یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۸

آخرین لحظه

پله پله تا درگاه مرگ ونیستی کاری دردناک است  هفته ها بیهوده  درون تختخواب افتادم نوشیدم خوردم  اما خارج از دنیای مادی وهستی .
مردی قوی هیکلرویم خم شده  بود ومیگفت که :
دستهایت را محکم بر. گردن من قفل کن  دهانش بوی بدی میداد دستهایم را بی اراده بر گردن او قفل کردم مرا مانند یک بقچه  زیر بغل گرفت  وروی یک صندلی چرخدار گذاشت  اراده نداشتم چند روز بود که چیزی نخورده بودم میل به غذا نداشتم پسرک در کنارم ناله میکرد راه میرفت تلفن میکرد از دکترها استمداد میطلبید  نزذیک غروب بود که آن فرشته آهنی آمد او روزی صدها  جسد را از روی تختخوابها بر میداشت .

مرا روی یک تختخواب فلزی انداخت مانند یک تکه جل بیمقدار و اتومبیل به راه افتاد با سر وصدا وآژیر دخترک بر بالای سرم اشک میریخت درون آمبولانس تاریک عینک  آفتابی زده بود  فشار خون هر لحظه پایین تر میرفت وگلبولهای خون  کم کم تعداشان به چهار عدد رسیده بودند  یعنی مرگ .

نگاهی به دستهای  سفید بدون خون خود انداختم یخ کرده بودند اما درون من آتش بود  مرا در راهرو گذاشتند ورفتند تا اینکه سر وصدای بچه ها بلند شد فرمهارا پرکنید /پیمانه هارا پر کنید بیمه باید جواب بدهد  و.........فورا  پاره کردن قسمتهایی برای یافتن یک رگ کوچک انجام گرفت  رگ یافت شد سرم وصل شد چشمانم بی تفاوت به اینهمه بازی دوخته شده بود :
فایده اینکارها چیست  دو هفته دیگ باز این بازی ادامه خواهد  یافت  تا کی باید انواع خونهای حیوانات را به رگهایم بفرستم ؟! سالهاست  که خون پاک اجدادی  را از دست داده ام  اولین بار در شهر کمبریج واز آن تاریخ دیگر من نبودم من مرده بوم  شاه هم مرده بود  من  او با هم مردیم .

امروز یکصدمین سال تولد اوست ومن دوباره دراین  روز متولد شدم .
زمانی عشق در دل تو بمیرد زندگی همان مرگ تدریجی است  عشق مرد دلم خالیست دیگر شبهای دراز با که گفتگو کنم؟؟
 پایان 
از یادداشتهای یک مرده
ثریا ایرانمنش /لب پرچین ۲۷اکتبر ۲۰۱۹ میلادی/اسپانیای بیچاره که حتی نمیتواند کمی خوشی بملت خود ارازنی کند !!!!! تنها جنازه ها .ا جا بجا میکند ؟!.