دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

قطع رابطه

با تماشای اخبار وشنیدن خبرها هر روز صبح زود ، تمام روزم سیاه است مبینم چگونه دنیا وزمانه ناگهان عوض شد ، صلح وآشتی یعنی" جنگ وفرصت طلبی ودهان مردان خدا همیشه چرب است آنها مدافع ونگهبان مدیران گله گنده ها وصنایع سنگین میباشند وگاهی یکی از آنهارا بعنوان نگهبان و" چشم" خود در معابد ودرجاهای دیگر قرار میدهند مثلا یک سرایدار ویا تمیز کن که درخانه پله هارا میشوید ویا زنی ویا مردی که ناگهان با تو دوست میشود یا یک آشنای قدیمی ، همه را میشود به قیمتی خرید هرکسی قیمتی دارد !

ودرهمان حال روبروی معابد متبرک آنها فاحشه خانه ها ساخته شده ومردان می ایستند تا بتوانند هردورا زیر نظر داشته باشند .

معبد وخانه عفاف ، عقاب تغذیه از آنها شروع میشود کسیکه میل دارد درست زندگی کند واز رنج بازو وکار خود نان بخورد باید حتما به یکی از این نگهبانان باجی بدهد ورابطه ای برقرار کند ، دزدی قانونی است ، قانون برای احقاق حق یک کارمند ویا یک کارگراست ، وآنها مسیح وار همیشه درحال موعظه اند قلاب خودرا دراز میکنند وصید را می طلبند از قاتل ومقتول میخواهند که یکدیگررا دوست بدارند وسپس آن ماهی بزرگی را که سر قلابشان گیر کرده است ، میکشند .

امروز زنان ومردان وکودکان بیشماری بی خانه ، بی مکان وبی غذا وبی هیچ درآمدی درکوچه ها آواره اند مدارس را به تیر می بندند ، پرچم های رنگی وگرد ستاره داررا باد میبرد تا زیر لگد واخوردگان له شوند ، همه، همه جا مورد تعرض قرار میگرند ، چرا که نان روزانه خودرا طلب کرده اند > نان روزانه مارا هروز بما بده < واین دعای هرروزی درکتاب آسمانی است نانی که هروز کوچکتر میشود وخمیرش از باد است زمین  دیگر جایی برای کشت ندارد مین ها وخمپاره ها جای گندم را گرفته اند وگلوله ها جای یک لقمه نان را

وتو.... تو : زن بدبخت هنوز درحال خودنمایی هستی  آنهم دراین دنیای شوم که آنچه بحساب میاید آن نیست که چه هستی  بلکه چه چیزی را میتوانی ارائه بدهی  تو پر پیر شده ای تا بتوانی مانند سابق خودرا تقدیم کنی حال دیگر نوبت بقیه است برای شما ، برای سایه های شما برای آن تختخوابی که زیر آن به دنبال مال میگردید دیگر خیلی دیر است درحال حاضر عزیزم ، قلاب خودرا به آب بیانداز  غرق نخواهی شد در لابلای اوباشانی که هرچند گاه سری به تختخواب تو زده اند شاید هنوز چندنفری زنده باشند وبتوانند لنگر ترا بکشند ، از  من وما برای تو کاری ساخته نیست ، شاید درمیان آن سجاده همیشه پهن " برای خودنمایی" ناگهان پروانه ای به هوا خاست ودعای ترا به آسمان وبگوش همان اوباشان رساند > از من وما کاری برای تو ساخته نیست عزیزم ، همان بهتر که رابطه قطع شود.

آخ .....من از کدام سیاره وکدام خاک میایم امرزو من آنی را که بودم  از دست داده ام حتی نامم را احساس خود بودنم را من امروز یک آدم بی نام ونشان ، ویک انسانی که دیوانه وار تاخت وتاز گله اورا باخود میبرد امروز همین الان چشمانم پراز گرد وخاک است ، چه دیده ام؟ چه شنیده ام ، چه برمن گذشت ؟

تنها آن غرور سخت ، آن الماس شفاف آن شور  دیوانه وار استقلال طلبی نجاتم داد این دختربیچاره چیزی بغیراز خودش نداشت که نجاتش دهد ونجات یافتم حال بگذار ساکنین خانه های عفاف دلخور باشند .

ثریا ایرانمنش / چهارم فوریه 2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: