جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۷

خط ارتباط !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

در این فکرم که چه کسی خبر مرگ مرا بتو خواهد داد ؟!

دوشب  پیش جناب اجل عزرائیل پشت در بود  در نهایت توانست مرا بر زمین بکوبد آنهم نیمه شب  تنها دست چپم آسیب دید ونتوانستم درست بنویسم در حال حاضر هم یک انگشتی مینویسم .
نامه ای  از طرف ارباب آمد اگر میل داری خط اشتراک را باز کن وکامنتها را ببین باز کردم  من هما ن لوح  ساده ام اما خمیرم را کسی نمیتواند تغییر دهد ویا شکل دهد  شکل ناپذیرم  شکست هم نمیخورم ، مگر آنکه جنگ جهانی سوم  که نماد ونشانش معلوم است با آرایش قدرت زور مند ارباب پوتین دردریای مدیترانه زیر منطقه سوق الجیشی ارباب بزرگ بی بی سکینه  حال یا نشان جنگ است یا نشان یک نمایش  بهر روی آنرا دیگر نمیتوانم  تحمل کنم .

حال راه ها باز است  رفقای دهان گشاد ،  بیایید تا به اندیشه های من برسید ،  بیایید شریعتی تازه بنا سازید ،  مرا باطل نمیتوانید بکنید ،  من خود حقیقت هستم  خدایی نیستم 
اما از دگرگون  شدن تصویرم واهمه دارم .

 میل ندارم هریک بمن نقشی بدهید  نه میرنجم ونه خشم میگیرم  هرچه را که د ر من میبیند  در ذهن خود بکارید شاید روزی بکارتان آمد .
من همان  موجود  تصویر ناپذیرم  همان مفهوم نا مفهومم 
واین صورتکهایی که شما از من ساخته ویا میسازید  تنها دردفتری پنهان میشوند  بی هیچ معنایی  من میل دارم هر آن دریک شکل دیگری عیان شوم  ، دوست دارم درلحظاتی  در پیکری دلپذیر دلربایی کنم ،  گاهی گم شدن را نیز دوست میدارم   وگم شدن شما را در خودم .

مرا بو بکشید  مرا گمان برید ،  هر چیزی را بچشید  و مزه کنید  مرا درهر گوشه ای میتوانید بیابید  ومن همیشه » یک شاید ویا یک اگر « باقی میمانم  
احتمال اینکه از حقیقت دروغین شما دور باشم بسیار است  شما عقابهای بلند پرواز ، تا اوج آسمان پروازکنید سپس ناگهان فرود خواهی آمد  شما تنها  آسمانرا دوست دارید اما من به زمین میخ شده ام  .
با کمال شرمندگی  بیشتر نیمتوانم شمارا درد سر بدهم چرا که با  یکدست نوشتن کار آسانی نیست . تا روزهای آینده . ث

مرده بدم زنده شدم ، دولت عشق امد ،  دولت  پاینده شدم .
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین / اسپانیا 31/08/2018 میلادی /

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۷

ایران ما

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« اسپانیا !


ری ، دماوندی دارد  ، همدان ، الوندی دارد ، اصفهان رودی دارد  و شیراز صفایی و 
کرمان بقایی ، 
----------
طوس ما از برکت هایی که در اوست  ،هر قدم عاجز و آخوند گدایی دارد ، علم الهدایی دارد ! ؟  " اصل این شعر ، از مهدی اخوان ثالث است ، باکمی دستکاری من ) !
...---                                                                                       -----------------
نزدیک به چهل سال  چه غم انگیز است  که برای ایران ما که آرزوهای دیرینه  داریم  و همچنان  در میان آرزوها وا مانده ایم .

حکومتی را که رضا شاه  از دست ملایان  مردم فریب  و دروغ پرداز و لاف زن  در آورد    و مریدان نادانشان را  به مدرسه و دانشگاه  فرستاد  ، دوباره بصورت وحشتناکتری  در اختیار ملایان  قرار گرفت  که همه فعال مایشاء و خود مختار  و هرکدام در کنارشان قزل باشان اوباش  که هرگز  پیش از این چنین قدرتی نداشتند .

ولایت فقیه ، فرمانروای مطلق دین و دنیای ما شد  و چاه چمکران  و هزاران نیرنگ دیگر بنام  دین  بازیچه دست  ملایان وعمله هایشان  میباشد .

 دلهای پر امید  مردم  از  اندوه و کین  و رشک و حسد پر شده است  و نشاط و شادمانی   ها پژمرده اند  خوشی ها  در دلها برای همیشه پنهان شد  ایران ما لانه کرم های زشت و مارهای مهیب  و چهل سال است که غیر اندوه  چیزی باین سر زمین  ومردمش نداده اند .
دوباره عاشورا از راه میرسد و دوباره مردم سرگرم پختن نذری و حلوا خواهند شد و گویی غیر ازاین  کاری ندارند !

چهل سال است که مردم ایران  جز ریش جنباندن  و لفاظی بی سروته  و حرفهای بی مصرف  ندیده  و نشنیده اند ،  در این  دوران طولانی ،  بشریت یک دوران بزرگ تکنو لوژ ی را پشت سر گذاشت  وهر لحظه  افق های تازه تری را می گشاید ورازهای پنهان و نا پیدا را کشف میکند  وآقایان میل دارند نقشه جغرافیای جهان را دگر گون  کنند وکشوری را از روی آن محو سازند ، درواقع  تاریخ جنایات هیتلر را ازنو تصحیح نمایند  وحال آنکه  باید تاریخ همین  چهل سال   خودشان که انباشته  از تحریفها وجعل  گفته ها وپنهان کاری ها وانبوه دزدیها ی سهمگین  است رسما تصحیح و تائید نمایند .

رضا شاه در مدت  پانزده سال  از مملکتی  ویران و آشفته  و درهم سر زمینی ـآباد  ساخت  ، دانشگاه را  بنا نها د ارتش منظم ایجاد کرد  راههای ایران وراه آهن سرتاسری  را با دهشاهی مالیات روی قند وشکر  ؛ بنا نهاد  و در سراسر ایران امنیتی  بر قرار ساخت که میگفتند حتی یک پیر زن با طشتی از طلا  میتواند  بی هیچ  واهمه ای در کوچه ها راه برود  و کسی با وا عتراضی ننماید .

ودر طی این چهل سال  با میلیاردها پول  نفت  واینهمه تکنو لوژی  های نوین  وآدمهای متخصص چه کرده اند ؟  آقا زاده به راه انداخته اند وتخم وترکه هایشان دور دنیا برای مردم تعین تکلیف میکنند ویا خرج  آدم های بی سرو پا تا برایشان جاسوسی نمایند .فحشا ، فقر ،  و اعتیاد دارد بیداد میکند  هیچکس به جان خود  و زندگیش ایمنی ندارد ،  در پایتخت  آدمها را  گروگان  میگیرند  وباج میخواهند ( نظیر نازنین ساغری )  دشمنی این ملایان وگدای گوره های سر قبر آقا  با رضا شاه  بخاطر دین نبود ، اینها  با  برپا  شدن دادگستری  و آموزش و پرورش  نوین  و کار برد قوانینی مدرن  و طلوع  درختان  تازه ، وبر خوردهای وجهانی شدن ایران ودرخشیدن ن مانند یک برلیان  براق در بین کشورهای کوچک وناتوان وبدبخت و، دنیارا شگفت زده کرد ه بود   ،  حجره های گذشته  و افکار منحط  آنها را در همه زمینه های زندگی  به نبرد خواند ،  مخالف بودند  و امروز  که در جایگاه قدرت  ایستاده اند  از پیشرفت  و از ترقی  انتقام میگیرند .

کارمندان محیط زیست را سر به نیست میکنند ،  با شادی سر جدال و جنگ دارند ،  و جامعه را به ذلت کشیده اند  و درهم شکستند  تا بهتر بتوانند بر آن حکمرانی کنند  ، فضیلتها را به رضیلت تبدیل  کرده اند  و بهمان اندازه  که خود را بزرگ میپندارند  رذل وپلید میشوند .....
و....کار امروز ما بجایی رسیده است که هند ما را "بربر" میخواند !!!!

دوران دوران سقوط است  ، سقوط معنا ها  از واژ ه ها وسقوط  هر چه نیکی  و پاکی است  وگویی ملتی در انتظار همین سقوط نشسته است وما ؟ ما بیچارگان آواره وکوچ کرده ها  از سر زمین مادری  ، از سر زمین پر ریشه و استوار  سرشار  از اندیشه های پر بار دیروز   و جایگاه افکار پوچ و خالی   و ناتوان امروز  تنها به هر علفی که رشد میکند خود را میاویزیم ، هیچ جای جهان وطنی  به دست نیاورده  ایم  و دریغ ودرد هنوز در انتظاریم  ، انتظار  چیزی در حد تاریخ امید وار ی انتظاری  که ما را در رخوت  رویا ی سر زمینمان فرو برده است  ، بی حرکتی وبی جنبشی در  بین بیم وامید  .
در یک سراب زندگی میکنیم  . وبه تماشای نوکیسه گان  دنیای نوین پرداخته ایم . ث 

چگونه باز به ماتم نشست ، خانه ما 
 هزار نفرین با د
 به دستهای پلیدی 
که سنگ تفرقه بین ما افکند ........حمید مصدق  
--------
ایستادم در برابر خورشید  
و چشمان  لبریز از عشق خود را  ، در چشمان روشن  خورشید دوختم ،
خورشید ،   از چشمان سبز او  شرمنده شد ، آب شد 
و قطره قطره چکید  بر پیکر من 
پیکری که زیر تابش آفتاب میسوزد ، میسوزد و همچنان میسوزد .ث
پایان 
از یاداتشهای نیمه شب !!!
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 29 08 / 2018 میلادی برابر با 7 شهریور ماه 1397 خورشیدی !


سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۷

فریاد به فریاد

ثریا / اسپانیا /

در میان کهنه کتابها و دفاتر و مجلات   این اشعار را یافتم  که سراینده آن شادروان » فریدون مشیری « میباشد  و دیدم مورد قبول امروز است .

فریاد به فریاد بیقراری !

تقدیم به » دوست «  و گله هایش »

ای خشم به جان تاخته  ، توفان شرر شو
 ای بغض گل انداخته ،  فریاد خطر شو

ای روی بر افروخته  ، خود پرچم ره باش
ای مشت بر افراخته ،  افراخته تر شو

ای حافظ جان وطن ، از خانه برون آی
 از خانه برون چیست  که از خویش بدر شو

گر شعله فرو ریزد ، بشتاب  و میندیش
 و ر تیغ فرو بارد  ای سینه سپر شو

خاک پدران است  که دست دگران است
 هان ای پسرم  ، خانه  نگهدار  پدر شو

دیوار مصیبت کده ی حوصله بشکن
 شرم آیدم  از این  همه صبر تو ، ظفر شو

تا خود  جگر روبهگان را بدرانی
 چون شیر  در این بیشه  سراپای  ، جگر شو

 مسپار وطن  را به قضا و قدر ای دوست
 خود بر سر آن  ، تن  به قضا داده  قدر شو

فریاد به فریاد بیقراری  ، که وقت است
در یک نفس  تازه اثرهاست  ، اثر شو

ایرانی آزاده ، جهان چشم به راه است
ایران کهن  در خطر افتاده  ، خبر شو
پایان

مارا از خانه نیز حقی است که خورده اند وبرده اند .

ثریا ایرانمنش ، اسپانیا / سه شنبه 28 آگوست 2017 میلادی برابر با 6 شهریورماه 1397 خورشیدی .
.

آن مرد آمد

ثریا/ اسپانیا !

و....... آن مرد آمد ، 
آن مرد با کلید آمد ، و همه دربها را را باز کرد ، و دزدان را  فرا خواند .
دزدان همه چیز مرا بردند  ، آب مرا  خاک مرا ، و آسودگی مرا ،
دیگر بابا نان نداد  و دیگر بابا آب نداد و سار درروی درخت خشکیده  جان سپرد 

پدر مرا ببازار برد برای فروش 
مرا به دکانی برد تا برای مواد بفروشد ،  در پشت قفسه دکان پنهان شد  ، 
من خوابیدم  ،  زیر چادری سبز ، پیراهنی سفید و کفشهای قرمزم ، 

در خواب دیدم سوار بر یک شیرم و تکیه بر خورشید داده ام و همچنان میتازم ، 
ناگهان با صدایی بیدار شدم 
 از چادر سبزم خبری نبود پیراهن سپیدم خونین بود  بمن تجاوز شده بود و کفشهای قرمزم را نیز برده بودند ، 

در کوچه ها میگشتم زنی مرا درون پستویی کشید و پیکرم  درون یک پارچه سیاه پیچید ، 
پدر را گم کرده بودم و مادر از رنج مرده بود ، آنقدر گونه هایش را خراشید تا خون به راه افتاد 

در کوچه ها میگشتم  پاهایم خونین و دامنم آلوده و کثیف  جویبارها خشک بودند و درختان گم شده  اثری از باغچه ها ی پر گل نبود ،
بجایش مناره های بلند  که کلاغان درونش غار غار میکردند 
قفسهایی که گرداگرد شهر آویخته بود و درونش پرندگان نیمه جان پر پر میزدند 
درسوی دیگری چوب های بلندی با طنابهای رنگین  بچشم میخورد  ؛ نمیدانم میدان " تیر بود " یا میدان اعدام  !

 هیچ کجا را نمیشناختم ، خانه های قدیمی ویران شده بود  برا ی بردن آجرهای قدیم و ستونهای مرمر قدیم و پاک کردن  خاطره ها

خانه ام را گم کرده بودم 
همچنان میگشتم  به دور کوچه ها ی ناشناخته 
فریا دی خاموش میکشیدم ، کسی مرا نمیدید  اما من همه را میدیدم 
کسی صدای مرا نمیشنید ، اما من همه صداهارا میشنیدم 
زنی در کنار کوچه ایستاده بود سیگار میکشید 
مردی دور او میچرخید و مواد میفروخت 

آهای  :  آیا من همان آلیسم در سر زمین عجایب ؟ 
یا ان مسافر گمشده 

کسی صدایم را نمیشنید 
من همچنان میرفتم وبه دنبال کسانی بودم که آن روزها گم کرده بودم .
این آدمهای غریبه را نمیشناختم 
این شکلهای عجیب و غریب  که گویی از هم آغوش یک حیوان به دنیا آمده اند 
من گم شدم 
در زیر خروارها خاک و پلیدی 
تنها صورت شیطانی آن مرد جلویم میگشت با کلیدی که دردست داشت 
و آن لبخند مزورانه .
--------
وناگهان از خواب پریدم  ، حال  تهوع داشتم 
------
مپندار  آهوی سر در کمندم 
 که من ، شاهین کهسار  بلندم 

نیازم زیستن در خانه ، زین دست 
اگر صد گونه  سازی پای بندم 

 زبان فرسائیت  شیدا ترم کرد 
گران  گوشم ،  مده بیهوده پندم .........توللی 

پایان 
 از یادداشتهای نیمه شب ! 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا  28/08/2018 میلادی / برابر با ششم شهرویر ماه 1397 خورشیدی .

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۷

ای انسان !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا !
...............................................


معرفت نیست در این قوم ، خدایا مددی 
تا برم  گوهر خود را به خریدار دگر !

و.... خدایان دروغین  ما  را از بهشتی که با جوش و خروش و فریاد ساخته بودند ، بیرون راندند .
در کنار این بهشت دروغین چند غار بزرگ نیز بازگشایی شده بود بنام " خانه حق یا دراویش " این یکی دیگر بدتر از  رویاهای اولی بود  این سر اژدها بود که زیر پر ترمه ها و رو اندازهای حریر پنهان شده بود! .

در این  غار بزرگ که اژدها   نشسته بود انسانها چهار و دست و پا مانند حیوان میبایست از جلوی او رد میشدند و یا به خدمت او میرسیدند .
 او دکه های فراوانی را در همه  جای دنیا با کمک  جده اش !!! عمه سکینه   ساخته بود و بچه مارها را میگرفت آنها را تربیت میکرد و به صورت مارهای گزنده یا اژدها بجان دیگران میانداخت ، هم مال را میگرفت وهم جان را و بقول خواجه عبداله انصاری که میگوید : 
خدایا ، هرکه را که خواهی براندازی  با درویشان در اندازی ! 
وحافظ میگوید :
مصلحت نیست کز پرده برون افتد  راز 
ورنه در محفل زندان خبری نیست که نیست 

و آن خانه ای که شاعران  و نویسندگان وقدیمی های ما در باره اش گفته ها داشته وسروده اند  این نبود  آن خانه زیبایی که پدران ما در آن معتکف میشدند ،  نبود  این بنای تازه روی پایه های رسوایی وچپاول  وکسب مال  و جان ساخته شده بود .
و ما در درون این خانه  به کار گل مشغول بودیم  چرا که مال فراوانی نداشتیم تقدیم حضور  حضرت بنماییم باندازه کافی نان خور در اطرافمان بود ودزدان حرفه ای   و روزی سر به عصیان برداشته وطی نامه به آزدهای پیر همه چیر را عریان کردیم .

هیچگاه از مهری که به انسانها داشتم کاست نشد  همه انسانهای شریف خویشاوند من بودند ،  ومن در آرزوی بهشتی  که آفریدگار ساخته برای آنها بودم ،  نه برای سرکشی قدرتمندان .
من هیچگاه ازاین کار خود توبه نکردم .
چرا که یک انسان هیچگاه از مهر ورزی و عشق نمیتواند توبه کند .
این سر سختی در درون من است  و در گوهر اندیشه هایم  اگر چه مرا دو یا چند تکه کنند باز از هر تکه من آوازی بر میخیزد به همراهی  نای عشق  ، آن اهریمن درون من از ازل نبوده  فرشته خو به دنیا آمدم  و احتیاجی نبود که مغز و اندیشه مرا اره کنند و خودم را دو تکه نمایند .
 گوهر وجود من از عشق ساخته شده است  و هیچگاه هم توبه نخواهم کرد .

زمانی بود که در کوره راه این سر زمینهای ناشناخته  خود را گمشده ای میپنداشتم که به هر خار وخاشاکی  آویزان میشدم  و نمیتوانستم با زبان آنها سخن بگویم آنها نیز راز مرا نمیدانستند ،  همه مرا باطل شده پنداشتند و خود را حقیقت جو !!!  ومن از آن نیمه باطل خود بهره ها بردم  تا رسیدم به خود ، به انسان و حقیقت ذات او .

اگر چه امروز در دوزخ این حقیقت میسوزم  آما دلشادم که در زباله دانی دورافتاده  و گندیده  آن مارها  نیافتادم  ، همه چیز برایم یک تجربه تازه بود  انسانی بودم که تازه به راه افتاده  مانند یک کودک نو پا داشتم درمیان مارها و افعی ها و عقربها ی گزنده و کشنده راه میرفتم  بی هیچ ترسی یا توهمی  همه را مانند  خود میپنداشتم ، حال شبها  که بیخوابی بر سرم فرود  میاید  به آن روزها ی وحشتناک درون آن غارها میاندیشم  که چه جانورانی را در میان خود پنهان کرده تا از رسوایی و فرار مالیاتها وکثافتکاری پنهانی خویش درامان باشند  نشان آنها یک انگشت رنقره مزین به نگاره حق  چند مدال و چند زنجیر بردگی .بندگی و سر سپردگی .ویک کلید است ! 

این سر سپردگی تا به ابتدای خود نقطه ازلی و اولی میرسد  همان قوم( فراماسون ) !! که یک  کلیدش در دست  روحانی بنفش است .

آه ... که چه وحوشی را درسر راه خود دیدم چه جنگل وحشتناکی بود چگونه توانستم بگریزم بی آنکه زخم بردارم ؟  حال امروز هر جمله را هزار بار میجوم تا درگوشم فرو کنم  و دیگر دلبند و بنده کسی نیستم . پیکار با این اهریمنان  پایان ناپذیر است  و دیگر پهلوانی بر نخواهد خواست  تا به جنگ اهریمن  برود  پهلوانان همه مرده اند  و دیگر به جدال خود  د رتاریخ پایان داده اند .

در عوض رباط قاتل  ساخته و پرداخته شد ! آماده برای بهره برداری ! / ث

در ازل پرتو حسنت  ز تجلی دم زد 
عشق پیدا شد و  آتش بر همه عالم زد 

جلوه کرد رخت  دید ملک عشق نداشت 
عین اتش شد ازاین  غیرت و بر آدم زد 

مدعی خواست که اید به تماشا گه راز 
دست غیب آمد و بر سینه نا محرم زد.......» حضرت شمس الدین  محمد حافظ شیرازی « 
پایان 
 نوشته شده   :درتاریخ 27/ 08 /2018 میلادی / برابر با 5 شهریور ماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۷

ساقیان بزم طرب

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« اسپانیا !



به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار 
که بر و بحر فراوان است و آدمی بسیار 


دل برگرفتم از این ایام روزگار ودیگر پاکان  نیستند تا مرا بسوی آبادانی برگردانند، 
روز بدی را دیروز گذراندم ، شاید یکی از بدترین روزهایم بود ، من اکثر روزهارا بد میگذرانم  اما این یکی کشنده بود ،  پس از شام  فورا به رختخواب رفتم وبا خوردن یک قرص سرمرا درون بالش فرو بردم وگریستم ، این گریه از ضعف نبود ، بلکه از درد بود .

برای چند ساعتی  تابلتم را روشن کردم " فضول محله"  آنچنان پرده دری کرد واسرار مگو را فاش ساخت که دیگر آن ذره امیدی راهم داشتم از دست دادم ، سپس  شاهد ازلی آمد  با همان گردبند د کذایی ورخنه درکار ایمانم کرد کم کم خوابم بردوتابلت  خود بخود خاموش شد .

 چندی پیش کامنتی برای آن بزرگوار خواننده بزرگمان که امروز در سکوت و بیماری نشسته گذارده بودم که روز گذشته جوابش به همراه  یک قلب بزرگ ویک قلب کوچک رسید 
چقدر خوشحال شدم که هنوز میتواند  شمع محفل ما گمشدگان باشد .

در اینجا هم خبرها مانند  همان ویران اباد ماست حال بفکر بیرون کشیدن جنازه دیکتاتور از میان گوراو  میباشند که دردره " شهدا " دفن شده و سیصدد وچند کشته نیز در آنجا مدفونند ، هم قاتل وهم مقتول ! 

آیا از جنازه های افسران تیر باران شده ما خبری هست ؟ آا کسی میداند مرحوم هویدا درکجا دفن شده است ؟ ویا باجنازه او چکار کردند ؟! اما این  مردم حد اقل به مرده  ها احترام میگذارند اگر چه یک قاتل باشد .

روز بدی را گذراندم  غم غربت و غریبی و تماشای ویرانی خانه های مردم در سر زمینم که نیمه شب با یک بلدوزر به خانه  ها حمله میکنند و ساکنینی که بیشتر از هفتاد سال در آنجا زیسته اند با اثاثیه  بیرون  میاندازند تا زمین را  مسطح سازند برای بناهای بیشتر زهرا وحسن وتقی ونقی ونواده ها  وحرام زاده های تخم وترکه  عمه بی بی سکینه وعمو پوتین !

نه دیگر هیچ اخباری را نخواهم خواند  میل دارم در بیخبری کامل باشم ،  روز گذشته در یک فروشگاه بزرگ کامپیوتر و لب تاپ وفیلم ونوار وسی دی  چند فیلم خریدم ویک سی دی از گروه کر دانشگاه کینگز کالج کمبریج  ! بیاد گذشته  که خیلی زود تمام شد به مدد دوستان عزیز وفامیل بزرگوار ! نگاهی به  لب تاب های جدید که هم تابلت میشوند وهم لپ تاپ بعضی ها با فینگر تاچ کار میکنند دیگر لازم نیست چند رقم اعداد ونوشته بعنوان پاسورد بگذاری ، خوب قیمتها هم از هزار دلار شروع میشدند ! حال باید از اربا ب بزرگ بپرسم آیا میتوانم یکی از آنها را داشته باشم  یا میگوید  همین هارا که داری برایت کافیست !! بدرک که حروفشان کم رنگ شده اند برای آنچه که تو مینویسی همین کافی است !!!! 

چو قسمت ازلی بی حضو ر ما کردند 
گر اندکی  نه بروفق مراد است خرده مگیر 

حافظ اراسته کن  بزم وبگو  واعظ را 
که ببین مجلسم  و ترک  سر منبر کن 

بهر روی هر چه بود گذشت تنها زخمی دیگر نه چندان عمیق  اما دردناک بر دلم نشست  ، آنرا ترمیم خواهم کرد مانند بقیه زخمها . ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / /26/ 08 / 2018 میلادی  برابر با 4 شهریور  1397 خورشیدی !!!

شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۷

خود آفرین

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا ...
............................................



وآن روزها اهورا مزدا ،  بن هستی ما بود ،  
هر چه داشتیم  در او ریشه دوانیده بود  وا ز ریشه  او زندگانی ما آب مینوشید 
و جهانمان  درختی بود ،  که همه هستی ما درمیان برگهایش  
بهمراه تابش نور خورشید  روییده بود ، 
امروز دیگر او نیست  و جهان هستی رو به تاریکیها میرود 
و آن خدای نادیده و دروغین نیز در جهان گم شد  و جایش را " بتهای : طلایی گرفتند 

امروز " طلا "  سخن میگوید  و همه چیز د رتاریکی فرو رفت مگر برق طلا .

خدا کسی بود که  خود را میافرید یعنی ما او را آفریدیم  ما انسانها  در ورای وحشت تاریکی 
اهریمن  بر جهان چیره شد  و اهورا مزدا به آسمانها رفت  تا در انتهای هستی  یک دم بیاساید 

امروز ما اسیر دست بادهای سمی هستیم  و" سیمرغی" که میپنداشتیم زنده است در گرمای سوزان  زیر تابش داغ خورشید و در تشنگی و ناکامی جان داد.
اهریمن و تخم هایش پراکنده  شدند  در تمام جهان هستی ما  .

جای زندگی نیست باید د ر پستو ها پنهان شد و به آهستگی زیر لب سرودی خواند و از دم نخستین یاد کرد که در وجود ما دمیده شد  ، باد آمد وبا خود طوفان را نیز بهمراه داشت 
جنبشهای مهر آمیز در میان آتش و ذرات   ذوب طلا خاموش شدند  و از انسان حیوان پدید آمد  و جانور زاده شد  .

دیگر افسانه مار اغوا  گر فراموش شد و تنها "حوای " بیچاره تبدیل به همان مار گردید  با آنکه  تا حد خردمندی رسید اما همچنان در بهشت گمشده  بخاطر نا فرمانیش  آواره و درمانده شد.
....................
آه ، پسرک زشت رو و کثیف، با آن  لبان کلفت شهوت آلود وبا آن بازوان باد کرده مانند دزدان دریایی خال کوبی شده با آن ابروانی  پر که حسابی دستکاری شده اند و صورت منحوس تو بمدد آرایش بشکل یک هیولا جلوی دوربین آشکار شد که خوب :

"اگر عرضه ندارید پولدار شید برید بمیرید ، تمام "

نیمه  شب بود که این صحنه را  تماشا کردم  و رفتم بالا آوردم  حالم دگرگون شد از دیدن قیافه منحوس تو که معلوم بود از نوع حرامزاده گان  قلعه شهر نو برخاستی با اب توبه ! واقعا بالا آوردم  و مدتی نشستم و سپس گریستم بر حال ملتی که باین ذلت افتاده و...... عمامه بسر دیگری میخواند " اینجا نوشته : چو ایران نباشد تن من... م ...باد ، خوب ایران نباشه چی میشه ! 

وای بر ملتی که تن باین حقارت داده است  در هیچ کجای دنیا مگر  در دورترین قبیله آدمخواران  جادوگران حاکم بر سرنوشت آنسانهای نا فهم باشند  نه ملتی که ادعای فرهنگ چند هزار ساله میکند. 
حال هنوز بامید این خدایان مقوایی نشسته اند  وآنها هم همیشه به انها نوید میدهند  و وعده به فردایی که هیچگاه نمی آید  ، مانند یک کهنه خود را پس انداخته اند  واین جانوران همچنان به خوردن و جویدن گوشت و استخوان آنها مشغولند  و آدمها همچنان در بند. ث

خیال نیست عزیزم ......
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
 و برق اسلحه ، خورشید را خجل کرده است 

چگونه اینهمه بیداد ر ا نمی بینی  ؟
چگونه اینهمه فریاد را نمی شنوی ؟
 صدای ضجه مادری 
و بانک مرتعش پدری که در عزای عزیزان خویش میگیرند 
و..... چند روز دیگر نوبت من و توست ......." برگرفته از یک شعر فریدون مشیری "
......................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا / 25/08/ 2018 میلادی برابر با 3 / شهریور ماه 1397 خورشیدی !

جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۷

جناب مکدوننالد

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «. اسپانیا !


گمان نکنم  امسال کریسمس جناب مکدونالد ،  بتواند درکنار همسر زیبا وفامیلش درکنار درخت کریسمس  آوازهای  دسته جمعی  را بخواند و هدایا را باز کند ! بهر روی آن ملا حسین  در پشت پرده بیکار نبود و دست دردست امامان همیشه در صحنه مسلمان  گذاشته و کارد را تیز کرد حال کی و چه موقع  وبه دست کی بر پشت  ویا سینه جناب توییتری خواهد نشست ، نمیدانم .

نره خری از فرزندان حرام زاده های ژن خوب  افاقه فرموده اند » اگر کسی نمیتواند پولدار شود برود بمیرد  « آنهم کجا درپشت سر مافیای  ونزولا ! البته درآن دیار آشفته  همیشه عده ای حاکم وعده ای محکوم و برده وار به زندگیشان ادامه داده اند تو تازه سر از تخم بیرون آورده ای  و فهمیدی که خوب میشود با پا اندازی و قاچاق ( همه نوع)  پولدار شد ،  این تو هستی که باید بمیری  موجود زائد اجتماع ! 

اروپا دست به حاتم بخشی زده وهشتاد میلیون  یورو به ایران  فلک زده کمک خواهد کرد اما این هشتاد میلیون  درهمان بانکهای خارج دربین حرام زاده های ژن شیطانی پخش میگرددد وبرای سازندگی ویا آب آشامیدنی ویا نان روزانه ملت دربند » ایران » هزینه نخواهد شد .

عمو سام بزرگ وعمه  بی بی سکینه بهر روی  چشم طمع باین سر زمین داشته ودارند و دزد سوم نیز وارد شد وسر انجام  ملتی را از میان  برخواهند برداشت مگر امروز میتوان درمصر یک مصری اصیل یافت ؟ 
مگر در سر زمینهای ویران شده به دست این آقایان  چیزی باقیمانده و  بهر روی این بذل وبخشش اروپای مهربان صرف تکمیل دود و دم حضرت رهبری و بیماری پروستات ایشان هم  میشود .

هر چه امید بود از میان رفت و هرچه در ذهن داشتیم  پاک شد تنها دردها هرروز شکل محکم تری می یابند  و مانند یک غده درونمان را میجوند و میخورند تا  مرز مرگ و نیستی .

ما نسیمی را دوست داشتیم  که نرم نرمک بر روح ما بدمد  نه طوفان  مرگ را  ، باد را میشود  رام کرد  اما طوفان رام شدنی نیست  و باخود هزاران نوع بیماری وکثافت را خواهد آورد وبر سر و روی ما پخش خواهد کرد ،  نماد نسیم فرح بخش  همان مرغان در قفس نشسته اند  که نه پری برای پرواز دارند ،  و نه جسمشان از یک نسیم فرح بخش خواهد لرزید ،  تنها میله های قفس  که نشان  تنگی فکر وفضای مسموم  را نشان میدهد  ، بر آنها  حاکم  ومعنای زندگی را بکلی از یاد خواهند برد ودیگر هیچگاه به فراسوی مرزهای ناشناخته سفر نخواهند کرد ..

معنای زندگی بکلی عوض شد  معنایی که همیشه درمیان  مشت ها و سینه ها محفوظ بود حال  تنها در فکر قفس میگنجد .
حال کلمات مقدس و آیات و تصاویر ذهنی که   بوجود آمده اند  .جانشین بادبان کشتی ازادی شدند  و امروز هر کسی بجای دریا نوردی در کنج خانه لب بر لب لوله افیون گذاشته است .
دیگر نمی توان امیدوار بود .
کتاب قطور  وبزرگ  با جلد بنفش وخطوط زیبا  نوشته  شادروان  شجاع الدین  شفا  زیر نا م » ایران واسپانیا « جلوی رویم نشسته درمیان بقیه کتابها ، اما دیگر حوصله ای نیست ، باندازه کافی  این رابطه ها را احساس  و لمس کردیم .
دیگر نمیتوان جلوی طوفان و سیل را گرفت هیچکدام مهار شدنی نیستند و کشتی آزادی درون اقیانوسها زیر غرش موشکها غرق شد بادبانش نیز گم شد . ث

بهترین  هرچه بود و هست 
 بهترین  هر چه هست و بود 

ای جدایی ،  تو برایم بهترین بهانه  گریستنی  
 بی تو من به اوج  حسرتی ناگفتنی  رسیده ام ........؟
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین ن اسپانیا . 24/08/ 2018 میلادی / بر ابر با دوم شهریور ماه 1397  خورشیدی !



پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۷

تکمله !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا!


امروز میل دارم به عرض همه پااندازان ، بر اندازان وزیر اندازان و رو اندازان  عرض کنم که ، تا اآنجایکه تاریخ بما نشان داده است ، حکومت در سر زمین بلا خیز ایران  یا یک روزه بوده ، یا بیست ساله بوده ویا پنجاه ساله ویا یکصد ساله !   البته حکومت  برای مردم نبود مردم ابدا وجود خارجی نداشتند و ندارند حکومت را برایمان تعیین  میکردند واگر کسی دراین میان  میل داشت  خود کفا شده وواقعا به سرز مین خود  خدمت کند به همان تیر غیبی گرفتار میشود که مردان  ما و شاه ما گرفتار آمد ند ، 

در حال حاضر عکسی دیدم از آن کریکت باز معروف که پس از یک سلسله دستکاری و صاف کاری روی صورتش  به همراه  همسر یهودی تبارش  که نقاب برچهره زده در راس قدرت پاکستان قرار گرفت ، خوب دیگر تکلیف ما معلوم است ، ما هم  طبق دستورات باید چیزی در حد همان افغانستان  و پاکستان و بنگلادش باشیم نه بیشتر  همه را برای مدتی میتوان فریب داد ، اما همه را برای همیشه نمیتوان فریفت .

نهایت انکه اگر هم خبری  و شورشی در ایران شود یک آـخوند مکلا نظیر حاج سید میرزا ضیاء الحقی نصیب ما میشود . مردمی که سالهای درکشورهای اروپایی بودند  یا تحصیل کرده اند ویا بیزنس داشته اند حال در یک صف مقدم راهی مکه میشوند ، درون مغز را نمیتوان خالی کرد  از کودکی همه چیز درآنجا نشانده شده است .بعلاوه در کشورهای اروپایی دادن لقبها بسیار است ودرسر زمین های مسلمان  همان لقب » حاجی و یا حاجیه « کفایت میکند که او را انسان متشخصی بدانیم !! اگر چه دزد یا فاحشه بوده است .

در خاطرات  باقر مستوفی میخواندم که نظرش را درباره مرحوم هویدا ابراز داشته بود :
(( هویدا فردی بود  که مشگل بود  انسان نظر قطعی  اش را راجع باو  و مسایلی مربوط بود  درست بداند ،  البته تا اآنجایی که من احساس میکنم ، خوب بود  برای اینکه اگر  با من حرف میزد  نمی خواست  مرا برنجاند ، دوم برای اینکه میدانست اعلیحضرت  به موضوع پترو شیمی  علاقه دارند ،  سوم اینکه  برای خاطر  اینکه  از یک موضوعی مطمئن  نبود  بیخودی  ایراد نمی گرفت  چون اخلاق هویدا  این بود که  »اکر نمی دانی  ایراد نگیر » ! او بر خلاف آموزگار بود ))  وغیره ..... طبیعتا از نوشتار این آقا چندان خوشحال نیستم گویی دارد برای بچه ها قصه میگوید .

 با ذکر این گفته ها میخواهم بگویم که ما لیاقت آنرا نداریم که یک کشور درست وحسابی شویم همیشه هرجا که کم میاوریم فورا به مقبره گذشته گانمان  رجوع میکنیم وآنرا به رخ دنیا میکشیم !
البته این کتاب خاطرات رجال عصر پهلوی در ایران  به چاپ رسیده طبیعی است که انشا ونوشته های آن هم چگونه تعبیر و تغییر یافته اند  گاهی حوصله آدم سر میرود وباخود میگوید این است  آن رجل ؟ در حالیکه نوشتار در زیر نظر وزارتخانه های امنیتی هزار بار تغییر داده شده است ، من کتابی را که  ایران بعدا ز شورش به زیر چاپ برده نه خریده ام ونه میخوانم این را هم بمن کادو داده اند گاهی نظری  را درگوشه ای میبایم ومینویسم .

 بهر روی ما هیچگاه اسپانیا نخواهیم شد ! حتی یونان هم نخواهیم شد ! یونان مرکز قدرت فلسفه ، شعر و ادبیات و حکمت امروز به چه روزی افتاده است اما او هیچگاه بنه به ارسطویش نازیده ونه به هومر افسامه ای  بلکه اسکندر را کبیر خوانده است !!! 

حال مدتی است که دیگر خبری ازآنهمه سرو صدای براندازی نیست  معلوم شد که همه ماستهایشانرا که دوغی بی مزه بوده درون کیسه کرده اند  وباز بر میگردیم  به " کنکاش " تاریخ " .
باز تاریخ را از نو دوره میکنیم  وفریاد بر میداریم که زمان ، زمان موسی چومبه هاست !

هجوم مردان افریقا شب گذشته به شهر سئوتا در مر کز جنوب این کشور  و زخمهایی که برداشته اند  از سیم های خاردار گذشته اند تا به اروپا برسند ؟! وپرچم اسپانیارا بغل گرفته اند  غافل از اینکه دوباره آنهارا بجای اولشان بر میگردانند ، اینجا بوی کباب شنیده میشود اما درواقع خر داغ میکنند  ؛ غذای کافی برای خوردن خودشان ندارند نان هارا با هزارا مواد مخلوط میکنند باد میکنند میوه ها همه هورمونی و تخم مرغهای ساخت چین در عوض چینی ها  سر تا سر خیابانهای شهر را گرفته اند وهرروز طول مغزه هایشان بزرگتر میشود ، همه چیز درانها یافت میشود  از صلیب تا مجسمه مریم وتربت خراسان !!! بما گفته بودند دنیا سر انجام به دست اجوج ماجوجها وچشم کوچک ها خواهد افتاد به چشمان جناب پوتین نگاه کنید ! وبه چشمان کوچک چینی ها . 

ایرانیان با آن چشمان زیبا و شهلا و دید باز  پاک باخته شدند به ملا های فیضیه ساخت انگلستان ، چشمان زیبا بودند اما دید و وسعت دیدار را نداشتند . ث

من آن کودک نوپایم که آزاد و سرخوش 
 سوار بر اسب چموش  خیال 
 چهل سال در ین کوچه پس کوچه های غربت 
 چریده ام 

من از سیمای وحشتناک  وبیرحم وبی روحی 
که در درون بطری پنهان بود و روحش زیر دست شیطان 
بیرون خزیدم 
 همه  جهانرا گردیدم 
همه افسانه هارا خواندم 
و چهل سال  در عین نیاز 
 سر انجام با شیطان پیوندی ابدی بستم 
و از رخ او بوسه بر گرفتم 
پایان 
نوشته " ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 23/08 / 2018 میلادی .!؟...


چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۷

گنج درون

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

-----------------------------------

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو 
 یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو 

 گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
 گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو ......"شمس الدین محمد خواجه حافظ شیرازی "

در این خیال بودم که گنجی  در درونم دارم  و ماری  روی آن خفته  ، ومن آن گنج را نشناختم ،  کم کم درگوشه تاریک دلم پنهان شد  و کم کم آنرا دور انداختم  دیگر برایم مهم نیست اگر دزدان شبانه  از قیمت آن باخبر شده و آنرا بربایند ، از  گوشه دل من بیرون شد .

واین گنج را نگهبان  شبانه درست  نگهبانی نکرد  تا ازمن دزدیده شد ،  من از قیمت آن بی خبر بودم  و کوشیدم آنرا درجایی دوراز دسترس پنهان نگاه دارم  اما درتاریکی ها  دزدان شبانه و روزانه به هر جا سر کشیدند آنرا یافتند و بردند .

گنج دل من دروجود او نگنجید  ، کوچک وبی بها بود  وتنها در دوردستها  در آسمانهای دور  که تهی وبی انتها بودند  جایی را یافتم  تا پنهانش کنم .

آسمان و زمین و آبها و دشتها و همه اجزای و ارکان طبیعت بامن سر نا سازگاری دارند مرا از چه گلی ساختند  با کدام خاک .کدام آب وچه دستی بمن شکل دادکه اینگونه بی گنه  و ساده دل رشد کردم ؟ 
امروز درب قلبم را بستم و کلید آنرا به دور انداختم  دیگر میدانم آن گنج برایم ارزش ندارد   حتی اگر درب سینه ام را بامشت بکوبند آنرا باز نخواهم کرد .
خانه ام را درمیان جنگل وانبوه  حیوانات بجای گذاشتم وخودرا باین خراب آباد رساندم تا ذراتم را از دست ندهم  امروز هم خانه بزرگم از دست رفت وهم آن خانهایکه باخون دل ساخته ودیوارهای آنرا با آتش دل وهوای نفس وخون خود آبیاری کرده  بودم . همه از دست رفتند ، من ماندم  و تنهایی ، من ماندم و بیگانگی .

 هر چیزی در جهان سرود ویژه خود را دارد  وهر سرودی از دل نایی بلند میشود  آن نای گلو ی انسان است  که از ژرف ترین اعماقش آواز به همانند فرشتان بر میخیزد  نوایی که تنها به " مادر" تعلق دارد ،  نباید پرسید این چه کسی است که د رمن میدمد نای دل است  که مینوازد  و میگذارد که  نوازنده او باشد ،  نوازنده ، اما فراموش میکند که ساز او کهنه وشکسته شده است و دیگر آوایی از آن بر نمیخیزد و اگر هم صدایی بلند کند غیر از یک ناله شبگیر نیست .

امروز آهنگ دلم را گم کرده ام ، تمام شب دور خانه راه رفتم  تشنه بودم دهانم خشک بود  در این فکر بودم که ایکاش میشد فهمید گناه من چه بوده است ؟ به چه جرمی باید مکافات شویم؟ بجرم پاکی دست وصافی دل ؟! .

دیگر سابقه ای نیست  و کاشتی   نیست  و زمانی باقی نمانده است . 
حال از خود میپرسم  ایا این  همان  است که دیروز دردرگاهش نفسهایش را میبوییدم  وامروز بینی امرا آزار میدهد ؟  این همان افریده دستان پر رنج من است ؟  پس چه شد آن مهر یزدانی ؟! 

حال باید صدای دهل هارا خاموش کنم که از هرسو بلند شده اند وصدایشان تهدید آمیز است مهم نیست اگر خودشان حشیش مصرف کنند ویا دراگ ویا با پولهای رشوه ودزدی  بکار گل مشغول باشند ( منظ.ور گلی است که برشاخه نشسته  نه آن  گل ولای ) ! .

وفردا  با خیال  خویش به فضای لایتناهی  سفر کنم  ، پرواز کنم  و آواز دلنشین  وسرود خوش فرشتگان را  از آنجا بشنوم . آه دخترک احمق من چندان که فکر میکردم زرنگ وباهوش نبودی تنها فریاد میکشیدی واین از ضعف شدید تو بود. ث

نه ! جناب حافظ دیگر سابقه ای نیست تا من  امیدوار باشم .
آتش  زهد وریا  خرمن  دین  خواهد سوخت 
حافظ  این خرقه پشمینه  بینداز و برو 
پایان 
................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 22/ 08 / 2018 میلادی .؟!


بال خونین

ثریا/»لب چین  « / اسپانیا !

زخم کاری بود ، در آن ساعت درد را حساس نکردم ، مجبور بودم محکم بایستم ،  اما دیگر در این گسیخته باغ ، قناری  من آوازی نخواهد خواند ،  ودیگر شور وافسونگری نوبهاران وجود نخواهد داشت . 
زخم کاردی بود که تا دسته در سینه ام فرو رفت ، 
و دیگر خانه   آباد بر باد رفت و لانه به ویرانی کشیده شد ،  دیگر محال است آن دوران شادی برگردد ، لانه ام متروک ، و خانه ام تاریک شد ،  دیگر میلی ندارم آن دستهای طلایی را بگیرم  چتر وحشت بر سرم گشوده شد  و هر چه بود ، دود بود آب و خا ک و خاکستر  که میپنداشتم  آتشی گرم بر ای شبهای زمستانم هست .

اندوه بزرگی بر دلم نشسته  دیگر نه ستاره گان مرا فرا خواهند خواند  ونه دیگر چشمان من فروغ دارند تا آنها را ببینند ،  تنها دمی در میان آب گل آلود و امواج درد  خواهد بود بی هیچ درخششی .

نامت ، نامی شوم وبی ستاره است ، ستاره ای تنها در گوشه افق  در تاریکی مطلق در انتظار هیچ خوشبختی  منشین که هرچه برایت میرسد آوای شوم مرغ شبانه است . 

ساقه های سبزی را که میپنداشتی  درختان باغ زندگیت  میباشند ،  درجنبش باد  سم زمانه تبدیل به برگهای خشکیده شدند  ، باورت نبود؟  یا در خواب بودی ؟  این آن رنگ سپیدی که تو د ر مخیله ات داشتی نیست ، سیاهی است ، نکبت است و چهره ای پریده ، 
چه میشود کرد ؟ آن شقایق سرخ  که داشت میشکفت ناگهان تبدیل به یک گل خرزهره شد ،  چیزی میان تاریکی ونور  چیزی میان سرخی خون  و کبودی  شب ،  چیری میان دود  و آسمان مه گرفته .

بخواب ،  ای ستاره غریب  شبهای غربت ، بخواب ، 
 خواب فراموشی میاورد ، 
از کسی سخن مگوی  واز زمین مپرس که چرا بجای گل سرخ ،  قارچ سمی میروید ، این زمین خونین را صدها هزار شداد با خون خود آبیاری کرده است .
دیگر نعره مزن ،  سیلی دردناکی بود که بر گونه ام خورد  و از زوال چهره پژ مرده  آن نازنین گلی که بی پناه بود دانستم که  در جهنمی از جهان جدا داریم زندگی میکنیم .

حال مانند وزش یک  باد ملایم بر دشت خالی میگذرم  بی هیچ اندیشه ای  وهمان شرم  جاودانه  که همیشه با من بود مرا دوباره به زیر چتر خود کشید  حال دریک کوچه تاریک ما چشم به دیوار  دوخته ایم  وبا نگاهی بیگانه بهم مینگریم  وهر روز دورتر میشویم ، دور ، دور دورتر تا از نظرها محو شویم  .چه صبورانه من این راه را طی کردم .
حال این نوگل شیدا ، 
 در کدام  سینه پر مهر بجویمت ؟

ای جان غم گرفته  در کجا میتوانم با تو بایستم  ودرکنار کدام لبخند وکدام شب روشن ؟ 
زخم کاری بود ، خیلی هم کاری بود ، وچه اصراری هست تا این زخم عمیق را به نمایش بگذاری ؟  بگذار درخاموشی عمیق خود بمیریم  ، تو که جلوه پروین بودی وستاره آسمان تاریک ما . 
امروز خاموش شدی وجلوی پاهایم مانند یک تکه ذغال  فرو افتادی تماشایت کردم وبی هیچ احساسی گذشتم . 
رفتم  ، تا دورترین دشتها ی بی پناهی رفتم ، تا مرهمی برای زخم خودم بیابم .  پایان 
 ثریا /اسپانیا / نیمه شب 22/ 08 / 2018 میلادی ؟!.... ساعت ؟ 04/ 07 دقیقه صبح !

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۷

قصه من وبالی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !

سر انجام من وبالی  با هم ازدواج کردیم ، آنهم چه موقع؟ موقعی که دررختخواب گرم سر گرم عشقبازی بودیم حلقه هارا رد وبدل کردیم وخودما ن سند ازدواجمانرا نوشتیم وحالا باید آنرا نزد یک وکیل وسپس جناب کاردینا ل " بروگنی « ببریم تا آنرا تقدیس کند ویکبار دیگر آب توبه بر سر من بریزد این سومین بار است که مرا میشوید ! واین سومین بار است که من ازدواج میکنم وفردا آنرا فسخ مینمایم ،  اما این یکی را نه ،  تنها سی وچهار سال دارد ومن ؟ پنجاه ودوسال ! مهم نیست ! لاغر است اندامی کشیده دارد و بدتر از اینها همه اینکه من هنوز باکره هستم ،  عشقبازی ما تنها درحد همان  بوسه وکنار بود تا ازداجمان تقدیس شود !! 

باو گفتم ،  در لحظه اخر  رازی را برایت فاش میکنم ، اما هنوز مردد هستم  درحقیقت گناهی متوجه هیچکدام از ما نیست ، تنها  ناگهان هوس کردیم یکدیگر را ببوسیم وسپس ببلعیم ، وآن اتفاق افتاد چقدر خوشحال بود  باکره ای را متصرف شده است ! من چندان چشم وگوش بسته نیستم ؛  تنها اندوه بزرگم این است که از بالی که آنهمه اورا دوست میدارم نمیتوانم فرزندی داشته باشم ، دیر است ! 

حال از چشمان خشمگین کاردینال میترسم ، باید اول برای اعتراف بروم وسپس آهسته آهسته بگویم که میل داریم ازدواج کنیم وناگهان بگویم کرده ایم !!! 
بالی اهل مجارستان است ، زبان  انگلیسی  ، فرانسه و ایتالیایی  و اسپانیایی حتی پرتغالی را خوب میداند ، خوشا به حالش  دراول کار ندانستیم که چه مصییتی بر سر ما خواهد آمد حال تازه فهمیدم که بالی یهودی است واین کار را بدتر میکند ، بنا براین بهتر است به هما ن عقدی که بین خودمان رد وبدل شد ور.وی یک دفتر هردو امضاء  کردیم وحلقه های  که بهم دادیم  خلاصه اش کنیم  ونهایت آنکه آنرا نشان یک محضر دار بدهیم تا تایید کند ! در غیر اینصورت وای چه مصیبتها که بر سر ما خواهد  بارید من یک کاتولیک متعصب او یک یهودی سر گردان ، در حالیکه ریشه هردو  ما یکی است ، عیسی مسیح هم یک یهودی بود  ، مگر نه ؟  به راستی بالی شبیه عیسی مسیح میباشد همچنان لاغر تکیده استخوانی تنها یک صلیب کم دارد  مهم نیست من سر انجام او را هم بر صلیب میکشم این چهارمین ازدواج من است که به صبح نرسیده نیمه شب از هم جدا شدیم اما این یکی را دیگررا باید نگاه دارم سنم بالا رفته ! سخت خوشحالم حلقه  طلایی و دردستم برق میزند  دیگر محال است آنرا بیرون بیاورم ، حال موضوع بکارت من درپیش است چگونه باو بگویم من بچه دارهستم واین پرده بکارت  قلابی بود  ! او به هوای همین بکارت بسوی من آمد  تر س از بیماریخای گوناگون ووسواس بسیارش  اورا بسوی من کشاند  وچون مطمئن شد که باکره هستم از ذوق همان ساعت حلقه رابه زور دردست من نشاند .وهمان شب پرده را ازهم درید !

خوب میگذارم اوضاع به همین احوال بماند ، بمن گقت برای ماه عسل به هرکجا که میل داری میرویم ،  به کجا ؟  میرویم به واتیکان !!! یا ااورشلیم  ! جای دیگری نیست ما هردو سخت به اعتقادات  خود پایبندیم شبها او با شب کلاه میخوابد ومن قبل از خواب زانو ویزنم وتسبیح میاندازم !!  هفته ای یکبار برای اعتراف نزد کاردینال میروم  حال حتما برسرم فریاد خواهد کشید واین بار دیگر مرا درون حوض  خفه خواهد کرد کرد  خبر بدی را باید باو بدهم  ومشتهای گره کرده اورا ازحالا جلوی چشمانم مجسم میکنم . وفریادش را  اما او نمیفهمد عشق یعنی چی ، عشق نه مرز را میشناسد ونه دین وایمانرا ،  مادرم بعد از ظهر ها بیشتر درمیتینگها حاضر میشود او سخت مومن است حال چگونه باو خبر بدهم ؟! کار از کار کذشته  بالی ومن شبها  باهم هستیم و روزها او باید در دفترش حاضر باشد  اطاق خواب من احساس دیگری وبوی دیگری گرفته  اکثر شبها پنجره ها ودرب اطاق باز بود اما الا همه را قفل میکنم  وخوشحالم که بالی مرا درآغوش دارد  ما هردو یکی شدیم . اما جرات ابراز آنرا نداریم .

ترس همه وجودم را فرا گرفته گویی در ودیوار بمن فحاشی میکنند  نگاهی به حلقه ام میاندازم آنرا میبوسم ومیگویم عیسی کوچک من تا ابد ترا درآغاوش گرم خود خواهم گرفت بدون هیچ واهمه ای . یایان 

بر گرفته " از یک نمایسنامه " اثر آرینا  رانووینا .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 21/08/2018 میلادی !....


دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۷

کجا هستند ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین " اسپانیا !


در یکی از سایت های خبری که به کمک خود اهل جهنم به روز میشود ، شخصی پرسیده بود که :
ایرانیان کجا هستند ؟ .....
 خیلی میل داشتم بپرسم تو از کدام ایرانیان  میپرسی ؟ ایرانی واقعی دیگر وجود ندارد  اگر هم باشند یا درکنج خانه سالمندان ویا دربیمارستانها ویا در تیمارستانها ویا درکنج خانه خود با هزار مسایل موجود دست به گریباند ، آنچه باقی مانده حرام زاده هایی هستند درشکل وهیبت  ایرانی ! مانند فائزه خانم خورشید درحمام !

ایرانیان واقعی در ایران ماندند وجان دادند وکشته شدند با تیر بلا وآنهاییکه بوی کباب شنیدند  بامید بره بریان با سرد ویدند نگو داشتند برایشان خرداغ میکردند  آنها هم مغز آنرا خوردند ومست شدند .

عده ای بقول آن شاعر  به هنگام بروز ابرهای سنگین زندگیشانرا در میان جنگل بجا گذاشتند و خود  برون آمدند ، اگر ژ نرال بودند لباسهای ژنرالی درآورده لباس دربانی هتل را پوشیدند ویا درپیتزا فروشیها بکار گل مشغول شدند .

آنهایکه از قبل میدانستند پولهارا بیرون دادند ودر کشورهای مختلف  در کار املاک ومعامله پرداختند خودشان خفه خون گرفتند وفرزندانشان در کمال خوشی وعشرت مشغول عیش ونوش هستند وبه انگلیسی بودن خود افتخار میکنند !!!

عده ای هم از قبل  بی آنکه بویی احساس باشند احساسشان  خبرشان کرد که برخیز این ابرها تا قیامت ادامه دارهستند وبارشی ندارند تنها تاریکی وسیاهی  و دود است که باخود میاورند برخیز که خانه هم تاریک است   و آنها دور دنیا آواره شدند  بی آنکه دستی به کمک آنها برخیزد ویا دستی پیش کسی دراز کنند با زنج ساختند تا پیر شدند ودیگر جنگ وجدال  را فراموش کردند تنها گاهی بوی میوه کاج را بر بینی میکشند و در ته دل گوی آبی خنک و گوارا راه یافته در مدت کوتاهی چشمان را رویهم میگذارند وباز بر میگردند به طویله ای که در آن زندگی میکنند .

شما از کدام ایرانیان سخن میرانی  از شاهزاده ؟ یا از مادر گرامیشان  که زندگی سلطنتی و پارتیها و میهمانیهای اشراف خارج را بر تاج گهر بارشان ترجیح داده اند ! 

من و شمع  صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم 
که بسوختیم   و از ما بت ما فراغ دارد 

جمیع اهریمنان گرد هم جمعند  و نقش شیطانرا بر پیشانی خود وصله کرده اند  پناهگاهشان  همان پناهگاه شیطان است  آنها هیچگاه بر خاک مذلت نخواهند نشست چون روحشان را به شیطان فروخته اند .

وآنهاییکه کما ل بی نیازی را  در میان سینه پنهان داشته  و چنان قوی شده اند  که جز بخود ننگرند  و جز بخود سجده نبرند  و جز خود را  نشناسند  و سر در  مقابل هیچ ابلهی فرود نمی آورند .

گرچه گرد آلود فقرم  شرم باد از همتم 
 گر به اب چشمه خورشید دامن تر کنم 

 شما از کدام ایرانی سخن میگویی ؟ از آنکه زاده کربلاست ؟ یا زاده فلسطین ویا زاده اورشلیم ؟ ویا اخیرا از ونزوئلا و سایر کشورهای جهان و جهنم امریکای جنوبی وارد میشوند  ویا مرده ای که تنها راه میرود ، مینوشد ، میخوابد مانند رباط گرد هر شمعی میگردد ؟! وعده زیادی  هم قربانی  مریم باکره ویار نازنین رجوی در دخمه ها پوسیدند مقصود هم همین بود .

ایرانیان گم شده اند در سرا ترکیب جامعه  مهم اسلام اثنی عشری ویا اثنی سنی  همین ، بیهوده  گرد جهان مگرد . ث

آن کس است  اهل بشارت که اشارت دادند 
نکته هاست  بسی محرم  اسرار کجاست ؟

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی 
عیش بی یار  مهیا نشود  یار کجاست ؟
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  20/ 08/ 2018 میلادی /......!




یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۷

بر ستیغ بلند

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « 
..................................

ساعتهای متمادی خوابیدم ،  یک خواب  در بیخبری ، زمانیکه روحم زخم میخورد میخوابم ،  هنگام فوت مادرم نیر هشت ساعت تمام خوابیدم ،  حال چیزی مرا رنج  داده که از آن بیخبرم یا میل ندارم به روی خودم بیاورم . 

باهم با  اسکایب حرف زدیم ، پژ مرده بود ، ناهار چی داری ، پیتزا با ماست وخیار ، خسته بود ، رنگ پریده بود وبه زور میخواست لبخندی بر لب بیاورد ، پنجاه سال عمرش تلف شد چه آرزوها داشت ، چه نقشه ها داشت ، زمانی که رفتم در دبیرستان تا مدارک او را بگیرم وبرای ترجمه بفرستم وبه لندن برگردانم ، مدیرمدرسه  > روانش شاد >گفت ، قدر این پسر را خوب بدانید اگر خوب باو برسید او یک نابغه خواهد شد ، ما خیلی اورا دوست داشتیم بطوریکه اکثرا موقع ناهار خانم میرفت واورا به زور باینجا میکشاند تا با ما ناهار بخورد درناهار خوری بچه ها ناهارش میخوردند واو حرف نمیزد سرش تو کتابش بود حتی هنگام غذا خوردن .

چه افتخاری کردم ، در کمبریج  نزد بهترین  استادان زبان وادبیات فارسی درس خواند سخت به ایران و ادبیاتش دلبستگی داشت خط بسیار زیبا یی دارد وحال ؟     در کنج یک آپارتمان نهایت  بزرگی وپیشرفت او این است که درنزد ( جناب رالف لورن) مدیر شود وخانم ها ی مکش مرگ ما با پولهای باد آورده  با نعلین های طلای خش خش خودشان را باو برسانند از او دعوت کنند ویا اورا بباد دشنام بگیرند که چرا مثلا ان شمعدانهای نقره را فروختی وبرای من نگاه نداشتی ! ( همیشه هم حق با مشتری ) است ! 

پژ مرده بود  تلفنش را قطع کرد تلویزیونش را قطع کرده تنها کتاب میخواند ویا مینویسد ویا فیلم های قدیمی ویا داکو متری را تماشا میکند ، اهل هیچ فرقه ای نیست نه مشروب مینوشد نه سیگار  میکشد ونه اهل دود و ودم است بنا براین با دوستانی  که به کلوپهای شبانه میروند کمتر رفت و آمد دارد !

حال از فراسوی  او میگذرم  آفتاب عقل او روشن و شعور بسیاری دارد  او نیز مانند من هیچ چیزی  را در ترازوی سود و زیان نمی سنجند ، میگوید |برای داشتن یک چیز باید  چیزی از خودترا بدهی |  و من میل ندارم خودم را قطعه قطعه کنم . 

آن یکی عقلش کار کرد با تکنیک جلو رفت و رفت تا الان که هم خانواده دارد هم کار ومشغولیات وهم بچه ، این همه را رها کرد وتنها  به درون خودش  فرو رفت ، تازه با پدرش و روحیه او آشنا شده بود که او را هم از دست داد حال چند خواهر برایش مانده ویک برادر ومقداری خواهر زاده و برادر زاده ، همه او را میپرستند ، او ازاین ستایش ها چندان لذتی نمیبرد برایش عادی است .

حال امروز  من با دیدن  صورت غمگین او هر جه خواستم  شوخی کنم فایده نداشت  من سوزندگی اندیشه هایش را در زیر خاکستر  سرد زمانه میبینم ؛
 او از شنبنم نیز رویایی تر است  وهمیشه سرش بسوی وطنش میباشد وطنی که دیگر متعلق باو نیست ودر  جایگاه  جدیدهم چندان خوشحال نیست اما نمیتواند تکان بخورد آنچنان بندها به پر وپای او پیچیده اند که امکان ندارد بتواند جم بخورد .

چه اندازه  از مردم امروز  بیزار است و چقدر رنج میبرد ، که میبیند  شعور لازم را برای حفظ خانه خود ندارند . غروری دارد بی انتها ،  من گاهی در پیکری دیگر رشد میکنم دست به یک خود فریبی میزنم اما او از این کارها بیزار است ، برای همین تمام روز خوابیدم ، یک خواب بی معنی وبی موقع  هوا کمی خنک تر شده میتوان رفت زیر یک ملافه نازک ودراز کشید وبه آهنگهای قدیمی گوش داد به مردانی که  باید از دیگری تعریف کنند به خایه مالان و آنهاییکه در رویاهایشان سیر میکنند .

من گاهی گم میشوم واین گم شدن را دوست دارم اما او محکم همیشه سر جایش ایستاده است  وهمه نقش هارا بر لوح ضمیرش کشیده  وبه همه کلمات معنا داده است .

تمام روز خوابیدم سپس بیدار شدم گوشتهایی را که برای مثلا فیله خریده بودم درون  سطل زباله انداختم  معلوم نیست چه گوشتی بخورد ما میدهند همه را سرازیر زباله کردم تشنه بودم دهانم خشک بود ، یک قاچ کمبوزه خنک وچند انجیر که دراین فصل برای مسلمین آماده میشود ،  همین  ، نه بیشتر ، اینهم یکنوع زندگی است  اگر میتوانی خودرا بفروشی قیمتی  مناسب روی خود بگذار وجلو برو یک کانال تلویزیون باز کن و بنشین چرند بگو ، یا دلقک روی صحنه باش مهم نیست باید ثابت کنی که هستی . ث
پایان 
 یکشنبه  19 اوت 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا / 
توضیح " تصویر را مخصوصا وارونه انداختم  برای امروز جالب است !

صبح راستین !

ثریا اسپانیا / یکشنبه 
.......................

هر صبح یعنی  هر نیمه شب  گویی برای ساعاتی هوا میایستد  و نفس کشیدن سخت میشود ، بنا براین هر صبح ساعت چهار من بیدارم و درون تختخواب غلط میزنم ومی اندیشم به هرراهی که میاندیشم  به بن بست میرسم ، باید به عقب برگردم ، به آن صندوقچه منحوسی که مادر کفن و حوله و تربت و قران خود را در آن محبوس کرده بود وبه هرکجا که میرفت اولین چیزی را که باخود میبرد همان صندوقچه بود ، و من چقدر از آن وحشت داشتم ، زنی که ادعا میکرد زاده زرتشت است و حافظ را از حفظ میخواند ، اما  به آن کیسه خاکی که معلوم نبود از کدام چاهک باو قالب کرده بودند متصل بود ! .

نه ، نمیتوانم به عقب برگردم ،  و آن راه را دوباره بپیمایم ،  ترک عقیده ها ،  مانند کوری که دارد عقب عقب راه میرود !  نه ! بسیاری از راهها را یک ویا چند بار رفته ام ، 
کجا به دنیا آمدم > درچه محله ای ؟ آه والی آباد  آیا هنوز سر جای خود باقیست ؟ حال با یک شناسنامه دیگری در محله دیگری از این سر زمین به دنیا آمده ام ، امروز صبح در ایستگاه پلیس پرده برداری از چند تن مواد قاچاق بود واسکناسهایی به قطر چهار یا پنج اینج  دسته بندی شده  درون  تختخواب !!! در شهر ماربییا ، شهر محبوب اکثر مردم دنیا ! لاس وگاس ، و بورلی هیلز  اروپا !  حال من میان این راهها سر گردانم .

با چه لذتی راهی را انتخاب میکنم  وسپس به بن بست میرسم  بن بست پایان راه نیست شاید بتوانم دیوار شک را بشکنم نه دیگر حوصله آزمودن مردم را ندارم ،  خاموشی بهترین کاریست که یک انسان میتواند انجام دهد ، تنها باید تماشاچی بود نه بیشتر وارد معرکه ها نباید شد .

همه حواسم متوجه آن دو برکه خشک است  غرق تماشا میشوم  چیزی عایدم نمیشود  ، بوسه هایم ، لب بر لب میگذارند  اما خاموش  در بوسیدن  غرق و میمیرند ، گوشم ، غرق در شنیدن  چرندیات  است  به آهنگی گوش میدهم ، خود یک آهنگم  سخن گفتن بی فایده است ،  حواسم در هر گفته ای گم میشود  وپرده های ناکامی روی آن کشیده  پنهان میگردد.

همه آنهایکه از عشق  سخن میگفتند ، همه دروغگو بودند  و همیشه هم دور از معشوق در حال ناکامی جان میدادند . معشوق دم از عشق نمیزد ، من چرا این راه را دوباره وچند باره طی میکنم ؟  عشق خاموش است ،  تصویر ی از تصور من است ،  و من در خاموشی او را میپرستم ؛  گفتگویی نداریم ،  سخن او از دل بر نمیخیزد ، تنها از بن گلو حرف میزند نگاه من در نگاه او گم میشود .

تنش در آغوش دیگری میجنبد ،  لبانش بر لبان دیگری میچسپد ،  قلبش ، آه اگر سر جای خود باشد  برای رسیدن به هدفش میطپد . 
این روزها باید دوباره شاهد وقایع تاریخی  ( قیام ، توطئه] و کودتا ) باشیم  حوصله ندارم  باندازه کافی  رسانه ها مرگ را به رخم میکشند وگلهای سفید پژ مرده وشمع هایی که کم کم دارند زیر تابش آفتاب ذوب میشوند .

در سایه خودم ایستاده ام ، خاموش وسر گردان ،  میگویند خداوند نوراست ویا نورانی ویا نور دارد ،  سپس همه خاموشند برای اثبات این حرف دلیلی ندارند  آسمانها شکافته شد وبه خورشید هم رسیدند کسی در آن بالا نبود با قلم و دفتر ، همه تیره روزان و بدبختها در سایه او نشستند ومی نشینند   درحالیکه همان نورد قدرت  آنهارا میخشکاند .
من ؟ من درحال حاضر در انتظار  آن گفته ها نشسته ام  که صد گونه میچرخند . و خود میل دارم در خاموشی بنشینم واو را تماشا کنم . 

مستان خرابات ، ز خود بی خبرند 
جمعند  و زبوی گل پراکنده ترند 

 ای زاهد خود پرست با ما منشین 
مستان دگرند   و خود پرستان دگرند .........شاد روان " رهی معیری |
پایان 
ثریا ایرانمنش ." لب  پرچین « / اسپانیا  19/ 08/ 2018 میلادی  / ساعت 06/46 دقیقه صبح !

شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۷

درد مضاعف

ثریا ایرانمنش ، » لب پرچین « اسپانیا !

در گریزی  ، از این زمان بی گذشت 
در فغان ،  از این ملال بی زوال 
........

آقای  پرویز کاردان هنر مند ما برنامه ای ساخته اند زیر عنوان ( نا رفیق) مربوط به آن افسر نمک نشناس  فردوست که من دوجلد کتاب خاطرات اورا در  زیر انبوه کتابهایم پنهان کرده ام تا چشمم  به آنهآ نیفتند .

من یکبار این درد راا با چشمانم دیدم و گریستم بی بی سی و سی ان ان  وان بی سی با چه خوشحالی رفتن شاه را در طی گفتارشان ابراز میداشتند ، همه خوشحال بودند ، تنها شاه میگریست ومن ! در کنج  شهر تاریک » کمبریج «  ، امروز اولین قسمت این برنامه را دیدم  ، طاقت نیاوردم ، آن خبرنگار پررو فاسد " دیوید فراست " آنقدر بی حیا بود که پاهای  خود را دراز کرده بود وبا لبخند  از شاه میپرسید " 
چه حالی داری مردم سر زمینت را میبینی  که از رفتن تو شادی میکنند ، شاه بی آنکه باین بی حرمتی اهمیتی بدهد با چهره استخوانی وبیمار خویش جواب داد این خصییه ایرانیان است و یا مردم دیگر ! 
بی بی سی لحظه ای آرام و قرار نداشت و خبرنگاران با شوق و ذوق ورود  آن سیه دل وسیه کاررا  فریاد میکردند ،  همه چیز زیر روشد ، من بختیار را نیز نمی بخشم او دستور داد ساواک منحل شود  واو دستور ورود شیطانرا صادر کد ، شاید از ترس آن دو آدمکش ودزد نابکار ، آن نمک خورده  ونمکدان شکسته  قره باغی وفردوست بود گه چنین دستوری را صادر کرد وخود به لندن رفت برایمان اشعار حافظ را میخواند !!! 

همه خائن بودند  ، نه دیگر حاضر نبودم این برنامه را برای بار دوم ببینم ، نه ، بگذار همه چیز را فراموش کنم ، بگذار دلم را به همین چند کلمه مردان ناشناس  خوش نمایم ، 
تصمیم گرفتم  عکس" ترا بیابم " وبه چشمانت که بمن خیره شده بودند بنگرم و در دلم بگویم که ( چقدر ترا دوست میدارم ) خدا میداند !  

آن دو چشمی که مانند چشمان عروسک صامت وبی تحرک  بمن مینگریستند در انها هیچ چیز نبود نه عشق ، نه انزجار ، یک گلو زاپ بزرگ از خود ت برایم فرستاده بودی  ، آه بگذار همه چیز را فراموش کنم وبگذار درمیان دستهای تو پنهان شوم ، در ذرات چشمانت ، در آن برکه های آرام وبی تحرک ، بگذار ترا دوست بدارم و
 سرم را همچو اسیری  خسته وبی جان  در کمند روح تو پنهان کنم  .  

 در این زمان تشنه   بی تو نشستن کار سختی است ، من بی خدا هستم  و آنکه ترا فرستاد با خدا بود ،  حال منهم هوای گریه  دارم ، دیگر میلی به لبخند ندارم ، وآنهاییکه عکس شاه را در آتش سوزاندند امروز در مصدر بزرگان قرار گرفته اند همان فاحشه های مذکر که قبلا دریک اطاق اجاره ای میزیستند حال تعدا د خانه هایشان از انگشتان دست من تجاوز کرده است و من ؟ وآن دوست نازنین دور ازمن ؟ هردو در یک پستوی اجاره ای هستیم ، بی هیچ تاسفی و تاثری ،  ما نخواستیم خود را بفروشیم نه در مقام روزنامه نگار  ونه خبر چین وخبر بیا ر ونه نوکر امام . 
بگذار باز درچشمان تو غرق شوم  بی تو ، من کجا میروم ؟  تو تمام هستی و یادگار  منی  من با پاهای خویش بسوی تو آمدم ، تو مرا نخواندی   حال باید از دست خودم فرار کنم .تا قبل ازاینکه ناله هایم بگوش کس دیگری برسد  .
وای بر این مردم نابکار ونا درست و نمک نشناس . 

آه ای پل شکسته پیروزی 
ای شاهراه  آتش و ابریشم 
دیدی که باد فتنه ایام 
 پاشید خاک غم به سر تو ؟
این بار ، اشک تلخ شکست است 
آیینه دار چشم تر تو 

پل پیروزی  لقبی بود که درجنگ جهانی دوم  متفقین  به " ایران" داده بودند  واین ایران در دوراه تفاوت  جاده جنگ وجاده ابریشم بوده است .
لعنت ابدی بر شما باد. ای خیره سران وخود فروشان وای اوباشان ، خانه تان ویران باد .جانتان همیشه بیمار .
پایان / شننبه / 18 / 08/ 2018 میلادی /.....

من آمده ام !

ثریا  اسپانیا / !

پس از بیست و  چهار ساعت غیبت از خانه ودر طی یک مراسم ساده در یک رستوران  تولد من و نوه ام برگزار شد  ، بخانه برگشتم ، درون صندوق پست نامه هارا برداشتم ! دو نامه از شهرداری و حزب کنسرواتیو ، زهره ام رفت ! آیا باید مالیاتی بدهم وایا کار خلافی کرده ام ،   سر صبر  نسشتم نامه هارا بازکردم ! آه .....بهترین هدیه ای که پس از هدایای بچه ها دریافت کردم همین دونامه بودم .

»سر کار خانم ایرانمنش ، اجازه میخواهم که این نامه را برای شما پست کرده و وسالروز تولد شمارا تبریک بگویم ،  امیدوارم  اوقات خوشی را  در کنار فرزندان ودوستان گذرانده باشید وامیدوارم سال آینده تولد شمارا درکنار هم بگیریم ، ما ازداشتن شهر وندی مانند  شما خوشحالیم وافتخار میکنیم ،  با تمام وجود شمارا درآغوش  گرفته واحترامات خودرا تقدیم میدارم ، امضا ،  فلان وبهمان  ، «

نامه ها را  روی میز گذاردم  از آنها عکس گرفتم وبرای بچه ها فرستادم  .وخودم گریستم ، واقعا گریستم درکنار کوچه وپس کوچه های شهرکی کنار گوش ماربییا ، آهسته میروم و آهسته  میایم ، هیچکس سرو صدایی از من نمیشنود ، سیفون توالت را قبل از ساعت هفت صبح نمیکشم ونیمه شب مست ولایعقل  دوش نمیگرم وتختخوابم را به صدا در نمیاورم تا همسایه هاراخبر کنم !!!!

با فروشنده ها با مهربانی  واحترام  رفتار میکنم  ،  بغض تنهاییم را درگلو میشکنم ،  حال " لاگونا ویلج " از داشتن یک شهر وند وهمسایه مانند من افتخار میکند ، منهم افتخار میکنم  هنوز از این مهربانی بی سابقه گیجم وصمیمانه از آنها سپاسگذارم  باید راهی بیابم تا جواب این مهربانی را برایشان بفرستم . 

روز گذشته در حانه دخترم مجله » ماربییا « را مدیدم حالم بهم خورد از اینهمه بیدردی در میانشان ایرانیان هم بودند  با شامپاین و خاویار وخانه های چتند صد میلیونی بهمراه زنان عریان ، پارتیها در کلوبهای  آنچنانی وغیره که من ابدا نه اهل اینگونه زندگی هستم ونه حسرتی دارم !! عر بها هم بودند ،  هرگاه شیخ عرب میاید به همراه  حرم میاید مسجد ومیخانه اش دراینجا آماده است وهرگاه هجوم گرسنگان شهر های اروپایی با لباسهای رنگین ونوکیسه  باین جا هجوم  میاورند شهر بو میگیرد ،بوی بد  اعتیاد و حشیش و دراگ  دریا آلوده  و کثیف میشود در تمام  مدت باید دنبال آنها راه رفت وگفت  اشغالهای خود را  درون سطل زباله ها بریزید  اما گویی انیجا میراث پدریشان میباشد  همچنان آلودگی ببار میاورند ، یک زندگی تو خالی ، خالی ار هر احساس وهدفی تنها مستی ودرعالم هپروت سیر کردن وسپس مردن .....کشتیها روی دریا پارتی های آنچنانی بر پا میکنند دختران زیر سن وپسران صد البته با کمک پا اندازان شیک پوش !  بقیه اش بماند .....

خوب آنهم یکنوع زندگی است باید دید هرکسی چگونه  به زندگی میاندیشد . بهر روی سخت خوشحالم  وسپاسگذار فرزندانم ویاران ودوستانم وهمچنین جناب شهردار وریاست محترم حزب پوپولار .  منتظر نبودم اما خوب گاهی  بعضی هدایا ناگهانی میرسند . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا 18 اوت 2018 میلادی  !...

جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۷

روز بزرگ!

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
..............................................

آه ، ای عزیز دور ! 
آیا تو در پناه کدامین در 
یا در پس کدام درخت ایستاده ای ؟ 
آیا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟ .......

امروز اتفاقات بزرگی روی داد گویی دنیا برای من جشن گرفته است ، صبح اول  اخبار اعلام کرد که " آریتا فرانکلین " خواننده بزرگ اهنگهای " سول " که من مرید و مشتاقش بودم و اشک جناب پرزیدنت مسلمان قبلی را نیز درآورده بود ، ... به رحمت ایزدی رفت ،  وجناب  پرزیدنت  امروز فرمودند که  :
آوای او هدیه ای بود که خداوند  درگلوی او نهاده وبه دنیا  داده است روانش شاد !

خبر دوم مرگ عزت اله انتظامی  بزرگ هنرپیشه ومعلم همه هنرمندان در سن 91 یک سالگی از دنیا رفت ، 
خبر سوم ، امروز سالگرد  جنایت داعش در بارسلونا ست  و یادبودی درآنجا برپا داشته اند وخانواده قربانیان نیز با دسته گل وشمع  گرد آن محوطه جمع شده ومراسمی را اجرا مینمایند .
وخبر سوم ویرانی پل شهر جنوا که هنوز  درپی جنازه ها هستند و شنبه ترتیب مراسم خاکسپاری آنهاییکه رفته اند داده میشود !

از چهار صبح بیدارم ، ساعت پنج  به نوشتن مشغول بودم ،  داشتم چرت میزدم ساعت شش نوه ام برایم پیام فرستاد با صدای تلفن بیدار شدم ، ساعت هفت دخترم از پاریس پیام فرستاد بیدارشدم ، وساعت ده دیگر رمقی درمن نمانده بود از زیر دوش بیرون آمدم پسرم زنگ زد خانه ای ،  تا من چند دقیقه آنجا بیایم ؟ ، آمدم .
تولدت مبارک ، مرسی عزیزم ، پنجره اطاقم هفته هاست که باز نمیشود ونمیتوانم  هوای تازه  را وارد اطاق نمایم  ، هرچه زور زد پنجره باز نشد ، نه قفل شده بود دستگیره هم از جا درآمد . اوکی 

 روز را باخبرهای خوب شروع کرده ام حال تاشب ، خدا بخیر کند .
 هنگامیکه میرفت گفت :
من نمیدانم چه چیزی باید برایت بخرم ؟! بنا براین چند اسکناس ناقابل آنجا گذاشتم !!! فریادم به اسمان رفت ، توهم مانند پدرت همه مسائل را میخواهی  با پول حل کنی ؟ نمیتوانستی یک دسته گل برایم بخری ؟ 
مادر تو به گل هم آلرژی داری ، 
راست میگویی . عطسه ها شب گذشته هنوز اثرش روی صورتم هویدا بود . مرا بوسید و رفت  ، پولهارا  شمردم ، یک دوسه  ... یک هزار یورو !!! من با این پول چکار میخواهم بکنم ، چیزی لازم ندارم ، هنوز بیشتر لباسهایی را که خریده ام  "تگ" آنها بر قد وقوارشان آویزان است اهل سرخا ب وسفیداب .مانیکو رو آرایش هم نیستم  جعبه کفشهایم تا سقف رفته ،  خوب ، شاید  با ان توانستم بلیطی تهیه کنم با قطار به طرف سوئیس بروم جایی را که سالهاست آرزوی دیدنش را دارم  بقیه اش حل میشود ! 

در واقع آرزو داشتم میتوانستم این پول را به خانواده هایی بدهم که امروز در کوچه و خیابانهای سر زمینم سر گرسنه ببالین میگذارند ، اما  متاسفانه کسی نیست  ومن به  کسی نمیتوانم اطمینان داشته باشم ،  در انفجار " بم « دویست دلار « به هنرمند نامی وبداهه نواز محترم  که امروز زیر خروارها خاک خفته اند !پرداختم تا به جناب شجریان بدهد ویا به کسانی که در آنجا میشناختم ، خواهرم با خانواده اش در زیر آوار بودند  ، خبری نشد نه  از دویست دلار ونه از آن کسی که وظیفه اش پرداخت این پول به جناب شجریان بود ، پولهای مانند همه دلارها ی امروز  در راهی نا پیدا گم شدند >
..............
برایش نوشتم  متشکرم پسرم  .همین نه بیشتر در میان ما رسم نیست دعا گو باشیم قلبهایمان باهم پیوند دارند و باهم گفتگو میکنند .

در سر زمین من 
بعد از طلوع خون ، خبری از آفتاب  نیست 
مهتاب  سرخی از افق مشرق 
بر چهره های سوخته میتابد 
وز آفتاب گمشده  ، تقلید میکند
 اما ، هنوز  در پس آن قله سپید 
 خورشید در شمایل سیمرغ زنده است ........نادر پور.

...........
 باید اورا فریاد کرد ، باید اور فرا خواند ،  من اکنون دراین دیار مسیحایی 
 بر آستان عربت خود ایستاده ام 
شب را با شروع ناقوسها شروع میکنم و صبح را با صدای مرغ سحر 
گویی دوباره به اول زندگانی  باز گشته ام 
در این طلوع تازه خبری از آنچه میجویم نیست 
همه رفته اند ومن تنها مانده ام ! 
پایان 
ثریا / اسپانیا /»  لب پرچین «/ همان روز 17 اوت 2018 !!!