگر نمیتوان درتاریخ حیات بشری نوشت » تاریخ متمایز وپایدار « امروز باید نوشت : دوران کهولت ونابودی بشر.

شاه ترکان ، سخن مدعیان می شنود

شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد     حافظ شیرازی

ثریا/ اسپانیا/ شنبه

 

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

رد پای خاطره ها؟؟؟

آیا ما میدانیم که چه کلاه بزرگی سرمان رفته وهنوز درخواب خوش خود به عصر طلایی می اندیشیم ؟

مردان بزرگ واستخواران داران ووطن پر ستان واقعی بنوعی سر به نیست شدند وبچه های آنان ونوه هایشان نیز بکلی فارع البال در کشورهای اروپایی دوران میانسالی را می گذرانند و.....نوچه ها وبچه های کوچه وبازاز نیز با رد پای خاطره ها سرشان گرم است وکشور بزرگ وپهناور ایران  مانند همان روزهای قدیم دردست دوابر قدرت دارد تکه تکه میشود ، یکسو بریتانیای کبیر وپیر ودیگری روسیه قدرتمند ودراین وسط نوزادی هم بنام امریکا دست از قنداق درآورده وسهمی میخواهد اگر انقلاب نمیشد ، امروز چگونه آقایان میتوانستند در سراسر دنیا در کنار دریاچه های زیبا ومیان جنگلهای سر سبز و خوش آب وهوا سفره خودرا پهن کنند وگاهی هم از سر زیادی روی یک باد هم از خودشان خارج کنند؟

اگر انقلاب نمیشد چگونه اینهمه مردم بیسواد وگرسنه وپابرهنه امروز در  ویلاهای بزرگ با فرشها ی قیمی چپاوول شده خودرا ( بزرگ) جلوه میدادند؟ آنچه که فراموش شده حاکمیت ارضی کشور ایران است که دردست مشتی غریبه دارد ویران میشود .

کجاشد آنهمه سوز وساز وآواز ودلسوزی برای ملت ر نج کشیده فلسطین؟؟؟ امروز چه کسی برای ما درد میکشد ودل میسوزاند روزیکه محمد رضا شاه پهلوی برای ادای سوگند به مجلس رفت تنها جای دو سفیر خالی بود سفیر بریتانیا وسفیر روسیه ؟؟ در سالهای بعد حکومت اورا به رسمیت شناختند وسپس نقشه های خودر ا باز کر دند .

چندین سال پیش حدا اقل دستمزد یک کار گر ساده معادل دوهرار ریال بود ( یعنی دویست تومان ) ودر سالهای بعد به هزار تومان رسید امروز تنها این یک شوخی است ارقام بالاترند وآقازاده های دیروز که پا برهنه توی کوچه ها میدویدند وگردو باز ی میکردند امروز سوار اتومبیل » لمبرگینی « چند میلیونی میشوند وخیابانها را اشغال کرده اند نیمی عراقی ، نیمی افغانی نیمی پاکستانی نیمی ترکستانی نیمی کردستانی وووووو...... امروز دیگر آن آقایان به کالاهای ارزان قیمت فروشگاههای کارگری با قیمت ارزان احتیاج ندارند آنها درسر زمین غر ب در کنار امپریالیزم ادمخوار مشغول چریدن وجویدن گوشت یکدیگر میباشند.

گاهی هم قصه ای مانند قصه » دوماهی « برای ایران میخوانند اما محال است بتوانند شکوه وجلال زندگی امروزی را رها کرده بسوی فلات ودشتهای بی آب وعلف وکویر خشک ایران برگردند ، محال است محال . آنکه دزد بودبرد وآنکه توانست خورد وآنکه دانست ....مرد !و در کنار مان » گوگوش « را کم داشتیم که خوشبختانه او هم رسید دیگر غمی درعالم نداریم !؟ دوره ها برجاست قمارهای کلان جای خودرا درکازینوها دارند کاباره چلوکبابی ورقص عربی کله پاچه وسیراب شیردون دیگرچه خواهی صدها رادیو وتلویزوین خیلی باحال تراز سابق هم مانند قارچ رشده کرده اند وهمه هم شمشیررا از رو بسته اند .

قصه ما به سر رسید وقصه غصه های ایرانمان نیز تمام شد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

تاجر بی تجربه

پدرم توانست مادررا راضی کند تا سرمایه ای باو بده برای باز کردن یک دکان کلاه فروشی .

در انتهای یک کوچه باریک در  خیابان اصلی یک زیر زمین وبا یک دکان بزرگ خریداری شد وعده ای کارگر درزیر زمین با آوردن مواد ( نمد وپارچه ساتن وغیره ) مشغول کلاه مالی شدند ! وپشت شیشه مغازه چند کلاه زنانه ارتیستی با پر طاووس ومونجوق نوارو چند کلاه ( شاپو) چیده شده بود ، واین تجارت تنها یکسال طول کشید حتی یک کلاه بفروش نرفت.

زنان همچنان درچادر خود وحجاب پوشیده بودند ومردان هم با دستار یا کلاه معمولی راه میرفتند کسی به کلاه فرنگی عالیجناب علی خان توجهی نکرد.

تجارت دوم وتجارت سوم همه باشکست روبروشدند چون پدر اهل تجارت نبود ، فیلم سینمایی میخرید و برای بچه ها درتالار شهرداری مجانی نمایش میداد ، وبیشتر اوقاتش را بادوستان صرف می زدن ودود کردن پولهای بی زبان مادر بود .

ناگهان پدر تصمیم گرفت به جرگه دراویش دربیاید !!! بنا براین راهی شهر  ماهان شد وپس از چندی با پیراهنی سفید ویک شب کلاه وتسبیح وکشکول وتبرزین برگشت .

تبر زین هارا به بالای بخاری جاییکه آیینه نوربلین مادر جای داشت کوبید ودر دوطرفش هم دوعدد تبر زین را بصورت ضریدرگذاشت .

هر روز از لوازم خانه چیزی کم میشد آفتابه لگن نقره به سرای دراویش هدیه شد چند قالی وقالیچه نیز به دنبالش رفت صندوق یا  » مجری « مادر خالی شده بود دیگر اثری آز آنهمه پارچه های رنگا رنگ نبود روسری ها دستمالها همه به زنان دیگر که معشوقه پدر بودند هدیه میشد وپارچه های مردانه پوشش لباس خود ورفقا میشد ، گردنبند مروارید مادر بفروش رفت دست بندهای طلا وگوشوارهای قدیمی اش همه به یغما رفتند و... وپدرنیز پشت همه اینها درماهان معتکف شد . دیگر هیچگاه پدررا ندیدم.

مادر هنوز بفکر بازگشت او بود اما دیگر دیر شده بود پدر برای همیشه از ما جدا شد .

و در این زمان بود که تازه مادر متوجه شد که هرچه را داشته از دست داده وتنها چند دانگ آب ویک خانه ویک درشکه وچند تکه زمین برایش باقی مانده واز همه مهمتر خانواده وفامیل او برای همیشه اورا ازخود رانده بودند تاجاییکه دایی بزرگم حتی نام فامیلش را نیز تغییر داد.

از اینجا دیگر برای دردها وبدبختیهایم چیزی ندارم بنویسم دیگران بهترا زمن میدانند.  مینویسند !!!یا قصه میگویند وافسانه میسازند

ومن خود بی سرنوشتم اما سرنوشت ساز .

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

لیر عثمانی

بوی خوش وطعم شکلاتهای فرنگی تمام شد واز آن روز در بهشت هم به روی من بسته شد ، درعوض هندی ها از راه زاهدان همه گونه لوازمی را قاچاقی به شهر ما میاوردند ، از پارچه های فاستونی انگلیسی ، تا دستمالهای تور دوزی شده که درگوشه آن یک گل سرخ  با نخ ابریشم دوخته شده بود وروسری های ابریشمی نازک ، مادر که علاقه زیادی به پارچه های نبریده داشت مرتب آنهارا میخرید ودرون ( مجری ) یا صندوق آهنی خود میچید همه چیز درآن صندوق پیدا میشد ، از زیر پیراهنی ابریشمی مردانه وزنانه تا لیره عثمانی !

یک روز دیدم که مادرجانم کنار صندوق به حال غش افتاده ومشتی کاغذ سبز هم درمیان دستهایش مچاله شده ،  فریادی کشیدم وهمه اهل خانه را را خبر کردم ، آمدند ، سرکه وقند وگلاب را آوردند واورا بهوش آورده روی تشک نشاندند ، چه خبر شده ؟ چی شده ؟ هیچ ، مادر بخیال خودش میخواسته کمی تجارت کند نیمی از پولهای خودرا به یکی از همین هندیهای عمامه بسر داده واو هم برایش لیره عثمانی آورده که دیگر به درد سوختن زیر دیگ میخورد

حجاب زنها کم کم جای خودرا به کت ودامن وروسری داده بود آنهاییکه مومن تر بودند از خانه کمتر بیرون میامدند ویا با چادر درون درشکه های بسته اینسو وآن سو میرفتند  بعضی ها یک کلاه به اندازه یک لگن بزرگ روی روسری خود میگذاشتند تا مثلا صورتشان پیدا نشود با مانتوی بلند وگفش های پوتین مانند بندی گاهی هم پاسبانهای گشت اگر زن چادر به سری را درخیابان میدیدند چادر اورا ازسرش برداشته وپاره میکردند که این اتفاق برای مادر خودم هم افتاداورا از درشکه بیرون کشیدند وچادر اورا ازهم دریدند بیچاره دست گذاشته بود روی موهایش وفورا کف درشکه خوابید.

روزی پدرم آمد وگفت : بی بی ، میدونی چیه ، من فکر کردم که یک دکان کلاه فروشی باز کنیم ، الان دیگه حجاب از میون رفته من چند مجله فرنگی پیدا کرده ام ومیتونم از روی آنها طرح کلاههارا بریزم مردان هم دیگر کمتر کلاه پهلوی سرشان میگذارند اکثرا یا کلاه بزرگ لگنی دارند یا سر برهنه میباشند.  دنباله دارد

ثریا . از خاطره های پراکنده

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

صابون

اواخر سالهای بیست بود ، جنگ دوم جهانی تمام شده اما هنوز رد پای سربازان وافسران ( متفق!!) در کوچه ها وشهر ها دیده میشد آن روزها من نمیتوانستم فرقی بین سرباز وژاندارم وافسر وغیره بگذارم ( هنوز هم چندان دراین کار خبره نشده ام) ! هنگامیکه مادرجانم به همراه سایرین برای نماز به مسجد میرفت ، من با بچه های همسن وسالم در میان خاک وسنگ پیاده رو بازی میکردیم ، گاهی یکی از این لباس نظامی پوشان بما نزدیک میشد وشکلاتی از جیبش درمیاورد بما میداد ، آه ... چه بویی ، چه طعمی ، شکلاتهای خوشمزه درون کاغذ های رنگی آبی ، قرمز وزرد وسبز  من آنهارا که میخوردم کاغذ های رنگی را جمع میکردم ودر لابلای صفحه قرانم میگذاشتم ، ما هرروز به مکتب میرفتیم ودرس قران میگرفتیم ! بعضی از ساعتها که حوصله ام سر میرفت قران را باز میکردم وکاغذرا بومیکشیدم ، وای چه بویی !

یک روز غروب که باز بازی ما تمام شده وداشتیم از دست یکی از همین نظامیان خوب ! ومهربان شکلات میگرفتیم ، احساس کردم مشت محکمی سوی سرم خورد وکسی مرا ازپشت کشید ، برگشتم دیدم بعله ، خاله جان عزیز ومهربانم مرا با این شدت کتک میزند وکشان کشان مرا بخانه برد ورو به مادرکرد وگفت :

تو این بچه را رها کردی که برود از دست سربازان شکلات بگیرد میدانی آنها با این شکلاتها بچه هارا مسموم میکنند بعد میدزدند ومیبرند آنهارا میکشند واز روغنشان صابون درست میکنند؟!!

ما آنروزها برای شستشوی خودمان از کتیرا وسدر وسفیداب استفاده میکردیم از آن روز من هر صابونی را که میدیدم خیال میکردم بچه  ای را کشته اند والان خون وچربی او دروسط صابون است .

ثریا. از خاطره های پراکنده