خدایا ، شرم تو کو ؟
خانه خاطرات کودکیم سیاه است ، وخانه عشق تو سبز ،
من با نفس گرم تو درخاطره ها ، آن شبهای تاریک را دنبال میکنم
به دنبال نوری هستم ، چراغی ، شمعی ،
تنهایم ، مادر ، آه مادر بی صبرانه درانتظار است
خانه خاطرات کودکیم تلخ است ، ناله های مادر را میشنوم
گوشهایم را میگیرم تا لذتها تمام شوند ، خدایا شرم تو کو ؟
مادر ناله اش تمام شده
آن دیو خون آشام پر شهوت از روزنه ها وشکاف در
نگاه کثیفش را بر پیکرم دوخته است
مادر خودرا میپوشاند ، او هر روز صبح درحوض خانه
غسل میکند ، تا نمازش قضا نشود
میترسم ، من میترسم ، نا امیدی بامن است
درپس زانوان نحیفم ، تنها میگریم ، نهانی واز درد ،
خدایا شرم تو کو؟
خیال پرواز در سردارم ، باید بگریزم ، به نقطه ای دور
باید از قفس فرار کنم
درقفس خواب ترا میبینم ، با رنگ وروغن یک باغ
یک دروغ ، میدانم زندگی یعنی فریب
میدانم باغ سبز یعنی دروغ
خیال پرواز دارم ، دزدان شبانه ، افسوس
آن دامن پر مهررا ازمن ربودند ، آن چشمان گریانرا
آیننه زندگی من تهی شد ، من ماندم وتنهایی
من ماندم شب سیاه ، من ماندم وشوق پرواز
بیزار از بهار ودرانتظار خزان وریزش برگها
شاید درمیان آن برگها خشک شده ، مرغکی هم نوا بامن
خوابیده باشد .
از دفترچه های روزانه ، ثریا / اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر