سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۱

خدایا

خدایا ، شرم تو کو ؟

خانه خاطرات کودکیم سیاه است ، وخانه عشق تو سبز ،

من با نفس گرم تو درخاطره ها ، آن شبهای تاریک را دنبال میکنم

به دنبال نوری هستم ، چراغی ، شمعی ،

تنهایم ، مادر  ، آه مادر بی صبرانه درانتظار است

خانه خاطرات کودکیم تلخ است ، ناله های مادر را میشنوم

گوشهایم را میگیرم تا لذتها تمام شوند ، خدایا شرم تو کو ؟

مادر ناله اش تمام شده

آن دیو خون آشام پر شهوت از روزنه ها وشکاف در

نگاه کثیفش را بر پیکرم دوخته است

مادر خودرا میپوشاند ، او هر روز صبح درحوض خانه

غسل میکند ، تا نمازش قضا نشود

میترسم ، من میترسم  ، نا امیدی بامن است

درپس زانوان نحیفم ، تنها میگریم ، نهانی واز درد ،

خدایا شرم تو کو؟

خیال پرواز در سردارم ، باید بگریزم  ، به نقطه ای دور

باید از قفس فرار کنم

درقفس خواب ترا میبینم ، با رنگ وروغن یک باغ

یک دروغ ،  میدانم زندگی یعنی فریب

میدانم باغ سبز یعنی دروغ

خیال پرواز دارم ، دزدان شبانه ، افسوس

آن دامن پر مهررا ازمن ربودند ، آن چشمان گریانرا

آیننه زندگی من تهی شد ، من ماندم وتنهایی

من ماندم شب سیاه  ، من ماندم وشوق پرواز

بیزار از بهار ودرانتظار خزان وریزش برگها

شاید درمیان آن برگها خشک شده ، مرغکی هم نوا بامن

خوابیده باشد .

از دفترچه های روزانه ، ثریا / اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: