پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۱

او که رفت

تمام شب خواب " پاپ "  ژوزف  ویا بندیکت شانزدهم را دیدم ، با آنکه صحنه  خداحافظی اورا با صدها هزار مردمی که به راستی باو وایمانش اعتقاد داشتند ، ندیدم ، اماشب پیش تمام مدت اورا در آمد ورفت رویاها یم میدیدم.

حافظ در هشتصد سال پیش سرود :

بیا به میکده چهره ارغوانی کن . مرو به صومعه ، کانجا سیاهکارنند

حافظ از کجا درون صومعه را دیده بود ؟ وچگونه میدانست که سیاهکاران با لباده های بلند وکوتاه سفید وقرمز بر روح وجسم وپیکر هر آدمی حاکمند ؟

تمام شب خواب اورا میدیدم که آیا حال  امشب سر راحت بر بالش سفید خود میگذارد ؟ درکدام نقطه زنده بگور شد ؟ .چگونه شد که ناگهان خودرا از قید وبند این رشته های طلایی رهایی بخشید ؟ هنوز هم کنترل میشود " البته بااحترامات فائقه " وهر حرکت اورا در زیر نظر دارند .

رشته ای بر گردنم افکنده دوست / میکشد آنرا هرجا که خاطرخواه اوست / واین رشته را دوست بر گردن نیافکنده ، بلکه دشمنانی نامریی در پشت سر ایستاده اند که این رشته دردست آنهاست.

پاپ ژان پل دوم در کتاب خاطراتش که اینک کمیاب شده ! نوشته بود :

بعدا زمن دو پاپ دیگر بر دربار واتیکان حکومت میکنند ، اماننوشته بود که پس از آن دو پاپ چه کسانی وچه گروههایی بر روح انسانها حاکمند؟

روز گذشته شاهد بستن یک خانه سالمندان در یکی از شهر های اینجا بودم کارمندان بدون حقوق وپیر زنان وپیر مردان رها شده زیر برف در کوچه وخیابانها ، آنهاییکه کسی را داشتند به خانه اقوام رفتند وآنهایی که نه کسی را داشتند ونه پولی به ناچار به یک خانه سالمندان دیگری " موقتی " رفتند ، در روزگارهای خیلی قدیم ، درکتابها میخواندیم که کلیسا مرکز پناهندگی وکمک به افتادگان است ، امروز اهل ایمان میگویند :

آنهاییکه فقیرند ، گناهکارند !!! چرا که خداوند گناه آنهارا دیده وشناخته وحال آنهارا به فقر وفلاکت افکنده است !؟ .

خدایی که رحمان وبخشنده است دراین زمینه بسیار سختگیر وبیرحم است درعوض قصابان وآدمکشان وزورگویان وچپاوول گران ودزدان دروغگویان را حرمت میبخشد وبه آنها ثروت اهدا میکند  ، حال مردم پیوندهای خودرا با زندگان  بریده وبا مردگان پیوند بسته اند وروشنفکران و انقلابیون ما در سر تاسر دنیا مشغول ویران کردن روح بقیه انسانها میباشند ، لازم نیست راه دوری برویم ، زندانها پرشده باید جا خالی کرد " اعدام"  ، کمبود غذاست پیرمردان وپیرزنان دیگر مشکل اساسی سر راهند ، باید آنهارا بنوعی از سر باز کرد !

دنیا دنیای آریستو کراتهاست وآنها همیشه دراصطبل خانه شان چند تن از این انقلابیون را دارند که به موقع آنهارا رها میکنند ، عده ای مانند مرغان پر وبال ریخته وخسته روی شاخه های درختان چرت میزنند وعده ای بفکر پرکردن جیب خود وتامین آتیه برای باز ماندگانشان هستند.

وشما هستید که از جانب خداوند برگزیده شده اید تا قالب هارا درهم بشکنید وترتیب طبقاتی را منظم بدهید . اقایان سری به کوچه ها وخیابانهای شهر خودتان بزنید ، کودکانی که گرسنه درکوچه ها خوابیده اند زنان ومردانی که دیگر قدرت مالی ندارند و به نان شب محتاجند وبهره کشی از کودکان خردسال زیرهر نامی  وشما مشغول بالا بردن برجها ، قصرها وساختمانهای عظیم خود میباشید که روزی با تکان دادن زمین همه بر سر خود شما فرو میریزد .

تما م شب خواب اورا میدیدم ، خواب " پاپ بندیکت شانزدهم را "

ثریا ایرانمنش / اسپانیا . جمعه 27/2/2013 میلادی

 

چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۱

بزرگی

ای صبح / ای بشارت فردا / امشب خروس را درآستانه آمدنت سر بریدند.

"""""""""""""""""""""""""" ه.لف . سایه

نمیدانم چه خاصیتی دراین ملت هست دیده را نادیده میگیرد ووریاهارا بزرگ مینماید وهمه چیز را بزرگ جلوه میدهد ، از بزرگان میگریزد واز سایه  آنها وحشت دارد وشاید خود بخواهد سایه دیگران باشد /

خوشحالم که هنوز چند تنی از گذشتگاه باقیمانده اند وقدر هنرمندان واقعی رادانسته  به آنها ارج میدهند  وهنوز آن شهبانوی شعر ایران بانو سیمین بهبهانی که عمرش جاودانه باد ، گویی سالهای عمرا را نمیشمرد وجوانی ابدی را در سینه دارد وبا بیماری وکهولت دست وپنجه نرم کرده همچنان صنوبری بلند میدرخشد وتندیس " قمر" را برای دیگران دردستهای پر مهرش نگاه میدارد

ودر جاهایی دیگری میخوانم که : بزرگ بانوی آواز ایران ، بانو هایده ، آنگاه میخواهم با دشنه ای سینه ام را سوراخ کنم ، بانو هایده زمانی بزرگ بود که درکنار بزرگانی چون تجویدی وخرم گام بر میداشت ، درآن زمان خوشحال شدیم که خورشیدی بینظیر در آسمان کدر وتاریک هنرما طلوع کرده ومیتوانیم زیر اوج صدای دلپذیر او وآهنگسازان جاودان دلخوش کنیم .

ناگهان او دروسط سن کاباره ها بشکن وبالا بیانداز را شروع کرد وهر چرندی را باو میخوراندند بالا میاورد وروی مردم میپاشید ، او درهمان روزها سقوط کرد ومرد ، زمانی که روح آدمی بمیرد پیکرش دیگر بی ارزش است او دیگر نمیتوانست جایی دردل شیفتگان واقعی هنر پیدا کند ، درکنار منقل ومحفل نشینان جای خوش کرد وبا کوزه جواهراتش انسانرا بیاد خوانندگان قدیمی عرب میانداخت که با تنبک باسن خودرا میچرخاندند ، هنوز عده ای بیاد خواننده های قدیمی کوچه وبازار( نامش باخودش هست ) مانند مرحومه مهوش وآفت وشهپر میباشند ، آنها کارشان معلوم بود برای عده خاصی میخواندند نه آنکه یکه تاز صحنه هنر شده وخودرا بزرگتر نمایند ، نمیدانم شاید هنوز آثاری از آن خوی وخصلت عرب پسند ما دربعضی ها جای داشته باشد ، زمانی مرحوم قاسم جبلی ومنوچهر شفیعیی ، با خواندن آهنگهای عربی آنچنان رخنه دردل و دین جوانان آن زمانه کردند که هردختر بچه ای عکسهای آنهارا درون کیف کوچکش پنهان داشت ( من یکی نه ! ) شاید این دوهنر مند برای مردان خوزستانی وجنوب ایران بهترین بودند چون هم مرز با کشورهای عربی وبا آنها مهربانتر میبودند تا شمال ایران وشهرهای مرکزی .

مرحومه هایده هم برای همانها میخواند ودردربار شاه سابق هم برای عده ای خوشگذران که میل داشتند قری بریزند وبشکنی بیاندازند وبقول خود " غمها!! را فراموش کنند ، ایشان محفل آرایی میکردند، آن روزها مانند قارچ هنرمند وخواننده از زیر زمین سر میزد عده ای با ته صدایی که داشتند با کمک - اهل فن - خودرا به روی صحنه کاباره ها وصفحه تلویزیونها میانداختند با خواندن یک آهنگ مشهور ونامی میشدند وراهی کشورهای عرب زبان ،

نه ! نمیتوان به هر کسی نسبت بزرگی وهنرمند داد .

نه هرکه چهر بر افروخت دلبری داند/ نه هرکه آیینه سازد سکندری داند

هزار نکته باریکتراز موی اینجاست /نه هرکه سر بتراشد قلندری داند

ثریا ایرانمنش / چهارشنبه  27/2/2013/ اسپانیا

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۱

خدایا

خدایا ، شرم تو کو ؟

خانه خاطرات کودکیم سیاه است ، وخانه عشق تو سبز ،

من با نفس گرم تو درخاطره ها ، آن شبهای تاریک را دنبال میکنم

به دنبال نوری هستم ، چراغی ، شمعی ،

تنهایم ، مادر  ، آه مادر بی صبرانه درانتظار است

خانه خاطرات کودکیم تلخ است ، ناله های مادر را میشنوم

گوشهایم را میگیرم تا لذتها تمام شوند ، خدایا شرم تو کو ؟

مادر ناله اش تمام شده

آن دیو خون آشام پر شهوت از روزنه ها وشکاف در

نگاه کثیفش را بر پیکرم دوخته است

مادر خودرا میپوشاند ، او هر روز صبح درحوض خانه

غسل میکند ، تا نمازش قضا نشود

میترسم ، من میترسم  ، نا امیدی بامن است

درپس زانوان نحیفم ، تنها میگریم ، نهانی واز درد ،

خدایا شرم تو کو؟

خیال پرواز در سردارم ، باید بگریزم  ، به نقطه ای دور

باید از قفس فرار کنم

درقفس خواب ترا میبینم ، با رنگ وروغن یک باغ

یک دروغ ،  میدانم زندگی یعنی فریب

میدانم باغ سبز یعنی دروغ

خیال پرواز دارم ، دزدان شبانه ، افسوس

آن دامن پر مهررا ازمن ربودند ، آن چشمان گریانرا

آیننه زندگی من تهی شد ، من ماندم وتنهایی

من ماندم شب سیاه  ، من ماندم وشوق پرواز

بیزار از بهار ودرانتظار خزان وریزش برگها

شاید درمیان آن برگها خشک شده ، مرغکی هم نوا بامن

خوابیده باشد .

از دفترچه های روزانه ، ثریا / اسپانیا/

آلت تناسلی

عادت دارم هر صبح زود بیدار شوم ، درست زمانیکه اعیان واشراف ! شهر درخواب ناز فرو رفته اند .این عادت از زمان کارمندی درمن بوده وهست وخواهد بود .

روی بالکن خانه میروم سکوت وآرامش صبگاهی توام با نفس های عمیق مرا سر حال میاورد ، امروز صبح بلبلی در گوشه باغچه داشت پیام به آن بلبل دیگر در آنسوی درختان میفرستاد ، گویی دو عاشق باهم راز ونیاز دارند آهسته باو نزدیک شدم اومشغول کار خود بود ودرانتظار پاسخ آن دیگری .

سری به اخبار روزانه زدم به آشغالهایی که هرروز برایم میرسد دربین آنها چند یوتیوپ هم پیدا میکنم که آنهارا درکنار بقیه قرار میدهم ونگاهی به اخبار تلویزونهای مختلف ، از این کانال به آن کانال ، همه یکی هستند ، همه درانتظار انتخابات داخلی وخارجی نشسته اند گویی تنها چیزی که مهم است باید دید کدام کله خری بر مسند وزارت یا رهبری ، می نشیند ، صدای اشنایی بگوشم خورد ، صدای یک زن برگشتم به روی کانال اول ، خانمی بسیار متین روی یک صندلی راحتی لم داده وداشت درباره اندازه | آلت تناسلی مردان درمواقع مختلف | سخن میگفت ؟! دیگر بهتر است بقیه آنرا درز بگیرم که بیشتر به حال تهوع نیفتم .

دردنیایی که اینهمه رنج وبدبختی وگرسنگی وبه تازگی آدمخواری هم اضافه شده مهمترین مسئله بشر این است که آلت تناسلی درموقع هر عملی ! به چه شکلی درمیاید.

برگشتم به سکوت صبگاهی  ، سحر خیز باش تا کامروا باشی ، ظاهرا آنهاییکه به کامروایی میرسند خیلی زودترا زمن بیدار میشوند شاید نیمه شب باشد ! رهزنان شبانه و.......

همیشه این آلت بوده که کار میکرده ، تمام جنایتها ، دزدی ها وبدبختیها زیر سر همین آلت بی شرم وحیا ست که هردقیقه به شکلی میخواهد وارد آلت محزن دیگر شود ، همه چیز زیر سراوست بقیه افسانه وشعر است ، برای سرگرمی وخوابیدن ، دوچیز مهم است اول طلا وسپس این دودول طلایی .

واین آخرین کشف ادبی وفیزیکی وهندسی وریاضی درس روزانه ماست است ،

ثریا ایرانمنش / سه شنبه 26/2/2013 میلادی / اسپانیا

 

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۱

رم ، فرش قرمز

این دستگاه مفنگی من دیگر قدرت کشش ندارد ، پر بار بر او گذاشته ام ، از دفترچه های روزانه ، تا خاطرات ، وچند کتاب که اینجا محفوظ میباشند بی آنکه خاک بخورند !.

یک حال سر گیجه .پرا زرخوت مردم را فرا گرفته ودیگر هیچ راهی به |رم| ختم نمیشود بلکه بیشتر راهها به آنسوی دریاها واقیانوسها میرسند

میلی ندارم از شرح جزییات وخواسته های مردم این دنیا حرفی بمیان آورم خودشان بهتر میتوانند حرف بزنند تنها مردم را وحشت فرا گرفته است وحشتی درقالب تعبیرهای مختلف بیشتر مردم درحال حاضر از سیاست مداران میترسند تا از گناه ،  دیگر  کسی به آن صورتهای نقاشان تصور پرداز از صحنه های شهادت وولادت اولیا باکی ندارند واز آنها بعنوان دکور اطاق خود استفاده میکنند ، امروز هیچ نقاشی به مفهموم واقعی از دردی که بر پیکر جامعه وزندگی مردم نقش بسته چیزی را به قلم  تصویرنمیاورد ، همه چیز سیاسی ، اقتصادی شده است ، دیگر کسی بفکر آن مرد مصلوب که با متانت وشهامت تمام سخن میگفت  نیست واز اوحرفی بیمان نمیاورد درحال حاضر یک بچه نگهدار زمین وآسمان شده است ؟! یک طفل تازه به دنیا آمده ، ببین تا به حدم کنند تحمیق !

آخ ، این فریاد های نا امیدی را دیگر مردم درکدام سو رها کنند ؟ بلی مسیح در بالای صلیب خود فریاد برداشت که : خد ای من از من روی برگردانده ومرا رها ساخته است : بیچاره مرد ، نیمدانست خدا درآستین سکه های طلا خفته درآن روزها کشیشان وسایر مردان خدا آنچنان از رنج سخن میراندند واز عشق ونماز عشا ومردم را ازگناهان کبیره وصغیره میترساندند که هرآدمی  دچار خوف ووحشت میشد ،  وخود درخلوت بکار دیگری مشغول بودند از شهوات خیالی خود قهرمانی میساختند واز نا امیدی مردم بی خبر.

امروز تنها سیاست است که بر همه جا سایه انداخته اگرعضو یک گروه خاصی باشی قدمت روی چشم ، درغیر اینصورت  | از ما نیستی |

دردناکتر از همه نبردهای درونی انسانهایی است که یا باخبر ویا بیخبردر جاده ای قدم نهادند که پایانش نا پیداست .

جسم آدمی پر از حیله ونیرنگ است وبا ارداه وحشیانه خود ، میخواهد زنده بماند وتنها راه زنده ماندن  در سرکشی واز بین بردن خارها سر راهش میباشد گاه میکوشند تا افکار مردم را متوجه جنگهایی که درگیرند بکنند وفاجعه زندگی خودرا در دورنمای تاریخ ببیند قدرت مالی زیادی دارند که پشتوانه هوسهای آنهاست .

امروز دیگر هیچکس نمیداند قبله درکدام سو قرار دارد ، فرش قرمز نهایت آمال وآروزی هر آدمی شده است این فرش که نماد خون را درخود دارد آمال وآرزوی بیشتر مردم دنیاست .

روز گذشته | پاپا | ی بزرگ آخرین نماز وآخرین دعای خودرا نثار مردمی کرد که رو به قبله او داشتند ، حال باید دید از کدام سو دوباره یک پدر یتمیان وشوهر بیوه زنان بر میخیزد وروح گناهکارانرا جلا داده وآنان را مورد بخشش قرار میدهد .

                                          ثریا ایرانمنش . دوشنبه 25/2/2013 میلادی

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

دریا

پرده افتاد ، صحنه خاموش ، آسمان وزمین مانده مدهوش ،

نقش ها ، رنگها چون مه ودود

رفته بر باد ، مانده در پرده گوش

رقص خاموش-----------------هوشنگ ابتهاج " سایه "

بیاد گفته  های او افتادم که هرکجا آزادی است فریاد من است وبیاد گفته های شاه  سابق ،  محمد رضا شاه افتادم که میگفت :

حکومت بر ملتی که یکروز با یک تومان میگوید مرگ برتو وفردا با دوتومان میگوید زنده باد تو ، چندان افتخاری ندارد . این ملت ناسپاس است

خوب ، آیا بنظر شما عادلانه می آید ، اول خودم ، دوم خودم ، سوم خودم ، واین است شعار امروزی زنان ومردان پدران ومادران وهمه ، هوشنگ ابتهاج برای دیگران آرزوی شادی وسر فرازی وآزادی دارد وخودش درانتهای صحنه است او برای آزادی ارزشی بیش از حد قائل است .

آه ، من دراینجا پنجره هایم بسته است وبه قدرکافی هوا ندارم نه پنجره حتی درب را نیز نمیتوانم کمی باز بگذارم ، قلمرو کوچکی دراین اطاق برای خود دارم وکالاها ومصالح فکریم را درهمین نقطه کوچک زیر بنای خود قرار داده ام وکاری به دیگران ندارم ، نمیتوانم افق دیگری را بیابم ویا نهایت آنکه گفته هایم را گسترش بدهم تنها میتوانم آزاد نفس بکشم " آزادم که آزاد باشم " حتی اگر نتوانم این هدیه دست نیافتی را بکار بندم ، گاهی از افکار کودکانه واحمقانه همسن وسالهایم حال تهوع بمن دست میدهد ، آری بدجوری پیرشدند اجباری ندارم با آنها درگیری پیدا کنم ویا تماسی داشته باشم همان فکر مجبور بودن مرا میکشد ، بعضی بلهوسی های زنانه که هنوز در گوشت وپوستشان ریشه دارد با آن وسکه هایشان زنده اند  ومن عشقی نیرومند سر تاپایم را دربرگرفته است ، عشق به آزادی بشر .

زندگی من بین اطاق خواب وآشپزخانه واطاق نشیمن میگذرد از آنجا بیشتر نمیتوانم بیرون بروم میلی هم ندارم سری به فروشگاههای فروش بنجل ها وته مانده های کارخانه داران بزنم ، از چیز های سطحی وچیزهایی که در نظر دیگران ارزش دارد بنظر من حقیر جلوه میکنند.

شاید خود خواهی باشد ، اما من درتمام سختی های زندگی تنها بودم ودر پناه همین افکارم به زندگی ام ادامه دادم ترسی هم از قضاوت مردم ندارم شرافتمندانه زیستم وبرای مردمانی که شرافتمندانه زندگی میکند بی نهایت ارزش قائلم آنها همیشه درسینه من جای دارند ، مصاحب درکنار دریا موجب عذاب من است نفس دریا شیفتگی های مخصوص خودرا دارد میشود آنرا تحسین کرد اما نفس کشیدن وبوییدنش نفس مرا میگیرد وچه بسا دل آشوبهای نهفته را درمن بیدار میسازد ، ترجیح میدهم  دریک منطقه کوهستانی ودرکنار یک رودخانه نیرومند باشم تا درکنار یک دریای مرده وآرام .

از " سایه " به آفتاب کشیده شدم ، ایکاش آنها هنوز درکنارم بودند.

                                                ثریا ایرانمنش . یکشنبه 24/2/2013 میلادی

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۱

همه چیز

در متنی از یک روزنامه الکترونیکی ، خواندم که : درایران همه چیز پیدا میشود !!! اگر پول داشته باشی ، این نهایت حماقت یک نویسنده ویا یک آدمی است ، همه چیز  درهمه جا پیدا میشود ، اگر پول داشته باشی ، اما آزادی را با هیچ قیمتی نمی توانی بخری ، نفس کشیدن ممنوع ،

دنیا با جان ود ل به اکتشاف پرداخته تا هرروز اسباب بازی جدیدی را به دست ما بدهد مبادا دستها وپاها وروحمان آزاد باشد و مزاحم خدایان شویم .

عده ای با لحنی شاد ونیشخند باین اسباب بازیهای مدرن که همه اندیشه های خودرا بدان سپرده اند  میخندند ومیگذرند ، در چهاردیواری خانه خود زندگی میکنند واحتیاجی به شکار کردن ندارند آنها تماس خودرا با زمین وآسمان وپیوندشان با احساس وخوی بشری است. اما نفس بلند کشیدن ممنوع !

آه ، نباید زود به قضاوت نشست  ، بخوریم ، یا خورده شویم ، نه نمیگذاریم خورده شویم ، خدایان پر ثروتمندی در اطرافمان بو میکشند وآدم های دم دستیشانرا به دنبال یکدیگر میفرستند به دنبال شکار ، روزو روزگای حیوانات وانسانها درکنار هم به راحتی میزیستند وبهم نزدیک بودند بی آنکه تلاشی برای شناسایی یکدیگر داشته باشند ، مردم آنچنان کنجکاو نبودند تنها برای آنکه خودشانرا بالاتر احساس کنند حیوانات را فاقد شعور فرض کردند اما امروز این آدمها هستند که گم شده اند وحیوانات وغول ها رژه میرودندوآدمها شعورشانرا گم کردند، امروز هر کسی بفکر خود  است ودرغم تو نیست  همسایه من اگر آهنگ راه رفتنش با من یکی بود ، خیلی خوب با او بیگانه نیستم ودمساز وهمنوع او محسوب میشوم ، وای به وقتی که من سخاوتمندانه افکار وکردارم ر ا درمعرض نمایش بگذارم ، آنگاه تیر جانسوزی به قلبم فرو میرود، دیگر حقی برای زندگی ندارم ، روزی مردم زندگیشان در معابد ومساجد ومحرابها میگذشت ، امروز هه چیز زیر خرواری از گرد وغبار ریا ودروغ جای گرفته عده ی دروغگو وشیاد بر سر مردم سوارند وهمه درحال فروش کالا های نوین خود، امروز یک خستگی خشم آلودی بر آنهاییکه روزی جانب وحرمت انسانهارا داشتند ، سنگینی میکند عادی ترین گفتگو ها تولید رنجش وتولید سوء تفاوهم مینماید اگر هم کسی با لحنی مودبانه با تو گفتگو کند ، باز در او یک خشم پنهانی که خبراز یک رنج بزرگ وگله ها وسر خوردگیها ست ، دیده میشود.

همه تلخکامند ، این اسباب بازیهای مدرن ، مانند لباسهای مارکدار ، لوازم آرایش گرانقیمتی که همه ساخت چین وتایلند وترکیه میباشند، عطرهایی که هرکدام نام یک فاحشه ویا پا انداز را درپشتوانه دارند ، بازیهای جدیدی که روی گوشی ها وتابلت ها سر همهرا گرم کرده وهیچکس نمیتواند از درداین اعتیاد خلاص شود ،درکنارش مواد دیگری که آدمی را بسوی ابدیت میبرد ، وخدایان هرروز پیامبر جدیدیرا به دنیا ارائه میدهند ، تکنولوژی نوین حتی دراطاق خواب تنهای تو ناظر بر اعمال توست، با یک افسار مزین به یک دوربین ومیکروفون ریز غیر قابل رویت ، که مواظب سلامتی ونگران حال تو میباشد !!!! این افسار باید همیشه برگردنت آویزان باشد ، اگر آنرا فراموش کنی تلفن به صدا درمیاید "

عزیزم ، ارتباط ما با تو قطع شده ، حالت خوب است ، دکمه را فشار بده ببینم خوب کار میکند ، بلی این افسار تا زیر دوش حمام هم باتوست و پس تصدیق کنید که من راست میگویم ، نفس کشیدن ممنوع .

ثریا ایرانمنش / جمعه بارانی وسرد22

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

بی نیاز

در این سر زمین ، هر بوته ای وحشی است

هر بوته ای راز مرگ را پنهان دارد

هر بوته ای بی گل است وراز قلب مردمانی را پنهان میکند

که ، روزی درآبها روان بودند

بوته های های این سر زمین ، بی گل

اما خار فراوان دارند

چند گل سرخ آتشی رنگ

وچهرهای بی تفاوت ، آماده پاره کردند

روح ترا میدزدند

نیازی نیست که درجنگ باشیم

جنگ همه جا هست

درهر شهری ، هردیاری وهرسرزمینی

باید بفکر نان کودکم باشم

نیازی نیست که من سیر شوم

چیزهایی هست که مرا سیر میکنند

تنها ، پاهایم از تنهایی غربت

یخ بسته اند و...دستهایم سردند.

----------------- ثریا ایرانمنش / پنیجشبه

 

 

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

لیلاس

روزیکه لیلاس وارد جرگه  ( بوژواهای ) شهرستانی شد ، دوسه سالی بود که من دربین آنها لانه کرده بودم ، مرکز حرکت ومیانداری به دست دوزن بود یکی کوتاه با پای چوبین ودیگری نسبتا بلند  ، پر غرور وپر افاده با دستهای سفید وانگشتری های الوان سبز وآبی وسنگهای سفید ، ورود لیلاس باین خانه شور وشوقی دیگر آورد او با یکی از برادران تازه از فرنگ برگشته ، نه چندان جوان بی تجربه نیمه تحصیل کرده دریک کالج فرنگ ودرکمین ساعتی بود که خودرا به یک کارخانه دار معروف صاحب ونماینده اتوموبیلهای گرانقیمت برساند وسپس بنگاهی برای خود علم کند ، عروسی بی حضور من سر گرفت !.

دراین میان پدر لیلاس به کمکش آمد او مردی نسبتا پا بسن گذاشته زیبا رو ، باچشمانی روشن خطوط چهره اش منظم ، خندان ومهربان وخوش برخورد بود وسخت مورد پسند زنها .

لیلاس چندان زیبا نبود پیکری لاغر واستخوانی  با یک بینی عقابی که به دست جراحان صاف وتمیز از آب درآمد با پدر ثروتمندش توانست همه را بسوی خود جذب کند.

او میدانست چگونه آرایش کند وچگونه لباس بپوشد تا با سلیقه روز جلوه کند البته دست ودلبازی پدر ومادر دراین میان نیز به کمکش آمدند.

من ، آه من فراموش شده بودم همان زن لاغر ، باشانه های کوچک باسنی اندک فربه کمر باریک وهمچنان خزنده وار درمیان آنها راه میرفتم .

او ، آن زن تازه وارد با لبان خندان ودندانهای ردیف شده وموهای ابریشم وارش زیر قشری از رنگهای سرخ وخاکستر ی وآبی وسیاه راه میرفت درچشمانش هیچ هیجانی دیده نمیشد ، آرام ومانند یک رودخانه جاری درهمه جا روان بود وبی تشویش میدانست چگونه باید باغچه اش را بیل بزند وچه بذری درآن بکارد ، اول با فرماندهان حسابی دوست شد وآنچه را که آنها دوست میداشتند انجام میداد جای سر فرازی بود این قوم بودکه او درمیانشان جای گرفته است .

ومن گم شدم ، شوهر او منطقی سالم وخوش صحبت وخندان بود همسر من ، بز دل ترسو دروغگو وهرگز جرئت نکرده بود روح خودرا برهنه در برابر آیینه ببیند اما خوب میدانست چگونه درون دیگران را بخواند وبشناسد ناتوانی وکمبودهایشانرا درک کند وازآنها بره کشی نماید .

او دردهای دیگرانرا دوست نداشت هرگز هم دوست نداشت او دردی را نمی شناخت مگر آنکه سودی درآن میدید وگاهی بنحو مطلوبی میتوانست خودرا مهربان ورحیم جلوه دهد درحالیکه خشونت فطری او بسیار بیرحمانه وگاهی خونخوار میشد .

خوب اینها نمونه آدمهای آبرو مندی بوندن که آن روزها به اندازه کافی درهمه جا دیده میشد نمونه بارز بورژوای میانه حال .

امروز دیگر همه چیز را ازیاد برده ام هم خشم  آن جانور  را وهم زیباییهای لیلاس را.

از : دفتر چه های روزانه / ثریا. اسپانیا /چهارشنبه

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

ایستگاه آخر

آنروز که جوان بودم ، مهتاب شبانه ام را ، برقله بلند کوهها

میدیدم ، خورشید هروز صبح بمن میخندید

وآسمانم چه آبی بود !

دویدم بشتاب وشادمان بودم ، بی آنکه بدانم

پای به یک صبح غمگین نهادم

خورشید از زیر ابرها بسختی بیرون میزد

مهتاب درآسمان گم شد

ودشتی فراخ بی هیچ برجستگی ویا کوهی

ابر سیاهی آسمان را پوشاند

وآنروز که بیگانگان بر سرز مینم  یورش آوردند

من از اندیشه بیگانه آنها ، ترسیدم و...رمیدم

در سر زمین " دیگری " درآبهای جهان نشستم

سر گردان وچشم به آسمان بی ستاره دوختم

از اقیانوس به برکه های راکد واز روخانه به  یک تالاب

بجای سخن عشق ، تیر دلسوز زخمها بر دلم نشست

عشق دیرین از خاطرم رفت ، گم شد

من بارازی کهنه دردل

مانند درختی که برپوست آن تبر خورده

با دستهایی که تهی اند وبر زانوم خشک میشوند

یاران را دیدم ، درایستگاه باد

درخیابانها ی یخ بسته

زیر پوست حیوانات مرده

بصف ایستاده بودند

پلی می بندم میان امروز ودیروز ودرمیان این پل

معلق وحیران می ایستم به تماشای آنها

که آسمان را به رنگ سبز وسیاه رنگ زدند

سایه کودکیم گم شده در کوچه های تنک این شهر

آه ، شال ابریشمی ام کجاست ؟

وقت رفتن است ، شانه هایم یخ بسته

با وحشت از باد ، طوفان وباران

وقت رفتن است ورسیدن به چشمه عشق

           ثریا ایرانمنش / سه شنبه 19/2/2013 میلادی /اسپانیا

 

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

مولا

در آخرین سفرم به ایران ، میهمان دوستی بودم که از ارامنه های قدیمی بود ، زنی بسیار مهربان وزحمت کش با یک مرد ایرانی ازدواج کرده همه سعی وهمت او تنها برای حفظ نگهداری  خانه وشوهر ودو پسرش بود ، به همه میرسید به خراسان برای زیارت میرفت ، به کلیسا برای دعا ونماز میرفت اعیاد مذهبی را همیشه جشن میگرفت بهر روی عمرش جاودان باد که هنوز هم از راههای دور  گاهی مرا یاد میکند .

روزی بمن گفت بیا باهم بمنزل خانم دکتر "فلانی" برویم مرا به سفره د عوت کرده تو هم بیا ، پنج کیک بزرگ هم پخته بود که در یک سینی بزرگ آنهارا گذاشت وبا هم بسوی خانه خانم دکتر راه ا فتادیم ، راننده اتومبیل مارا سر یک کوچه پیاده کرد وما تا اواسط کوچه میبایست با سینی حاوی کیک ها برویم کوچه ای پردرخت ، با صفا وخانه ها همه اعیانی ، سر کوچه چند گارگر بنا داشتند با نان وپنیر وکوکا ناهار میخوردند ! .

ما وارد یک خانه بزرگ چند هزار متری شدیم خانم دکتر صاحبخانه باستقبال ما آمد ، دوستم مرا معرفی کردو گفت ایشان از خارج آمده ومیهمان من هستند خانم صاحبخانه هم مرا بغل کرد وبوسید وگفت "

شما میهمان مولای من هستید ، گفتم سپاسگذارم ، وارد اطاق یا تالار بزرگی شدیم که سفره ای پهناور باندازه همه خانه کوچک من پهن بود ودور تا دورآنرا خانمهای متشخص ! واعیان که هر کدام مانند یک دکان جواهر فروشی به هم طعنه میزدند مرا ورانداز کردند ، خانم دکتر فرمودند ایشان ازخارج آمده ومیهمان مولای منند!!!! . خانمی با نوچه اش که بسیار جوان وزیبا بود در بالای سفر ه نشسته بود وظاهرا دعای حاجات را میخواندند دردلم گفتم اگر این صدا ها را یک موسیقدان می شنید بی شبه آنهارا بخواندن دعوت میکرد ! خانم یک کتاب دعا بسوی من دراز کردند وگفتند بخوان ، باصدای بلند ، منهم آنرا گرفتم ودعای جمیل ، دعای حاجت کبیر وضغیر وغیره را خواندم ، خانم پرسید شما کجا قران را یادگرفته اید ؟ گفتم درکودکی درمکتب ، فرمودند رحمت به شیر آن مادر وپدری که فرزند خودرا از کودکی با ایمان بار میاورد !

خوب یک خدا بیامرزی برای پدرومادرمان خریدیم ، همه مشغول چرا شدند وعده ای باخود سفره و قابلمه آورده بودند تا برای اهل خانه هم از این برکت چیزی ببرند ، خانمی در کنار من نشسته بود با یک کت ودامن مدل دیور وبا یک سنجاق سینه بشکل طاووس باندازه نیم کیلو گرم ، بمن گفت شما چقدر آرامش دارید ، منهم هنگامیکه میخواهم به آرامش دست بیابم قران میخوانم ! تو دلم گفتم آره ارواح پدرت با این همه طلا دیگر کجا بفکر آرامش هستی، دراین هنگام بی اختیار رو به خانم صاحبخانه کردم وگفتم ، سرکارخانم ، شما بمن فرمودید من میهمان مولای شما هستم آیا این مولای شما میتواند چند نفر دیگررا نیز سر سفره خود بپذیرد؟ خام شوکه شد پرسید بله بله اما چه کسانی مرد نباشند ، گفتم از قضای روزگار مرد هستند وسر کوچه شما  با نان وپنیر وکوکا داشتند ناهار میخوردند فکر کردم بد نیست کمی هم از برکت بزرگ به آنها برسد ،  همه بغل ها پرشده بود منهم چند دانه آجیل ونقل درون یک دستمال گذاشتم برای برکت ! خانم مستخدمین را صدا کرد وسینی های دست نخورده شیرینی ، پلو ، کاسه های آش وهرچه درون سفره  باقیمانده بود جمع کرد وبسوی آن مردان کارگر روان شد ، یکی از آنها که بالای نردبان بود گفت : مرسی من ناهارم راخوده ام اما دیگران که به کار گل مشغول بودند هرچه دستمال وکاسه وقابلمه وجعبه پلاستیکی وکارتونی داشتند جلوی خانم گذاشتند تا پرکنند وبرکت مولای ایشان به آنها هم  رسید.

موقع برگشتن دوستم گفت ، تو آخر سر خودت را بباد میدهی ، گفتم : چرا باید این مولای ایشان هرچه زن کارخانه دار وهرچه پولدار است دعوت کند چرا نباید عده ای فقیر وبینوا وگرسنه که سر گذر وکوچه وخیابان ویلان و بی خانمان هستند سر سفره پربرکت خانم دکتر دعوت نکند ، من چیز بدی نگفتم ، گفت شانس آوردی که بلد بودی دعارا بخوانی .

از دفتر یادداشتهای قدیمی / ثریا/ اسپانیا / 18/2/03

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

پیری شاعر

تعجب نکنید از اینکه طبع من پس از گذراندن چندین  زمستان ( ؟) هنوز یارای سرودن دارد  ، مگر نمیدانید که گاه بگاه از یخهای کشتزارها گاهی گیاهی سر سبز بما لبخند میزند این گیاه برای خوشحالی طبیعت برجای مانده وخیلی زود خشک میشود .   " ولتر شاعر فرانسوی "

-----------------

مر ا صدا کن ، ای عشق ، مرا صدا کن ، تا باز بر لبهای تو بوسه زنم

مرا صدا کن ، تا بر پاهای تو بوسه زنم  ، مرا آوای ده ، ای عشق

تا دوباره سینه ام از تو لبریز شود ، تا باز بگویم عاشقم وآواز عشق سر دهم

بر چهره ات بوسه بزنم مرا صدا کن ، ای عشق ، برای ساختن یک لانه کوچک

برای بردن من بسوی آسمان ، ترا میخواهم ، ای عشق

بگذار بسویت پرواز کنم ، این بار روحم را نیز بتو تقدیم میکنم ؛ زندگیم را

بتو تقدیم میکنم ، ای عشق مرا صدا کن ، سینه ام پر گرفته از دوده سیاه اندوه

ترا میخواهم ای عشق ، تا درسینه ام جایت دهم ، ترا پیدا خواهم کرد

روزی ترا پیدا خواهم کرد ، کجا؟ نمیدانم ، مرا صدا کن ای عشق

پرنده ای سخنگویم ، ریشه هایم درآبند ، افسون شده توام ، ای عشق

پرنده ها پرواز کردند ، با بال های قدیمی خود وترسهایشان

پرنده ها آمدند ورفتند با بی تفاوتی  ، من باشتیاق یک لبخند ، یک بوسه

در تاریکی نشستم ، مرا صدا کن ای عشق ، اینبار بر قامت تو بوسه میزنم

اینجا ، من به آفتاب به دره های زیبا ومهتاب به آرامش تو نیازمندم

تو که درهمه نبردها با من بودی ، اینک فاصله هاست بین ما

بر چشمهایت بوسه میزنم ، مرا صدا کن ای عشق ، سفر من به پایان رسید

وآیننه ام را به دست باد سپردم ، میخواهم سرانجام بتو برسم

مرا صدا کن ، مرا صدا کن ای عشق ،

اینک من وتنهایی ، من خاطراتم ، اینک من وتاریخ ، یک تاریخ کویایم

مرا صدا کن ای عشق مرا صدا کن بر پیکرت بوسه میزنم ، ای عشق

مرا صداکن .

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 17/2/2013 / مالاگا / اسپانیا /

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۱

نیمه شب

دردا مانم را بریده از ساعت یک نیمه شب بیدارم ، تنها هستم ، به چهار تصویری که درقاب روی دیوار نصب شده اند مینگرم ، میدانم هیچکدام از قاب بیرون نخواهند آمد ، باید به تنهایی به مداوای خود بپردازم ، آنها همه سر گرم کار خویشند ، هر صبح ایمیلهایم را چک میکنم مشتی آشغال از آن بیرون میریزد غیراز آنکه من چشم براه آنم ، وهر روز درانتظار صدایی از گوشی تلفن ، خاموش ومرده  هفته ای چند کلمه ( how are you  mum  ? are you ok ?  .....yes I am ok   

واما .....آن مردان وزنانی را که دربطن ودرشکم خود داشتم و آنهارا به دنیا آوردم ، خودشان قد کشیدند با چه کودی ؟ درکدام کشتزار / ودرکدام باغچه درکشتزار خودت  درمیان سایر گندمها ، هرکدام بسویی رفتند واین اولین بار بود که تو روی آن صندلی در راس میز نشسته بودی وچشم به این میوه ها دوخته درخود غروری احساس میکردی ،اما این غرور چندان عمری  نداشت همه باهم حرف میزدند از دوران بچه گی ها واز نامه ها وپیغامهایی که بین خودشان رد وبد ل میشد تو ساکت به آن روزها میاندیشیدی.

درکنج مطبخ برای شام آنها خودرا تکه تکه میکردی حاضر بودی قلبت را از سینه بیرون بیاوری وجلویشان بگذاری اما امروز آ|نها بخود مغرورند مغرور از اینکه ( خود ساخته اند) !! این نهالهای کوچکی را که تو درون سبد گذاشتی ودیار به دیار  آنهارا بردوش کشیدی در باغچه  بی سقف خود آنهارا کاشتی ، آبیاری کردی از گرمای وجودت به آنها گرمی بخشیدی با دیو ودد درافتادی جنگیدی مانند همان سگ نگهبان تا برگی از این درختان نجنبد تا دست بیگانه ای پیکر آنهارا لمس نکند یکی منظومه ساختی وخودرا خورشید پنداشتی درحالیکه تنها یک ستاره نیمه سوخته بیش نبودی ، امروز دار بست آنها محکم است اما توش وتوانی دیگر درتو باقی نمانده آنها درطی این چند سال  حتی یک روز از نظرم غایب نبودند دردلم زندگی میکردند جوانترین آنها آن بود که داشت موهایش رو به سپیدی میزدوبچه های کوچکی که هنوز دنیارا درپیش داشتند .

نه بیخود لاف مزن خیال نکن آنها هنوز بچه های تو هستند آنها درمیان چرخهای زندگی مکانیزه شده اند تو بسن بازنشستگی رسیدی آنهارا خوب ساختی وخوب تراش دادی درست مانند الماس هرکدام درجعبه های خود میدرخشند اما تو درقلمرو زندگی آنها جای چندانی نداری روی همان صندلی بزرگت بنشین وروزهارا بشمار دیگر برای مصاحبت با تو غیرا زخودت کسی باقی نمانده درمیان این شب تیره با کام تشنه تنها یک قطره آب خنک ترا بکام دریا میبرد دیگر کاری نداری ، دستگاه را خاموش کن .آن قبای گرانبها از تنت فرو افتاده عریان شده ای حال تنها میتوانی از وا ژه ها کمک بگیری وآنهارا پیش وپس کنی بی آنکه از آنها توقع داشته باشی تا تورا ببوسند .

اما ان دیگران ، آن فرزندان از گوشت تنم میباشند میوه هایی هستند که دریا پس از برگشت برایم باقی گذاشته حال تو یک ستاره نیمه خاموش میروی تا خاکستر شوی ، آن پسران ، آن مردانی که تو به آنها مغرور بوید مادرانی دیگر دارند .

مانند همان کف روی لیوان آبجو کف رویاهای منهم فرو نشست وحال دریک اطاق تنها ، خودم بیمار میشوم ، خودم مداوا میشوم وخودم هستم با خیال ....

دوستان دیرین درهمان صافی ونا پختگی خود باقی مانده اند ناصافی وناهمواری درزندگیشان فراوان است گاهی فرصتی پیش میاید تا به گذشته فکر کنم اما فورا خودم را از درون آن گور بیرون میکشم چه کسی میتواند زخمهایی را که بر غرور ویا بر قامتش مانند تیر وارد آمده است فراموش کند؟

آن اولین وآخرین شادی هفته پیش بیکباره از بین رفت ، بخانه برگشتم وگفتم بخواب که خواب تصویر رویاهاست .

ثریا ایرانمنش / نیمه شب شنبه /16/2/2013 میلادی / اسپانیا/

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

اسب یا قاطر

این سطوررا درحالی مینویسم که ، جرمها وسنگهای آسمانی وسیاره های کمپانیهای بزرگ ( نمیدانم برای چه بهره ای)ا طراف زمین بیگناه مارا فرا گرفته است.

سیاستمداران دیگر حنایشان رنگی ندارد ودزدیهایشان بقول خودشان درحال استرب تیز است آنهم بی هیچ خجالتی مر دم یک یک خودرا از بلندی ها به زمین میاندازند وخودکشی میکنند ، غذایمان مخلوطی از گوشتهای قاطر واسب والاغهای مرده که از طریق شرکتهای بزرگی ( با نام های قلابی ) به بازار عرضه میشود درعوض هرروز قوطی های رنگین وماستهایی که میتوانند شکم ترا ازاین آلودیگها پاک کنند  معرفی میشوند ، کرمهای لاغری ، وسائل آشپزخانه درحالیکه هیچ مواد غذایی درستی در هیچ آشپزخانه ای دیده نمیشود مگر در خلوت خود بزرگا ن که مزرعه شخصی خودرا دارند وبما ، ببخشید همان گه خودمانرا بخورد خودمان میدهند ودر آتیه ممکن است دیگر گورستانی هم در هیچ کجا پیدا نشود وبشر باید مرده هایش را بخورد ، درعوض خانه هایی جور واجور با ملاتی که انجمن ها وکلالسها وآکادمی ها در آن حیوانات کوچکی را پرورش میدهند تا رسیده شده وبه آن خانه ها روانه شوند کلاسهای آموزش مد وزیبایی آنهم با دختران زیر سن وکمتراز سیزده سال درهمین حال سگهایشان نیز هر روز درنده تر شده وبیشتر  آدم میخورند بازار داغ مواد مخدر وفروش تسلیحات بی هیچ خجالتی رواج دارد ومن  هر روز به گنجینه لباسهایم سر  میزنم که دیگر امکان پوشیدن آنها برایم نیست هر روز باد میکنم وچالاکی خودرا ازدست داده ام میل ندارم مانند زنان این زمانه لباس بپوشم هنوز به همان لباسهای کلاسیک خود وفادارم حال درفروشگاههای زنجیره ای درکنار فروش ژامبون وخیار ترشی وگوشت قاطر ماهی های گندیده لباس هم میفروشند خوب اگر از ( آنها) نیستی  ونمیتوانی سری به بوتیک های گرانقیمت بزنی   چشمت کور  با همین ها بساز  لباسهای ساخت چین بزرگ

واز همین گوشتهای گندیده د رون قوطی ها ویا بسته بندی ها زرورقی نوش جان کن بدرک که باد میکنی بجایش برو دعا کن حال در هر محلی وهرکجا ودرهر مجمع وسکتی که مانند دکان نانوایی  سر هر گذری باز شده وبوی خوش آن ترا به طرف خود میکشد سکت با خدا وسکت بی خدا  برایت سخنرانیها میکنند وترا مجاب کرده که چگونه میتوان از گرسنگی وتشنگی مرد  روح ترا گرفته و جانت را به سطل زباله روانه میکنند

ثریا ایرانمنش  /جمعه  15/2/203

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

عشق قدیمی

قلبم بیمار است ، این را میدانم درتجربه هایی که دردوران پرستاری دربیمارستان ودمخور بودن با بیشتراطبا ، باندازه کافی میدانم که کجا ایستاده ام

گا هی روی صحنه زندگی بالا وپایین  میروم وکسانی را روبرویم میینم که نشسته میل دارند بمن گوش بدهند ، سخن گوی خوبی نیستم ترجیح میدهم روی همان صحنه بخواب روم رویاهایم را در نظر میاورم ( آن عشق دوران جوانی ) که همه عمر روی زندگیم سایه سنگین آنرا احساس میکردم بدجوری خودش را پهن کرده بود و برای آخرین بار که اورا دیدم ( وایکاش نمیدیدم) مرد پیری با چهره ای چروکیده وخط خطی که معلوم بود بارها دستکاری شده با چشمانی که همواره از آتشی سیری ناپذیر میسوخت ، لبان فرو رفته ودهان بسته وبیزار  که زیر بار افتخاراتش کمر خم کرده بود! با عناوین مختلف که برای من کوچکترین ارزشی نداشتند او تنها افتخاری  را که هرگز به آن نمی اندیشید وحرصی هم برای آن نشان نمیداد داشتن " گوری در شهرری" بود ! دراین باره ابدا حرفی نمیزد میدانست که روزی آنرا به دست خواهد آورد حال شهر ر ی نباشد قطعه هنرمندان بهشت زهرا یا گور ستانی در سافرانسیسکو   ویا لوس آنجلس ، او هنوز گر سنه بود مانند یک گرک همواره درجستجوی آن بود که چیزی را به غنیمت بگیرد دنیا را تا مغز استخوان آن خورده  ومکیده بود.

آخرین روزی که اورا دیدم میهمان خانه ام بود  اول درآن بالا نشست سپس مجبور شد که دربرابرم بایستد ما دیگر هیچکدام یک اندیشه مشترک نداشتیم نه من به موسیقی او علاقه نشان میدادم ونه او درپی گرفتن چیزی از من بود هرچه را که داشتم باو داده بودم تنها خودم مانده که آنرا به هیچکس تقدیم نمیکردم.

بخصوص باو که چندان شایستگی آنرا نداشت که مرا در دست بگیرد ، بارها وبارها تقاضا کرد که با او برگردم اما امتنان نمودم میدانستم که او بیمار است بیمار اعتیاد وخطر این بود که این بیماری بمن هم سرایت کند با اینهمه روزها وشبهایی که باهم تنها بودیم هیچ برخوردی بین ما نبود نه هم آغوشی نه صمیمیتی او از گذشته ها حرفی بمیان میاورد ومن فورا سخن اورا میبریدم از عشق دیرین چیزی دردلم  بجای نمانده بود ، پیوند ما بکلی بریده شده بود وآن سایه سنگین سربی سرانجام از روی من وزندگیم کنار رفت ومن توانستم پیکرم ، پیکر دردناکم را به گرمای آفتاب جنوب بسپارم .

امروز کسی از بیماری من خبر ندارد ، کسی آن دردی را که درسینه ام نیش میزند نمی بیند آن سوزش ودردی که از زیر بغل وبازوی چپ تا سر تاسر ناخن ها تیر میکشد احساس نمیکند وآن ورم آبی رنگی که گاهی روی چهره ام می نشیند ومن با کمی بزک آنرا می زدایم نمی بیند .

بلی ، یک آنژین قدیمی ! خوب یا باید دردکشید ویا به دست یک پزشک کشته شد ، مرگ خودمانی بهتر است .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۱

پاپا

قوم گفتند " ای پدر جان " بس بود / اینکه گفته ای دیرین بود ، کس بود

---------------------------------------------------------

گذاشتم این خبر داغ داغ کمی خنک شود وسپس قلم را درون مرکب رقیقی بگذارم وبنویسم :

که ای پدر جان ، قبل از آنکه سکته " شوی " دست بکش وبرو ودرگوشه ای به عبادت خود مشغول باش وبا خدای خود خلوت کن که این بی خد ایان ، لامذهبها ، بی دین ها نخواهند گذاشت تو بمانی وکثافت درون درباری که حاکم آنی وسایر درباران آنچنان بیرون درز کرده که بویش عالمی را فرا گرفته است .

پس از ششصد سال تو این قالب دیرین وکهنه را شکستی وگفتی هرچه هست مال شما ، من میروم ، ظاهرا قانون دربار آن بود که همه پاپا ها بر صلیب خود بمیرند  واگر لازم شود گاهی از اوقات " سکته شوند" ! مانند قبلی ها باید میدانستی ودانستی که اهرم های خیلی قوی تری هستند که میتوانند این جابجایی را رهبری کنند  ، کسانیکه فاحشه خانه هارا دردست دارند وکلوپهای شبانه وغیره و ذالک .... وکسانی که میتوانند مهره هارا یکی یکی از صفحه شطرنج بیرون بیاندازند وتنها خد ا میداند که بر سر بشریت چه خواهد آمد ؟

خوب حال باید دید خدایی که میتواند دارای شخصیت باشد ویا خدایی که درکائنات مطلق هست ونمیتواند در کار دنیا مداخله کند ودنیارا به دست دنیاداران واگذاشته است ، کدام یک قوی ترند؟ .

ظاهرا شیطان رجیم ! خدایی را که درقالب انسان ساخته وباو شکل انسانی داده اما پیروانش نافرمانند وشرافتمندانه از نام او بهره میبرند!!

در حال حاضر این خدای اقتصاد است که حاکم وفرماروایی میکند ، آخ ، که این انسان واین اشرف مخلوقات امروز حتی از پلید ترین حیوانات نیز بدتر شده وسقوط کرده است .

کدامین اختیار ای مرد عاقل / کسی را کو بود درذات باطل /

چگونه میتوانی بگویی اختیارت از کجا بود؟ حال فورا از میان آنهمه رادا پوشهای قرمزی وکلاه شیطانی یکی که قبلا آماده کرده وآموخته اند به جامعه مسیحیت اهدا میکنند .

" مسیح گفت : مادر تو فقط مرا زاده ای این منم که زندگی را پیش میبرم  همه مردم دنیا برادران وخواهران ومادر من هستند _  وامروز تنها چیزی که درمیان نیست دست خواهر برادری وآن صلحی که هر روزه درنماز اعشا ربانی به مردم اهدا میشود ، تنها حرف است وبس.

ثریا ایرانمنش /چهار شنبه  ، سیزدهم فوریه  وروز خاکستر 2013

----------- Miercoles de Ceniza

اضافه ، دراین روز مسیحیان مومن به دست کشیش بر فرق سرشان خاکستر ریخته میشود وروزه  مومنین شروع میشود تا عید پاک .

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۱

حاج حسن آقا

حاج حسن آقای بار فروش ، در گیر ودار انقلاب ناگهان از گمنامی بیرون آمد وبزرگ شد ! آنقدر بزرگ که دیگر نمیتوانستند اورا نا دیده بگیرند ، هم هیکل بزرگی داشت وهم توانست درلباس خاکستری نونوارش که محصول فرانسه بود با ته ریش مشکی خضاب بسته اش  روی خوشی به همه نشان بدهد ، نفوذ واعتباری که در میدان بار فروشان ومیدان داران داشت باو قوت ونان او شد مردم را ناگزیر میساخت که باو گوش بدهند روزنامه خرید |آنهم از نوع مدرن والکترونیکی ( سایت) ووارد فیس بوک وتوئیتر هم شد او از تجربه های خود خوب بهره برداری میکرد حسابی پخته شده بود ، راست بر پیکر دیگران می کوفت وآن سرمایه داران تازه به دوران رسیده که از دولتی سر تصاحب کردن مال فراریان به نوا رسیده بودند کمی آسیب پذیر به نظر میرسیدند وبی مسئولیت ، فعلا باد آورده را باید نگه داشت او توانست کارخانه هارا یکی یکی برای خود وخانواده اش بخرد بی آنکه کار کند عده ای اهرم فرمانروایی را از دست داده بودند تنها چند تنی که باهوش تر بودند توانستند مطبوعات را بقابند وآنهارا به بندگی خود درآورند

حاج حسن آقا  باور سیاسی نداشت اما شم اقتصادیش خیلی خوب کار میکرد او دراین باب بی نظیر بود ایده ولوژیهایش پراکنده وخورده خورده روی شیشه مونیتورش شکل میگرفتند عده ای دراین فکر بودند که اورا از سر راه بردارند آنها نمیتوانستند دهانش را ببندند امروز نه ، فردا هرچه بیصدا تر بهتر به   ناچار دستگا هش را خاموش کردند تا درانتخابات  سیب زمینی شرکت نکند

ممکن بود یک بی احتیاطی در گفتار وکردارش باعث شود که همه آردهای بیخته شده از درون الک بیرون بریزند

او در خانه بزرگ شخصی خود در یک گردشگاه خلوت درمحلی دور افتاده راه میرفت تکبیر میگفت تسبیح می انداخت روزه میگرفت درمواقع عزا داری دارو دسته خودرا به راه میانداخت وصدایش ازهمه بلند تر بود

امروز خانه های بزرگ اعیانی  قصرهای بزرگ اشرافی در گوشه وکنار شهر ساخته شده است  با ساکنان مرموز آن وکسی صاحبان آنهارا نمی شناسد وکسی نمی داند چگونه خرید وفروش میشوند اقتصاد زیر کانه چشمک میزند حاج حسین آقا هم صاحب یکی از همین قصر هاست برای خود یک موزه پنهانی ساخته با قدمهای بلند راه میرود وچند بادی گارد هم همراه دارد  دوستدار هنر وامور معنوی است درحال حاضر مانند ماه گاهی غایب وزمانی پدیدار میشود تا برگشت به میدان بار فروشان  

ثریا ایرانمنش  دوازدهم فوریه هزارو نهصد میلادی

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۱

نسل گمشده

میلی  ندارم وارد جزییات گردش دنیا شوم ، همینقدر میتوانم بنویسم که :

دونسل ما گم شده  دونسل از سر زمین ما به دلیل ناتوانی وروش فکری نادانان است که این نسلهای ارشد ما نابود شدند ، هیچ کاری برای آنها نکردند اول تعظیم بر " داس وچکش " وسپس پشت به آفتاب وروی بسوی شهر کاپیتالیست 

امروز هیچ کاری غیراز بازسازی خاطرات وفحاشی به رژیم گذشته ندارند  گویی تاریخ ما تنها از خاندان " پهلوی " شر وع وبه آن ختم شد جنایتهای خواجه قاجار ودستگاه کثیف وپراز چرک وبینوایی وسکس ناصرالدین شاه از دفتر تاریخ خط خورد .

هر روز عقیقده ای را به میان میاورند مرده هارا ازگور بیرون میکشند ( آنهاییکه ) لازم دارند درباره شان قلم فرسایی میکنند یکی رادیو دارد تلویزیون هم بلندگویشان برای گفتگو ها ونشخوار ، عده ای تنها " جمعه ها " به گردش میروند وکشف شهود خودرا درهمین روز میابند وبقیه هفته را به نشخوار آنچه که خورده اند میگذرانند واگر عقیده شان را بپرسی خواهند گفت که " نظری ندارم ! فعالیتهای اجتماعی زیاد وقتشان را میگیرد ؟! وآن نسل نابود شده آن روح های پریشان بی آنکه بدانند دیگران درباره آنها چه جنایتی کرده اند همچنان رو به قبله راه میروند.

امروز دیگر نمیتوان به این جانوران  که حاکم بر سر  نوشتها هستند نام بشریت داد ، این جهان واقعی ماست کارکردن ومردن آنهم نه امروز نه فردا ، درهمه اوقات زمانه ، ونهایت تفریح وخوشگذارانی ، اعتیاد به علف وقرص وشیشه وسایر چیزهایی که به آسانی  وارزانتر از نان روزانه به دست همه میرسد ، غولها حاکمند.

حال اگر یک جفت پای استوار روی زمین ایستاد آنرا اره میکنند آنهم به دست درندگان بزرگشان وسگهای قلاده به گردن ورها شده دور دنیا .

غارت یکدیگر ، سر گشتگی ، ناباوری ، وپیروزی غافل کننده یک خیار شور درشیشه نمک ، واهدای جوایز رنگارنگ ، این قحطی زدگان ، این میرزا بنویسها  واین سناریو های از پیش ساخته شده واین رقاصان صحنه  وفیلمسازان سر سپر ده هرکدام رو به یکی وپشت به دیگری دارند وغیراز پذیرفتن آن راهی در جلویشان نیست .

امروز برای روسیه مقدس وفردا برای شهر رد آیلند وپس فردا برای آن رود بلند  وآن پیر مرد در گور خفته که خود  خبر ندارد چه جایگاه مقدسی را دربعضی از دلها اشغال کرده است ،ونسل دوم روی بلندی این سیرک تاب میخورد .

اگر یک آیینه اندیشه بی غرض که قوانین واقعیت را منعکس میکند  روبرویشان بنشینداورا بایکوت کرده وبه هوا رهایش میکنند ، چه ایرادی دارد  شهامت داشته باش با این گله بی احساس واندیشه های خواب آلود ومتزلزشان میخواهی  تو واین نسل بکجا برسد ؟

هرکتابی را که میخوانم  درپاره ای از واژه ها این خود منم که فریاد میکشم اما کتاب زندگی ما دیر زمانی است که بسته شده وتنها چند برگ کهنه از آن باقی مانده برگهای ورق ورق وبی شیرازه .

نسل امروز ما نمیداند کتاب با " شیرازه " کدام است او " تابلتها " ومحتویات بی سر وته وبازیهای وحشتناک را بیشتر می پسندد .خوی آدمی را رها کرده ویک خوی وحشی گری وویرانی واندیشه های متزلزل آنهارا وروح آنهارا مانند خوره میخورد .

باید با یک پیکر سخت واز ساروج یا سنگ مرمر محکمی ساخته شده باشی تا بتوانی دربرابر هجوم این آ شغالها مقاوت کنی .

ثریا ایرانمنش / دوشنبه  11/2/2013 میلادی / وبلاگ ( پرچین )

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۱

مردی که من ساختم

تقدیم به پسرم ، بمناسبت چهلمین سالروز تولد او .هفتم فوریه 2013  وهیجدهم بهمن ماه 1391

--------------------------------------------------------ثریا

امروز روز تولد توست ، ما همیشه عقب هستیم ! چه یک روز چه یک قرن وچه قرنها ، باید عقب باشیم  مهم نیست ، مهم تویی . ، منهم پشت سرت گام برمیدارم اگر چه نتوانم بتو برسم ،

امروز مرد بزرگی شده ای ، پدر سه فرزند ، چهره ات تکیده شده وقبل از وقت پیر شده ای چروک های ریزی درگوشه چشمانت دیده میشود( واین قلب مادر است که درد میکشد) ، هیچگاه درپی آن نبودم که ترا رنج بدهم اما آن نگرانی همیشگی درددلم موج میزند  با آنکه میدانم آن کس ترا از من دور کرد والان در بر دارد مادر دوم تو وبچه هایت بشمار میروود تا چه حد احساس مادری وعشق بتو دارد ؟  باید از او سپاسگذار باشم که فرزندانی بتو وبمن داد آن احساس خوب مادر بزرگی ، دراین دنیا چیز کمی نیست ،

احساس مادر بودن همیشه دردرون ما زنهاست  نهایت خوشی ما درآن است که شما ، این کودکان بزرگ را سالم ببینیم .

امروز تو به مرز کامل مردانگی رسیدی به بلوغ دوم و به سن چهل سالگی ، اما تنها نیستی یک همسر زیبا داری ویک مادر وخواهرانت وبرادر بزرگ که میشه درکنارت زندگی میکند ، یک مادر فهمیده میداند چگونه عزت نفس فرزندش را که بزرگ شده رعایت کند  وناشیانه به کاهدانی نزند وآهسته خودرا کنار بکشد واز دور تماشا گر زندگیها باشد .

همه دردهارا با چشم پوشی از آن به جان میخرد آنگاه آن لذت نهفته دردرون مادر بیدار میشود ومغرور از آن که :       من مردی ساخته ام .

با هزینه وصرف وقت زیاد ، او مرد شده وهمین کافی است ، عشق همیشه با یک زخم شروع میشودوسپس با یک شادی بزرگ التیام میابد ، نمیدانم مادر خوبی بوده ام یانه اما میدانم که هر انسانی از نادانیهای خود پند میگیرد ودانا میشود .

تو اگر نمیتوانی این خطوط را بخوانی متاسفم ، منهم نمیتوانم با زبان تو برایت این جملات زیبارا که از شعله درونم سر چشمه میگیرد بنویسم  ، زبانهایی که تو یاد گرفته ای قدرت آنرا ندارند تا مترجم حتی یک - واو - باشند ومعنای آنرا برایت روشن نمایند . من بازبان خودم وتو با زبان خودت .

پسرم سالروز تولت مبا رک Happybirthday        

ثریا ایرانمنش ( حریری ) هفتم فوریه 2013 میلادی

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۱

نتوانستم آرام بنشینم از خواندن ( یک مطلب درباره یک شاعر

دیدم خط رابطه ها  مستقیم با زمیخورد به تکیه دولت وتسبیح وطیلسان .

سمیمین بهبهانی هم شاعر بزرگی است پروین اعتصامی هم شاعر  بزرگی است ، ودر شعر نو احمد شاملو ونادر نادر پور سر آمد همه هستند و.....اما هیچکدام نتواستند یک ( ترجیح بند بلند ) درخور مقام رهبری بسازند ، بعلاوه دو تای دیگر زن هستند ) بودند* ومیباشند ) .

بله هرکجا خط رابطه باشد مقام وارج بالاتر است شاعر وترانه سرای ما هم برای فیلمهای آبگوشتی ترانه میساختند وهم برای برنامه پرارج گلها واز هر کاسه ای آب مینوشیدند ، مهم نبود آب خنک وگوارا با یخ فراوان اگر قدری سرکه انگیبین هم داخلش میشد دیگر نور الا نور بود. خدا اقبال بدهد که نه به سیمن داد ونه به پروین

امروز

را های بس طولانی ، با پاهای کوچک من ، درجدالند

در هر رهگذر زیر پاهایم گودالی از آب گل الود

روان است

با واژ ها که کم کم خسته میشوند ، راه را طی میکنم

جهان ما ، جنبشی دیگر دارد

هر کسی در رودخانه خود شنا میکند ، ومن غرق درافکار خویش

میروم تادر به روی خورشید باز کنم ، میروم تا خورشیدرا

به خانه دعوت کنم

این پیکر خسته ، آواز میخواند ، کدامین بار کج به منزل رسید ؟

در این دیار کفر وایمان ، شب بر فراز ناقوسها

به صبحی دیگر سلام میگوید

یک یک چراغها درافق ، مصلوب شده اند

وبیاد میاورند آن شعله ای را که ،

از مشعل فروزان آویزان بود

آن شعله به دست رهزنان شب دزیده شد

هنوز آن شمع نیم سوخته میتابد  ونور خودرا

بر فراز سرمن میتاباند

چراغهای دوستی خاموشند ودستان یخ زده شان از من دور

چنگ تارها ازهم گسیخته ودیگر مغنی آنرا نمینوازد

به گرم های شبتا ب مینگرم که درحسرت پروانه شدن

آه میکشند ،

ای یار دیرین ، ای سایه کودکی من

خورشید تو نیز تاریک است ؟

آن لوح جاودان که بردیوار آویخته ای ،

من نقش خویش را درآنجا بیادگار گذاشته ام

فانوس عمر تو نیز دررهگذر باد است

برق خیال توست برای گریستن یا خندیدن

شب در سرایم ایستاده ومن در آسمان صبح ترا میجویم

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجم فوریه 2013

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

قطع رابطه

با تماشای اخبار وشنیدن خبرها هر روز صبح زود ، تمام روزم سیاه است مبینم چگونه دنیا وزمانه ناگهان عوض شد ، صلح وآشتی یعنی" جنگ وفرصت طلبی ودهان مردان خدا همیشه چرب است آنها مدافع ونگهبان مدیران گله گنده ها وصنایع سنگین میباشند وگاهی یکی از آنهارا بعنوان نگهبان و" چشم" خود در معابد ودرجاهای دیگر قرار میدهند مثلا یک سرایدار ویا تمیز کن که درخانه پله هارا میشوید ویا زنی ویا مردی که ناگهان با تو دوست میشود یا یک آشنای قدیمی ، همه را میشود به قیمتی خرید هرکسی قیمتی دارد !

ودرهمان حال روبروی معابد متبرک آنها فاحشه خانه ها ساخته شده ومردان می ایستند تا بتوانند هردورا زیر نظر داشته باشند .

معبد وخانه عفاف ، عقاب تغذیه از آنها شروع میشود کسیکه میل دارد درست زندگی کند واز رنج بازو وکار خود نان بخورد باید حتما به یکی از این نگهبانان باجی بدهد ورابطه ای برقرار کند ، دزدی قانونی است ، قانون برای احقاق حق یک کارمند ویا یک کارگراست ، وآنها مسیح وار همیشه درحال موعظه اند قلاب خودرا دراز میکنند وصید را می طلبند از قاتل ومقتول میخواهند که یکدیگررا دوست بدارند وسپس آن ماهی بزرگی را که سر قلابشان گیر کرده است ، میکشند .

امروز زنان ومردان وکودکان بیشماری بی خانه ، بی مکان وبی غذا وبی هیچ درآمدی درکوچه ها آواره اند مدارس را به تیر می بندند ، پرچم های رنگی وگرد ستاره داررا باد میبرد تا زیر لگد واخوردگان له شوند ، همه، همه جا مورد تعرض قرار میگرند ، چرا که نان روزانه خودرا طلب کرده اند > نان روزانه مارا هروز بما بده < واین دعای هرروزی درکتاب آسمانی است نانی که هروز کوچکتر میشود وخمیرش از باد است زمین  دیگر جایی برای کشت ندارد مین ها وخمپاره ها جای گندم را گرفته اند وگلوله ها جای یک لقمه نان را

وتو.... تو : زن بدبخت هنوز درحال خودنمایی هستی  آنهم دراین دنیای شوم که آنچه بحساب میاید آن نیست که چه هستی  بلکه چه چیزی را میتوانی ارائه بدهی  تو پر پیر شده ای تا بتوانی مانند سابق خودرا تقدیم کنی حال دیگر نوبت بقیه است برای شما ، برای سایه های شما برای آن تختخوابی که زیر آن به دنبال مال میگردید دیگر خیلی دیر است درحال حاضر عزیزم ، قلاب خودرا به آب بیانداز  غرق نخواهی شد در لابلای اوباشانی که هرچند گاه سری به تختخواب تو زده اند شاید هنوز چندنفری زنده باشند وبتوانند لنگر ترا بکشند ، از  من وما برای تو کاری ساخته نیست ، شاید درمیان آن سجاده همیشه پهن " برای خودنمایی" ناگهان پروانه ای به هوا خاست ودعای ترا به آسمان وبگوش همان اوباشان رساند > از من وما کاری برای تو ساخته نیست عزیزم ، همان بهتر که رابطه قطع شود.

آخ .....من از کدام سیاره وکدام خاک میایم امرزو من آنی را که بودم  از دست داده ام حتی نامم را احساس خود بودنم را من امروز یک آدم بی نام ونشان ، ویک انسانی که دیوانه وار تاخت وتاز گله اورا باخود میبرد امروز همین الان چشمانم پراز گرد وخاک است ، چه دیده ام؟ چه شنیده ام ، چه برمن گذشت ؟

تنها آن غرور سخت ، آن الماس شفاف آن شور  دیوانه وار استقلال طلبی نجاتم داد این دختربیچاره چیزی بغیراز خودش نداشت که نجاتش دهد ونجات یافتم حال بگذار ساکنین خانه های عفاف دلخور باشند .

ثریا ایرانمنش / چهارم فوریه 2013 میلادی

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۱

جاده

بد جوری پریشانم ، کتابی را که دردست داشتم ، تمام شد سرانجام خوبی نداشت سخت گریستم وسپس بر پشت کتاب ، خطاب به نویسنده نوشتم :

که همه زندگی برباد دادن خون  نیست ، پیکار آن نیست که جوانان خون خورا درراه اژدها بدهند میتوان زندگی کرد ومبارزه نمود حتما نباید جان باخت تا قهرمان باشی ، امروز کدام از جانباختان را قهرمان مینامند ؟ اما آنکه جانی بود و کشت برایش طابوت طلایی میسازند .

سعی دارم که از جاده های گذشته  وخیابانهای  پر دود آن روزها عبور نکنم میل ندارم در طول راه عشق ها ، حسرت ها وپشیمانی ها ورخوت ها وخواب وخیال های دوران جوانی را ودردهای درونیم را که مانند موهای سرم اینجا وآنجا به بوته های خار گیر کرده است به تماشا بگذارم .

دیگر نیازی به بازگشت وجستجو در طول آن جاده ها ندارم مانند همان گل قاصد درمیان زمین وآسمان در پروازند ، نه بو دارند ونه سودای نشستن درقلب واندیشه هایم ، تلخی هارا درون کشوهایم پنهان کرده ام وبا تکان دادن خود گردو خاکی را که آن روزها وروزهای دیگر بر پیکرم پاشیدند وگله های خشک شده که روزی به طرفم پرتاب کردند از تنم جدا سازم همین گرد وخاک روزانه که روی فرش ومبل وکتابهایم می نشیند برایم کافی است .

فقر بودارد ویک بیماری واگیر دار است مهم نیست که چه دراندیشه وقلب تو میگذرد مهم آن است که الان درمشتت چی داری وچگونه میتوان دوباره مانند مگسهای گرسنه به تو وپشت تو حمله کرد وترا واستخوانهایت را جوید .

امروز به هربهانه ای آن علف های هرزه که روزی زیر سایه من جا خوش میکردند از کنارم دور  میشوند وآن درختان تنومندی را که من با آنها پیوندی داشتم ودرسایه آنها دراز میکشیدم با تبر روزگار بر زمین افتادند ، دیگر چیزی ویا کسی نمانده که درباره اش بنویسم .

ثریا ایرانمنش / دوم فوریه 2013 میلادی ( پرچین )

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۱

کجا میروی

این اروپای کهنه ووازده وویران با قصرهایی که درآن تنها کرکسان جای گرفته اند ، هر روز بیشتر به ویرانی فرو میرود . وما که آخرین نقطه آن یعنی روی سکوی پرتاب ایستاده ایم یا به قعر دریا فرو خواهیم شد ویا بسوی آسمان پرستاره مانند خیلی ها که از این سکو به آنسوی قاره ها رفتند واندیشه های کهنه شانرا اینجا بجای گذاشتند ودر خدمت سرمایه بکار وکسب مشغول شدند

اینجا بیشتر مردم چشم به سوی شهر جاویدان دوخته اند که از آنجا پند ودستور بگیرند ونیمی چشم به آنسوی سرزمین ها دارند که تا دندان مسلح  شده اند ؛ با سیاست مسخره وآبکی ودهان پرکن وهمه ردیف درصف قانونی ایستاد ه اند قانوی که تنها یک سد برای رودخانه پایین درست شده است ، آنها هرروز یک دادگاه نمایشی وهرروز یک شلوغی تازه وهرروزیک اعتصاب بیرحمانه راه میاندازند ودرخیابانها سیگار میکشند وقهوه مینوشند دیگر خبرها کسی را تحریک نمیکند انبوه زباله ها درکنار خیابانها که نزدیک به دویست تن رسیده سلامتی مردم را تهدید میکند جایگاه موشها ، سوسک ها ولاشه های سگ وگربه که سر کیسه های رنگی یکدیگررا پاره پاره میکنند بوی گند همه جارا فرا گرفته است .

انفجار دیوانه وار احساسات وبازگشودن آغوشها به روی یکدیگر بی هدفی ، بی برنامه گی ، بی اعتمادی سر انجام بیحوصله گی وهمه انرژی وخون آدمها به هدر میرود دراین چند ساله کاری از دستشان برنیامده که اقتصاد خودرا نجات دهند تنها چشم به جایی دوخته اند که قطب نمای آن وراونه  وسرگشته است جهان اقتصاد

گروه هایی از ثروتهای بیحساب وبی فایده وویران کننده روی این قاره ورشکسته راه پیمایی میکنند همه چیز روی قمار میگردد ، اسب ، توپ ، رولت وووو

خرید وفروش بسیاری از چیزهایی که تنها به مسموم کردن روح واز بین بردن مردم صرف میشود دیگر کسی بفکر آن نیست که دراندیشه خود طغیانی بودجود آورد

در حال حاضر نیمی از مردم بی خانمان با بچه های کوچک وزنان جوان درکنار کوچه وخیابان بسر میبرند وساختنمانهای سر بفلک کشیده خالی است درانتظار خریداران نوین ، مردم دریک پوسته بی تفاوتی فرو رفته اند مشغول چریدن وخوردن ذخیره های خود هستند انبارهای بزرگی که لبریز از آشغال پس مانده که مادر مهربان از آنسوی قاره برایشان میفرستاد خالی میشوند بدهکاری زیاد است ودراین میان چند نفر ویا چند گروه با مشتهای گره کرده به سوی آسمان وبسوی فلان فاشیست دست وبازوی خودرا حواله میدهند ودیگران به صف روبرو میپیوندند ، سرمایه های بانکی خفه شده اند تنها جنایت ها زیادتر شده واین جنایتها امروزه وفردا بلکه فرداهای دیگری ووابسته به هم مانند رشک وشپش درمیان موها ریشه میدواند اربابان ورهبران وآنهاییکه سودشان دراین بلبشوهاست درهمان حال تعادل دستگاه خودرا نگاه داشته اند

برده داران خود برده اند -  دیگر نمیتوان گردن خودرا از دارو دسته ه بیرون بکشند همه چیز  وهمه آنچه که بخود وابسته شان میدارد داد وستد وبند وبست فامیلی - است درحال حاضر همه درجنگ اقتصادی وویرانگری زندگی میکنیم بیسوادی وبی دانشی درمیان این ملت جای بسی تعجب را داردملتی که افتخار خودرا از آن نژاد قدیمی " لاتین" میداند بینی خودرا به روی بیگانگان میگیرد که بوی بیگانگی به لباس چرک آنها نچسپد

چه کنیم ؟ باید زندگی کرد وباید نان خورد ماکه قهرمان نیستیم

ثریا ایرانمنش  / جمعه / اول نوامبر 13