ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا !
...............................................
معرفت نیست در این قوم ، خدایا مددی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر !
و.... خدایان دروغین ما را از بهشتی که با جوش و خروش و فریاد ساخته بودند ، بیرون راندند .
در کنار این بهشت دروغین چند غار بزرگ نیز بازگشایی شده بود بنام " خانه حق یا دراویش " این یکی دیگر بدتر از رویاهای اولی بود این سر اژدها بود که زیر پر ترمه ها و رو اندازهای حریر پنهان شده بود! .
در این غار بزرگ که اژدها نشسته بود انسانها چهار و دست و پا مانند حیوان میبایست از جلوی او رد میشدند و یا به خدمت او میرسیدند .
او دکه های فراوانی را در همه جای دنیا با کمک جده اش !!! عمه سکینه ساخته بود و بچه مارها را میگرفت آنها را تربیت میکرد و به صورت مارهای گزنده یا اژدها بجان دیگران میانداخت ، هم مال را میگرفت وهم جان را و بقول خواجه عبداله انصاری که میگوید :
خدایا ، هرکه را که خواهی براندازی با درویشان در اندازی !
وحافظ میگوید :
مصلحت نیست کز پرده برون افتد راز
ورنه در محفل زندان خبری نیست که نیست
و آن خانه ای که شاعران و نویسندگان وقدیمی های ما در باره اش گفته ها داشته وسروده اند این نبود آن خانه زیبایی که پدران ما در آن معتکف میشدند ، نبود این بنای تازه روی پایه های رسوایی وچپاول وکسب مال و جان ساخته شده بود .
و ما در درون این خانه به کار گل مشغول بودیم چرا که مال فراوانی نداشتیم تقدیم حضور حضرت بنماییم باندازه کافی نان خور در اطرافمان بود ودزدان حرفه ای و روزی سر به عصیان برداشته وطی نامه به آزدهای پیر همه چیر را عریان کردیم .
هیچگاه از مهری که به انسانها داشتم کاست نشد همه انسانهای شریف خویشاوند من بودند ، ومن در آرزوی بهشتی که آفریدگار ساخته برای آنها بودم ، نه برای سرکشی قدرتمندان .
من هیچگاه ازاین کار خود توبه نکردم .
چرا که یک انسان هیچگاه از مهر ورزی و عشق نمیتواند توبه کند .
این سر سختی در درون من است و در گوهر اندیشه هایم اگر چه مرا دو یا چند تکه کنند باز از هر تکه من آوازی بر میخیزد به همراهی نای عشق ، آن اهریمن درون من از ازل نبوده فرشته خو به دنیا آمدم و احتیاجی نبود که مغز و اندیشه مرا اره کنند و خودم را دو تکه نمایند .
گوهر وجود من از عشق ساخته شده است و هیچگاه هم توبه نخواهم کرد .
زمانی بود که در کوره راه این سر زمینهای ناشناخته خود را گمشده ای میپنداشتم که به هر خار وخاشاکی آویزان میشدم و نمیتوانستم با زبان آنها سخن بگویم آنها نیز راز مرا نمیدانستند ، همه مرا باطل شده پنداشتند و خود را حقیقت جو !!! ومن از آن نیمه باطل خود بهره ها بردم تا رسیدم به خود ، به انسان و حقیقت ذات او .
اگر چه امروز در دوزخ این حقیقت میسوزم آما دلشادم که در زباله دانی دورافتاده و گندیده آن مارها نیافتادم ، همه چیز برایم یک تجربه تازه بود انسانی بودم که تازه به راه افتاده مانند یک کودک نو پا داشتم درمیان مارها و افعی ها و عقربها ی گزنده و کشنده راه میرفتم بی هیچ ترسی یا توهمی همه را مانند خود میپنداشتم ، حال شبها که بیخوابی بر سرم فرود میاید به آن روزها ی وحشتناک درون آن غارها میاندیشم که چه جانورانی را در میان خود پنهان کرده تا از رسوایی و فرار مالیاتها وکثافتکاری پنهانی خویش درامان باشند نشان آنها یک انگشت رنقره مزین به نگاره حق چند مدال و چند زنجیر بردگی .بندگی و سر سپردگی .ویک کلید است !
این سر سپردگی تا به ابتدای خود نقطه ازلی و اولی میرسد همان قوم( فراماسون ) !! که یک کلیدش در دست روحانی بنفش است .
آه ... که چه وحوشی را درسر راه خود دیدم چه جنگل وحشتناکی بود چگونه توانستم بگریزم بی آنکه زخم بردارم ؟ حال امروز هر جمله را هزار بار میجوم تا درگوشم فرو کنم و دیگر دلبند و بنده کسی نیستم . پیکار با این اهریمنان پایان ناپذیر است و دیگر پهلوانی بر نخواهد خواست تا به جنگ اهریمن برود پهلوانان همه مرده اند و دیگر به جدال خود د رتاریخ پایان داده اند .
در عوض رباط قاتل ساخته و پرداخته شد ! آماده برای بهره برداری ! / ث
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بر همه عالم زد
جلوه کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین اتش شد ازاین غیرت و بر آدم زد
مدعی خواست که اید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نا محرم زد.......» حضرت شمس الدین محمد حافظ شیرازی «
پایان
نوشته شده :درتاریخ 27/ 08 /2018 میلادی / برابر با 5 شهریور ماه 1397 خورشیدی .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .