دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

چقدر خوب است !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
یک قطعه !

چقدر خوب است که انسان آنقدر پول داشته باشد تا بتواند با دست ودلبازی خانه اش را تزیین کند ، چقدر خوب است !
امروز مجبور بودم برای خرید یک حباب برای چراغ قدیمی خود که از چوب آکاچو درست شده بود به یک مغازه چینی بروم ویک حباب ارزان برایش بخرم وبر سرش بگذارم ، درست شکل و شمایل خودم را گرفت ،  در آن هنگامی  که  کلاه حصیری را با لبه های بلند و شلوار  کوتاه وتی شرت میپوشم تا به دریا بروم ، من دیگر نیستم کسی دیگری است !  

این چراغ  هم آن نبود  چیزی مسخره در ست شد مجبور  شدم آنر ا در پشت قاب عکس بیست سالگی خودم  پنهان کنم !  بیست سالگی  ، چهرهای زیبا  تازه وبی غم  وبی خبر از آنچه که بر سرم خواهد آمد .

حباب با چراغ هم خوانی ندارد  اما حباب دیگری  نیست نتوانستم پیدا کنم ، این چراغ  از قبل و از ( خانه بزرگ ) با من بوده  بیشتر اثاثیه را دور ریختم پرده ها را ملافه ها را فرش هارا   حتی فقرا را نیز از آن داشتن آنها محروم کردم وچه  بسا شهرداری آنهارا درشنبه باز ارهای دهات بفروش برساند .  حال اثاثیه یک خانه بزرگ را دردو اطاق میبایست جای میدادم  مقداری از کتابهایم را یا بخشیدم ویا دور ریختم مجلاتی که در طول سالها  جمع کرده بودم .درخانه بچه ها به امانت گذاشتم کنسول برنزی  وآینه آن گم شد و دوره مجلات وکتابها در زیر زمین دیگری نم کشیده  قابلمه های بزرگ روسی وظروف و گلدانهای همه در گوشه ای افتاده اند !

من زندگی در خانه بزرگ را میدانم چیست ، من لوستر های کریستال را با آویزهای براقشان میشناسم  ، من فرق پارچه پولبیستر را با کرپ ژرژت خوب میتوانم تشخیص بدهم  ، اما امروز این محیط اقتضا میکند که با یک شلوارک پولیستر .وچند پیراهن ساخت چین هم بخوابی ، هم به خرید بروی وهم بیرون بروی برای خوردن ناهار یاشام  فرقی  ندارد با گرم کن هم میتوانی بیرون بروی، کسی نیست که ترا بشناسد ویا از تو ایراد بگیرد ، حال در پشت ویترین بوتیکهای نام دار لباسهایی با همان پارچه های پولیستر اما با قیمتی  گرانتر که در شهرهای بنگلادش وهند دوخته میشود میبینم و سیل خریداران از راه رسیده  که خیال میکنند مثلا D - Z - RF- ,GH-  همه  در همان خانه مد دوخته شده برای آنها و مخصوص آنها / 

یک روز به مغازه چینی رفتم تا زنی که آتجا  (اولتریشین ) یا کارهای پیش پا افتاده بلند و کوتاه کردن شلوار یا دامن را انجام میدهد    دامنم را کوتاه نماید مرا بگوشه ای خواند ویک بسته جلوی رویم گذاشت وگفت ما اینها ارا برای کارخانه های بزرگ مد میساختیم  حال چند تکه باقی مانده اگر میخواهی دانه ای یک یورو وحوله ها ده  یورو بردار ، 
نگاهی به بسته بندی ها کردم  دستمال گردن های گوچی . دیور / ولویی وتان با مارک خودشان . حوله های دیور که روی جیب آن ها مارک کریستین دیور دوخته شده بود با  رنگ آبی و خیلی چیزهای دیگر منجمله کیف های والنتینو !!! دستمال گردن ها و دوعدد کیف باقیمانده را برداشتم  اما حوله را نخواستم حوله زیاد دارم وهمه آنها چهل یوروشد !!!! خندیدم   خیلی هم  خندیدم  ودر این  فکر بودم که چگونه  این  صاحبان مد و زیبایی استفاده میبرند از دسترنج این زنان  ودختران ییچاره که شب و روز بدون تعطیل مشغول کار هستند.
کیف ها درون کمد افتاده ودستمال گردن ها درون کشو بی استفاده .همه هم اصل میباشند از چرم و وآستر های ابریشمی !!!نه ا نوع تقلبی آن .

ماههاست که چراع یخچال سوخته وما ه است که به کارخانه زنگ میزنم  اما خبری از کار گری نیست ! 

چه خوب است  انسان آنقدر پول داشته باشد که با یک تلفن به فلان بوتیک زنگ بزنی نمونه فرشهایتانرا برایم بفرستید ، با نمونه پرده ای تور وابریشمی  وبه مبل سازی زنگ بزنی که یبا این کاناپه  قدیمی را بردا رو یک دست مبل شیک برایم بیاور از دیدن آنها حالم بهم میخورد ، چقدر خوب است انسان خیلی پول دار باشد !!!  اگرهم نداری باید نشان بدهی که پولداری !!!
مانند آن زنک جنوب شهری که مرتب دلارهارا به رخ همه میکشید بی آنکه  کسی یک دلار او را دیده باشد ، یا مرتب خانه میخرید زمین میفروخت بی آنکه کسی یک قطعه از زمین یا دری از خانه او دیده باشد و سر انجام شهر داری او را جمع کرد .
چقدر خوب است که انسان در این جهان بی وجدان پولدار باشد تا مجبور نباشد چرا غ قدیمی  خود را با یک حباب مسخره تزیین کند  ...خیلی چیزها خوبند اما نه برای من . پایان 
ثریا /اسپانیا /دوشنبه 30ماه آپریل 2018 میلادی .....

حیف .صد حیف

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
-----------------------------

عمر آن بود  که در صحبت دلدار گذشت 
 حیف و صد حیف  که آن دولت بیدار گذشت 

آفتابی زد و  ویرانه ی دل  را روشن کرد 
لیک افسوس که   زود از سر دیوار  گذشت .....عماد خراسانی 

خدایان تازه ، او را از بهشتی که  خود آفریده بود  بیرون راندند ،  اما او هر گز از مهری که به خاکش داشت  توبه نکرد .
ازانکه  مردم او را فراموش کردند و به خویش نخواندند ، غصه نخورد  و توبه نکرد 
 از اینکه بمردم هنز خواندن آموخت  و هنر ساختار بهشتی دیگر با زهم توبه نکرد  و نترسید  چرا که یک انسان با خرد  هیچگاه از مهر ورزی توبه نمیکند .

شب گذشته باخود کلنجار میرفتم که : 
این زادگاه بتو چه داد ؟  چه خدمتی بتو کرد ؟ غیر آنکه بخاطر عقیده مذهبی ترا از خود و خانه خودت بیرون راند  ، و همه حتی نزدیکترین  کسانت بتو خیانت ورزیدیند وتو باز در خیال آن میگریی >
اما این سر سختی و وطن پرستی  د ر گوهر وجود هر انسانی است ،  آنقدر دل و جانم در گرو مهر  آن است که خدایان دروغین  نیز در بهشت دروغینشان برخود میلرزند واین چند خط را نیز پاک میکنند ! 

به همانگونه که اولین پدر مهربان ما را  به دونیم ساختند  حال برای تکه تکه ها ی او میگریند اما کینه توزیهای درونی  آنهاییکه مهر وطن در دل ندارند  همه ما را به دو نیمه یا شاید سه تکه کنند .

او از نسلی برخاسته بود که با خاک امیخته   با مهر در آمیخته  و همه چیز را از نو بنا کرد.
دیگر او نیست ، مانند او هم نخواهد آمد  مهر و مهربانی جای خود را به فریب  ونیرنگ داد  آن مهری که همیشه آفریننده بود ناگهان شعله اش فرو نشست  و خاموش شد 
حال من با یک نیمه خود  نمیتوانم  با زبان تازه و تازی  برای دیگران بنویسم  و بگویم ،  و بسرایم ،  عده ای بیحوصله پشت بمن .کردند  و به آن اندیشه های باطل خویش روی آوردند  اما من همان تکه هایم را جمع کردم و از نو انسانی دیگر آفریدم  و خود شدم خدای خویش .
نیمه حقیقی خود را یافتم با آنکه مرا دور انداخته بودند .

دوران کودکیم چگونه  گذشت و دوران بلوغ با یک سیلی جانانه از دست همسر عمویم که چرا ( بالغ ) شدم آنهم باین زودی!!  و اما در عوض صورتم همیشه گلگلون خواهد ماند ! 
جوانیم چگونه گذشت  همراه با تحصیل کار نیز میکردم چرا که درآن )(خانواده )( بزرگ !! تحصیل کردن آنهم نان دیگر ی را خوردن کار درستی نبود میبایست فورا بخانه شوهر میرفتم تا آبروی خانواده محفوظ بماند ! خانواده ای که خود سر آمد بی آبروی ونسلی از سفلیس وسوزاک بود ! وپس مانده ترین خانواده بزرگ قاجاریه !!!با حرمسرای  مخلوط از زنان ونیمه زنان وکارشان تنها توله پس دادن بود وبس .
خوشبخاته همخونی با من نداشتند خون من  از آبشارهای کوهستانهای بلند  سر چشمه گرفته بود .

در یک جهنم واقعی میسوختم اما توبه نکردم  ( مانند  او ) .

اودر دوزخ حقیقی و  دور از وطن جان داد  و سوخت   و من در خاکروبه  های  درونم  خود را که داشت گم میشد ومیگندید ، یافتم  .ث
روانش شاد ،روحش قرین رحمت خدایان باد .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 30/04/2018 میلادی / برابر با 10  /آردیبهشت 1397 خورشیدی ./..

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۷

خزه های مسموم

یک اطلاعیه کوچک ! 
-------------------------
 با یک پوزش خواهی که ناشی از ادب من وتربیت من شکل گرفته بی آنکه از کسی واهمه داشته باشم  ، حال صد ها دشمن  به  لشکر دشمنانم اضافه  شدند  ودوستان بی تفاوت ،

هر یک اظهار عقیده ای کرد که لزومی نمیبیم دراینجا  اعتقادات شخصی آنهارا بر این نوشته بیاورم  ،؛ من شاید گل خر زهره را بیشترا ز گلهای سرخ زیر خاکستر دوست داشته باشم  حد اقل اینکه گل خر زهره پشه وموریانه وجانوارنی را که هجوم میاورند میبلعد  اما عقیده ام را به کسی تحمیل نکردم  به همان گونه که عقیده شمارا نپسنیدیم  ،

فیس بوک را بستم ، توییترا بستم ، اینستاگرام را فامیلی کردم که هجوم اراذل  و اواباش بمن حمله ور نشوند  شما به راه دین خود بروید منهم به راه خودم  بشما مربوط نیست که من چه کسی را شایسته ویا بایسته ویا نبایسته انتخاب کرده ام ، من حق دارم عقیده خود را بیان دارم واین حق را هیچکس  زیر هیچ بهایی نمیتواند از من بگیرد اگر مانند شما  خودم را تغییر میدادم الان منهم دریکی از همان ویلاها داشتم قلیان میکشیدم وغیره .....

این بخودم و احساسم مربوط است شما بروید دنبال دیگران ، من از برنامه فحاشی آن پیر مرد همانقدر لذت میبرم که از گفته های پر مغز آن دیگر ی و نوشته های سومی  هرکسی حق دارد حرف خود را بزند مگر ما در اختیار شما هستیم و یا زیر سایه دولت شما .

من برای هر لقمه نانی که خورده ام  زحمت کشیدم و افتخار میکنم  والا میتوانستم الان در کسوت بیوه فلان سپهبد یا تیمسار یا حجت السالام روی اموالم  بنشینم هیکل خودرا باد بکنم و باد دار حرف بزنم وفرمان  بدهم  .من هیچگاه ننشستم تا دیگر ی لقمه ای در دهانم بگذارد ویا از مال دیگری تغذیه کنم حتی اموال همسر مرحوم  را نیز همانجا گذاشتم ودست خالی برگشتم حال یا حماقت من است یا دیوانگی و جنون شما نامش را هرچه میخواهید بگذارید من خودم هستم  همین که هستم .و میل ندارم ذره ای از خودم را در برابر   خروارها طلا بدهم  ، 

اگر ایشان نماینده آن دولت است بازهم  گلی به جمالش که توانست عده ای ای را بفریبد ، اگر به تنهایی عمل میکند باز هم قابل احترام است واین جسارت در هیچ یک از شما ها که امروز مرا بباد لعنت گرفته اید نیست .  من خودم را نفروخته ام همیشه خریدار بودم تا فروشنده این کار وکسب شماست که خودرا به عرب وعجم و دول دیگر به بفروشید  و دیگران را سر  کیسه کنید وبا پولهای باد آورده  دور کشورها بگردید و فعالین سیاسی ،  خبرنگار ، روزنامه چی ، رادیوچی ویا ....دکتر ، مهندس مستر ، پروفسور وغیره شوید  .

اوف  ، خسته ام . 
ایکاش  میشد فرار کنم بسوی جنگلی به دوراز همه . ثریا /
 اسپانیا 29/04/ 2018 میلادی /  ....

کجا خواهی رفت ؟

ثریاایرانمنش " لب پرچین"



ای تیر غمت را دل عشاق بهانه 
جمعی بتو مشغول وتو غافل زمیانه ......." شیخ بهایی "

صفحه  را که باز کردم  با صورتی خشمگین گویی روح اجدادش در آن  حلول کرده بود همچنان آن گوشه ابروان را که به هنگام خشم بالا میبرد و در وسط پیشانیش یک گره بزرگ ایجاد میشود ، تهدید خود را بر زبان آورد  " سید علی ، ننگت باد / رضا شاه روحت شاد " .گفت صد هزار بار این را تکرار کنید به زبانهای دیگر بفرستید وچهل وهشت ساعت مهلت داد تا آن پیکر بیگناه بخاک سپرده شود  ، پیکری که معلوم نیست در پشت آن چادر ها چه قدر از آن باقی ماند و اگر دستی غاصب آنرا به اتش بکشد بطور قطع و یقین خاکستر آن بر تارک یک یک ایرانیان  واقعی خواهد نشست .و مردی دیگر بر خواهد خاست .

در حال حاضر : ملت یک پارچه را ملتها میخوانند " خیلی از آنها دلشان میخواهد که دوباره خان و خان بازی  و یکه سواری بر قرار شود واین درحالی است که دنیا بی توجه به آنچه در دل یک یک ما میگذرد مشغول بستن قراردادهای " دامی " است که به حیوانات علوفه برسانند ، وقرار دادهای اتمی .  کم کردن جمعیت  دنیا ،انسانها مهم نیستند خودشان از پس یکدیگر بر خواهند آمد . کره شمالی دوباره مانند یک گلوله توپ به میان غلطید ، و دوباره عربهای چند پارچه بجان هم افتادند  دنیا  و مردان بر تخت نشسته  در مورد موفقیتهای خود  و کشاورزی پیشرفته کار میکنند  و امریکا میل دارد هرچه را که درته انبارهایش مانده به دنیا بفروشد تا قروض خودرا بپردازد  وکشور را دوباره توسعه دهد  تنها گویی شمال وجنوب مورد قبول  است در متین و وسط امریکا فقر بیداد میکند وچه بسا واشنگتن از آن بی خبر باشد آدمکشی ها / ازدیاد قاچاق  مواد مخدر وهرزه ها  هر روز بر تعداشاان افزوده میشود اما تنها [ گزارش های  غذا برای صلح ]  در بالای صفحات  روزی نامه های خودی خود نمایی میکند . روی جلد مجله بی محتوای [ تایم]  ارزش ان بیشتر از جان یک انسان است و هرگاه عکسی روی آن قرار بگیرد  آن شخص دیگر جزیی از بزرگان است نه از بردگان  یکی از مشاهیر میشود  نه از خورده پا ها ! و آقایان دست پخت خود را چنین ارائه میدهند !.

بانکهای جهانی مشغول  توسعه دادن  فضای باز خود میباشند  بی آنکه بدانند که نیم بیشتر مردم جهان در گرسنگی بسر مببرند  هفتصد  میلیون  انسان  با حد اقل میسازند  و بقیه با دزدیهای کلان در پی نوکری این اربابان میباشند ، 

وام های کلانی را در میان دست مردم میچرخانند با بهره های بیشتر ی و قدرت جهان را به دست گرفته اند  به همراه  خانواده های پر قدرت قرون وسطی ! و یا آن  زیر بنای اقتصادی جهان را تشکیل میدهد  حال چند نوکر هم در گوشه و کنار   دارند برای آنکه مانند سگهای نگهبان پاسداری کنند ، وآن گنبد سفید در گوشه ای از شهر قدیمی و کهنه رم همچنان  ارباب است !

هر روز فاصله  و خلاء  میان کشورهای  فقیر و غنی  بیشتر میشود  آنهم به سبب خود خواهی  آقایان اغنیا   که تا سال  دوهزار  و بیست بیشتر خواهند شد  و فقر بیشتری توسعه خواهد یافت  کسی میل ندارد فقر مطلق به پایان برسد  مردم در  گوشه و  کنار دهاتهای خود گاهی مجبورند علف خشک شده را بعنوان مواد غذایی نوش جان بکنند و در همین حال ریخت وپاش  های آنچنانی در سر زمین فقر زده و بلا دیده  ما همچنان خود نمایی میکند و همچنان حیواناتی که بجای پای انسان سم دارند با لباسهای شیک و اتومبیلهایشان  با کمال وقاحت از جلوی مردم گرسنه رد میشوند " خوب ما توانستیم  بدزدیم ، بکشیم و ببریم توهم اگر عرضه داری همین کار را بکن  در غیر این صورت برو وزنده زنده در گور بخواب ..

آن مرد آمد ، و باخود نان آورد  / 
--------------------------------
 کسی آن مرد را نشناخت  حال دیگر دیر است خیلی دیر ، تقویم مسیحیت را جلویشان باز کرده اند و هرروز یکی را علم میکنند امروز تولد علی اکبر است فردا فوت علی اصغر است  وکم کم نیمه شعبان وماه رمضان فرا میرسد وهمه چیز فراموش  میشود مردم سرشان گرم میشود و یادشان میرود .
فسیلهای بیرون همه نشسته اند مانند یک درخت کهنه که کم کم برگهایش زرد شده و میریزد هریک  از روی معده های سنگینشان حرف میزنند ! 

(خوب ، ما به یک رنسانس عقیدتی و مدنی و معنوی احتیاج داریم ) سپس یادش میرود که چه گفته میزنند به صحرای کربلا و خاطره عمه جانشان را به میان میکشند !.

و..... تنها باز مانده  آن مرد بزرگ  مانند همان بچه قاجار که میترسید از مامان و پاپای خود جدا شده و بر تخت سلطنت بنشید این یکی هم سخت دامن مادر را چسپسده  و میلی ندارد بر تخت بنشیند و مردم بیهوده گرد شمع جمال ایشان میگردند  و نام ایشان را به بزرگی یاد میکنند ذره ای از آنهمه هوش و خردمندی و جسارت اجدادش در او دیده نمی شود بیشتر شبیه مامان جان میباشد / بهتر نیست برای میهمانی پرنس موناکو برویم تا در آن سر زمین بو گرفته درون سالنها ی آشغال بنشینیم ؟  وسر انجام ما هم همچو ن پدرمان خواهد شد ؟!//  ، ایشان  تنها  بفکر خود بودند ودر  آیینه  مینگریستند وبه شمارش نگین های تاج هایشان مشغول بودند ومجلات مد را ورق میزدند ویا -مصاحبه  های  طولانی در مجلات زرد وقزمز که روی میز  هر آرایشگاهی دیده میشود ، هنوزهم   اگر چه پیر و فرتوت شده اند اما عکسهای دوران جوانی هنوز نشاط بخشند ! و آنهاییکه   تن به خود فروشی داده اند و هنوز این راه را طی میکنند هرروز بیشتر این طبق را بر سر میگذارند و حلوا حلوا میکنند .
و آنها چه خواهند کرد ؟ آنهاییکه  گروه گروه  بر مسند قدرت نشسته اند  محال است  بتوانند  موقعیت موجود را  تغیر دهند ؟  چرا آنها اقدامی نمیکنند؟  جواب معلوم است :
نفعشان  نیست و موقعیتشان اقتضا نمیکند  که چیزی را  تغییر دهند  و از حیثیت و قدرت  و یا سودشان  بکاهند . پایان 
از آن  افیونی که ساقی اندر می فکند 
حریفان را نه سر ماند و نه دستار ........" حافظ "

ثریا ایرانمنش " لب پرچین « / اسپانیا / 29 /4/2018 میلادی / برابر با 9 ردیبهشت 1397 خورشیدی /...

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۷

جدا هست وجدا نیست


ثریا ایرانمنش "لب پرچین"


هر حکم که او خواست براند بر سر ما 
ما را گر از آن حکم رضا هست و رضا نیست 

کو جرات گفتن که عطر وکرم او 
بر دشمن و دوست چرا هست و چرا نیست ....." عبرت نایینی " !

هفت ای سخت گذشت ، هفته ای پر درد و پر ماجرا ، دگر ماجرا را  دنبال نخواهم کرد  اگر به راستی خود او  یافته شده  سخت هراس انگیز است و اگر او ساخته و 
پرداخته دست و افکار دیگری باشد   لحظه خاموشی مردم فرا میرسد و فریبی تازه درراه است .

لحظه ای فرا میرسد که همه  مردم درباره آن چیزی که  یافته اند خاموش میشوند  واین خطرناک است .
یک هفته پر ماجرا  و من سراپا گوش و هوش  یکی از بیداد سخن میگفت دیگری از استبداد و سومی از معجزات او  و ظلم و نابرابری ها ، اینها همه در سبد منافع  قرار دارند  ظلم و نا برابری و زور .فریب ،  خودشان فریاد بر میدارند .
باید خاموش ماند و خاموش نشست  این خاموشی  همه نابرابری ها و ظلم ها را  بر جسته تر ساخته و بیشتر میکند، اما گاهی ستمگران از این سکوت و خاموشی خواهند ترسید 

هر نوری که در  جهان بوجود آید سایه اش را نیز به همراه دارد  و چه بسا گاهی این نور در کسوت خاموشی  نهفته باشد  هیچ گفته و نوشته ای نیست که اثری بر جای نگذارد و سایه خود را ننمایاند .

آیا خداوند  هم سایه ای دارد؟  شاهان همیشه در سر زمین ما سایه خدا بودند ! اما آنکه ستم و جور و بیدا د میکرد چگونه میتوان نام سایه خداوند رابر او نهاد  کلمات زیبا هستند و میتوان با آنها  تابلوهای  بسیار زیبایی ساخت وبر دیوار فریب آویزان کرد ، ملت ما  از روز ازل واول بخاطر هجوم اقوام مختلف و خونهای گوناگون هیچ یک حقیقی نیستند و هیچکدام خون پاک و تمیزی در وجودشان نیست  ظاهر را مرتب میکنند اما در باطن آتشی هستند زیر خاکستر فریب و ریا ،  و سپس خودشان در سایه ی رنگ خودشان گم میشوند .
امروز مردم جانشان به لب  رسیده ، مردم جهان را میگویم  دو دستگی و بیهودگی و ضعف قدرت  نور  را در دلها خاموش  ساخته   وعده ای بی تفاوت راه میروند وبی تفاوت بتو مینگرند وبی تفاوت میخورند ، دیگر نوری نیست غیر از تابش سوزان آفتاب قدرت مالی  و همه ضعفا در سایه همان  مینشینند ، خاموش .
واین آتش  سوزان کم کم همه را  میسوزاند  و خشک میکند و جز مقداری کاه چیزی باقی نمیماند  . آنقدر این نور قدرت گرفته  واین گستره سایه انداخته  که امروز اگر قطعه  نانی گیر کسی بیاید صد بار باید  رحمت  و مهربانی  پروردگار را ستود .
روزی سایه  خداوند با نور واقعی بر دلها حاکم بود  و همه ضعفا و بیچارگان  در زیر سایه سخنها و گفته های او جمع بودند و گوش فرا میدادند ، عده ای راه فرار را پیش گرفتند  وخود رفتند تا خدا شوند و سپس آن مرد در گستره سایه های نا امنی  خاموش شد  حال امروز عده ای برای باقی ماندن وزنده  بودن و بیشتر ماندن  سکوت و خاموشی. چندین ساله او را درهم شکسته اند  و معنای خویش را در این خاموشی میگسترانند  و من .... منتظر  شنیدن آن ناگفته ها  از زبان خودش هستم .

نه اطرافیان  تبه کاران  صد گونه گفته وگذشته او را  چرخاندند  هیچگاه زیبایی  به آن گفته ها  نبخشیدند  حال امروز از قول او کتابها مینویسند  و مصیبتها میگویند . 
او را نیز از ما خواهند گرفت و ما آخرین قطعه گرانبهایی را که بعنوان یک ملت  داشتیم از دست خواهیم داد و درجرگه همان گدایان و دست به دهنان نگاهمان به دست دیگری است که مال خودمان را برده است زمین را صا ف ومسطح خواهند کرد  واین تلاش برای پوشاندن تاریخ چندین هزار ساله ادامه خواهد یافت تا نسلهای باقیمانده وفسیلها نیز از یبن بروند  ون سل میمونها حاکم شوند با قدرتی بیشتر  سر زمینها به زیر آب خواهند رفت ویا خشک خواهند شد ، جمعیت باید کم شد نان نیست گندم نیست برنج نیست در عوض زباله های اتمی در سر تا سر خاک ما بوی گند خود را رها میکنند تا پیکر هارا بسورانند و نسلی را باقی نگذارند  نسل ( یک انسان ) و روزی شکل این انسان بعنوان بشر اولیه د رقاموس حکومت میمونها روی یک تخته  با رنگ آبی نقاشی خواهد شد وشعله هایی که از زمین بر میخیزند نامشان آتش است و موادی که در زیر إن آتش روشن است نامش نفت و گاز میباشد .
ما حتی سایه خود را نیز گم کرده ایم  آنچنان د رفریب ها غرق شده ایم که خود را نیز نمیشناسیم این " شمش های " طلاییند که در انبارها در صندوقهای آهنی وزیر بتونها پنهانند ، صاحبان آنها قدرت دارند نه ما دست به دهنان که با یک مویز گرمی مان میشود وبا یک غوره سر دی وبا وزش باد مانند برگ خشکی  به هرسو روانیم . ث 

از تو شوری  بدل  بحر وبر انداخته اند 
آتش عشق تو در خشک وتر انداخته اند 
هرکجا تیغ  نگاه تو  علم شد بناز 
بیدلان گاه سپر  و گاه سر انداخته اند 
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 28/04/2018 میلادی برابر با 8 اردیبهشت 1397 شمسی /...



جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۷

با اجازه

امیر عباس فخر آور 
امیر ، 
باید مرا ببخشی که تصویر ترا از روی یوتیوپ برداشتم ودر اینستاگرام گذاشتم  وتمام روز گریستم ، عجب آنکه نوه کوچک من بهترین لایک  را بتو داد همان که پرچم ایران را باو هدیه دادم . او کمتر لایک به کسی میدهد اما عکس ترا که دید زیر آن لایکی گذاشت همان عکس تنهای ترا ، برایم عجیب بود  شاید او نیز احساسی شبیه احساس من داشت ، 
از تو پوزش میخواهم  ، که بی اجازه این کار را کردم امید است که بیشتر مرا سر زنش نکنی  من تحمل دیدن اشک وغمی را ندارم چرا که فورا اشکهایم جاری میشوند  تنها کاری کردم برایت از صمیم قلب از خدای خودم خواستم ترا درراهی که گام برداشته ای موفق  و پیروز گرداند .
این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم . 
کار دیگری از دستم ساخته نیست  هیچ کاری حتی کشتن یک پرنده  ، 
و در دلم دعا میکنم که با یپکر مقدس ان مرد بد رفتاری نکنند  شاید د ردل یکی از آنها رحمی باشد و صمیمانه بیاندیشد وبی احترامی باو را روا ندارد .
او پدر ما هم بود  من در زمان فرزند او به دنیا آمدم اما آوازه او و کارهایش را دیدم و خواندم وا ورا ستایش کردم وبر این باورم که دیگر هیچگاه مردی چنین در سر زمین بلاخیز ما ازجای نخواهد جنبید چرا که نسل عوض شده نسلی  زاده بیماری قرن  بیشتر میل ندارم چیزی بنویسم . تنها امیدوارم که این دستبرد کوچک مرا  نادیده گرفته وببخشی . با تمام وجودم بتو احترام دارم و ترا باور میکنم . 
با بهترین  و صمیمانه ترین آرزوها برای تو و خانواده 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه 27/ 04/20178 میلادی  برای با 7 اردیبهشت 1397  /
که این تاریخ را نیز ازاو داریم / تاریخ شمسی را .

هویت اکتسابی


» ثریا ایرانمنش ، لب پرچین "


آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم 
آتش اندازم بجانت بسکه آزارت کنم 

هر کجا گویم که هستی وین زبان بازی زچیست 
خلق را آگه از طبع ریا کارت کنم ..........

 البته بیشتر طبع ها ریاکارند ! 
 محال است دست این ریاکاران  که در لباس  روحانیت ویا آن ریاکاران دیگر که هویت خودرا به خاندان پر ابهت قاجاریه ! یافته اند  دست از سر ایران بزرگ ما بردارند اگر این نباشد آن یکی  بهر روی انگلیسی های هنرمند احتیاج به مشتی برده دارند هندوستان تمام شد سایر مستعمره ها برای خود واستقلال شا ن میجنگند اما ایران بدبخت تو سری خورد ه همچنان به کمک فاطمه کماند.وها  ساخت روسیه وچین کمونیست  وعبا بدوشان  دستخوش طغیان است ، آتشی زیر خاکستر که ناگهان شعله میکشد  و میسوزاند دیگر به دوست و دشمن رحم نخواهد کرد ، من این را میدانم .
قاجاریه چه کسانی بودند ؟ تاریخ را ورق بزنید دو برادر زارع در دشتهای آذربایجان سر یک نهر بجان هم افتادند ویکی دیگری را کشت  سپس شد چشم پرودگار وسلطان  سلاطین و یک حرمسرای بزرگ با زنانی که  از هر طبقه و هر نژ ادی در آنجا مانند حیوان میلیولیدند و مردان اخته شده از آنها نگهبانی میکردند جناب فتحعلیشاه یک سرسره داشت که شبها میرفت در بالای آن  و زنانی عریان تازه کار در پای سرسره به ترتیب دراز میکشیدند ایشان از آن بالا سر میخورد روی هرکدام که می افتاد آن شب حریم حرم متعلق باو بود ، درحاشیه باغبانان و نوکران و شاگرد آشپز ها نیز گاهی کمکی برای شاهان بودند ! تفاله هایشان هنوز تا هنوز است دور دنیا میچرخند وبا افتخار باین ظل الله خود را از دیگران جدا میسازند و سپس طبقه الاسلام رواج پیدا  کرد شیخ السلام ، نوکرالسلام وعده ای نیز زیر سایه این القاب  بزرگ میشدند با مغزهای تهی .

بیاد دارم زمانی که بیشتر از سه سال نداشتم روزی زن همسایه یک عروسک چینی چشم آبی جلویم پرتاب کرد وگفت :
بگیر ، باز ی کن  ، شما که دین و ایمان درست و حسابی ندارید  ، عروسک بازی در دین اسلام حرام است ، من آنچنان شیفته آن عروسک  که نامش را ملوسک گذاشته بودم در عرش سیر میکردم که زبان تلخ و طعنه او را نه فهمیدم و نه دانستم ، تنها دیدیم از فردا مادرم چادرش  را عوض کرد وهر روز به مسجد محل میرفت !! پدرم سازش را کوک میکرد و درکنج خلوت پشت درهای بسته و پرده های کشیده ساز میزد وگیلاسی بالا میانداخت به همراه جغور بوبغور ها ! 

روزی یک مرد بلند قد را باخود بخانه آورد ودستور داد ناهار مفصلی درست کنند منقل را خوب برق بیاندازند وچای تازه به همراه  سماور ورشو به اطاق او ببرند ، سپس سری به داخل اطاق مادر زد و گفت :

این مرد پسر رضا شاه است که از اولین زنش در ده دارد اما دربار او را قبول ندارد ، بنا براین راه افتاده تا اینجا خود را رسانده و بعد میخواهد به اصفهان برود  باید مفصل از او پذیرایی کنیم ،  مادرم با همان لهجه  مخصوص خود گفت :
خاک بر سرت ، هرکه هرچه میگوید تو باور میکنی ؟ ببین همسایه ها چه میگویند  ! برایش مهم بود که همسایه ها چه میگویند  ، من تنها سایه آن مرد بلند قدر را با لباس سربازی دیدم که از خانه ما بیرون میرفت و دیگر هیچگاه او را ندیدم و نمیدانستم رضا خان کیست !!  تا پدرم داستان را برایم حکایت کرد اما من گرم بازی با ملوسک بودم دنیا را درچشمان آبی او میدیدم  .

مرا به مکتب گذاشتند د تا دین وایمان بیابم  قران را تمام کردم نوبت به حافظ رسید که مرا بمدرسه گذاشتند اما درآنجا فرق بین خودم وبقیه را احساس کردم .......مادرش زرتشتی وپدرش لا مذهب است ! ومن با این کلمات بزرگ شدم  نه ، مادرم با زن بیوک آغا فرقی ندارد او هم هر روز نماز میخواند اما باید به مسجد هم میرفت !
مانند این سر زمین که الان در قرن بیست ویکم در آن زندگی میکنیم اگر ترا در روزهای یکشنبه و جمعه و اعیاد و عزاداری در صحن کلیسا نبیند ، تو مطرودی !از آنها نیستی !
خوب معلوم است که از انها نیستم . 
هویت تاریخی و ایمان ما چنین بر باد رفت امروز مقام فاطمه کماندوها با چادرهای نکبت سیاهشان بالاتر از هر ملکه ای است چرا که در زیر چادرهم چوب دارند هم اسلحه و زبانشان مانند مار میگزد ،

مجریان قوانین اسلامی در خیابانها حتی نفس هارا نیز میشمارند ودهانهارا بو میکنند  بقول آن مرحوم که مبادا  بگویی " دوسست میدارم "  هویت ما داردکم کم نابود میشود مانند همان  آش درهم وشله قلمکار  برگشتیم به همان زمان .

شب گذشته برنامه ای از ( آن جوان امیر عباس فخر آور ) را روی یک کلیپ ویدیویی دیدم به پهنای صورتم اشک میریختم واو داشت چشمان لبریز از اشک خود را از دوربین پنهان میداشت ، همه شیره ای ها وتریاکی ها وفسیلها با او بد رفتاری واز او فاصله گرفته اند ، فسیلهای چسپیده به آن پیر مرد استخوانی با عصا که برایشان بت شده چون او هم از ( خانواده قاجاریه) میباشد ومن نمیدانم چه  افیونی دراین مستی ها هست که آنها را از دنیا برون برده ، بزر گشان آن شتر مرغ با کلاه گیس سیاه ودستهایش مانند پنجه های مارمولک ودهانش مانند یک شتر نر خودرا تاریخ دان و محقق  وصاحب علم میداند عده ای را نیز به دو رود جمع کرده تا مثلا باو اقتدا کنند جیره تریاکش را نماینده  محترم سفارت باو میرساند .
یا آن سفیر سابق یک شهرک عربی که روزی افتخارش این بود که درکنار شاهنشاه در امضای قرارداد بین عراق وایران حضور داشت وحال در صحن مطهر خانه توحید مشغول لقمه زدن از کباب المهدی است .
گفتی ها زیادند  ، من هویت خود را پنهان نمیدارم  به آن افتخار میکنم ، اگر روزی پایم به آن سر زمین برسد ، یک راست بسوی آتشکده های نیمه سوخته خواهم رفت وخاکستر آنهارا بر چشمانم میکشم، آنها هویت من میباشند نه ملاهای شکم بر آمده و باد کرده وان چادر سیاه  لباسهای من سفید و همه پاکیزه و بوی عطر سر زمین پارس را میدهند ، نه بوی گند گلاب و عرق زیر بغل رهبر قلابی را ! ..ث
پایان 
دراین خیمه شب بازی روزگار 
درست است منهم عروسک شدم 
درست است در سلک بازیکنان 
نمایان  به صد رنگ و مسلک شدم 

بگفتم سر نخ  مرادست دیگری است
نه دردست بازیگران دگر
برای تو تنها  برقصم ولی 
به آزادگی ، در جهان دگر .........؟؟؟
ثریا ایانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  27/04/2018 میلادی برابر با 7 اردیبهشت 1397 خورشیدی .
-----------------------------------------------------------------------------------------------
توضیح : اشعار از شاعر و ترانه سرا اهل کرمانشاه معینی میباشند !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۷

تو ، بهاررا دوست میداری

ثریا/ اسپانیا 

عموی مرحوم من دستی در کار ترجمه داشت و سری پرشور در احزاب چپ خدایش رحمت کند   ، چندین کتاب هم ترجمه کرد که نمیدانم امروز دردست چه کسانی است اما  یکی از کتابهای اشعار  شاعر جوان قرن نوزدهم  ( شاعر مجار )  شاندور وپتوفی را تر جمه کرده بود که نسخه ای از آنرا  نیز بمن داد ومن آنرا  در لابلای  کتابهای خود پنهان کرده بودم ، امروز آنرا یافتم  مرید این شاعر وطن پرست بودم هنگامیکه وطنش مجارستان  اسیر دست امپراطوری اتریش بود این شاعرجوان با قلم ودرد  و اشعارش جنگید او نوشت  "
عشق و ازادی  ، این هردو را میخواهم ، جاننم  را فدا میکنم  در راه عشقم  و عشقم را درراه آزادی !.

امروز هنگامیکه مودی رهبری اینده داشت یرای جوانان سخن میراند  ما پژمردگان وباز نشستگان را از صحنه مبارزاتش دور کرد !! چه حیف !!  هیچ باز نشسته ای تفاله نیست و هرکس پایش را از شصت بیرون گذاشت هنوز شعورش را گم نکرده است بعلاوه تجربیاتی دارد برای جوانان آینده  ، آنهم این جوانان سر به هوا که همه شیفته آستینهای کوتاه و شلوار پاره های جین هستند !  مانند خواننده قدیمی ما که هنوز در سن شصت و هفت سالگی  روی سن ادای دوران کودکیش را در میااورد  ، خوب خلایق هر چه لایق خوشبختانه بازوانم قوی ، ماهیچه های محکم  چشمانم بینا و مغزم لبریز از گفته ها  وتجربه ها ، تره هم برای این مردم امروزه خورد نمیکنم  برای من آزادی سر زمینم در مقام اول است رهبری را بعدا تصمیم خواهیم گرفت  این یکی که  تو زرد از آب در آمد  وچه بسا من ابدا نقشی درانتخاب رهبر آینده نداشته باشم  چرا که دیگر متعلق به آن خاک نیستم ، اما مشتی از آن خاک متعلق بمن است واز این حق خود تا آخر ین نفس دفاع خواهم کرد ، حال اگر مشتی جوان بی تجربه وبیسواد درو یک مگسی جمع میشوند برای خورده شدن ان دیگر مشگل خودشان است ، هنوز مردان استوار واستخوانداری پنهانی در همان سر زمین مشغول مبارزه پنهانی هستند جایی برای سوسولها ی بیرونی و درونی نیست  .و اما شعر :

تو بهار را دوست میداری 
من پاییز را  دوست میدارم 
زندگی تو بهار است ، زندگی من پاییز است 
گونه سرخ تو  ، سرخ گل بهاریست 
چشمان خسته من  ، آفتاب بیرنگ پاییز 

اگر من گامی دیگر بردارم  ، گامی به پیش 
در آستانه یخ زده زمستان خواهم بود 

اگر تو گامی به پیش میامدی  ومن گامی واپس میگذاشتم 
با یکدیگر بهم میرسیدیم  ،
در تابستانی گرم ومطبوع 
-------
گمان نکنم هیچ یک از ما روزی بهم برسیم  به یک قول وبا یک احوال  وچه بسا قلوه سنگهایی را نیز بسوی هم پرتا ب بکنیم این از خصوصیات خاص ایرانیان است که غیر ار خودشان کس دیگری را قبول ندارند .

پسر جان ، ما هدفی مشترک داریم  ، درهم شکستن زنجیر های اسارت را  شاید تو زنجیرت را پاره کردی منهم قلاده ام  را باز کرده ام .
ما باین هدف خواهیم رسید بر زخمهای خونین دلان مرهم خواهیم گذاشت ،  »ترا نمیدانم «
من به سوگندم وفادارم  ای رنج کشیدگان  هیچگاه از یاد شما غافل نبودم 
تو ، شاید میل داشته باشی تاجی بر سر بگذاری 
شاید میل داشته باشی ارتشی از جوانان بی تجربه بوجود  آوری 
تا از نعش آنها پلی بسازی  ورد شوی 
برای تو جهنم و بهشت یکی است 
اما ، ما  پیروز میشویم و( بم ) رهبر ماست  هما ن بنای ویرانه شده قرون  که نماد کهنسال آزادی است .

و عجب آنکه این شاعر  یعنی شاندور که همان  معنای (لکساندر ) را میدهد در دهکده ای به دنیا آمده در حومه مجارستان بنام ( کیش کوروش ) شاید عموی منهم بخاطر همین میان آنهه شاعر و نویسنده این دفتر کوچک را یافت ترجمه کرد اما ( سه میلیون ) نسخه از آن بفروش نرفت که هیچ شاید ده نسخه را دوستانش خریدند در شهرمان . یادش گر امی روانش شاد او به رضا خان ( بقول خودش ) خیلی عشق میورزید وهمیشه میگفت جایش خالیست خیلی زود اورا بردند .پایان 
ثر یا / اسپانیا / 26 آپریل 2018 میلادی .

شعله ایکه برخاست

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« 

روی صفحه اینستا گرام برایم پستی آمده بود دریک صفحه قرمز رنگ و نوشته بود :

"رضا شاه از خاک برخاست وقد علم کرد ، اما ما ملت هنوز نشسته ایم و کاسه چکنم را به دست گرفته ایم " ....
.
 حقیقتی غیر قابل انکار  ، و گمان نکنم ما یک ملت واحد باشیم  ، دوباره همان قبیله ها هستند که میل دارند هرکدام  بر تکه ای از سر زمین بلا زده ما حاکم باشند .
گروهی بیسواد بی مغز بی دانش اجتماعی و شعور ناگهان درلباس روحانیت بر ما ظاهر شدند ! و حال میل دارن همان قاشق مدفوع را به زود داخل حلق ما فرو کنند نوچه هایشان نیز در بیرون مشغول سرگرمی ما هستند روی صحنه میرقصند  ، آواز میخوانند و نقش بازی میکنند  و هرکدام خود را در کسوت یک رهبر بلا مانع میبینند  و در خور شایسته رسیدن به مقام والای  [شاهی]  میبینند که روزی تنها بک دست لباس نظامی بی آنکه حتی سواد خواندن و نوشتن را بداند  قد علم کرد و وطن را وطن ساخت ، خان وخان بازی را برچید ، دکان روحانیت را بست ، بجایش مدرسه برای زنان و دختران  باز کرد ، دانشگاه باز کرد ، جوانان را برای تحصیل علم بخارج  فرستاد ( همه رفتند محو خارج شدن وحل شدن  ویا نیمه حل باز گشتند ونشدند آنچه باید باشند )  از خارج مهندسین  کارخانجات خارجی را وارد کرد تا پارچه های وطنی را  رواج دهند  نساجی مازندران  یکی ا آنها بود .که بهترین حریر های دنیارا بیرون میداد ! خطوط راهن  سر تا سری را  ساخت و پل ورسک نماد  آن بود کوههارا تراشید تونل زد تهران را به شمال وصل کرد ، خیابانهای لبریز از مدفوع وفاضل آ ب را   اسفالت کرد او حتی نام وفامیل خودرا  نیز نمیتوانست بنویسد واز سربازانش کمی خط راونوشتن را فرا گرفت ، نام فامیل قدیمی ترین ونادر ترین را برطایفه وسلسله خود نهاد ،ارتشی نیرو بخش وقوی را ساخت  در آن  روزها نام فامیل رواج نداشت هرکسی را به دهی وشهری که درآن بود میشناختند  اداره ثبت واحوال  وشناسنامه را که درکنارش میشد هویت شخصی را پیدا کرد بوجود آورد اما....... دراین میان آنهاییکه منافعشان درخطر افتاد عده ای را اجیر کردند ( مانند محمد مسعود) بیسواد ولات صاحب امتیاز مجله شد ونویسنده شد واز وروی داستانهای خارجی کپی برداری میکرد و داستان بوجود میاورد و وآن مرد بزرگ را دیکتاتور خطاب کرد ، توده ایی ها  با چند خط چرند نویسی اینطور نشان میداند که کتابهایشان ممنوع است ودرخفا خرید وفروش میشد با قیمت بالانری کتاب پنج ریالی به یکصد ریال بفروش میرسد مانند آن توده ای نام دار نویسنده ( چشمهایش ) همه ناگهان مانند یک طرف میوه دمرو شدند چپ شدند وشد آنچه که باید بشود .

امروز با نگاهی  به ان زنان چادر بسر که مانند کلاغ سیاه بجان دختران جوان میفتند وآن ملایی که شکم بزرگش تکمه های ردایشرا از هم جدا میکند  وفرمان اسلام سر میدهد  حالم را بهم میزنندد کجا بودیم ؟ کجا رفتیم وبه کجا برگشتیم  وبقول عزیزی ایکاش این سلسله بوجود نمی آمد وما از همان دوران قاجاریه  یکراست  به قرن بیست ویکم میرسیدم زنان با سبیلهای پر پشت وزیر بغل پر مو وبا بوی گند شبانه وحمام های خزینه دار مملو از چرک وفساد ومیکرب وکثافت  ، برایمان بهتر بود  مردان را نگاه میکنم عده ای با لنگ حمام روی شانه ایشان مردمیدان میطلبند وهنوز عشق کله پاچه وبوی محتوی دل وروده حیوان را مطبوع ترین غذاها میدانند  وجوانی با کت وشلوار ( مارکدار گوچی)د!!! دارد اظهار فضل میفرماید  این بام ودوهوا .

هیجان  تمایلات  جنسی  سر تاس ایران را فرا گرفته است  وآنها نمیتوانند درک کنند که آنچه  در معلومات اهمیت دارد خود معلومات نیست بلکه فایده ای است که انسانها را به نیک نامی میرساند  امروز نام نیک در خانه های اشرافی با آفتا به های طلایی  یافت میشود آنهم از پایین ترین طبقه اجتماع که حتی کلمه " ایام " را با عین مینویسد .
 آنها نمیدانند که چگونه باید نان خود را از رنج و زحمت بیابند مانند همه جای دنیا دزدی وآدم کشی وآدم ربایی وباج گیری تنها منبع درآمد  آنها 
است .
مانند همین جا که بهترین  خدمتگذار دولت با دو قوطی گرم که از سوپر مارکت دزدیده  بود در اطاق پلیس داشت جریمه میشد زیر نگاه تیز دوربین های مخفی وحال خوراک خوبی به دست خبرنگاران ومخالفین سرسخت دولت روی کار داده است ، چپی ها در خط انتظار ایستاده اند!! درلباس  سوسیالیست !

اگر میل دارید که  اعمال  ایرانیان را ببیند ،  در بالاترین نقطه  تپه مرتفعی بایستید  واز آنجا  درست در رفتار وکردار  یک یک آنها  بنگرید  وآنگاه می فهمید که چه ضررهای جبران ناپذیر ی به اجتماع وارد شده و خواهد شد  و چقدر کمیابند  انسانهایی  که از روی اندیشه پاک و شعور بالا  اعمال خود را کنترل میکنند  وبفکر جامعه خویش مباشند ..
امروز صدای آنها صدایی است که  از حلقوم  روح خود  برون میفرستند  روحشان محبوس  و خودشان خالی از خرد انسانی میباشند  اراده خود را هرروز بنوعی بر دیگران تحمیل میسازند  با هر زبانی  . بنظر من هیچ  لذتی در دنیا از این بالاتر نیست  که انسان اول با روح خودش آشنا باشد  و خودش را بشناسد  و درست مطابق میل باطن و وجدان پاک  زندکی کند  اما افسوس امروز زمانه ما زمانه کوری وکری ودعا نویسی وجادو گری وکارد  و دشنه است  و دیواری  بین روح و وجدانمان کشیده شده غیر قابل نفوذ .ث

دیشب بسیل اشک ره خواب میزدم 
نقشی بیاد خط تو بر  آب میزدم 

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته 
جامی بیاد گوشه محراب میزدم 

هر مرغ فکر  کز سر شاخ سخن بجست 
بازش ز طره تو به مضراب میزدم ........." حافظ" 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 26/04/2018 میلادی برابر با 6 اردیبهشت 1397 شمسی /
-----------------------------------------------------------------------------------------------
تکمله "
روز گذشته اعلامیه شاهزاده را مربوط به پیدا شدن پدر بزرگش را درروی جی پلاس چاپ کردم ، بلا فاصله دختر خانمی مکش مرگ ما آنرا کپی کرده بنام خودش وعکس خودش بر بالای صفحه گذاشت  نوشته من گم شد 
رفتم روی  صفحه او و برای نوشتم گویا همه نوشته شما کپی برداری است ، بهتر است از مغز خودتان استفاده کنید تا از دیگران  واز عکسها ونوشته هایش فهمیدم تنها یک جرم  است .
درجوابم نوشت " 
بهتر  است توضحیات بیشتری بدهی ! همشیره !!! اما گویا نوشته های مرا دید وفورا خودرا پنهان کرد . این کار ماست از خودان مایه نداریم از دیگران مایه میگیریم وانرژی ! ثریا .

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

باغبان دیدکه....

"دلنوشته "

نمیدانم چند لیوان قهوه نوشیدم  و نمیدانم چه ها نوشتم ، خواب بودم  در بین خواب و بیداری گیج میخوردم  دوش هم  نتوانست مرا یاری دهد ،  کتابی را که میخواندم ، تمام شد . 
هوا بد جوری گرفته و دلگیر است روز گذشته از آسمان بجای باران گل ولای میبارید  با خود گفتم لابد آنهاییکه در آن بالاها مشغول تدارکات ساختمانی  ایستگاهها ی فضایی هستند یا تراسهای خود را شسته اند  ویا توالتهایشان را خالی کردن بر سر ما زمینی ها ، 

اولین کتابی را که برداشتم ، کتاب  ابیات " بابا طاهر عریان بود « با زبان محلی  چه نقاشی های زیبایی ، چه حاشیه بندی هایی ومینیااتورهای مرحوم بهزاد ، اینها سر مایه های منند ! 
مو که یارم سر یاری نداره 
مو که  دردم سبکباری نداره 
هنوز واجن  که یارت خواب نازه 
 چنون خوابه که  بیداری نداره 
--------
چقدر دلم گرفت  

بهار آمد به صحرا و در و دشت 
جوانی هم بهاری بود   وبگذشت 
 سر قبر جوانان  لاله رویه 
دمی که مهوشان  آیند به گلگشت 

مهوشان امروز ی بیشتر به آرتیستهای فیلمهای پورنو میمانند تا یک دختر طبیعی ، اینهمه آرایش واینهمه درس آرایش دراین فضای مجازی تنها برای آنکه لبانت  بوسه طب شوند ؟ ویا برعکس چنان  عبوس در آن چارقدهای نکبت پنهان میشوند  با سبیلهای سیاه وبینی هیا کت وکلفت که در این فکری اینها مردند یا زن. ؟

همه چز عوض شد ، زیر و رو شد ، گویی من در گوشه ای ایستاده و دارم به ویرانی خانه ام مینگرم و کاری هم از دستم ساخته نیست دزدان ، آدمکشان  لاتهای حرام زاده پشت قلعه مشغول گلنگ زدن بر دیوارهای زیبای خانه ام میباشند  در عوض جوانان دهکده مغموم و غمگین در کنار جویبارهای با تفنگهای شکاری شان در انتظار ورود " بی بی " هستند  و خبر ندارند که بی بی سالهاست از دنیا رفته و دختر بی بی نیز در انتظار قطار درا یستگاه روی یک نیمکت تنهایی نشسته ، آنها هنوز به تفنگ هایشان  عشق میورزند  آنها را تمیز میکنند برای روز رستاخیز  ، آنها نجیبند ،پاکند و خالی از هر آلودگی نه نماز میخوانند ونه روزه میگیرند وشهرشان بدون مسجد است چون همه درلابلای کوهستانها زندگی میکنند وآتشکده هارا میپیاند مبادا ویران شوند یا ویرانتر . 

حال امروز بابا طاهر دستش را بسویم دراز کرد تا فراموش نکنم کجا بودم وکجا هستم .ودر همین حال از آنهاییکه به سر زمین من حمله برده اند میپرسم :

چرا برای خود اینهمه ا متیاز  قائلید ؟  چرا حق و حقوق  درمیان شما معنا ندارد  مگر این سر زمین میراث پدری شما بود ؟ شما از بطن یک عرب ویک توده پا به عرصه گذاشته اید  برای شما که میدانید معادن کجایند اما دستهایتان قدرت کندن زمینهارا ندارند ،  وبازوانتان بیشتر برای شلاق زدن  شکل گرفته اند .
شما با افتخار اموال ما را در اختیار گرفته وبا طعنه میگویید که این وطن شماست اما ما آنرا میبریم وتبدیل به یک زباله دانی میکنیم که درآن خوکها وگوسفندان به چرا مشغول شوند وقاریان برایشان قار قار کنند .وتند تند مشغول جفت گیری !

شما نام بشریت را نشنیده اید  چرا که بشر نیستید  من وطنم برایم مقدس است و بنام او سوگند میخورم  برای دفاع از آن جانبازانی را آماده دارم که پنهانند  شما حیواناتی هستید که درلباس انسان راه میروید  و همچنان به زندگی حیوانی خود ادامه میدهید . برای من محرومیت از حق خود  یک داغ وحشتناک است  برای شما شکنجه دادن و کشتن ندای خداوندی است .
وتو ای هموطن من ، میل  داری تا ابد اسیر باشی ؟ یا امروز یا هرگز یا اسارت یا آزادی .اینحاست مسئله انتخاب .

من بیست وهشت سال دریک زندان بودم واسیر  ، مزه اسارت را خوب میفهمم ، اسیر دست مردی شهوتران معلول غاصب معتاد گرداگردم قراولان وقاریان وملایان مشغول هدایت من بودند تنها گریزم بسوی موسیقی بود ، بسوی پیانوی دست دومی که خریده یده بودم ، بسوی صفحاتی که از راه دور سفارش داده بودم چون اجازه بیرون رفتن نداشتم ، درب خانه بزرگ آهنی به رنگ خاکستری / دیوارها همه به رنک خاکستری /وزیر چراغهای نئون سفید  درون آشپزخانه سبز وخاکستری / اما روزی طغیان کردم یا مرگ یا ازادی .خندید اما دیگر دیر بود مرغ از زندان فراری شد بسوی دشتهای غریب ونا آشنا .وسپس سر زمینم دچار خفقان گردید و زندانی بزرگتر جای آن زندان. را گرفت 
حال دلم برای رفتن از آن سنگلاخهای کوهستانی پر میزند ، برای آن زمزمه آبشاری که از لابلای کوهها فرو میریزد برای صدای بره ها وخروش اسبها وچادر های سیاه ایلایات که کوچ میکردند  با هی هی وآواز نی .
آوای نی خاموش شد ، صدای بره ها نیز بخاموشی گرایید سایه مرگ واندوه بر سر تاسر آن سر زمین که روزی خورشید خاور میانه بود سایه انداخت .ث 
پایان 
 ثریا / اسپانیا / برکه های خشک شده !
چهارشنبه 25/04/2018 میلادی برا بر با 5 اردیبهشت 1397 شمسی /یا اردی جهنم !!!

روح بزرگ

شهر پیدا بود 
 روش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ 
سقف بی کفتر صدها  اتوبوس 
گل فروشی گلهایش را میکرد حراج ........" سپهری"

گلهای مشروطه و مشروطیین  نصیب شما باد 
شما که ما را در دامن  خارهای ( توده)  انداختید  حال چند برگل گل  را هم بما بدهید ،  و کمی از خار ها را برای خود بردارید  وبر گیسوان زنان خود  نصب کنید ، 
به سخنان آن پیر ( توده ای) اما با شرافت گوش میدادم  ، درست میگفت  تاریخ را نباید حذف کرد واین موجوداتی که درحال حاضر روی سر زمین ما دارند تخم میگذارند تنها هدفشان از بین بردن تاریخ است وبس .
مگر آن پسرک ننر  بچه ننه تاریخ سر زمینش را از بدو تولد |در بزرگش شروع نکرد ؟ دنیا در برابر او چه عکس العملی نشان داد بعد هم نشست با موشکهایش بازی کرد ومثلا  دنیارا ترساند.
تمام شب بیدار بودم از این  خبر به آن خبر میرفتم ناگهان  مردی نمودار شد وخبر داد که چه نشسته اید سر مین ما محل دفن زباله های اتمی است  وبا مدرک وعکس کامل  از نزدیک کردستان وکرمانشاهان تا شمال کشور  نشان میدا د که زباله هارا بنحو نامطلوبی و با کمال ناشی گری درون خاکها فرو برده اند ،  درحالیکه این زباله های مرگ   آور باید  درون راهروهای بتونی وزیر هزاران متر زمین  فرو روند تا نشت نکنند  بیخود نیست که سر زمین ما به یک صحرای بی آب وعلف تبدیل شده است . کلیپ را گم کردم گویی آمده بود همین خبر را بما برساند وبرود و کشتن آن مردان بیگناه را به همراه  پنجاه نفر مسافر دیگر در طیاره بمب گذاری شده از بین بردند ورئیس آنها در زندان خودکشی شد چون باین ( اسرار ) دست یافته بود . آنها کارشناسان محیط زیست بودند .

حال با پیدا شدن این جنازه  راست یا دروغ مردم سرشان گرم شده و دیگر در پی شکافتن  اسرار نهفته نیستند .
دریکی  از سایتهای معروف که داشت توضیح میداد چگونه جنازه رضا شاه کبیر به ایران رسید  بجای رجب علی رزم آرا نام رجب علی منصور را گذاشته بود منصور در سال چهل وسه نخست وزیر شد وبه دست شما کشته شد !حتی تاریخ اخیر را نیر نمیدانید تنها روایات قصص وتوبه وناله وزاری  دروغین ودست درازی به اموال و ناموس دیگران .
تمام شب بیدار بودم وبه آن روح بیدار میاندیشیدم  آیا او میدانست پس از او چه قیام و قیامتی بر پا خواهد شد  آیا نام آتا تورک را شنیده اید  همین آدمها اوزرا از بین بردند   حال دست کثیف وزالوده خود را درون تاریخ  برده اید تا او را نیز بسوزانید ،   اما آتش روحش هنوز جاری است  خود او یک شعله بود  .
آهای دزدان نیمه شب حفاری شما بی سبب نبود سالها در آرزوی پیدا کردن این پیکر بودید  تا بکلی تاریخ  ایران را پاک کنید  اما نمیدانید که او  آتشی است که ممکن است دوباره  از میان شعله ها برخیزد .
تمام شب باو اندیشیدم آیا نوه اش نیز مانند من نگران پدر بزرگش بود ویا با یک اعلامیه و پیام همه چیز را حل کرد و مادر مهربانش مشغول خواندن نماز جعفر طیار بود رو به قبله حزب سوسیالیست .

از همه جالبتر  رسیدم به مقام شامخ  مردان وزنان مشهور که همه سر انجام بنوعی به پادشاهان گذشته وصل میشدند منجمله ابو حسین المبارک  ابو عمامه که با یکی از شاهان انگلیس واسکاتلند نسبت خونی داشت ؟ خوب انگلیسها همه جا بودند  از کنیا گرفته تا استرالیا وبهر روی احتیاجاتی داشتند ! وحال حرام زاده هایشان با مقامی بلند پایه نسب پیدا کرده اند حتی  کمترین آرتیست ومدل مجله های های پورنو !!!  آفرین براین شاهان سر زمینهای بزرگ ! 
مگر خانواده قاچار وسر سره هایشانرا نخوانده اید ؟ تا دیروز همه اصل ونصب ها به قاجار میرسید ! 

الان ساعت  پنج وسی وسه دقیقه صبح است ومن از ساعت دو در رختخوابم غلت زدم ودردلم دعا میکردم که یافتن این پیکر دروغی بیش نباشد .
اما گویا راست بود بیلهای الکتریکی دل سنگها وبتونهارا شکافتند وپیکر را سه قسمت کردند وبه دست سپاه سپردند ! واین آخرین خبری بود که دریافت کردم ، سپاه !!!  
سپاه تقدیر ماست  وفضا را او به روی ما میگشاید  تا برای جامعه روحانیت  کاری بکینم ! تا این آتش سوزان  مارا درتب خویش بسوزاند  وما تباه شویم وآنها خیالشان راحت شود تاریخ از تولد آن  صوفی دجال شروه خواهد شد وسومارستان  صاحب تاریخ ! 
کدام از یک از ما حاضریم بخاطر آسایش دیگری جان بدهیم ؟ هیچکدام / قولیست قدیم که اول خودم / دوم خودم / سوم خودم /! 
خوب ، کاخ ها ویران خواهند شد درخشندگی صاحبان آنها از بین خواهد رفت  ووسعت گنجینه های سرقت شده نیز کمتر خواهد شد  اما ارواح بزرگ همیشه زنده اند.

پسری سنگ به دیوار دبستانی زد 
کودکی  هسته زردآلو را روی سجاده  بیرنگ پدر تف کرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  اسپانیا / 25/04/2018 میلادی / ....


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۷

آنچه من میبینم

گفتم که بر خیالت  راه نظر ببندم 
گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید 
گفتم که بوی  زلفت رسوای عالمم کرد 
گفتا اگر بدانی هم او " رهبر " آید ..........حافظ

یکصد وشصت کیلو متر رفتن وبر گشتن و نبودن جای پارک ، گرمای بی امان وناگهانی و خستگی  فریادم را به آسمان برد .
کمی نشستم ، کمی آب نوشیدم ،  تنها خوشحالیم این بود که جناب چشم پزشک گفت "
به به ، عالیست ، چشمانت از روز اول هم درخشان تراست ! 
اما خم مشو ، کارهای سنگین مکن ، وزنه سنگین بر ندار .... صدای موزیک ملایمی که از بلند گوی مطب او  بگوشم میرسید مرا به عالم دیگری برده بود  ، دفعه قبل برایش یک آلبوم از خواننده  معروف وسوپرانوی اهل اسلوانیا بردم اپرای کارمن بود ،  ویک آلبوم  زیبا از آهنگهای اصیل ایرانی تنها ساز ها بودند ، هر بار که من میروم صدای سنتور ویا تار ویا ویلون یاحقی را از بلند گوی ا مطب او میشنوم وکلی تشکر میکنم !! پیر مرد مهربانی است .
امرو زباو گفتم : 
جناب ذکتر ، شما آیا با کارهای های  [فکرت امیروف ] آشنایی دارید ؟ گفت ، نه نمیشناسم .
برایش توضیح دادم که فکرت امیروف اهل آذر بایجان شوری وموسیقی دان بزرگی است ( الان دیگر دراین این دنیا نیست ) روی موزیکهای دنیا آهنگ ساخته منجمله یک آهنگ معروف روی » دستگاه شور« ایرانی ساخته که بینظیر است یک سنفونی  ، من هبر بار که آنرا گوش میدهم زار زار گریه میکنم !!! یکی هم بنام » سیویل « روی اهنگهای معروف اسپانیا اما چندان به دلم ننشت چرا که نیمی آذری ونیمی اسپانیایی  ، اما سنفونی شور او بی نظیر است اگر آلبوم اورا پیدا کردم برایتان بعنوان کادومیاورم 
از چای برخاست سرش را خم کرد وبمن دست داد و گفت تا ماه آینده که باز ترا خواهم دید.

خسته بخانه برگشتم . درها  را باز کردم تا هوای  خنکی وارد اطاق ها شود ، باز تابستان شد وباز شور وغوغا بر پا شد اما من همچنان روی ستیغ  بلند وتیز  خود نشسته ام  گاهی دلم از ترس میلرزد  که مبادا پرتاب شوم  ویا بشکنم ،  اما محکم کلماترا در آغوشم فشرده ام  در آغوش نرم  خود ،  وآنهارابخود میفشارم وبه آنها مینازم  .
از افسرده بودن ودرخود ماندن  واز سنخت شدن  بیزارم همچنانکه  از شکستن دیگران  رنج میبرم .

از دکتر پرسیدم " 
چه وقت میتوانم چشمانمرا آرایش کنم ؟ 
گفت یکماه دیگر  بدون آرایش هم زیبا هستی ؟! اوف ! کلی بخودم بالیدم !!! وحال دوباره یاد  سر زمینم  بر سینه ام فشار اورده  ، مهربانی این مردم  برایم تنها یک ئعارف است  آفتاب بعضی از عقلها را  خشکانده  وآ نها زندگیشان را دردیگهای سود و زیان  میسازند مانند همه جا  و من ؟ ....د رخودم 

امروز خیالی خنک وبا صفا دارم   کمتر درد میکشم  نیزه  تیز افکارم را بسویی پرتا ب کرده ام که هیچکس را یارای ورود به آنجا نیست  وکسی نیمتواند بر آنها سایه بیاندازد  با همان سوزندگی اندیشه هایم  با سوهان خیال  دلم را ارامش میبخشم ودر انتظار همان ( آرزوهای بزرگم ) ! 

نه کسی نمیداند ، من همیشه بسوی خاک وطنم میروم خیالم را در هوای آنجا به پرواز در میاورم بی آنکه کسی را بشناسم ویا کسی مرا ببیند ، سری به آن کوهستان بلند وقله های تیز میزنم ، نفسی تازه میکنم وبه خاک زمین بوسه میزنم واطمینان میدهم که به زودی  ابهای شیرین در رودخانه زندگی روان 
خواهد شد . میدانم ، بخوبی این را میدانم . وبه جوانانی که در انتظارند  ، در سایه خنک دیوار  لم داده به آسمان غبار گرفته مینگرند .
پایان 
ثریا/ .

یک عاشقانه !

مولانا 
در دل و جان خانه کردی عاقبت 
هردو را دیوانه کردی عاقبت 
آمدی کاتش د راین عالم زنی 
 وا نگشتی تا نکردی عاقبت 
--------------------------
فرار از دست تو بیفایده است ،  تو ، یک تکه ای ازآن خاک زرخیز ، شاید همان تکه زر باشی که هنوز ترا صیقل نداده اند  تو خود را میتراشی وبراق میکنی .
اغلب دراندیشه هایم فرو میروم ، در اوج اندیشه هایم این تو هستی که نشسته ای  ومن درآن زمان نمیدانم تو درچه حالتی  و درچه فکری  روحم بر فراز وطنم در پرواز است و در سراسر جهان 
ودراین هنگام است که آوازی حزن آلود سر میدهم .
شاید بجای زندگی کردن دررویاهای وطن  بهتر آن باشد که بتو بیاندیشم  وبفکر تو باشم  .... اما چرا فکر کنم ؟ 
خدایی که مهربان بود  ودر فکر من بود سالهاست مرا رها کرده  و د راین هنگام است که ترانه هایم در وجودم میشکفند قلم به دست میگیرم ومیسرایم ، کسی آنهارا نمیبیند آنها خود من هستند که عریان شده در روی صفحه سفید کاغذ .
همه مانند پروانه های آزاد روی یک یک کلمات می نشینند و شیره عشق را میمکند .

نگاهت میکنم ، به عمق چشمانت مینگرم  در گودی عمیقی دو برکه رنگین دیده میشوند  نگاهم را با  عمقی بیشتر  در آن دو برکه غوطه میدهم وآنگاه آن دو چشم ساکت وارام به حرکت در میانند ، چیزی از آنها نمیتوانم بخوانم  چون مرتب درحرکتند و راز دلت را مخفی نگاه داشته اند .
زندان ودختران زیادی دراطرافت  راه میروند از هر قشری وهر فکری  وتو بخاطر شادی آنها باده اترا مینوشی اما هیچکدام را دوست نمیداری .
در آنجا آنها بی آنکه بدانند  شادی های رنگینی بتو عرضه میدارند ، اما تو سیری ، دلزده ای  گویی غذایی را به زور قورت میدهی که صاحبخانه را آزار ندهی .
اما من . به دستهای زنانی میاندیشم که در زنجیر اسارتند  و بندگی و بردگی را تحمل میکنند  چرا بر نمیخیزند ؟  ایا درانتظار باران معجزه خداوندی هستند ؟ 
در این هنگام برفهای یخ بسته سینه م ذوب میشوند و میل دارم برخیزم  اما نمیتوانم .

من بخوبی میتوانم کلماترا پشت سرهم مرتب بچینم واز آنها تابلویی بوجود بیاورم  آنها را بیارایم  گاهی آنها وزن دارند ومیتوان با آواز ولحنی زیبا آنهارا خواند  اما دیگر تالاری نیست ، جایی نیست ترانه های من درمیان دفترچه هایم پنهان میشوند و غمگین .
افکارم به دور دستها میروند  بسوی آن جوانان دهکده  که تن پرور نیستند  زحمتکشند  از سر زمین و خاک من برخاسته اند  آنها تنها بخاطر عیش ونوش زندگی نمیکنند  آنها در انتظار یک هوا هستند تا ازجای برخیزند در حال حاضر دربستر بیخیالی چرت میزنند .
من به همراه  کلماتم می جنکم اما آنها اسلحه دارند و چوب و از همه مهمتر جوانی   ،آنها سربازانی دلاورند  که با نیرومندی  میتوانند جنگ کنند و به پیروزی برسند .

تمام روز به آن دو برکه عمیق نگاه کردم چیزی نتوانستم در آنها بیابم ، نه عشق ، نه نفرت ، نه بیزاری و نه شهوت ، تنها میل به  همراه بودن را طلب میکردند .
من با تو شریکم ،  میدانم برای تو بسیار ناچیز است که بدون اسلحه برخیزم اما .
دیوان  مقدس من  مملو
  از ازاندیشه های پاکم  ترا قهرمانانه میستایند .
بنا براین برخیز ، 
محبوبم  کاری بس دشوار است  شاید بسوی مرگ ونیستی بروی 
اما تو یک تخته پاره از یک کشتی ، یک ناو بزرگ شکسته ای  که غرق شدی ، حال در کشاکش امواج خروشان خود ر ا به لزجه های گوناگون آویخته ای تا ترا به ساحل امنی برسانند .
ساحل تو امن است ، بنا براین برخیز و کشتی را از نو بساز واین قوم آواره و سرگردان را مانند کشی نوح به سر زمین موعود برسان .
در آن روز من در گوش تو خواهم خواند که " 
"آرزویم همین بود"  و پاداش تو یک شاخه گل خواهد بود .
و صلیبی که من بر آن میخکوب شده ام . 
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / » لب پرچین «  24/04/2018 میلادی / برابر با 4 اردیبهشت 1397 شمسی / برکه های خشک شده !

این دو روز...


ثریاایرانمنش » لب پرچین « 
---------------------------

تا نگردی  با خلایق  یار ، بی اعتباری 
چون الف ، بی اتفاق نوع خود یک در شماری 

همنشین با زیر دستان شو  ،  برمقام خود بیفزا 
کز سه  صفر از یک ده  و از ده  صد و از صد هزاری .........."صغیر"

مهم نیست  ، خود الف میباشم  مانند الف راست بی کژی وبی خمی ، و همنشین زیر دستان بوده ام تا بالا دستان ! 
هیاهوی تازه ای بر پا شده ، ][جنازه رضاشاه کبیر را یافته اند ][ !چگونه ؟ کجا ؟  یا دروغی بزرگ و برای سر گرم کردن ملت بیچاره  است ویا مشغول حفاری وزمین خواری وزمین کندن برای ساختن برجها وخانه های اعیانی !!! که ناگهان  این جنازه را یافته  اند  ، بهر روی خبر خوبی نبود گویی جنازه پدر مرا از زیر خاک بیرون کشیده وبه نمایش کذاشته اند  البته اذعان داشتند که جنازه دوباره دفن شد .
وای بر شما ،  
روی انبوه کتابهای چیده شده  روبرویم  کتاب » مردان بزرگ  تاریخ ، خود نمایی میکندو رضا شاه کبیر " بقلم محمد رضا شاه پهلوی . چند بار خواستم رونوشتی از آن بردارم  اما فکر کردم بهتر است  درهمان حال بماند کسی در این بازار خود فروشی در پی یافتن حقیقت نیست ، همه در دنیای مجازی سیر میکنند و میروند دنیا ی خود و اطرافیانشان را فراموش کرده اند .

امیدوارم که این خبر دروغ باشد وا گر حقیقتا جنازه آن بزرگ مرد است  با احترام کامل او را  به دست خاک بسپارند تا سگهای درنده  خادمین حرمسرا و سپاه آنرا تکه تکه نکنند ونخورند  وبا خود بیاندیشند شاید ذرات آن وجود بی بدیل و نادر در خون آنها نیز کمی خوی انسانی بسازد >

حتی بلشویکهای خونخوار بقایای کشته شدگان  سلسله رومانوف هارا به وطن  خود ( روسیه ) برگرداند ودر یک مقبره  آبرومند بخاک سپردند ، اما این قوم وحشی که هیچ چیز غیر از خون را نمی بیند  گمان نکنم اصالت آن مردان را داشته باشد .

جالب است که این مردان  گذشته واهل حزب مصدق السلطان !! از او بنام " زنده یاد" نام میبرند واز شاه محمد رضا شاه "  مرحوم ، کاری نمیشود کرد پیر شده اند وچربیها و گوشتها و استخوانهایشان  رگ وپی شان  با همان نام  خو گرفته وآن بت در سینه آنها نقش بسته کاری باین ندارند که محمد رضا شاه و پدرش چه خدمتهایی باین مملکت کردند وچگونه  همه این مردان را از درون چاله ها وشپش و تیفوس و سل و بیماری های مقاربتی و کچلی و کوری نجات بخشیدند ، نه اینها را باور ندارند تنها برایشان آن قامت خمیده با عصا و نقشهایی که بازی میکرد  مهم است .

تمام شب در این فکر بودم که ایکاش این جنازه که یافته شده متعلق به رضاشاه کبیر نباشد و چه بسا در اصل دروغ باشد برای یک سر گرمی دیگر ویا آنرا درون یک ویترین بگذارند  و خلایق با صرف مبلغی کلان بروند و او را ببیند بخصوص نسل جوان و تازه نو رسیده که ابدا عکس او راهم ندیده اند و تنها گوش به سخنان آن پیر مرد زوار دررفته تریاکی میدهند که خود را صاحب علم  تاریخ و باستانشناسی میداند واز و بنام دیکتاتور یاد میکند ! چرا که امروز جیزه تریاکش را ازدست همین اژدهای هفت سر دریافت میدارد .

سخن گفتن و نوشتن درباره این ملت بیهوده است ، ملتی که نه عرق وطن دارد ونه درد پرستش خاک مهم ارقام بانکی او و نشستن دورهم وبستی زدن  وگیلاسی بالا  انداختن ویک فاحشه درجه یک را در بغل داشتن کافی است نه بیشتر و چند ورق پاره را نیز به دست بگیرند و جلوی دوربین بنشیند واز گذشته ها یاد بکنند آنهم گذشته ای که در آن منافعی بوده و نانرا به نرخ روز بخورند  ویا خود را بفروش برسانند چون سخن سرای خوبی هستند و شیرین بیان و شیرین زبانند  از بردن نام این  راس ! اکراه دارم .

نه ! جناب " صغیر " اصفهانی ! من همیشه مانند الف  راست رفته و راست نشسته ام وبا هیچکس دم خور نشدم مگرآ نکه از نظر احساسی و فکری بمن نزدیک بوده است به عقاید همه اگر چه مخالف  سلیقه من نبوده احترام گذاشته ام و تا امروز هیچ سخن زشتی بر زبان نرانده و به کسی فحاشی نکرده ام اما خودم را هم نفروختم بنا براین ( تنها) ماندم واین تنهایی را با نشستن در کنار گروهی که مانند قلوه سنگها بی اعتبارند ترجیح میدهم  لباس خیر خواهی همیشه برتنم بوده  و هیچگاه مجیز  و تملق  امیران تاج داررا نگفته ام و هیچگاه در باغ و گلستان و بیابانها  در پی آزار کسی نبوده ام .

شب گذشته باز ( او ) را یافتم و گذاشتم تا برایم قصه بگوید و من بخوابم ، واخیرا متوجه شده ام که اگر در جایی " کامنتی " میگذارم بلافاصله بخودم بر میگردد به همراه یک شصت رو ببالا و مینویسد که  بعضی ها این کامنت ترا دوست داشتند  ( البته به انگلیسی )  !!! وگویا اینهم از مزایای کلیپهای ویدیویی میباشد که بطور اتو ماتیک کار میکند !
وآن شخص گیرنده شاید بخاطر خیلی از مسائل میل ندارد مستقیم بمن حوابی بنویسد !!! 
واین است بهانه های تنهایی./ث

گیرم علم  ، افراختی  بر ملک عالم تاختی 
جان جهان  بگداختی  ، در آتش ظلم و ستم 

روزی علم  گردد نگون  ، گردی  به دست غم زبون 
نیکی کن ودر دهر دون  ، نامت به نیکی کن علم 

بس کن " صغیر "|  از این سخن  که امروز  در خلق زمان 
معمول نبود  هیچ فن  جز جمع دینار و درم
( البته آن زمانها  هنوز دلار و پوند  رایج نبوده است ) !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  24/04/2018 میلادی /...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۷

دلنوشته

به پایان ماه آپریل نزدیک میشویم  با نزدیک شدن ماه می  این امید هست که کمی هوا تغییر کند شب گذشته طوفان غوغا میکرد  شاید دوباره خورشید از زیر. ابرهای تولیدد شده از دودهای جت ها واتومبیلها بیرون آید  وطلوع کند ومن بتوانم عکس آنرا در. قابی پنهان نمایم .
سرما کمی تخفیف یافته  ودرجه حرارت به بیست ودو میرسد  برای دنیای منجمد من هنوز سرداست  حال شاید شبها بتوانم در آسمان لاجوردی مهتاب را نیز ببینم  امروز واقعا باین امر معتقد شدم  وبه آن حقیقتی که قرنها فلاسفه واهل فن وفضل  از آن  دم میزدند  وآن اینکه هر انسانی  قادر است  در صورتیکه بخواهد  دور از همه کس  وهمه چیز وتنها متکی بخود  زندگی کند  وبزرگترین مشگلات  وموانع زندگی را  به تنهایی از سر راه خود بردارد  دراین دوران  زمانی فرا می سد که احساس میکنم بیظتر از همیشه زنده وقادر به زندگی هستم .
فارغ از هر. نوع قید وبند های تمدن  وآزاد  از هر نوع زنجیر  های اسارت  مادی که بشر به دست وپاهای خود میبندد  امروز یک پارچه احساسم   وروح وخیال من  جز به عالم  هستی وخلقت به چیز دیگری نمی اندیشد .
میگویند هر انسانی دوبار میمیرد یکبار زمانی که عشقی در دلش نیست  روحش. ا از دست میدهد وزمانی که مرگ راستین فرا میرسد .
عشقی که من از دوران نوجوانی درسینه داشتم سالهاست مرده وعشق دوم که پر شور تر. بود به یک نفرت شدید تبدیل شد  بنا براین قلبم را خانه تکانی کذدم ودر روزنه ها آن کودکانی که پای به عرصه وجود نهادند  نشاندم هرکدام امروز یک زن ویا یک نوجوانند .

روز گذشته  بر خلاف  روز های   قبل کمی کسل بودم علتش را خودم میدانستم  بنا بر این میزبان خوبی نبودم  کسل بودم  دلم میخواست علت ناراحتی ام را ساده بیان کنم  وانگشت روی آن بگذارم  چیزی مجهول برایم اتفاق افتاده بود  وداشت مرا از پای در میاورد   بلند شدم وبه مغزم فرمان  دادم که بگو من چیزیم نیست مغز فرمان نمیبرد همچنان کسل بودم  شاید دلم دوباره هوای ده را کرده !!.
دور. اطاق  قدم زدم  هر چه هست در خود منست  شاید کمی تنهایی واحساس بیکسی  مرا دچار وحشت کرده اما کسانم نیز  مانند کرکس ها گرسنه در انتظار تکه تکه کردن میراثی بودند که بجای مانده بود  به آنها گفتم که :
من میراث خوار  نیستم میراث دارم وآنها را نکاه داشته ام تا بزرگ شوند این زباله ها متعلق بشما باد با آن گوشت ونخودتان را خوب نرم کنید . 
من با پای خود پای با ین سفر های خطرناک با دست خالی گذاشته ام پس توانسته ام باز هم میتوانم !پایان 
ثریا /برکه های خشک شده /اسپانیا !
۲۳/آپریل ۰۱۸/

تنها -

ثریاایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا .



از تو شوری به دل و بحر و بر انداخته اند 
آتش عشق تو  در خشک وتر انداخته اند

محنت عشق ترا حوصله ای در خور نیست 
پیش غمهای تو  دلها سپر انداخته اند/........." آملی"

مدت زمانی بیش نیست که " او " از دنیا رفته  شاید سال او را هم گرفته باشند ، شب گذشته او را بخواب دیدم جوان و سر حال ، شیک و برازنده  و همچنان پر غرور ، بی اعتنا گویی همه دنیا باید بفرمان او باشند ، در انتظارش بودم در یک میدان شلوغ و پر رفت و آمد  میگریستم ( نمیدانم چرا)  او آمد باو نزدیک شدم وگفتم مرا تنگ در آغوش بگیر وآنقدر بفشار تا قلبم تکان بخورد  واو این کار را کرد سپس سوار یک اتو مبیل لوکس شد و رفت ، من میگریستم همچنان میگریستم  یکی از دوستانی که آنجا بود بمن گفت هرگاه خواستی با او تماس برقرار کنی من آدرس او را بتو خواهم داد .

خواب عجیبی بود ، نه! ابدا بیادش نبودم ، بیشتر بیاد دردهایم بودم که سر تا پای مرا فرا گرفته بود و عذابم را زیادتر میکرد ، در این فکر بودم  روزیکه برخاستم تا باین شهر کوچ کنم ؛ همه یاران و دوستان مرا سر زنش میکردند از اینکه به شهرکی میایم که نه زبان مردمش را میدانم ونه کسی را میشناسم گذشته از آن ، این سر زمین مانند سایر کشورهای لاتین نامش بد بر دلها و زبانها نشسته بود ، آمدم ، دهکده ای بود با خیابانهای خاکی  و آفتابی درخشان و دریایی آرام ، همه فکر میکردند که به زودی برخواهم گشت اما من ماندم خاک این سر زمین دامن گیرم شد شور و شوق و رقص  و آواز وبی قیدی  وبی فکری آنها مرا دچار تعجب کرده بود تنها یک بانک کوچک  وجود داشت مردم پس ان اندازی  نداشتند واصولا نمیدانستند  پس انداز چیست ، اکثرا ماهی گیرانی بودند که برای گرفتن ماهی به دریا میرفتند وزنانشان درساحل تور هارا میبفافتند  خبری از دنیای خارج نداتشند  تنها چند توریست زوار دررفته انگلیسی از آنسوی شهر باینجا میامد وگویی که پا بر زمین میراث پدریش گذاشته همه مبایست سر بفرمان آنها باشند وهمه به زبان آنها حرف بزنند ،  پولشان هنوز پزوتا بود ویکهزار پزو تا یک دارایی بود ! فروشگاهی / سوپری نبود تنها یک فروشگاه بزرگ وسط یک جده خاکی که همه چیز درآن پیدا میشد اما می بایست  زیر خروارها اجناس دیگر آنچه را که میخواهی بیابی ، تنها چند خانواده ارمنی دراینجا سکونت داشتند که به همان شغل سابق خود رقص / مشروب فروشی و دکه / زندگیشانرا میگذراندند وسپس سیل ایرانیان آنهم از نوع جنوب شهری اینچا پیدا شد  مافیای سیسلی / انگلیسی های  منچستری و و و و و زمینها متری پانزده پزوتا  رسید به متری هزار پزوتا وساختمانها سر بفلک کشیده شد  بیشتر دهکده ها دستخوش آتش میشدند وسپس ناگهان  دکلی بلند مغول کندن زمین ها میشد ، رشد بی سابقه مصرفی ودست آخر چینیی ها  که سر هر نبش دکانی باز کردند ، ناگهان خود را درمیان دکلها  بنا ها و اسفالتها و مغازه های گوناگون دیدم وتازه فهمیدم که چقدر " تنهایم " .
امروز دیگر درآن شهر وآن دهکئه سابق نیستم و دیگر کسی را نمیشناسم همه ثروتمند شدند ! صاحب ویلاهای بزرگ وبیزنس ها ورفت وآمد بین ایران واین سر زمین اما من تنها کسی بودم که ایستادم وتماشا کردم  بفکر کودکانم بودم أآنها تربیت دیگری داشتند بازی را هیچکدام خوب بلد نبودیم اما سعی داشتیم که دستمانرا  رو نکنیم  همچنان در لاک سر پوشید خود ماندیم . دیگر به هیچکس وهیچ چیزنمی اندیشیدم  غیراز  تامین مخارج زندگیمان کم کم دیدم  در آخر صف قرار گرفته ام همه جلو زدند بعضی ها اینجادرا بعنوان سکوی پرتاب بسوی  کشورها وقاره های دیگر انتخاب کرده و میرفتند باز بر میگشتند وباز میرفتند اما من سر جایم میخکوب شده بودم .

چون یک پیکر بیجان در حال شکل دادن به یک زندگی مصنوعی کاری ضد ( خدایی) ! وآنکه تکیه گاه من ، هم بالین من وهمسر من بود همیشه مست درگوشه ای خوابیده بود ویا درکازینوها و خانه ها بدنام خودرا سر گرم میکرد  ، ( غصه داربود ) !!! عاشق بود ومعشوق رفته بود ! بعضی از روزها به کلیسای محل میرفتم  ودر گوشه ای سرم را روی میز میگذاشتم ومیگریستم پاهای بلند کشیشی با آن ردای بلندش بمن نزدیک میشد که " آیا میتوانم کمکی بشما بکنم « نه پدر ! حتی خدا هم دیگر قادر نیست بمن کمک کند چون از بانگ او بیرون آمده ام و هدیه هایش را پس فرستادم ، نه ، خورشید همچنان داغ وبی پروا بر پیکرم می تابید  و تازیانه حواسش را بسوی من نشانه گرفته بود  کبدم داغ شد  واز دور دستها آوای مرگ را می شنیدم . علیجناب وهمسرم نیز به دنیای دیگر سفر کردند  اگر مانده بودند امروز که سال روز تولدشان میباشد نزدیک نود دوسال از سن مبارکشان میگذشت !!! 

هر روز خبر رفتن ویا مرگ یکی را میشنیدم ، خوب همه دارند میروند منهم باید بروم اما این قافله سر گردان وبی کس و کار را چه بکنم ؟ 
امروز آنها قافله سالارند ومن تنها  همه دوستان و آشنایان واقوام  مرده اند ، من هستم با خویشتن و میلی ندارم دوباره گذشته را از نو بسازم  دیگر میل ندارم مواد خامی را در دست بگیرم وشکل بدهم .باید از روز ازل واول بازی را میدانستم وجبر زمانه را وزبان  مردم این دنیا را که آری پیس تو بر زبان دارند ونه درپشت سرت وهزاران رنگ عوض میکنند ، من تنها روی یک پا  ایستاده بودم  ، میلی نداشتم با آنها هم آواز شوم ، هنرمندانی دراینجا  آمدند ورفتند درامریکا شهرت از دست رفتهزرا باز یافتند وبکلی منکر امدن خود باینجا شدند ، 
من در آن روزها هنوز باور نمیکردم  که انسان زاییده شعور وعقل چگونه خودرا به دست نادانی میسپارد وخودرا گم میکند  وهر کسی بجای یک صورت یک تکه سنگ بیجان بر چهره اش میگذارد ،  صورت بیجان داشتن از نظر من بدترین گناه بود ، درآن روزگاران درختان هنوز از چوب ناب بودند وانسانها هنوز لبریز از گوشت وپو.ست واستخوان  وهنوز بتی ساخته نشده بود .
ناگهان بازار بت سازان رونق گرفت وهریک دکانی باز کردند ومن همچنان تماشاچی بودم .
هنوز هم همان تماشاچی  هستم میل ندارم عوض شوم  بت هایی را که روزی میپرستیدم همه از بین رفته اند دیگر چیزی وکسی نمانده ، تنها من مانده ام وبا زماندگانی که نمیدانم  من زیر سایه آنها هستم یا آنها زیر سایه کوتاه شده من ..ث

از اینان مهر  مجویید  که آیین وفاست 
اولین رسم قدیمی که بر انداخته اند 

نیست  غمهای  ترا با دلم  آن مهر که بود 
سالها شد  که مرا از نظر انداخته اند 
پایان 
» ثریا ایرانمنش « 23/04/2018 میلادی / برابر با 3 اردیبهشت 1397 شمسی !