پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۸

باغ مرده

ثریا ایرانمنش (لب پرچین )-اسپانیا 

سخن از پژمردن یک برگ یا یک شاخه نیست سخن از مر  گ تدریجی باغ  بزرگ است سخن از فنا رفتن خانه است .
دیگر هیچ چیز نه بنظر غریب میاید ونه ناگهانی ودگرگون  ضربت کاری بود وفرود آمد  گویی همه فرشتگان  به همراه بادیگارهایشان   با چکشی بجان آن سر زمین افتادند  روکش همه چیز طلایی وبراق است اما درون خالی وزمین دارد به چاه مینشیند .
سخن از جدایی من وزمین  وخاکم است سخن از سهم من از زندگی که (هیچ) نصیبم شد امروز سهم من این است که در کافه متروکی بین زنان ومردان از کار افتاده بنشینم ویک قهوه  تلخ را بنوشم واز آفتاب پاییزی بخواهم که بیشتر مرا  در آغوش بفشارد سردم است احتیاج به یک آغوش گرم دارم سالهاست که فراموش کرده ام عشق چه بویی دارد ودم یارچگونه جان میبخشد !.
دیگر او ومبارزاتش را بباد تمسخر گرفته ام  باید میرفتم تا آخر تا سرم محکم به سنگ میخورد   ، آخ که امروز چقدر در نظرم حقیر وبدبخت  است ،نیرومندی او مانند خشم یک گربه وحشی بود  امروز این  نیرو مندی از یک مرغ بدبخت  درون یک طویله بیشتر نیست.
او هنوز هم لجاجت میکند  بی پروبال  وسر سختانه همه طنزها وخنده هارا غرغره میکند  وایده ولوژی مسخره خودرا با کمک چند کلم قمری  با دروغ  بی هیچ کوششی به نمایش میگذارد .
چه کسانی باو گوش میدهند  پندارهایش زیاد است در هوای منگ ونئشه آور  خودرا قهرمان افسانه ها میپندارد با شمشیری  آخته وداغ که خون از آن میچکد  حال آنهاییکه اورا ساخته اند چه بسا پشیمان شده باشند  این چهار پای خسته روی صحنه داشت نقش یک اسب اصیل را بازی میکرد  من وچه بسا امثال من مین شک ویقین ایستده وبه پایان کار میاندیشیدیم  ! این روزها کار ما این است چشم به یک ناجی سپس نا امید شده دیگری را بجای او مینشانیم  حال باید پرسید  چه کسانی دارند خیانت میکنند  ملتی قربانی هوی وهوس یک بانو شد  ملتی زخمی  ومردان سیاسی روی آب دراز کشیده چشم به آسمان دوخته درانتظار وحی ومعجزه  پولهای باد آورده قایق های شخصی  خانه اتو مبیل وجت شخصی  وموسم درو فرا خواهد رسید  مهم نیست در کشتزار ما چند هزار علف سمی میروید  وچه کسانی آنهارا بر میدارند  حال این نیمه مردان  ک.ه اعتیادشان به کام جویی ناتمام وخستگی ناشی از آن  مجبورشان میسازد آب توبه بر سر بریزند  بی هیچ لاف وگزافی تسبیح فیروزه ای را در مین دستهایشان میچرخانند همچنان که سکه های طلا را میگردانند و ما چشم به دیوار سفید دوخته در انتظار معجزه ایم وپایان کار .....
پایان به یک تراژدی ختم شد .پایان 
ثریا ایرانمنش /اسپانیا (لب پرچین) ۳۱ اکتبر۲۰۱۹ میلادی .


چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۸

باز گشت

در آیینه نگاهی به قد وقواره ام انداختم وبه چهره ام ! نه این زن لاغر وفرتوت را نمیشناسم  هیچگاه هم نشناخته ام برنامه دوباره شروع شد وتنها نمیدانم چند روز وقت دارم تا خودم را به مرکز پزشکی برسانم ومقداری خون  مخلوط به رگهایم بفرستم تا چند صباحی برای خوش  آمد بچه ها مانند رباط راه بروم ؟!. 
تنها چیزی که رشد کرده ناخنهایم میباشند  که با رنگ صورتی رنگ شده همرنگ بلوزم  شده اند  !!!! کلید خانه ام در دست سه نفر دیگر است  که به ترتیب میایند مرا به گردش !میبرند غذا میدهند   وشب به رختخواب میروم .
روزیکه فهمیدم دیگر نمیتوانم  مبلها را عوض کنم ویا حد اقل رویه آنها را ! روزیکه هرچه به دنبال پرده وپرده دوز گشتم ونیافتم فهمیدم به آخر خط رسیده ام دیگر حتی هوس رفتن به ایتالیا واستراحت در کاخ آن کنت  را هم ندارم ،
همه چیز رو به فناست حتی دنیا  وماندن در این دنیای ویران با این غولهای تازه  از تخم در آمده چندان دلپذیر  نیست .
مرگ من به زودی فرا خواهد رسید  حتما زمستان هم خواهد بو د یک گردش هندسی یک چرخش از عمودی به افقی ودیگر هیچ .
نه واهمه ای ندارم کاری نیمه دردست داشتم ومیخواستم  آنرا تمام کنم.   کس دیگری نمیتواند آنرا به پایان برساند نوشته هایم را برای کسی باقی گذاشتم که دوستش  دارم شاید حوصله بخرج داد وتوانست آنها را ترجمه کند!!! حال هوای  میکده وبوی عشق را چگونه توجیح خواهد کرد . حتما بسبک وسیاق امروزی؟؟.اینطوره خرخه ؟؟؟!!!!
هوا گرم ودلپذیر در انتظار نگهبان امروزی ورفتن زیر. آفتاب نشستن ویک قهوه خوب نوشیدن چرا از لحظه هالذ ت نبرم ؟
پایان /ثریا ایرانمنش/اسپانیا/ ۳۰ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی(لب پرچین )!!!

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۸

کوروش


کوروش  آسوده بخواب  که ما نیز در کنارت بخواب رفته ایم ودر خواب شربتی وگلاب وشله زرد وحلوا  میل میکنیم .

کوروش ،پدر معنوی وواقعی ما پس مانده های ا 
بوی رخوت ناک عرق شبانه اعراب /مغول/ترک/ افغان/رومی  واخیرا مخلوطی از قائوت تمام سر زمینهای روی زمین !!!تنها نامی برایمان باقی ماند .
کوروش .پدرم /بخون تو واجدادم مغرور بودم ومانند شیر میغریدم پاره میکردم همان شیر بودم که خورشید در پشت سرم  ومحافظم بود ومن از نور بهره گرفته میدرخشیدم  اما امروز با کمال اندوه ودرد  آن خون را از دست دادم روحم را نیز از دست داده ام  خورشید نیز پشت ابرها پنهان شد  من ماندم چند استخوان که تنها باید خوراک حیوانات شوم / 
کوروش / مرثیه نمینویسم  ترا ستایش میکنم  میپرستم بجای هر خدایی دروغین  خدای واقعی من تویی .تو 
جاودان بمان اگر چه فرزندانت ناخلف بیعرضه ونادان بودند وخیلی زود سر زمین  آباد ترا تبدیل به تلی از خاک متعفن وآلوده ساختند آنهارا ببخش وبه کمک آنها بر خیز ای خدایگان ابدی وجاودان روزت خجسته باد /پایان 
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / ۲۹ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی (لب پرچین )!.


دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۸

پایان یک کابوس

دوشنبه 

تنها هستم به سختی باکمک عصا کمی راه میروم غذا برای یک هفته پخته وآماده است من تنها میوه میخورم ! سکوت همه جا  را فرا گرفته تنها فروشگاه  تلویزیون باز است تختخواب  جواهر  مانند مسلسل همه را به حلقومت فرومیکند
پزشکان و پرستاران اعتصاب کرده اند ماههاست حقوق ندارند کاتالونیا همچنان میجنگد از. آنسوی دنیا بیخبرم برایم مهم نیست تنها فهمیده ام که دنیا بد جوری دچار آشوب ودل بهم خوردن است وجود مسلمانان دو آتشه همچنان عقرب جرار هر دقیقه  روح ترا زخم میکند اصولا دین چیز زائدی است  خوب بعضی ها را بای با چوب وفلک پروردگار تربیت کرد وحشی بار آمده اند .
نمیدانم سر انجامم چه خواهد شد اما این کشش عضلات ودردهای عضلانی  چرا ناگهان بمن حمله ور شدند ؟! باید بجنگم  باید برخیزم  !کی چی!؟ دوباره سر جایت میافتی خیال کردی همان زن شنگول ومامانی هستی  سعی کن این روزها کمی به آیینه هم نگاه کنی !.
حوصله لب تاپ وغیره را ندارم روی همین صفحه مینویسم . پول ماتیک رسید باید عطر جدیدی بخرم !
این روزها مرتب  با عطر حمام میکنم  گویی پوسته بیمارستان هنوز به تنم چسپیده ناخن هایم را مانیکور کردم وامروز دوش گرفتم البته با حمایت بادی گارد!!.

بیماری و ضعف مزخرف است سکته ومرگ .بیاد محمود افتادم چه راحت روی مبل دوست نویسنده اش بخواب ابدی رفت هنوز لیوان شراب در دستش بود وهمه میپنداشتند که خواب است در حالیکه ساعتها از مرگ او گذشته بود میراث خوبی بجای گذاشت.

چقدر این روزتا بیادش هستم اگر زنده بود با دیدن این مردم چه میگفت ؟ هیچ شاید ترجیح میداد  بجای  شنیدن قصه زم باز بمیرد.
چقدر کسلم وچقدر احمقانه خودم را باین لکاته های پوست  عوض کرده وآن نیمه مردان سر گرم میکنم  در شهر خبری نیست هرچه هست مرگ است ونیستی ونابودی.پایان 
۲۸اکتبر۲۰۱۹میلادی/ثریا ایرانمش (لب پرچین ) اسپانیا.  

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۸

آخرین لحظه

پله پله تا درگاه مرگ ونیستی کاری دردناک است  هفته ها بیهوده  درون تختخواب افتادم نوشیدم خوردم  اما خارج از دنیای مادی وهستی .
مردی قوی هیکلرویم خم شده  بود ومیگفت که :
دستهایت را محکم بر. گردن من قفل کن  دهانش بوی بدی میداد دستهایم را بی اراده بر گردن او قفل کردم مرا مانند یک بقچه  زیر بغل گرفت  وروی یک صندلی چرخدار گذاشت  اراده نداشتم چند روز بود که چیزی نخورده بودم میل به غذا نداشتم پسرک در کنارم ناله میکرد راه میرفت تلفن میکرد از دکترها استمداد میطلبید  نزذیک غروب بود که آن فرشته آهنی آمد او روزی صدها  جسد را از روی تختخوابها بر میداشت .

مرا روی یک تختخواب فلزی انداخت مانند یک تکه جل بیمقدار و اتومبیل به راه افتاد با سر وصدا وآژیر دخترک بر بالای سرم اشک میریخت درون آمبولانس تاریک عینک  آفتابی زده بود  فشار خون هر لحظه پایین تر میرفت وگلبولهای خون  کم کم تعداشان به چهار عدد رسیده بودند  یعنی مرگ .

نگاهی به دستهای  سفید بدون خون خود انداختم یخ کرده بودند اما درون من آتش بود  مرا در راهرو گذاشتند ورفتند تا اینکه سر وصدای بچه ها بلند شد فرمهارا پرکنید /پیمانه هارا پر کنید بیمه باید جواب بدهد  و.........فورا  پاره کردن قسمتهایی برای یافتن یک رگ کوچک انجام گرفت  رگ یافت شد سرم وصل شد چشمانم بی تفاوت به اینهمه بازی دوخته شده بود :
فایده اینکارها چیست  دو هفته دیگ باز این بازی ادامه خواهد  یافت  تا کی باید انواع خونهای حیوانات را به رگهایم بفرستم ؟! سالهاست  که خون پاک اجدادی  را از دست داده ام  اولین بار در شهر کمبریج واز آن تاریخ دیگر من نبودم من مرده بوم  شاه هم مرده بود  من  او با هم مردیم .

امروز یکصدمین سال تولد اوست ومن دوباره دراین  روز متولد شدم .
زمانی عشق در دل تو بمیرد زندگی همان مرگ تدریجی است  عشق مرد دلم خالیست دیگر شبهای دراز با که گفتگو کنم؟؟
 پایان 
از یادداشتهای یک مرده
ثریا ایرانمنش /لب پرچین ۲۷اکتبر ۲۰۱۹ میلادی/اسپانیای بیچاره که حتی نمیتواند کمی خوشی بملت خود ارازنی کند !!!!! تنها جنازه ها .ا جا بجا میکند ؟!.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۸

رویا در رویا

زندگیم در حال حاضر رویایی است  که از نوعی پرستش عاشقانه  طبیعت  سر چشمه میگیرد .
موجودی نیست موجودیتی ندارد  وجود خارجی ندارد  شاید عصاره   آن مردان بزگ تاریخ  باشد  که در میان یک برکه جمع شده  ومرا به ستایش وا میدارد .

عشقی که از یک مظلومیت سر چشمه میگیرد  عشقی که شبهای دراز بی عبادت  مرا در بر میگیرد عبادت من است .

میل ندارم اورا گم کنم  اورا وارد هیچ مذهبی و یا  ایدولوژی ویا سیاستی به ثبت نرساندم  اورا در میان یک برج عاج نشانده ام  وخود به ستایش او مشغولم  .
او زنده است مانند همه نفس میکشد ودستهایش را تکان میدهد  وچشمانش که گاهی لبریز از خشونت میشود به اطراف میچرخاند  وزمانی از عشق ومهربانی بسوی من بر مینگرد   وآنهارا در حلقه های بزرگ میچرخاند  ثابت نمیماند .
 اوگاهی همه فرضیه  ها را باطل میسازد  آه ایکاش بیست سال به عقب بر میگشتم  در دورانی میزیستم  که همه چیز برایم  باد هوا بود 

دوران شباب بود  به خلاقیت ذهنی احتیاجی نداشتم  همه چیز طبیعی بود .

خوب امروز اگر کسی بخواهد کار بزرگی انجام دهد حتما باید کسی باشد  این فرمول قاطع را (آقایان) ساخته اند  نمیتوان کاری بزرگ وسترگ انجام داد وسپس بزرگ شد بزرگان سر. انجام رویت سوار  میشوند  علاوه بر آن باید  یک دفتر بزرگ  شامل صد ها نام ونشان نیز در جیب داشته اشی  تا بتوانی به بزرگی آنها استناد کنی  .
نمیدانم من در آینده کسی خواهم  شد ؟!!!!.. 

بقول مرحوم ”گوته”  زمانیکه کسی تاریخ کشوری را تغییر میدهد  وبه نحو متاثر کننده ای آنرا نابود میسازد  هنوز آن کظور غرق در شکوه وجلال وجبروت تاریخ گذشتگان خود میباشد . پایان 
ثریا ایرانمش ” لب پرچین ” اسپانیا  سه شنبه ۱۵اکتبر ۲۰۱۹ میلادی 

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۸

خدای خوتخوار

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

خوشحالم برگشتی ، رفتنت درست نبود متاسفم که سر زمینی ندارم تا ازتو بنحو شایسته ای پذیرایی کنم روز دوازدهم اکتبر روز گریه ها ی بی امان من بود روزی بود که ماهم درگذشته داشتیم پرچمی وارتشی ورژه ای  وهنگامیکه پرچم به اهتزاز در\امد  اشکهای من بی اختیار فرو ریختند .  وما بی همتان وسست عنصران پرچم خودرا  دو دستی  تقدیم چند  کلمه واهی 
و  بی هویت کردیم ودر زیر \ان به استادیومها میرویم وآنرا بر میافرازیم ! هه هه . 
امروز زیر دوش حالم بهم خوردم ضعف شدیدی  همه وجودم را فرا گرفت هرچه خون داشتم در بیمارستان از دست دادم  خدا وند وبندگانش همه به خون پاک ما احتیاج دارند با خون زنده تند دشنه ها  وقمه ها همه از نوک آنها خون میریزد گرسنگان  با دهان پر  آب در انتظار لیسدن آ|نها هستند .
 خوشا بحال بچه های دهکده ها  امروز خشونت آشکاری نسبت به تمام خدایان و پیامبران  آنها دارم  ازهمه بریده ام  دیگر مانند سایر افراد افراطی نیستم  از اول هم نبودم  کجاست انسان ؟  انسانی نیست همه با نمایش قدرت پاروی  دیگران وآنها را سرکوب ومنکوب میکنند .
 آنهمه ماسک تعصب بر چهره ها نشسته  به خاطر یک ایمان وایده لوژی نامعلوم و نا  مفهوم  و من درانتظار یک انسا ن با شعوری هستم که این ماسک تعصب را از چهره ها  بردارد  ، بگو به چه کسی دلخوش کنم .
 تلویزیونی برایم  خریده اند باندازه نیم اطاق را گرفته یک پرده بزرگ سینما اما  چرندیات  واخبار  وتبلیغات سی شش زبان را حمل میکند اما هنوز من نتوانستم حتی یک  زبان \انرا تغییر دهم روی همان زبان اصلی ایستاده است !.
مهم نیست امروز همه عقدهدهایم را روی توییتر خالی کردم  مهم نیست که مرا میرانند یا میخوانند  اما مگر خودشان چه کرده اند  تنها جارویی به دست گرفته همهرا میربوند تا خودشان رشد کنند مانند قارچ از سر روی دیوراهای مجازی سرک بیرون کشیده اند . 
دشمنانی ترا تهدید میکنند  وهر روز هم بر تعداد  آنها افزوده میشود  برایت اهمیتی که ندارد |/ من نه چیز ی را میبینم ونه  آرامشم  بهم نمیخورد مگر زمانی که تو درکنارم نباشی  من مدتهاست که دارم پوست میاندازم  حال درقلرو تو دارم حرکت میکنم همه خدا یانرا رها کرده ام . 
چه غم ا گر امپراطوری مقدس رم  ویران شو د درعوض مخالفین ما زنده اند ! اینرا درکجا خواندم ؟ پایان 
ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا  ۱اکتبر ۲۰۱۹ میلادی . 

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۸

پرنده که پر گرفت

« لب پرچبن » ثریا ایرانمنش  اسپانیا /


چو مرغ شب خواندی ورفتی 
دلم را لرزاندی ورفتی 

شنیدی غوغای طوفان را 
 زخواند ن وا ماندی ورفتی 

نمیدانم  به کجا رفتی وچرا وچگونه رفتی  آیا خبری درراه بود؟ آیا بال وپرت را شکستند یا ترا به کارگاهی بردند تا بال و پری تازه برایت بسازند ، ناگهان گم شدی . ومن حیران درنیمه راه ، گریان
به کجا چنین شتابان ورنجیر را به دست  بک کلم قمری ویگ گل کلم دادی  تا سر نخ  درنبود تو برای ما  بکشند .

در طوفانی سهمگینی که مرا دربر گرفته بود چشمانرا میگشودم شاید  خبری از تو بگیرم ! نه همه اطاقها و سالنهاخالی بودند !  کسی نبود ، صدایی نبود ، آوایی نبود غیراز کفتارهای همیشه درصحنه  که همه منفذ ها وسوراخها را پر کرده بودند  
کجا سفر کردی وبه کدام دیار  رفتی .
درشهر ما طوطیان شکر شکن نه ا زهند بلکه از استرالیا هجوم  آورده انذ با بیمارهای گوناگون ودولت درصدد از بین بردین این پرندگان زیبا وخوش قامت است ومن بتو میاندیشیم وبه قار قار کفتارها وکلاغهای که هر روز وشب صفحه وصحنه  پر کرده اند نمایشات مختلف گفتارهیا گوناگون خمی رنگین از زنان باد کرده ولبان کلفت مردان خالکوبی شده  چیزی در چنته ندارند  از روی دست هم کپیه میکنند  وآنرا با لیوانی آب داغ به حلق ما فرومیکنند . 

بیاددستهایت افتادم که چگونه با هر حرکتی درنوسان بودند  وساعتها گفتار شیرینت  حال دیگر چیزی نمانده که همه چیز را رها کنم  همه چیز را هر چه را که درطی این سالها اندوختم ونوشتم همهرا به درون آتش   بریزم وبه دست آن  بسپارم به همراه  پیکرم و روان آن شاعر گرانمایه شاد که سرود ؛ بسوازن  برگ برگ خاطراتم را بسوزا ن منهم خواهم سوزانید درهمان سکوت بی سر انجام بیابان .
بهر روی  حوصله نوشتن ندارم  حتی خواندن     . پایان 

سیما جان برایم بخوان که : تو میایی  وای تو میایی به دشت گل زیر باران ! 
ثریا ایرانمنش . یک شنبه ۱۳ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی / اسپانیا . 

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۸

عصر گم گشتگی

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
-------------------------------------------

بکدام دل توانم  که رخ تو باز بینم 
که به دست غیر دستت به هزار بینم 

کتاب خاطرات درغربت تمام شد  سه روز تما م چشمم به کتاب دوخته شده بود  نه چیزی بمن اضافه شد .ونه کم ، تنها تاسفم از بیخردی ها ی بعضی ادمها  که همه ناحق نام خودرا انسان گذارده اند  بیشتر شد . 

از این جا تا آنجا  راهی است بس طولانی 
هیچگاه به بعد مسافت نیاندیشیده ام 
حتی به مسافت 
حس نزدیکی ندارم  نه بخانه ونه بکاشانه 
شاید  تو بتوانی بفهمی  
نه با قایق شکسته آمدم  ونه باکشتی پناهجو 
با پاهای خودم  آمدم 
آمدم تا دیگر برنگردم وهیچگاه روی آن سر زمین را نبینم 

امروز نه اینسو هستم  نه آنسو  معلق میان زمین و آسمان 
نه پروانه ام ونه عقاب 
 میل به زندگیادر من کشته شد 
آن میل وآن عشق را  زودترا از من گرفتند وکشتند 
همه رفتند همه ومن تنها درمیان مشتی غریبه جان میدهم 
پاهایم بمن گفتند  که دویدن   را فرامو ش کن 
پاهایم اولینها بودند که ایستادند 

نه باتمدن کار دارم ونه با وحوش 
نا با امیپراطور  کار دارم ونه  با قوم الظالمین 

همه بدبختی ها ی ما ازتاریخ است 
با تاریخ خودرا دنبال کردیم به تاریخ خودرا فروختیم 
 وسپس  آنرا بباد دادیم 
از جاده ابریشم  عبورمان دادند 
به جاده ای داغ  سیمانی رهایمان کردند 
کف پاهایم سوخت 
به شهری آمدم  که مردمش در مهربانی شهرت داشتند 
اما .... تنها شهرت داشتند 
ظرافت اندیشه را درک نمیکردند 
وبینش والای مارا که همه دست آورد زندگی ما بود 

امروز نه وحشت دارم  نه خوف  نه ترس
در شهری  که گورستانها نزدیک آن است وخاکستر مردگان الماس میشوند 
تا بر تارک  امپراطوری بنشینند 
منزلی ندارم  ارواح دراطرافم میچرخند 
میرقصند  میدانم که مرده ام 
  میدانم که سالهاست مرده ام !
پایان 

به کدام  درنهم سر ؟ که بر آسمان این در
بصفای دل جهانی  همه درنیاز بینم  ......؟ 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۱۱ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی . 

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۸

عصر مرگ بشریت

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
چیزی بر خلاف عقل دراین کار نیست ،  بسیار هم کارم را طبیعی میپندارم  هر صبح  یک صفحه کاغذ سفید روی یک مونیتور در انتظارم هست  تا حرکات وافکار مرا به دست باد بسپارد کجا ها میرود ودر دست چه کسانی میچرخد برایم مهم نیست .
 انسان زمانی که دوست میدارد  میخواهد  آنچهرا که دوست میدارد  یا با همه تقسیم کند ویا از شدت وحشت وحسادت آنرا نابود سازد تا به دست کس دیگری نیفتد .
امروز دیگر نه به دنیا میاندیشم ونه به آنچه را که پشت سر گذاشته ام ویا آنچه را که درپیش روی دارم  حال تنها باید یک قرعه کشی راه بیاندازم تا میهمانی جدید را وارد خانه بکنم  وارد میدان نبرد  بازنده باید خودش را درون رودخانه غرق کند من نیستم من غرق نمیشوم  امروز درمیان دیوانگانی که دیوارهای  تیمارستانهارا شکسته وبرون جهیده وهمه یک تیر خلاص به دست مشغو.ل درو مردم دیگر میباشند من تنها تماشاچی هستم بی هیچ  احساس دردی ویا احسا س همدردی منهم مانند همه شانه هایم را بالا میاندازم « مشگل من نیست » .

نه حواسی دارم ونه دل بکارم میدهم  تنها باید بنویسم وسر ماه حقوقم را بگیرم چک برسد ومن چک را خرج کنم ماتیک بخرم ویا عطری تازه  کار دیگر ی نمیتوانم با آن بکنم نه فرا رسیدن پاییز را احساس میکنم ونه برودت هوارا  مانند یک ربات شب به رختخواب میروم دستی مهربان رویمرا میپوشاند وصبح مانند یک روبات روی صندلی بزرگم مینشینم وصبحانه میخورم وبه چرندیات روزانه گوش فرا میدهم ویا مینویسم ومیخوانم ظهر  مانند همان روبات غذایی میخورم وتنی به آفتاب پاییزی میسپارم  وابدا  از بالکن خانه حتی به خیابان هم نگاه نمیکنم برایم مهم نیست در پایین چه اتفاقی افتاده است  ویا خواهد افتاد .
 نه هیچ میل ندارم درانبوه  مردم گم شوم ویا درمیان مردم راه بروم  من آنقدر که به موسیقی نیاز داشته ودارم  به غذا ندارم متاسفانه آنرا هم از من دریغ داشته اند دنیای کثیف سیاست وجنایت وسکس دیگر جایی برای موسیقی نگذارده است همهرا به درون ن زباله دانی تاریخ سرازیر کرده اند وعربده کشان مست خالکوبی شده روی سن زیر نورهای الوان فریاد میکشند وپایین تن خودرا تکان میدهند نامش موسیقی است .
خود دار بی تفاوتی شده ام اورا فریاد میزنم او نیز گم شده در لابلای صفحات واوراق ونوشته جاتش  او به دنبال نیمه بلوغ سنی خود  به دنبال یک معجون تازه است  تنها بدون پشتیبان  نمیدانم آیا برای اندیشیدن ارزشی قائل است یا نه ؟ .
اورا نیز بحال خود وا گذاشته ام  امیدی ندارم که سر زمین تازه  ای از زیر خروارها خون وکثافت ولجن بیرون بیاید ِ آنچه که رفته رفته دیگر باز نخواهد گشت برای رفتگان نباید گریست  هرچه بوده تمام شده دیگر چیز باقی نمانده تنها ریگهای بیابان ومارمولکهای سیاه وسفید دررفت وآمدند وکوسه ها وسوسمارها یکدیگرا پاره پاره میکنند میخورند از خون یکدیگر نشئه میشوند .

(وتو ای یگانه دوست تا هنگامیکه  روحت بدان رضایت نداده  مارا ترک مکن )پایان 
ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا .
۱۰ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی 
================




چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۸

همای همایون

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا .

 هما ی عزیزم ، بقول خانم سکندری تو از ان تیپ انسانهایی هستی که باید همیشه ترا نگاهداشت ودوستت داشت .
شب گذشته کتاب تو دردستهای من که بخواب رفته بودم غلطید وروی زمین افتاد امروز صبح درمیان اوراق  آن کارت پستالی را دیدم که بمناسبت ایام نوروز برایم فرستاده بود ومن همچنان آنرا مانند گوهری گرانبها درلابلای کتاب تو پنهان داشتم . 
دوباره وسه باره خواندم   خط زیبا و اشنا و شیوا  با تمام تقوا وساده نویسی مقدس خود مرا مورد مهر  قرار داده بودی  واما .... از طبیعت دست نخورده این دیار نوشته بودی  متاسفانه دست که هیچ لگدها هم خورده است  سر زمینی زشت وبیقواری با ساختمانهای وکج  ومعوج با زیر بنای پوشالی وتو خالی ونیمی از آن را آتش سوزان میبلعد ونیم دیگر را  سیلابهای ویران کننده ,مردم  هم هرسال فراموش میکنند مانند فلوریدا برای جلوی خانه های خود سدی بسازند تا  از گزند این سیلابهای ویران کننده درامان بمانند  بوی نمد کهنه بوی لجن وبوی فاضلاب آب سر تاسر شب بینی ونفس ترا میازارد درعوض تا دلت بخواهد هر کوی وبرزن برای خود یک مادر مقدس دارد وبرایش جشن بپا میکند این ملت بیخیال وبیدرد تا ابد مینوشند ومیرقصند بی آنکه بفردای خود بیاندیشند . شاید اینها بهتر از  ما فکر میکنند دم غنمیت است .

دراینجا آموزشی  نیست تنها نقاشی  ورقص وآواز را آموزش میدهند دانشگاهها همه تهی اکثرا به سر زمینتهای دیگری میروند ویا برای کار به کشورهای دیگری کوچ میکنند ، بیخیال . حوصله داری ! در تمام روز شاید بیشتر از چند ساعت کار نمیکنند یا درحال  صبحانه خوردن  میباشند یا ناهار ویا جشنها ! 
کوچکترین ترسی از بیسوادی وتهی مغزی ندارند  شاخه های گوناگون  را درلابلای اینترنتها میبابند  به نوشتن وکاغذ بازی خیلی اهمیت میدهند ناگهان میبینی یک کیلو کاغذ جلویت گذاشتند برای  پر کردن چندر  قاز پولی  را که بتو میدهند  هیچکس میلی ندارد از آن اطلاعاتی را که درذهن خود فر آورده جلو تر برود  نه از کتابها ونه ا زمنابع دیگر برایشان چیزی مهم نیست اخبار کافی است و نشستن دورهم وتکرار گفته ای یکدیگر .

من به سختی توانتستم اینجا  بچه هارا به ثمر برسانم هنوز برای کار باید به کشورهای دیگری بروند و
ایکاش درهمان زمان که آن دوست مهربان از من خواست به امریکا سفرکنم وهمه جور کمکی بمن میداد به حرف او گوش داده بودم . امروز دراین سر زمین چه خوشبخت باشم وچه بدبخت بحال کسی فرقی نمیکند .
 با تمام  این احوال از خواندن کتاب دریغ ندارم واگر کسی باینسو سفرکند تنها ازاو کتابی میخواهم  . 
من باید جیزی را بتو بگویم برخلاف تو  من ذره ای دلتنگی برای آن  سر زمین ندارم هر گوشه اش برایم یک شکنجه گاه بود زندگی تو ومرام مسلک تو با من فرق میکرد منهم درباغچه خانه دودرخت مروارید داشتم اما فرصت اینکه به آنها نگاه کنم نداشتم وسی سه شاخه گل رز نایاب اما همیشه میهماندار مشتی صغرا وکبرا وفاطمه سلطانی بود که درلباس بریژیت باردو وجینا لولو بریجیدا خو نمایی میکردند ودر کنار مردی که همیشه مست بود وخواب ! وبه هنگام بیداری تنها متلک وفحاشی بود وفریاد همیشه پیکر من میلرزید  من فرار کردم فرار کاری که جرم بود ومن مرتکب این جرم شدم بچه های خردسال را از میان دود تریا ک وشیشه های مشروب ورقاصی بیتا خانم وبینا خانم به بیرون فرستادم وخودم نیز آمدم تنها با لباسهایم وچند صفحه ونوار وچند عدد کتاب دیگر برنگشتم وبه آتچه که درپشت سر گذاشته  بودم هیچگاه فکر نکردم حتی به آن ( ایران  کامیابی) که زندگی مرا ویران ساخت وبرد. 
نه چرا باید خودرا فریب بدهم  ذزه ای دلم برای آن سرزمین تنگ نشد برای هیچ کجا وهیچکس و سنگ شدم لازم بود که سنگ باشم تا بتوانم جلوی سیلابهارا بگیرم . 
حال وقت آن است که به قلمر تربیتی فرزندانم  وکوته نظری انسانهای دیگر بنگرم  ودر آنجا ببینم  که جوانان چگونه  خودرا با زبانهانهای مختلف مشغول میدارند وزبان مرا نیز حرف میزنند . 
البته دراینجا جیزهای دیگری هم هست که به صراحت نمیتوان درباره آنها حرف زد  فقدان ادب وفرهنگ سر زمینم . 
وخوشبختانه خودفروشانی هستند که ایران  بزرگ را به یوگسلاوی تشبیه کرده میگویند چه اشکالی دارد ک یوگوسلاوی  زیبا ازهم جدا شد تکه تکه شد وهفت کشور دیگر دموکراسی !!!! از آن بیرون آمد حال باید درانتظار  تکه تکه شدن آن گربه زیبا باشیم وچند تکه از آنرا برای خود قبا بدوزیم . 
بهر روی هنوز هستی وهمیشه بمان وآن سر زمین را برای ابد فراموش کن تنها یک ملت واحد ورشید میتواند یک سر زمینرا بسازد خاک خود قدرت سازندگی ندارد وما متاسفانه  از داشتن مردانی  بزرگ وزنانی مانند تو  محرومیم .  زیبای ما . پایان 
ثریا ایرانمنش . لب پرچین ۹کتبر ۲۰۱۹ میلادی 


آوارگی !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

همه شب دراین امیدم  که نسیم صبگاهی 
به پیام آشنایان ، بنوازد آشنا را 

برای چندمین بار کتاب خاطرات اورا میخوانم ( ساده وروان بدون هیچ  مبالغه وپیچ در پیچ .قلمبه  نویسی وکژ راهه  روز گذشته  برنامه ای از او دیدم در باره فریدون فرخزاد ویادی از او   چقدر عوض شده بود گرد پیری بر موهایش نشسته وکمی فربه شده بود اما همچنان چابک ورسا سخن میراند وچه محبوب قلبهاست . 
اگر بخواهم در طول این تاریخ سر گردانی وآوارگی بنویسم چه کسی خوشبختراز همه بود باید اورا مثال بزنم همسرش برایش یک همراه وهم گام  با از خود گذشتگی تما م پسرانش را با تحصیلات عالیه به ثمر رساند ختی مادر خودرا نیز وادار کرد تا دیپلمش را بگیرد !  درتمام مدت دوید تلاش کرد واز همان تخصص کار خود نان خورد .
زنی بزرگ است ( همارا میگویم ) هما سر شار  که امروز سر شار از اقبال وافتخار است .
خیلی میل داشتم جای اوبودم  اما هرکسی را بهر کاری ساخته اند  وهر کسی لیاقت هر نوع زندگی را ندارد .
 بهر روی امروز سخت پریشانم وغمگین  ونمیدانستم که عاقبت زندگی من باینجا در این کنج تنهایی وخلوت و بیماری میگذرد  بدون یار وغمخوار وهمراه .
بچه ها خسته اند خیلی هم خسته وکسی را هم نمیتوانم بیابم که مورد اطمینان باشد وبتواتم شب وروز اورا درخانه نگاه دارم تا برایم حد داقل غذایی تهیه کند . همه رفتند به دنبال زندگی خودشان .

چه باید کرد ؟ کجا میتوان رفت ؟ وبه چه کسی میتوان تکیه داد ؟ هیچکس  ، نه هیجکس  متاسفانه بدجوری زندگی را باختم دستمرا همه خواندند  نتوانستم آنرا پنهان کنم . 

تنها بیمار میشوم تنها  میخوابم تنها غذا میخورم وتنها  با خودم سخن میرانم وتنها به دوردستها مینگرم شاید خبری از گمشده بیابم .

حوصله نوشتن ندارم حوصله فلسفه بافی هم ندارم  زیاد از حد رمق وانرژی ودرا ازدست داده ام باید فکر ی برای خودم بکنم این راه حل نیست . مردن هم راه حل نیست باید  بموقع درایستگاه ایستاد تا قطار سر برسد وترا سوار کند وبسوی عدم ببرد .
هیچ نمیدانستم  سر انجامم چنین خواهد شد ، نه نمیدانستم در میان مردمی نا جور بی احساس ودزد گیر کرده ام دست کمی از هموطنان عزیزم ندارند  همانگونه نگاه به دست یکدیگر میکنند اینها جاروی خودرا برای رفتن درب کلیساها بکار میبرند وبرده هارا به بیگاری میکشند آنها برای مساجد فرقی ندارند چو نیک بنگر ی همه دروغ میگویند ریا میکنند وخودشان هم خوب میدانند .
دست کمک ویار ی بسوی دیگر ؟ زهی تاسف وزهی تاثر  اگر بتوانند لگد محکمی هم به آن افتاده از پامیزنند تا درون چاهی سرنگونش کنند . می کجاست ؟ منیر کجاست ؟ دینار کجاست ؟ باید آنجا رفت .
وبرا ی بخشش گناهان نیز هر ساعت میتوان دست درون آن چاهک متعفن کرد وصلیبی بر پیشانی نشاند وخم شد وعذر خواهی کرد !! بخشش ؟  خداوند  بخشنده است ! 

باید کار کنم باید بنویسم وباید انرژی لازم را داشته باشم بیمارستان بد جوری مرا بیمار تر کرد نه درمانی که نکرد مرا دچار بیماری وضعف شدید نیز نمود روحمرا کسل کرد خودمرا به نابودی کشاند  حالا حالا ها کار دارد تا بتوانم به دیروز برگردم .
تا بعد 
 یک دلنوشته 
 سه شنبه ۸ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی 


دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۸

چه پاییزی!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

یاد آن عهدی  که شور عشق در سر داشتیم 
الفتی  با شاهد ومینا  وساغر داشتیم 

خلوت ما بود هر شب روشن از روی مهی 
دردل تاریک شب ، خورشید انور داشتیم 

هر کجا بزمی  بپا میگشت  از خوبان شهر 
ما درآن بزم ، از حریفان جای برترداشتیم 
------
گذشت وگذشت تا رسیدیم به خلوت  دل وتنهایی ودر سکوت به رویا بیاندیشیم ،  زمانی باین  فکر میافتم که اگر چند  فرد با شعور  که اینجا وآنجا یافت میشوند  نبودند ، یک نویسنده  به چه چیزی  باید دلخوش میکرد ؟ یا یک شاعر برای چه کسی میتوانست غزلی شیوا بسراید؟ 

عده ای مرا تخطئه  میکنند  وکسی نیست از آنها بپرسد نگر خود شما چه کرده اید ؟  با یک نفش محکوم کرده   بی پروا جارویی به دست گرفته ومرا باین سو وآن سو میکشاندید  میل  داشتید از پیش چشم شما دور شوم  آیا خود شما موجودیتی داشتید ؟ غیر از سقز جویدن و قمار کردن ولباس پوشیدن ؟! 

سر انجام تسلیم من شدید  ومن با میل ورضای خود بر صندلی دلخواه خود نشستم  امروز نامم  روی هر زبانی میچرخد  خوب گاهی کلاغهایی در اطرافم قار قار میکردند  منکه هیچگاه میل نداشتم بر برج باروی گلدسته ای بنشینم خامی وخاکی بودم .

نمیداتم عشق من تنها نوشتن وخواندن است واین بیماری درمن ریشه دوانیده کاری هم نمیتوانم بکنم با همه خستگی ها ودلمردگیها وضعف ها باز هر صبح پشت این میز مینشینم ومینویسم گویی از این عالم بیرون میروم  وارد دنیای دیگران میشوم   جلوی بعضی هارا دیوار  بلندی کشیده ام ومیل ندارم وارد حرم آنها شوم . گاهی نفسی ودمی از طریق شمیم  نوازشگر به مشام جانم میرسد آنرا میبوبم ودرسینه جای میدهم وزمانی گم میشود  اما اورا رها نمیکنم میدانم دوباره برخواهد گشت .

من هنوز در هما ن جاده قدیمی خود راه میروم با همان کلوخها وپاره سنگها وهمچنان با نوک پای خود آنهارا از جلویم میرانم وپیش میروم سرم را به هیچ سویی نمیچرخانم  با نسیم وباد درحرکت نیستم راهم صاف ومستقیم بدون هیچ پیچ وخمی  وتمایل بیمار گونه ای به اخلاق خوب وتمیزدارم که این روزها دیگر  جایی درمیان حیوانات تازه رشد کرده ندارد .
باید به نظرات احمقانه آنها گوش سپرد ودر سکوت خودرا وگوشت بدن خودرا جوید  درس اخلاق میدهند چیزی که نه خودشان به آن اعتقاد دارند ونه میشناسند . سیاست و پرده  خاکستری آن روی همه چیز را پوشانیده حتی روی عشق ومهربانی را .

میل دارم همه  به یک درک معنوی برسند زیبایی را بشناسند  کسی کوششی دراین راه ندارد هر روز زشتی دنیا وآدمها بیشتر میشود ودنیا ترسناکتر .
هر صبح باید با مشگلاتی کوچک وبزرگ روبرو شویم دیگر کسی زبان دیگری  را نمیفهمد از درک وقدرت بیان همه عاجزند  امروز همه آن چیزهایی که روزی برای ما شرم آور بود بصورت عریان در معرض تماشا گذاشته میشود وآنچه  را که نزد ما گرانبها بود گم شد .

دشمنانی نامریی هر روز مارا تهدید میکنند  وهر روز هم بر تعداشان افزوده میشود  برای من اهمیتی ندارد  من همه چیز هارا میبینم ومیشنوم  اما ارامشم را ازدست نمیدهم  آنها تنها پوست ماری را که من انداخته ام بر میدارند  وچه بسا آخرین پوستی را که خواهم انداخت نیز نصیب آنها شود  ومن تازه نفس از قلمرو دیگری سر دربیاورم .

نگاهی به قفسه کتابهایم میاندازم برگهای کتابها زرد شده اند  عده ای بصورت کاه درآمده اند آنهارا درجلد های سخت ومحکمی  پیچیده ام آنها افکار بلند مردان دیروز وغولهای قرون گذشته میباشند  قرنی که همه به آن  اعتراف داشتند وآنرا قرن غولهای میامنیدندفلاسفه بزرگ ، نویسندگان بزرگ وتجزیه دین وسیاست از یکدیگر با کمک آن بزرگان حال درمیان گوساله های طلایی باید سر به سجده گذاشته ونماز بجای آوریم وگوساله  را بپرستیم نه خدای واحد ویا یگانه را  همه جیز رو بفنا رفته ومیرود وآیا جانشینی خواهند یافت ؟ گمان نکنم هرچه احمق تر ، دیوانه تر   وبیشعور تر باشیم اربابانرا خوش خواهد آمد  ِ  روزی روزگاری برای یک داستان عاشقانه چه اشکها میریختیم واز شنیدن یک موسیقی دلنواز چگونه بوجد وشور میامدیم ودر میان زمین واسمان مانند پروانه چرخ زنان زندگی را مینوشیدیم امروز هرچه هست سیاهی است وخون رنگ سرخ وسیاه به مدد مد  سازان وکارخانه داران مواد واسلحه . باید ساخت وسوخت  وزبان درکام کشید فردا جیره اترا قطع خواهند کرد برق نخواهی داشت واین نعمت بزرگ این دستگاه عظیم تکنو لوژی نیز بی بهره خواهی ماند باید  گوش بفرمان بود . 

بر بساط عیش کوس پادشاهی میزدیم 
چونکه ملک شادکامی  را مسخر داشتیم 

در شبستان راز با زیبا رویان سرو قد 
در گلستان  ناز ، بر سرو صنوبر داشتیم ........« موید ثابتی » پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا ۷ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی . 

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۸

چه شوقی ؟

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
نه ذوق  نغمه نه آزادی  فغان دارم 
چه سود  از آنکه  بشاخ گل آشیان دارم 

 نه زیب محفل انسم  نه زینت چمنم 
من آن گلم  که نه گلچین و نه باغبان دارم 

ز ماجرای  دل آتشین  خود چون شمع 
 بسی حکایت  ناگفته بر زبان دارم ..........« شادروان ابولحسن ورزی » 


فریاد های من ،  اثری تاثیر نا پذیرند ،  جمعیت امروز بوی خون را شنیده است  وحال بصورت گله  سگان دونده  ودرنده درأمده  همه از هر سو در کش  و  واکشند  ، روی کوچه ها وسنگفرشها تنها رنگ خون نقش بسته است  تیرهای  دار بر قرارند  واتومبیلهای واژگون  و نرده های چدنی دیوارهارا هرروز بلند تر میسازند  ومردم درپستوی های خانه یا درجیبهایشان هرنوع اسلحه ای را پنهان دارند ! 

چه خوب ! خیال میکردم در گوشه ای آر ام  برای رفتن بسوی ابدیت نشسته ام ،  اما حال دلم میسوزد برای ملتی که أنقدر احمق بار آمده وعقل خودرا گم کرده است .  گفتن از گذشته آسان تراست تا  بفکر آینده باشی ِ  مرده مرده  است باید زنده هارا دریابی وبفکر زنده ها باشی اما ما هنوز مرده پرستیم .

اروپای کهنسال درمیان یک سنگینی چکنم ونکنم  بیحال افتاده است واز هر سو مورد حمله مردان مسلح دیوانه که جنون ایده ولوژی دارند قرار گرفته است ِ امریکا هنوز میل دارد سرور جهان باشد وروسیه مشغول تدارک یک خاور میانه بزرگ به نفع خودش میباشد تکلیف ادیان چه خواهد شد ؟‌ اوف از این ادیان برای بیشبرد مقاصد وارام نگاهداشتن مردم دین را ساختند وخدای واقعی درگوشه ای پنهان شد ، گم شد !

من کمتر دیگر ببفکر خود وآن آشوب درونی خویشم تسلیم شده ام  نه بفکر یک تکه فرش 
گرانقیمتم ونه یک تابلوی بزرگ  تنها چند جلد کتاب مرا کفایت میکند تلویزیونم سوخته تنها به رادیو کلاسیک آن گوش میدهم با صداهای انکر الصوات  تازه کار ها ،  دیگران رفته اند باز نشسته شده اند تکفیر شده اند .

چشمهایم را میبندم  به چه چیزی بیاندیشم ؟  آه به اتشی که دردنیا شعله وراست  .دارد زبانه میکشد  اکر اینسورا خانوش کنند  کمی دورتر  با زشعله میکشد  با انبوه دود وخاکستر  وخاک وخاشاک ومردمانی که از زیر  خروارها خاک بیرون آمده همانند زامبیا حاکمند  مردم کرخ شده اند  دیگر جانی برای جدال در کسی باقی نمانده  دنیا احتیاج به یک جنگ دارد یا تمامش کند ویا از نو دوباره ( دنیای بهتری را بسازند ) !!  تنها یک تصلدف کوچک باعث یک جنگ میشود این بار دیگر از توپ وتانگ خبری نیست اتم است ومیکرب وخاکستر  شدن  دیگر کسی بفکر صلح جهانی نیست جمعیت باید کم شود تنها پانصد میلیون اربابا ن را کفایت میکند تا برای بردگی ساخته شوند  متفکران سیاسی  که درسایه غولهای  قدیمی وخونخوار راه میروند  جنگ را شرف انسانی میدانند ؟! .
 دیگر نابغه ای مانند ناپلئون بر نخواهد است  با یک فکر سنجیده ومعتقد به سرنوشت  رشته کاررا دردست بگیرد ودنیارا طلب کند ! هیچ نابغه ای دیگر دردنیا نیست همه مبهوت ومات وعقل باخته شده اند  نیروی هوش وانسانیت در پناه تکنو لوژی مدرن از میان رفته است . صدایمان ضبط میشود و روحمان وکم کم مانند حیوانات زیر یک دنیای واهی  میچریم علف میخوریم یاپس مانده وریساکل شده حیواناترا .
 بهتراست کمتر حرف بزنم و دهنم را ببندم چیزی برای گفتن ندارم ونه برای نوشتن تنها خودرا ارضا میکنم . همین وبس .ث

ز دور عشق  که چون ابر نوبهار  گذشت 
بیادگار  ُ همین چشم خونفشان دارم . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۶ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی . 

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۸

پلاسیدو دو مینگو

« لب پرچین » ثریاایرانمنش . اسپانیا .

دز همه چیز وهمه جا بزرگ بود بزرگتر از تمام عالم هستی هفتاد سال روی سن فریاد کشید * رهبری کرد  بزرگترین وتنها وبهترین*تنور * دنیا بود مانند نداشت ،
اوه ! این شمایید جناب  رهبر  وخوانندّ ه؟ شمارا بجا میاورم ! چند زن هرجایی در سی سال پیش  گویا  از شما درخواستهایی داشته اند  وامروز  روزانتقام فرا رسیده است ،  باید جا خالی کنید دنیای ابلهان است کسی شمارا دیگر نمیشناسد ! 
اوه  منهم دیگر خودم را نمیشناسم  گمان میکنم کس دیگری هستم هفتاد سال روی سن درخشیدم ، کافی است .  آخ ، چگونه  خفه ام  کردید. دنیای  شما هما ن لاتهای  مکعبی لات با تک  خالهاب کثیف روی پیکرشان هست  ارکسترهای شما دیگر  کاری از پیش نمیبرند زه  همه سازها از هم گسسته برای کنار گذاشتن من از همان گروه ( پرستوهای ) وحشی استفاده کردید جایزه هایم را تز دستم  گرفتید ابلهان . من نه برای شما  ونه برای \ان جایزه ها ارزشی قائل نیستم دردل مردم کوچه وبازار جای دارم برای کافی است مرا گرم نگاه میدارند . 
امروز نفس میکشم  قلبم ازاد وروحم آزاد تر است مافیای شما دیگر قدرتی ندارند تا مرا به هرسو بکشند گلویم بقدر کافی باز شده وحنجره ام دیگر زخمی شده است   نیروی من وزیباییی من وآوای من هنوز در کوچه وپس کوچه های شهرم ادامه دارد  من همه را میشناسم دیگران نیز مرا میشناسند حال چند پسر بچه منفعل  راهی بسوی دنیای تکنو لوژی باز کرده اند ذیگر مرا نخواهند شناخت من یک اسطور ه هستم .  اا شما نا بخردان  به چه روزم انداختید . 
دیگر غروب  ما فرا میرسد استاد ازل با آن لبخند شیرین
وصدای جادویی ات  ودر راس یک ساعتی پرده های خاکستری بر روی ما کشیده خواهند شد من آواز ترا درون سینه دارم  با همان لبخند شیرین وتبسم زیبایت .
همه  به پایتن میرسند آوای جغذ های شوم در هوا پراکنده میشوند باید مدتی گوشهارا گرفت کم کم به کتابخانه های ما نیز دستبرد میزنند کم کم مارا خواهند کشت تا جانورانی را که در آزمایشگاها ساخته اند روی صحنه بیاورند خودشان خون نوزدانرا مینوشند تا نا میرا باشند أنها با دنیای پاک  وتمیز ما بیگانه اند آنها درمیان زباله ها بزرگ شده اند ریسایکل زباله ها درون شیشه های آزمایشگاهی .  وآن آمیختگی سگ صفتانه  که یکدیگر را پاره پاره میکنند دردرونشان خفته باید لقمه ای جلویشان انداخت وفرار کرد  این موجودات ذره بینی ومغز فندقی همچنان دراین فکرند که هنر بیگانه  .بیماری زاست  آنها با باروت رشد کرده اند روحشان پلید است .
نرینه با نرینه وماده با ماده  باهم دسته جمعی میخوابند وتولید مثل میکنند جانوارانی درون همان شیشه های آزمایشگاهی  مایکل میشل میشود وجان ژانت !!!!!
من امروز دچار زخمهای روحی بسیار شده ام اما مرهم آنرا از قبل فراهم کرده ام  واین نوشته را  تا  روز رستاخیز برایت نگاه خواهم داشت  دیگر دست از محبت شسته ام عشقی را دردرونم پنهان نگاه داشنه ا م که کسی از آن باخبر نیست با آن راه میروم وضعفهایم را پنهان میکنم . 
زنده بمان مرد بزرگ  پاینده باد ودیروز از آن ماست  سرشت پاکیزه تو باین شارلاتنها  بازیها باید تنها بخندد وبا تحقیری نیرومند تر آنهارا  به چاه زباله فرستاد . 

امروز \ازادی ودرهای \انرا به روی ما بسته اند  همه چیز ما حتی صدایمان نیز تحت کنترل است  باید درانتظار روزهای تاریکتری باشیم در روزهایی که برادر بزرگ همه جا مارا زیر نظر دارد وما همه صاحب یک چیپس در زیرپوستیم وخود در زیر پوست شب گریانیم .
درعوض چراغهای مساجد وگنبدهای طلایی پر نورند و اربابان  مشغول تغذیه .  رونشاییهای شوخ وشنگ امپریالیزم هست وتاریکی وسیاهی آزادی در زیر سنگهای سردویخ بسته. زنده باد مایسترو .
« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا ۵ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی .
تقدیم به بزرگ مرد   آواز کلاسیک  مایسترو پلاسیدو دو مینگو . 
--------------------------------------------------------------------------


جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۹۸

مولداویا

(عکس تزیینی است )

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

امروز بر حسب تصادف در یک کلیپ  رقص های زیبایی از مردم سر زمین م.داویا را  دیدم عاشق لباسهای زنان ومردان آنجا هستم مرا بیاد کجا میاندازد ؟ بیاد چه کسی ؟  سالها قبل یک داستان  مربوط به یک پرنسس مولداوی  را دریک کتاب کوچکپ خواندم نویسنده  همان کشیشی بود که آن پرنسس را عقد کرده بود برای  \سر یکی از تزاریون ! قبل از حمله بولشیوکهای وحشی ِ درآ  ن زمان ما روز  عرشه کشتی آرامش نشسته بودیم  وبه دوردستها میاندیشیدیم برفهای کوهستانهای خودرا نا چیز پنداشته به سر زمینهای دیگر میاندشیدیم ، گویی برفهای آنها از نقره خالص ساخته شده بود وکوهستانهایشان از سنگ خارا ! .
همه ما بیخیال بودیم دیگران میکاشتند وما میخوردیم بی آنکه درفکر کاشتن بذری باشیم تا دیگران در فرداها بخورند همهرا خودمان درسته قورت دادیم .
 کتاب جالبی  بود حتی نخی که درلباس  ودوخت آن بکار رفته بودن رنگ وجنس آن نیز معین بود .
امروز لباسهای |انهارا دیدم وکلاهای مردان  که به شکل سه گوش نماد درختان صنوبر وسروهای بلند است البته گمان نکنم امروز چیزی از آن سروها وصنوبر ها باقی مانده باشد به همانگونه که دهکده ما ناگهان از روی نقشه ناپدید شد وحسرت تماشای دوباره دیدار  درختان سرو و چنار وصنوبر را بردلمان گذاشت  حال درباغچه های گندیده  ولبریز از خاکستر زباله به دنبال شاخه گلی میگردیم تا عکس آنرا روی صفحه بیاوریم ! 
هرروز به عکس او نگاه میکنم ساعتها  وبه آهنگ صدای او گوش میدهم  همان آوایی که در جلوی اطاق عمل ایستاد وگفت : رهایش کنید عمل لازم نیست ! وپزشکان ناگهان مرا رها کردند فرمان را اطاعت نمودند واو با من آمد ، نه درمن  حرکت کرد مرا بخانه رسانید .
شاید خود او از این  معجزه بیخبر باشد مرا در تختخوابم گذاشت وخود ناپدید شد .

داشتم از سر زمین کوهستانی مولداویا میگفتم از لباسهای دوخت دستهای ظریف دختران و بلوزهای ابریشم خام سفید با گل دوزیها وجلیقه هایی که کمر آنها را سخت میفشارد  چه رقص زیبایی بود وکلاه مردان مرا بیاد صنوبرهای خودمان انداخت .

مولداویا در زمان جنگ هانی اول صدمه زیادی  دید وهمه کشت وبرداشت محصو ل آنها تا  قرون واعصار  باید با قیمت بسیار نازل در اختیار ( آن بزرگان ) باشد قرارداد های چند صد ساله به همانگوه که آبهای شیرین وخوش طعم ما به کویت صادر شد وامروز مردم آب گل آلوده جویبارهارا مینوشند ومیکرب ایدز را به آنها تزریق میکنند تا اثری از آن قوم نباشد  روزی ما بیابانی را درپیش روی خواهیم دید که خار مغیلان در میان آنها با طوفان همراه شده با مارهای سمی  باقیمانده این اقوام وحشی  وبادهای سمی وگرمای سوزنده ودر خیال خود خواهیم گفت که ؛ 
روزی این  سر زمین ما بود با کوهستانهای بلند وپربرف وجویبارهای لبریز ازآب شیرین وزنان زیبا ومردان با غیرت ورعنا  حال تنها یک بیابان برهوت مانند سودم وگومورا در جلو داریم .
مولداویا اما زنده ماند هنوز مردم میرقصندودختران با همان شیوه مادربزرگان لباس میپوشند همان دامنهای کار دست وبلوزهایی از ابریشم خام با گل دوزی های  زیبا  وسینه های باز ....وما ؟ مردگانی هستم در کفن های سیاه  ودلشاد از اینکه میتوانیم طیاره هارا وسط جاده ها نگاه داریم نا نماز ما قضا نشود !!!!! نمازی که درمیان پاهای برهنه ( پرستوها ) میخوانیم وتربت شیرین آنها را   با لب میلیسیم مهم نیست غسل با خاک هم میتوان کرد !!!!!
ث
پایان 
 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . ۴ اکتبر ۲۰۹ میلادی ! .

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۸

روزگار خوش

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------

میخواهم بنویسم باید بنویسم از چه بنویسم وار کجا ؟ از غذاهایی  بو گرفته وآلوده  به سم از هوایی دلپذیری که برایمان ساخته اند از هجوم سربازان مسلح که درخیابانها به جان مردم افتاده اند ویا از آتش سوزیها و گرمای وتنش هوای بی قرار .

از چه بنویسم از سیاستهای آبکی وآب دوغ خیاری که یک غول یک چشم در آسمان نشسته وهر ازگاهی یک تکه گوه را بر میدارد باو چشم .ابرو میدهد واورا میان مردم رها میسازد باید سجده کرد ! از عشقها !! از دوستی ها !!! از همراهیها وکمکهای اچتماعی !!! نه همه یک بند شعر است که باید درون یک پاراگراف جای داد .

آهای مردان 
 هم پیمان وهمر اه چهل سال بر صندلیهای خود نشستید وغزل خواندید واز روی دست یکدیگر کپیه برداری کردید و دوربینهارا منبع درآمد خود ساختید  آهای مردم آرام نشسته در دامنه های امن  ملتی درآتش بیخردی  وبی شعوری شما دارد میسوزد فرزندانمان ناقص الخلقه و بدون دست و\پا به دنیا خواهند آمد  شما خواهید مرد با وجدانی آر ام ،اگر وجدانی درشما باقی هست .

شما حتی به ایمان  خود نیز خیانت میورزید  اگر ایمانی درشما باقی مانده باشد .
شما با طعن وطنز تلخ دیوانیگهیا خودرا غرغره میکنید وبه صورت ما میپاشید  من نا امیدم از همه دل بریده ام تنها دریک گوشه پنهانی دل به یک تکه کچکاری تازه سپرده ام شاید روی تبدیل به یک مرمر شود یا یک سقف ویا یک مجسمه در میدان شهر .  شما مردان سیاس همه بر روی آب ها روان دراز کشیده اید  واز پولهای باد آورده تغذیه میکنید  وبقیه که در آن  سر زمین باقیمانده اند با مرض های گوناگون  بهر روی باید بمیر ند ها نعش های آنها روی رودخانه ها جاری میشود . به کجا شتابان چنین  بی تاب ؟ .
بیچاره وطن  / بیچاره آزادی چگونه درمیان دستهای آلوده وکثیف شما نابود شد . لعنت برشما باد . پایان 

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . ۳ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی .




چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۸

ملک حاتون

« لب پرچین» ثریا ایرانمنش. اسپانیا /

خبر مهم بود ، خیلی هم مهم بود مجله های زرد وقرمز عکس ملک خاتون را با یک ردای سیاه بلند انداخته بودند که برای مراسم خاکسپاری  فسیلی دیگر  رفته بود ، همه خبر ها تحت الشعاع قرار گرفت گوسفندان بع بع کنان  افتخار میکردند که هنوز ما جایگاه والایی داریم ! برایشان زرشک پلو با مرغ فرستادم ! 
امروز بسبک وسیاق جناب مک دونالد روی توییترم نوشتم ؛ 
حیف از آن حرمتی که شاه بتو گذاشت  ولعنت فرستام به روح جهانگیر خان  که ترا به شاه معرفی کرد وگفت مادیان خوبی است ورزشکار است ومیتوان تخم کشی کرد ! کمی گرایش چپی دارد که آنهم با ورود به دربار ایران همهرا از یاد خواهد برد ! .
بیچاره شاه  ساده دل ِ جنتلمن وبا ادب  بتو نزدیک شد ماررا درآستین پرواند شد اژدها وبا هرم داغ دهانش  اورا کشت  ! خوب ! چه بجا گذاشتی ؟  تخم کشی شد اما در میان کشتزار ت غیرازچند جانور بی جان چیزی یافت نشد .
پنج درصد پول قراردادهای نفت درخارج به حسابت ریخته میشد وتو با صرف  ومشارکت درعطر ومد وشراب وزمین حسابی در صف بزرگانی در آمدی که امروز واق واق کنان به دنبالشان میروی  شدی پادوی همان قوم گلو بالها ویگانه پرستان وشیطان پرستان مطمئن باش جایگاه والایی نخواهی داشت آنها از تو زرنگترند  زمنیهارا به دست ساختمان سازی دادی زیر نام شرکتهای سوری وگیتاریست معروف اسپانبایی برایت گیتار زد چرا که سرمایه کلانی در کشت شراب وتاکستان داشتی ! 
نه ، اینها را خیلی ها نمیدانند تنها  پیام های ترا میشنوند که از روی کاغذ میخوانی  ودرسهای خوبی بتو دادند . حال بین تو  ومریم قجر باید بیشتر باو احترام گذاشت تا تو .
در حد یک زن 
خیانتکار سقوط کردی  بیشتر سقوط خواهی کرد اگر پرونده هایترا باز کرده وورق بزنند .
طبیعی است حزب سوسیالیست وچپ  فرانسه از تو حمایت میکند  برایت بادی گارد میگذارد ! توی فرسوده وبو گرفته هنوز برایشان سرمایه ای !/
بقول رندی میگفت اگر این لباسهارا بر تن یک نیمسوز درون اجاق هم بکنند زیبا میشود  چه برسد بتو که بارها وبارها خودترا به دست جراحان زیبایی سپردی  شکم وباسن  وصورت وفک را عمل کردی تا از آن شکل گل کلم در بیایی . اینها همه  با پول ملت بود .

ساعت ده ماساژیست محصوص / ساعت یازده آرایشگر مخصوص  وباقی مانده خواهران  کاریتا که نمیاندگی لوازم ارایش آنرا نیز خریدی  ساعت دوازد با دالانی از عطرو لباسهای فاخر وارد دفترت میشدی واولین مترس تو  بتو خوش آمد میگفت درباری در دربار ایران ساخته بودی واز بیماری وضعف او بیشتر  استفاده کرده وخودترا میبستی آنهم درخارج ریشه تودرخارج بود نه درایران ریشه ای نداشتی  یک ساقه  خشکیده یک علف تازه روییده دربین صد ها هزار دختر وزن زیبا روی وخانواده دار  تاختی خوب هم تاختی هنوز هم میتازی ملتی را بخاک سیاه نشاندی وچهل سال با آن شازده کوچولو جلوی هر حرکتی را از طرف مردم گرفتی  دستمزدنرا نیز گرفتی با اولین هشدار بتو یاد آوری کردند که ازاین پس برده مایی . 
حال ای گوسفندان چراگاه سر سبز وخرم  بع بع کنان همه جا  بنشیند وبگویید  ملک خاتون ما حرمت مارا دارد بما آبرو داد !!!! هه هه هه .

پابان 
ثریا ایرانمن / اسپانیا / ۲ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی /

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۸

زاد روزی دیگر

تقدیم  به پسرم . میم . شین !
 «لب پرچین » 
الان درکنارمن است× مانند سالهای اول زندگیش  امشب من خوشبخترین زن ومادر دنیا بودم وشاید هم باشم  کسی چه میداند خوشبختی هر انسانی به دست خود اوست !  برایش آرزوهای زیادی را درسر میپروراندم  × از زمان خودش جلو تر بود هنوز هم میدود من باو نمیرسم  نمیتوانم برسم . از فرصتی کوتاه استفاده کرد وبرای دیدارم به اینجا آمد برای چند روز همین هم غنمیت است وفردا زاد روز تولد اوست . آرزوها بر باد رفتند مانند  آرزوهای دیگران نسلی سوخت به آتش خود خواهی وزیاده خواهییها و فساد خانواده ها من اورا برای این دنیا نساختم  دنیا ی بهتری داشتم برایش افسانه های رودیارد کیپلینگ را میخواندم  و( اگر) اورا قاب کرده بر بالای گهواره اش آویزان کرده بودم  واشعار خانم بیلیتس شاعره یونانی  ، اورا به جلو میراندم  واو بی آنکه به پشت سر بنگرد همچنان میرفت  اولین مدیر دبستان او طی یک نامه وگزارش بلند بالایی نوشت ؛ 
\پسری بسیار باهوش وجدی واگر باو توجه کافی بشود یکی از نوابغ زمانه خواهد شد ! متاسفانه راه را عوضی رفتم به کو چه پس کوچه های ویرانی پای نهادم که همه واپس گرا وعقب مانده ومشغول پختن نذری وقربانی کردن گوسفند بودند که درکنار منقل وشیشه ودکای خود کباب بره را بخورند  اورا جدا کردم همهرا جدا کردم وحیلی زود به کوچه پس کوچه های غربت پناه بردم دیگر  قدرتی نبود تا بتواتم نابغه کوچگم را به آرزوهایش وآمال خودم برسانم  کوچه پس کوچه های غربت بسی تنگ وتاریک بودند ودیوارهای سوراخ سوراخ . نه نمیشد  او نیز مانند نسل امروز سوخت . پیر شد زودتر از آنکه جوانی کند 
حال باید نان بخورد از زور بازوی خود  خودرا نفروخت به هیچ قیمتی وبه هیچ اندیشه ای اندیشه والایش را نگاه داشت . باو افتخار میکنم . الان درکنارم هست وچند روز دیگر خواهد رفت بسوی زندگی خودش باز من تنها خواهم ماندوباو میاندیشم وبه آینده نا پیدای او . 
فردا زاد روز تولد اوست  . کادوی من باو همین چند خط است که حتما خواهد پذیرفت . 
پسرم زاد روز  پر افتخار تو را تهنیت میگویم  مرا ببخش اگر نتوانستم بیشتر ترا به جلو بکشانم تو خود فرا تر از زمان میروی ومن گاهی باید ا زتو درس بگیرم . دوستت دارم . با آرزوهای فراوانی که هنوز هم دیر نشده هیچگاه دیر نخواهد شد  همیشه برای رفتن به جلو میتوان گام برداشت تنها باید از درونت کمک بگیری نه ا دیوارهای کاه گلی ومجسمه های مرمر وبرنزی . 
مادرت / ثریا 
 ثریا ایرانمنش . « لب پرچین «  اول  اکتبر ۲۰۱۹ میلادی برابر با نهم مهر ماه ۱۳۹۸ خورشیدی . اسپانیا .