سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۱

امروز

را های بس طولانی ، با پاهای کوچک من ، درجدالند

در هر رهگذر زیر پاهایم گودالی از آب گل الود

روان است

با واژ ها که کم کم خسته میشوند ، راه را طی میکنم

جهان ما ، جنبشی دیگر دارد

هر کسی در رودخانه خود شنا میکند ، ومن غرق درافکار خویش

میروم تادر به روی خورشید باز کنم ، میروم تا خورشیدرا

به خانه دعوت کنم

این پیکر خسته ، آواز میخواند ، کدامین بار کج به منزل رسید ؟

در این دیار کفر وایمان ، شب بر فراز ناقوسها

به صبحی دیگر سلام میگوید

یک یک چراغها درافق ، مصلوب شده اند

وبیاد میاورند آن شعله ای را که ،

از مشعل فروزان آویزان بود

آن شعله به دست رهزنان شب دزیده شد

هنوز آن شمع نیم سوخته میتابد  ونور خودرا

بر فراز سرمن میتاباند

چراغهای دوستی خاموشند ودستان یخ زده شان از من دور

چنگ تارها ازهم گسیخته ودیگر مغنی آنرا نمینوازد

به گرم های شبتا ب مینگرم که درحسرت پروانه شدن

آه میکشند ،

ای یار دیرین ، ای سایه کودکی من

خورشید تو نیز تاریک است ؟

آن لوح جاودان که بردیوار آویخته ای ،

من نقش خویش را درآنجا بیادگار گذاشته ام

فانوس عمر تو نیز دررهگذر باد است

برق خیال توست برای گریستن یا خندیدن

شب در سرایم ایستاده ومن در آسمان صبح ترا میجویم

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجم فوریه 2013

هیچ نظری موجود نیست: