چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

برگرد !

آنجا کجاست ؟ ....سر زمین من !

چگونه آنرا خواهی شناخت ؟ درمیان سیاهی برقه پوشان

چگونه درآنجا خانه میکنی ؟

ترا شکستند ، درجاییکه واژه عشق گناه

وجرم بود ، مکافات داشت

جاییکه عشق نابود شد

کتاب عشق بسته شد

قحطی زدگان دیروزی ، برای خوردن تو ومن

تابوتهارا آماده ساخته اند

آنجا برای تو ، برای من

تاج گلی نخواهند فرستاد

آنجا جای رنجها ، غصه ها ، گریه ها و....

خنده های کریه گرسنگان وروسپیان است

شعرهایت را جابجاکن

آنها را زیر کفش پوش سیمانی پنهان کن

آنجا برای یک ( کلمه)  خواهی مرد

وکسی نخواهد پرسید ، چرا ؟ چگونه ؟

چرا وچگونه ها همیشه بی پاسخ میمانن

.................................

.......ثریا . اسپانیا . چهارشنبه

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

سرود سبز

صدای تو ، آواز تو ، بر پهنه دشت سبز

به همراه نسیم ، گسترده شد

آوازی که ترا قدرت داد

آوازی که لاشخوران از آن فراریند

و... به گوششان سنگینی میکند

بر خیز

چنان برخیز که چشمان ترا ساحل نشینان دریاهای دور

ببینند

برخیز!

من بالهای شکسته امرا درگنجه پنهان دارم

آنها را بتو میدهم

نفسم را ، پیکرم را

بر خیز

تو میتوانی بخوانی ، صدای من درگلویم بی ثمر مانده

تنها یک آواز ملال انگیز است

برخیز

جایی برای ترسیدن نیست

کوه سپید پای دربند ، پدرتوست

باران لطیف شالیزارها مادر توست

ودشتهای سر سبز پشتیبان تو

من تنها بتو فکر میکنم

بتو که بر خاسته ومیروی

........

 

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

از ، آودری تا احمدی

پسرم گفت

ایکاش کسی پیدا میشد ویک کتاب مینوشت وسرگذشت یک دوران

کوچک ویا آن پرانتزی که در حیات زندگی ما باز وخیلی زود بسته

شد بنویسد ونامش را بگذارد ، مثلا از  آ ودری تا احمدی !!!

آنروزها همه زنان ما آ ودری هیپورن  بودند ومردانمان گریگوری پک

امروز نا گهان زنان همه حاجیه شدند ومردان حا جی مکه نرفته ،

زنان آبجی شدند ومردان برادر و...... زیبایی ها از روز زمین گم شدند.

مکان ما اینجاست  وزبان حال ، شاید خیلی زود ناپدید شویم ، همه از

هم جدا مانده ایم حتی از خودما ن نیز جدا شدیم ، من روزها به جایی

میروم که مرشدانی با یقه سفید وژاکت سیاه با یک دستمال گردن بمن

درس عشق میدهند ، فقط زمان حال است ودیگر گذشته ای وجود

ندارد آینده هم نامعلوم امروز که میتوانم ز یر بوته های لاله عباسی که

در اینجا به وفور دیده میشوند دراز بکشم وبه آسمان آبی نگاه کنم و

مسیر هوا پیماهارا بگیرم وبپرسم آنها به کجا میروند واز کجا بر

میگردند ونوازش نسیم را احساس کنم وتابش آفتاب را که پیکرسردم

را نوازش میدهد .

هر بار که نسیم میجنبد برگهایی روی صورت وسینه ام جابجا میشوند

دستهایم کوچکتر بنظر میرسند وزانوهایم مانند دو کاسه صورتی رنگ

گرد دیده میشوند ، به هنگام راه پیمایی در طول جاده هایی که به هیج

ختم میشوند بدون نقش وبدون چشم انداز چشمانم را به شیشه های

کدر میدوزم وبه پنجره ای نگاه میکنم تنها چیزی را میبینم که سخت دلم

را به درد میاورد زنی را میبینم که چگونه سرش را تا انتهای گلویش

از پنجره بیرون کرده گویی که سرش را بریده اند وتنها دوچشم شیشه

او بمن خیره شده وسپس بی هیچ حوصله ای رویش را برمیگرداند .

آن دوردستها  زیر ابرهای خاکستری تیره ز نان ومردان بدون هیچ

نرمش واحساسی حلقه حیات خودرا دردست گرفته اند  وراه میروند

تنها سر گرمیشان خرید است وجمع کردن  آشغالهای وامانده از دکانهای

سمساری وچیدن آنها روی زمین چوبی یا فرش شده وبا تانی راه

میروند من وآنها همه محکومیم ، همگی محکومیم مانند همان درختانی

که بر زمین ایستا ه اند  اگر چه آنهارا از سرزمینهای دیگری آورده

باشند درختان نیز محکوم به ایستادند.

باید د عا بخوانم  درهمان حال که دعا میکنم که خداوند مارا در خواب

هم تندرست بدارد احساس کودکی را دارم که به دامان پدر ش پناه برده

است ، زندگی چندان آسان نیست هنگامیکه غمزده ام ویا از وحشت

میلرزم باید به چیزی تکیه کنم  دستی نیست که بسویم دراز باشد باید

آنرا پیدا کنم آنرا بگیرم وبفشارم  تنها دسته سنگین مبل است که محکم

آنرا میگیرم و تکیه دادن به موجودی نامرئی ونا پیدا ودر انتظار !!!.

آدری هیپورن مرد ، گریگوری پک مرد وبجایش میمونهای جنگلی

دوباره پیدا شدند آنهم درنقش حاکمین وما محکوم.

............ ثریا .اسپانیا / دوشنبه

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

میروم .میگذرم.....

پاتریک سوازی مرد ، برایش گریستم به همان گونه که برای سایرین

گریه میکنم ، این مزیتی است که من دارم بر ای کسانیکه دوستشان

دارم گریه میکنم .

سر گردانیها مرا رها نمیکنند وروی دره های پر وحشت مینشینم وبه

مانند دختر بچه ایکه تنها در اطاق خوابش از ترس مچ دستها یش را

به دو طرف تخت میگیرد ، در فضای آنجا ساکن میشوم کم کم کتابم

را بغل میگیرم  ومیخوانم یک ویرزیل هستم ، یا یکی از میلیونها شاگرد

افلاطون ویا نتیجه یک زنی از خاندان شریف بوربونها که از معشوقش

حامله شده است ! نمیدانم چه کسی هستم ، اما میدانم که وجود دارم

وباید دراین سر زمین باد خیز وزیر تابش آفتاب سوزانش با سرگردانیها

کنار بیایم .

هفته آینده عازم سفرم ، سفری که میل نداشتم بروم ودعوت را پس دادم

اما دوباره دعوت شدم ! حال باز به کنار همان رودخانه میروم ویکی

یکی گذشته ها را که بر دیواره سیاه ولزج آن نوشته شده است بیاد

میاورم هرچند از تابش آفتاب دورمیشوم اما از جنبش مردم لذت

میبرم  از صدا ها وگفتگوهای آنها ، شاید روزها درانجا تیره باشند

یا ناقص اما همینکه میتوانم راه بروم وپیچک هارا تماشاکنم ودر کنار

رودخانه لرزان بنشینم وبه گلهای لادن ودرختان صنوبر که تنها بر

نوک آنها آفتاب دیده میشود برایم کافی است ودیدن کسانیکه آنهارا

دوست دارم .

از پس فردا تعطیلات من شروع میشود میروم تا روزها را درآن

سر زمین تماشا کنم هوای خنک ودشت سر سبز را ببویم از تونلها

فراریم بیشتر ترجیح میدهم راه بروم تا به زیر زمین درمیان شقه های

گوشت آویزان بلرزم .سر انجام چند شبی را درلندن بسر خواهم آورد

به ویترینهای پر زرق و برق نگاه میکنم خانه ها همه شیشه ای شده اند

وهمه جا به گل وگیاه آراسته است نمیدانم آن لندنی که من میشناختم

به زیر چادر رفته واز نظر ناپدید ومچاله شده است ؟ یا هنوز میتواند

قد علم کند ، آیا درهوای پاک ودلپذیر صبگاهی نفس خواهم کشید

ویا بوی ذرت وشلغم وکباب وتخم مرغ پخته وسر وصدای مردانی

که دین را در یک بسته بندی نوین میفروشند ، گم میشوم.

.................................................

...........ثریا .اسپانیا. سه شنبه وتا روزهای دیگر......

 

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

ماتم ......

دشت ما ، آ بستن خارهای نفرین است

و... حامل ابرهای ملامت بار

دشت ما ، نامیمیون ترین غم هارا در بوته های خار

می پیچد وبتو تقدیم میکند

تو ...از زیباترین گلهای چیدنی باغ محرومی

تو در گلخا نه های بد بو وبی شگون

تا سحر بیداری

در پشت میله ها ی داغ

سر بگوش قار قار کلاغان و...زاغان نیرنگ

شب سرنگون در قصه های تلخ روز

ای دوست ، ای یار  !

دلم میسوزد که باتو نیستم

همراه وهمگام

دراین مرداب دردبار

بال مرغان قاصد ما در اندیشه پرواز

میلرزد ، میسوزد

ودر چشم نا پیدای من اندوه میجوشد

هیچکس به ماتم تو نمی نشیند

آنها میدانند که ، گلهای لاله درمیان کشتزارها

خود به ماتم خود نشسته اند

به ماتم یک حرف  یا چند حروف ! .

......................................

.......ثریا .اسپانیا . دوشنبه 14-9

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

ویترین

مادرم میگفت ، بعد از آنکه همه چیز را از دست داده ایم دیگر چیزی

نیست که درقفسه ها بچینیم ، باو گفتم :

باز هم میتوان چیزهای بهتری را به دست آوردودر یک ویترین زیبا

مرتب چید ؛

بازهم میشود تکه هاییرا جمع کرد ومردم را تماشای آنها دعوت

نمود به همراه یک میز بزرگ مملوا زغذاهای متنوع ،

واو خندید . امروز من تکه هایی را از گذشته واشیاء زیبایی راجمع

کرده چیزهای گرانبهاییکه با من همراه بودند ، آنهارا در یک جعبه

با پنجره شیشه ای جای داده ام گاهی که از کنار آنها رد میشوم صدای

هریک را میشنوم  که خاطره ها را برایم میگویند ، یکی تلخ ویکی هم

بی مزه نگاهی به دیوار سپید گچی میاندازم جای آن دراین چهاردیواری

نیست چشمهایم را میبندم  اورا میبنینم که مانند یک ساقه لاغر یک

بوته خشک به جلو میباید باهمان پیراهن چهارخانه وشلوار بی رنگ

کرم ، بوی زمین با اوهمراه است آه ...باید فراموش کنم همه غصه

هایم را دریک دستمال بپیچم وبه صورت یک گوله درون سطل زباله

پرتاب کنم ، پشت میز مینشینم ومینویسم اما ازکجا شروع کنم ؟

صد ها دفترچه را سیاه کرده ام هزاران داستان را سرهم نوشته ام

تعدا د بیشماری دفترچه یادداشت را باجمله هایی از بزرگان درآنها

پرکرده ام تا زمانیکه آن داستان واقعی را مینویسم آنهارا بکار ببرم

یعنی اینکه آن داستان باین جمله ها ربط پیداکند ! اما تاکنون بغیراز

داستان خودم نتوانسته ام قصه دیگری را سرهم کنم وآیا اصولا

داستان دیگر هست که من روحم را خسته کرده وآنرا بنویسم ؟.....

نه ، درغربت هیچ داستانی واقعی نیست همه تخیلی ودورازاصالت

میباشند .

..........ثریا /اسپانیا / یکشنبه

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

کلمات رنگی

 هنگامیکه مینویسم  ویا بقول خودم جمله میسازم احساس میکنم که

جمله ها  وکلمات مانند سنگهای صاف وتمیزی هستند که از کنار دریا

جمع کرده ام ، گاهی بالا میپرند وگاهی پائین زمانی صاف وصیقل شده

گاهی ناهموار ، بستگی به روزم دارد  ساعتی هم همه باهم یکجا جمع

میشوند ویا زمانی از هم دور .

کلماتم رنگی میباشند زرد ؛ سفید ، آبی ، گاهی هم قرمز بااینهمه احوال

باهم از سر آشتی درآمده هرکدام معنی خاص خودرا دارند .

نویسنده نیستم ومطمئنا اگر روزی آنهارا به یک نویسنده واستاد ادبیات

نشان بدهم از سر تکبر نگاهی به آنها میاندازد ومیگوید :

برو خیاطی ات را بکن ! اما خودم میدانم که آنها هرکدام از بند بند

وجود من جداشده واز رگهای من تغذیه میکنند ، امروز همه نویسنده

وشاعرند همه هم دست به چاپشان خوب است  اما کتابها دوباره به نزد

خودشان بر میگردند .

من آنهارا به پستخانه میدهم تا به نشانی باد بفرستد وباد گاهی خواندن را

میداند وزبان مرا میفهمد واطمینان دارم روزی همه را جمع آوری کرده

دسته بندی میکند ونام مرا روی آنها مینویسد ودر قفسه اش جای مید هد

..................

درباغچه ای که گلهای زرد وسرخ ایستاده اند

پرندگان درهوای آن آواز میخوانند

یکی زیر بوته یاس مینشیند ، دیگری بر سینه دیوار

حرارت تند خواندن آنها ، دل مرا به طپش در میاورد

.......... ثریا / اسپانیا / شنبه 12-9

 

 

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

چراغ روشن آزادی

بعد از این همه هیاهو ، بعد از اینهمه شلوغی وسر وصدا به کجا رسیدیم ؟ نمیدانم  باید لحظات را شمرد  شاید آن لحظه مهم برسد آن لحظه پروزن آن کلام دلنشین پرواز بسوی آزادی ، آنگاه میتوان مانند یک انسان سفر کرد  ، آنوقت میشود به گذشتگان درود فرستاد .

نمیدانم آنجا چگونه وبه چه شکلی درآ مده است تنها گاهگاهی درعکسها استوانه های بلندی را میبنم که قد کشیده اند نمیدانم چه کسانی درآنجا زندگی میکنند وچگونه زندگی را میگذرانند هیچ اصراری ندارم  تنها میخواهم دوباره برگردم واز نو اشعار ترجمه شده هشت هجایی را بخوانم  اشعار عاشقانه را به آواز بلند سر دهم وروی کتابها ی بزرگ خاک گرفته غلط بزنم در دشتها میان علفهایی که تنم وصورتم را نوازش میدهند دراز بکشم  با دوستانم زیر درختان صنوبر وکاج لم بدهم و به کسانیکه مرا به استهزا گرفته اند بخندم .

نمیخواهم هیچ سیاه پوشی را درخیابانها ببینم به دنبال باغبان خانه میگردم تا اورا پیدا کنم به دنبال آن دوستم که با آن صورت مهربانش  وآن چاهک چانه اش  که مرا همیشه درآغوش داشت میخواهم میان دره ها پرواز کنم همان دره ایکه رودخانه بزرگی از میانش میگذشت وعمو درآ نجا شنا میکرد .

آن روزها چه کلمات بزرگ وپر طنینی را می شنیدم  همه حقیقت داشتند حالا دیگر به همه سخنان شک دارم  وبه همه مظنونم  کسی را نمیشناسم که بمن راست گفته باشد چشمانم از اشک لبریزند دیگر از بوی فاضل آبها وبوی نایلون متنفرم دلم میخواهد در میان بوته های خوابیده وزمین آجری غلط بزنم  از کاشی های بهداشتی وضد عفونی  با مواد بد بو متنفرم اینجا همه چیز غیر واقعی است همه چیز دروغ است همه خوش ظاهر  اما غیر واقعی ، تن های برنزه با لباسهای نایلونی براق مانند صدف ، مانند خرچنگ .

دلم یک لباس کتانی میخواهد با نخ واقعی  یک لباس قرمز خواهم خرید  وهنگامیکه چراغهای آن سوی سرزمین روشن شدند آنرا خواهم پوشید  وتوری نازک بر سر خواهم اند اخت  ودور خودم خواهم رقصید .

مانند ملکه الکساندرا !.......... ثریا / اسپانیا / جمعه

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

کوچه ها

درکوچه سنگ میبارد ، درکوچه خون میبارد

مردی با زبان بریده ؛ دستهای بسته و....خسته

در محفل عزای آئینه های شکسته

در محضر سوگواران با تجربه

از باور خود دورمانده است

.......

درکوچه ، روی درختان برهنه

کلاغان سیاه آواز میخوانند

آنها به سادگی آن مرد میخندند

وآب دهانشان را به روی آن مرد خالی میکنند

.......

گفتن از یار جرم است

خوابیدن زیر درخت نارون  ، جرم است

گلبرگهای تازه وجوان

به دست سفاکان ونامردان

به زمین ریخته اند

تصویر معصومانه آنها ، زیر چراغ کم سو

محو میشودباید نشست و( اعداد را شمرد )

رواق وطاق همه سرخ وجا بجایی بت بزرگ

که نهفته زیر ردا ، خنجر خونین نامردی را

......................................

 

خسته ار رکوع وسجود نماز

به راه میکده با می خراب

فضای بد بوی نومیدی

فر ار از مناره ها وسقف گنبدی

کنار درخت بید ولب جوی وآب روان

نسیم باد با بوی ارغوان

و..... خدا بر زمبن نشست

نه بارگاهی نه منبر، نه مناری ونه حوض کوثر

نه گرگ .نه شغال ونه ببر

گفتم بیا ، بیا ، که :

رواق چشم من آشیانه تست

کرم نما وفرود آی که خانه خانه تست

او آمد و بر زمین نشست

پرسیدم :

چرا بندگی ، چرا اسارت ؟

درگوشم نجوایی آهسته گفت که :

زبان سرخ سر سبزر را میدهد بباد

......خاموش

................................

ثریا .اسپانیا . شب جمعه !!!!!!

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

همشهری

همشهری عزیزم !

خلل پذیر بود هر بنا که میبینی / مگر بنای محبت که خالی از خلل است

اینک چرا من اینجا هستم وآنجا نیستم وچراپوست انداخته ام وچرا

عاشق گل لاله عباسی هستم ودیگر دنبال هیچ گلی نرفته ام ، یک

تعبیر جداگانه وطولانی دارد آن گلدان بزرگ گل سرخ به دست

نادانی اکنون شکسته ودراندام گلها ، رگه های سبز وزرد دیده

میشود ودنیا درشرف آن است که از کنار من بگذرد مانند امواج

دریا وقتی درکشتی که درآن حرکت میکند من نیز دچار حرکتم

در ترتیب کلی زندگیم سعی کرده ام همیشه مرتب ودرست باشم

اما همیشه هم گاهی چیزی به دنبال چیز دیگری سر میرسد.

در خت ، تیر تلگراف میشود وسپس از همگسیختگی های فراوان

تبدیل به یک شاخه کوچک ویا یک تکه تخته چوب که در آب

جوی وزیر یک پل گیر کرده است ، اما من سعی کرده ام که

همچنان درحرکت باشم وکمتر میان چیزی گیر کنم این حرکت

جزیی اززدگیم شده گاهی از شبها جمله ها یک به یک میجوشند

وبالا میایند دلم میخواهد این حبابهارااز دریچه بسته سرم آزاد

کنم اما ناخود آگاه قدمهایم بسوی ( آن مرد وخانواده اش ) روان

میشود آن مرد که درپشت کله ام هنوز زنده ا ست ومن فراموش

کرده ام که کجا زاده شدم ودرمیان چه شور وهلهله ای بالاپایین

میرفتم ؛ این لحظات گریز وبیداررا نباید بد جوری تعبیر کرد ،

خیلی به ندرت پیش میاید که من روز یا ساعتی بتوانم آن دردهارا

فراموش کنم ، غربت من ، مهاجرت من ؛ ودر بدریهایم از آنجا

سر چشمه گرفت ، با گذشت زمان دردها تبدیل به کلمات شدند

ومیشوند واز مغزم بیرون میریزند وآنگاه من کمی احساس راحتی

میکنم.

همانطوری که برایم نوشتی ، در یک خانواده اصیل به دنیا آمدم

وخوشحالم که این اصالت را تا الان بر شانه هایم حمل کرده وآنرا

حفظ نموده ام هیچ خاندان ( شیخی) وهیج بانوی ( شاهزاده ) ای

وهیچ اربابی نتوانست آنرا از من بگیرد ومرا به زانو دربیاورد

حتما رفته ای وگفته ها ونوشته های مرا یک به یک پی گیری

نموده ومرا ونام نشانم را یافته ای چقدر خوشحال کننده است که

میبینم مرد جوانی مانند تو مرا به اصالتم گره زده است .

دراینجا ، درمیان بازار شراب  وبی هویتی نیز من همچنان محکم

ایستاده ام وخار مغیلان نیز دامنم را گرفتند آنها نیز زیر لگدهای

محکم واستوارم له شدند هنوز به همان طناب قدیمی آویزانم وخودم را

از تمام رویدادها دورنگاه داشته ام ، همه خدایان درکنارم زندگی

میکنند وبا همه حشر ونشر دارم نمیتوانم بگویم که به اوج آرزوهایم

رسیده ام  اما همان ده درصدی را که طبیعت بمن ا هداکرده است

با کمال صمیمیت وخوشحالی آنرا پذیرفته وبا آن زندگی میکنم صدای

لولای زنگ زده وپرده های نایلونی خانه به خانه رفتن اوج آرزو ها نیست  اما میدانم که گدایی دراین جا رشگ سلطانی بود.

برایت آرزوهای خوبی را دارم

با مهر فراوان / ثریا . اسپانیا

.چهار شنبه

 

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

داغ فرسوده

هوا سرد است ، هوا داغ است ، باد سرد میوزد ، نه باد گرم است !

احساس میکنم مانند یک پروانه بر فراز  زمین وآسمان درحرکتم  ،

همانطوریکه نشسته ام ومینویسم سختی وحرکت آنرا احساس میکنم

هیچ میل ندارم را هی مخالف طبیعت  برگزینم اگر این ا حساس را

داشتم میتوانستم به سرزمینهای دیگری سفر کنم اما شاخکهای من کوتاه

ومحدودند هیچگاه میل ندارم درهمین حالت بمانم  ، بیزارم نمیخواهم

آدمی باشم که سالهاست در گوشه ای خزیده وبه تماشا نشسته است

در واقع من از جمله کسانی نیستم که رضایت باطنی ام را در یک جا

ویا دریک شخص خلاصه کنم با همه عدم تفاهمی که دارم باز تسلیم

باشم من سرکشی های زیادی داشته ام وهمه دنیایم را در میان دستهای

یکنفر نگذاشتم میخواستم همه سوراخ سنمبه های دنیارا ببینم  اما طرف

مقابل من همیشه خواب بود ویا خودش را بخواب میزد .

امروز فکر میکنم که همه هستی من قطره قطره فرو ریخت ومن سپس

پای به مرحله دیگری گذاردم امروز مرحله به ومرحله پیش میروم

بدون آنکه بدانم پایان راه به کجا ختم میشود میلی هم ندارم که بدانم

پایاآن چه نتیجه ای خواهد داشت وچگونه در هیبت یک آدم مجهول

وبی هویت در یک سر زمین گمنام به دیار نیستی سفر میکنم .

درگذشته زیاد میترسیدم بخصوص از محیط اطرافم  اما امروز با آنکه

خطر  از هرسو مرا تهدید میکند ابدا ترسی به دل راه نمیدهم .

در گذشته از آدمها بیشتر از تاریکیها میترسیدم  اما امروز آدمهای

اطرافم برایم بی تفاوتند دو دلی وتردید را کنار گذاشتم میلی هم ندارم

در وسط راه توقف کنم .

هر شب عده ای را مست وعربده کشان در قیافه های هیبت آوری

میبینم جوانانی را که سرخورده اند ، بیکار وبی آینده در زیر

شلاق ماموران امنیتی شهر زخمی شده گروه گروه به اتومبیلهای

بزرگ مانند لاشه گوشت رویهم میریزند کمترین آنها بین دوازده تا

سیزده سال وبزرگترین آنها بین بیست تا بیست وپنج ساله هستند ،

تا صبح در کوچه ها با شیشه های مشروب ارزان قیمت فریاد میکشند

وسپس بالا میاورند ودر کنارش فحش نثار همه میکنند ، زنان هرجایی

درهمان گوشه خیابان به آغوض مردان میخزند ودرمقابل چشم همه

رهگذران وهمسایه ها کالای خودرا میفروشند وپولشان را گرفته و

بانتظار بعدی میاستند ، هیچکس از هیچ چیز باک ندارد وهیچکس

نیست که برخیزد وبگوید  : هان : حقیقت این است ، آنگاه درخیالم

گربه های دزدی را میبینم که ماهیهای گنده را کش رفته  ودر حال

فرارند وعده ای در انتظار آن جایزه بزرگ نشسته اند همه بهم جایزه

میدهند وجوانان فراموش شده اند مردان وزنان پیر وفرسوده حاضر

نیستند صندلیهای خودراترک کرده وجایشان را به جوانان بدهند روی

همان صندلیها خواهند مرد .

گاهی که سری به نمازخانه هایشان میزنم خبری از آن شکوه وجلال خاج

و آن مرد بیچاره نیست اورا درگوشه ای در تاریکی پنهان کرده  و

در عوض مرتب به سرو وضع بانوی مقدس ورمیروند وباو زر وزیور

میاویزند .درمیان دود بخور عود نفسم تنگی میکند بیرون میایم و....

میپندارم که مردان خدا بیشتر دوست دارند عروسک داشته باشند

تا ایمان .

.......................................................

 

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

چرا ، لندن

به سر وقت دفترچه های دیروزی وروزهای گذشته رفتم هنوز دراین

فکرم که روزی ! آنهارا مرتب کنم وبصورت یک کتاب دربیاورم .

نمیدانم آن روز کی فرا میرسد وآن روز چه روزی است برگ برگ

آنها را میخوانم وبیاد گفته آن فیلسوف آلمانی میافتم که میگفت :

» ما در زندگی درد مضاعف میکشیم ، یکبار خود درد ویکبار بیاد

آوردن آن « .

وای که چقدر از زندگی ومردم وحشت داشتم وچقدر آدمها بمن سقلمه

زدند  چقدر راهم را بریدند  چقدر درآن سوی دنیا وحشت آور بودند

چقدر گریستم ، چقدر ترسیدم از چشمان خیره شده آنها بر روی پیکرم

امروز دراین سرزمین ذهنم را با قطعات پیچیده درکاغذ وبه همراه  -

چهره  ظبط شده آنها مشغول میکنم .

آنها مرا لکه دار ساختند  فاسدم نامیدند با آن بو های چندش آور بدنشان

همه سعی داشتند یکدست باشند مانند شاگردان مدرسه اونیفورمها یی با

مارک های مشخصی میپوشیدند  هیچکدام جرئت آنرا نداشتند که  از

جای حرکت کنند  یا چیزی باشند  برای خوش گذرانی یک روزه خود

چقدر نیاز داشتند که دروغ بگویند وچه صحنه های مضکی را ایجاد

میکردند وچگونه من روزی یک صندلی میخکوب مینشستم وآنها تماشا

میکردند ، آن روزها تسلیم شده بودم  ، پوزخنده ها ، خمیازه های  -

دروغین  در  پشت دستهای پوشیده از انگشتری های رنگ ووارنگ

از  چشم من دور نمیماند ، از شدت خشم وغیرت میلرزیدم اما خودم

را به بی خیالی زده بودم تنها پناهگاهم همین دفترچه ها وقلم بود که

میرفتم ومینوشتم بر برگهای سپیدی که میدانستم هیچگاه بمن خیانت

نخواهند کرد

خانه ای داشتم که همه چیز درآن مرتب بود با همه این وجود ترجیح

دادم که آنرا رها ساخته  وبسوی قبله گرینویچ بروم و......رفتم  .

کنار رودخانه راه میرفتم ودعا میکردم گاهی از شدت یاس به ستونی

تکیه میدام  و نگاهی به آن رودخانه که مانند یک مار سیاه پیچ میخورد

میانداختم  و میگفتم مرا درشکم خود هضم کن ، تا دورترین جاها مرا

با خود ببر.

امروز روی این تپه نشسته ام  وفکر میکنم که بین من ودنیای گذشته

تنها یک ملافه کهنه ورنگ ورو رفته حائل است ........

.......... ثریا / اسپانیا ..... درجواب دوستی که پرسیده بود چرا مهاجرت کردم !

 

لندن

به لندن دعوت شدم ، چندان میلی ندارم بروم با آنکه عزیزانی را در

آنجا دارم وآرزوی دیدنشان بر دلم هست ، بعلاوه همه جای آنرا دیده ام

خیابان کنزینکتون که سالها درآنجا اقامت داشتم ، خیابان آکسفورد ،

جاییکه نفرت ، حسادت ، وشتاب وبی اعتنایی در یک ظاهر آراسته

درحرکت است ، دوستانم ناهارخوردن با آنها دریک رستوران ودر

هراس آنکه مبادا  بار دیگر نتوانیم دیگدیکرا ببینیم ، بعد به کجا بروم ؟

به موزه هایی که لباسها وانگشتر های رنگین وگران قیمت را به تماشا

گذاشته اند این لباسها را ملکه ها وشاهزادگان میپوشیدند به همراه

تابلوهای نقاشی که بارها وبارها آنها را دیده ام ، به همپیتون کورت

وبه دیوارهای سرخ حیاط آن نگاه کنم وبیاد بیاورم که چه سرها دراین

جا بباد رفته است ، درختان بهم چسپیده ومثلثهای سیاه برروی علفها

خوب ، میشود میان گلها وسبزه ها ودر آنجاییکه زیبا یی ها فراوانند

ساعتی آسود وجان خسته را روح تازه ای داد ، اما درتنهایی و

بیکسی شخص چه میتواند بکند  ؛ تنها بر علفها با یستم وکلاغها را که روی شاخه ها نشسته اند ویا میپرند تماشا کنم ویا خیره به باغبانی

شوم که با چرخ دستی مشغول جمع کردن برگها ست .

سپس ساعتها درصف دنباله داری بایستم وبوی عرق وحشتناک را

تحمل کنم ویا مثل بقیه مردم در اتوبوسها  مانند یک شقه گوشت

میان گوشتهای دیگر آویزان شوم ، به هر تالاری که پای میگذاری

باید پولی بپردازی ، نه بهتر است که این دعوت رضایتبخش را

از دیواره ذهنم پاک کنم وآسوده بنشینم دیگر سرگردانی روحی

بس است این نهایت زندگی است ، مستطیلها روی مربع ها قرار

دارند  همه جا همین شکل است اما درمیان این مربع ومستطتیلها

گلهایی نیز روئیده اند در یک دنیای خشن میان گاوها وعلفهای هرزه

نیز گلهای زیبایی دیده میشوند .

تمام روزهای ماه تابستان را از صفحه تقویمم پاره کردم حتی سعی

کردم روزها را نیز فراموش کنم .

تعطیلات تابستان تمام شد از امروز میتوان بانتظار پائیز بود فصل

دلخواه .

..........ثریا /اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

تصفیه

برایم از طرف خانم شهردار دعوتنامه ای رسید که باید بروم ودرکلیسا

حضور بهمرسانم !!! در میان مشتی زنان ومردان ناشناس بنشینم وبه

سخن رانی مرشدی گوش بدهم که پولهای اعانه را درصنوق مخصوص

چگونه خرج گل وخرید زیور آلات برای تزیین کلیسا صرف کرده

است ! باید بروم وروی یک نیمکت زیر یک شمایل بنشینم وبرای جشن

میلاد مسیح خودرا آماده سازم وسعی کنم که انرا به واقعیت نزدیک کنم

واقعیت ؟ واقعیت کدام است ؟ باید عجله کرد نباید واقعیت هارااز دست

داد حتی بر فراز نوک تیز یک درخت کاج ، حتی درکنار آن پیرزن که

خم شده اما هنوز گوشوارهای الماسش را دودستی چسپیده است .

مرشد دستور مید هد که به چه کسی باید کمک کرد وبه کدام درخت

باید آب رساند وچه کسی را فردا باید بیرون انداخت ، دلم بهم میخورد

از بیرون کردن وتصفیه سازی اگر فردا ( اورا ) هم بیرون کنند او

که دیگر از مرز سی سالگی گذشته است ، بی اختیار دستهایم را بالا

میبرم ودر خلاء گویی به دنبال کسی یا چیزی میگردم ، نه ! نه !

او جزو تصفیه شدگان وجزو دسته آنها نیست اورا نباید بیرون کنند

نباید اورا درصف تصفیه شدگان قرار دهند .نه! نه! .

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

میدانستم که :

آنر وز که :

باچشمان خسته واشگ آلود

با یک قلب رنج دیده

از دیار تو سفر کردم

میدانستم که:

در دیار تو هرگز درخت مهربانی

غنچه نخواهد داد

میدانستم که :

اشکی درپشت سرم از چشمی نخواهد چکید

میدانستم که:

هیچگاه وهیچکس با من هم آواز نخواهد شد

......

آنروز که از دیار تو دردخیز تو گریختم

میدانستم که :

دارم گهواره تکرار ها را ترک میکنم

در آن دیار ، در آن سر زمین ، من بودم وتو!

در سرزمینی بی بهار ، بی شکوفه

آخرین سفرم ، باز آمدن بود از چشم اندازهای امید

باز آمدنم ، بی امید وبی بشارت گذشت

درکرانه زندانی بزرگ که روح را درحجاب

وحشت میکشت

........

ابهای دشت آلوده وبغض تابستان ، بی گریه

همه چیز دریک کلام ، یک آیه خلاصه

، ومن.... عاشق پریدن وپرواز

درشکوفایی یک معجزه

سپس باحیرت به جهنم نگریستم

دردریای بیگانگان تن به غسل پاکی دادم

تا شر گناهان ناکرده را

از چهره ام پاک کنم

....................

گل سرخی دیدم که اشک درچشم

نمناک او ، خونش درآب روشن جاری

او فریاد ش را در شیاره درختان

به همران باد ، ریخت

رودخانه میخروشید

امواج صدای او مرا بسوی دشتها بردند

دوراز تاریکیها

پرده روشن اسرار را دیدم

در میان طرحی خام

در دستهای بی بازو ...... و.....

دلم برا ی آن گل سرخ ناز سوخت

برای پژمرده شدنش

در هیاهوی هیچ !

......................................................

ثریا /اسپانیا . شنبه

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

و.....بقیه داستان

نسبت به همه چیز بی اعتنا وبی اعتقاد شده ام ، چشمانم همه چیزها را

دیده است چشمانی که روزی آنها را به بادام تشبیه میکردند حال امروز

تا اعماق وریشه زندگی رفته وهمه چیز را مییند دیگر سرمای دی یا

نسیم جانبخش اردیهشت  یا هر فصل دیگری مرا از جای نمی جنباند

وجودم به صورت یک کلاف ظریف در یک گهواره قدیمی آرام آرام

میگردد وروحم در اطراف کسانی که ازخون خودم ریشه گرفته اند

دیگر هیچ خشونتی ووحشت تیره ای درمن نیست روزها اکثرا بالباس

خواب ودمپایی مانند مادرم در خانه میگردم خواه تابستان باشد خواه

زمستان دیگر از خانه وخاندان مرغها وخارستان گلهای خود رو و

وحشی وقت نمیگیرم ، از پشت پنجره به بلندای دور دست مینگرم

وزمانی که مرغان به تحریر آوازشان مییپردازند گویی به همراه هوا

آواز اآنها به زمین فرود میاید زمانی وقتم را به راه رفتن  درمیان چمن

ودرختان  وتماشای پرندگان میگذرانم از کنار ره گذرانی میگذرم که

سرشان باخودشان گرم ویا کناری چمپاتمه زده اند .

امروز تنها از اطاقی به اطاق دیگر میروم باخود میگویم بخواب ،

خواب را دریاب تا کمتر بیدار بمانی  ونیستی وزوال دنیا را ببینی  ،

خسته ام گاهی با تمام وجودم از زندگی میخواهم که پنجه های خودرا

غلاف کند  وبرق وزیور خود را بپوشاند وبگذرد.

دراز میکشم  درختی را نشانه میگیرم وبا خود میگویم زمانی که چشمان

من بسته شوند چشمان دیگری باز هستند تا این درخت را ببینند آن

چشمان دیگر ، فراتراز من خواهند گذشت  شاید آنها ندانند که وطنشان

هندوستان بوده یا دیاری متشکل از اقوام گوناگون با یک وجه اشتراک

زبانی  سپیده دم بر میخیزم تا عرق شبنم را روی گلهای ارغوانی ببینم

یا شاخه گلی را که درگلدان نهاده ام برگهایی را تماشا کنم که ستارگان

را پشت سر خود پنهان داشته اند درختان بی حرکتی که تنها ایستاده اند

صدای فوران آبجوش درکتری به من میگوید که هنوز زندگی در

رگهایم جریان دارد وبدینگونه است که زندگیها گاهی از میان اندامها

بیرون میروند وبه پیش رانده میشوند ، فریاد را فراموش کرده ام زمانی

کوتاه از تحریک یک خوشبختی زود گذر آکنده میشوم فریاد کوچکی

از دل میکشم ، نه بیشتر اوقاتی را صرف کتاب خواندن میکنم آن زمان

سنگینی گذشته مرا رها نمیسازد سنگینی عشقها ، سنگینی عاطفه ها ومن .......

در شیشه تاریکی به آتشی میاندیشم که برایم افروختند  آتشی که از

شاخه یک پیچک نازک بالا رفت بهارش تمام شد وخزانش با خش خش

عبور ومرور برگ زرد درختان شروع شد .

بندرت میتوانم بفهم  چگونه میشود  به دور یکدیگر جمع شد و

نگذاشت برخوردی ایجاد شود .............

ثریا/ اسپانیا / پنجشبه .

 

 

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

یک جهش ، یک چرخش

چگونه ناگهان همه آشفته شدند ، یک آشفتگی بی پایه وبی هدف وبی

اساس ، با یک موجود نامریی وبی شکل مخالف بودند ورسیدن به

عشق بازی درکوچه های شهر درانتهای باریک زیر درختان که

با شکوه تر از همه است ! طرح های خامی در لابلای درختان خانه

کرده ومیشد آنها را با زور وفشار پایین آ نداخت ، نمیدانم شاید این یک

اینتر لود است بین دوحرکت شاید دوباره فریاد بکشند ، یکی ستون

سنگی را بغل میکند ، دیگری دستمال ابریشمی سبز رابه هوا میفرستد

وسومی آه میکشد چون میداند که سالارش نمی آید ، گاهی فکر میکنم

شاید هنوز قدرتی باشد وبتوان بانتظار نشست  برای یک چیز متفاوت

چه چیز متفاوت ؟ نشستن درکنارهم وپچ پچ کردن بدون آنکه بدانند

حقیقت کدام است ؟ شاه که بر اسب بود با تکان یک مورچه سواری

به زمین خورد تکان مورچه هایی که از قبل صف آرای کرده بودند

باخودم فکر میکنم بهتر است که حس زمان را باز یابم گاهی تاریکیها

درچشمم مینشیند وذهنم فراری میشود ،نگاهی به صف ها میاندازم که

چند نفر چند نفر باهم راه میروند وخودشان نمیدانند با چه چیزی مخالفند

وبا چه چیز موافق واین چرخش وجهش را نامش را چه میگذارند ؟

خوب لابد برای خود دلائلی دارند ، منهم برای خود یک دلیل بزرگتر

نوشتن یک خط شعر روی یک دفترچه سفید که مرا از دنیای اطرافم

دورنگاه دارد چرا که میدانم دستم به هیچ جا بند نیست وسودایی درهیچ

یک از این زمینه ها ندارم . من معلم اخلاق نیستم ، قاضی هم نیستم

دعوت هم نشده ام که دیگران را نشان کنم به قل و زنجیر بفرستم از منبر

هم بالا نمیروم تنها به یک شاخه گل نگاه میکنم وبه گذشته ایکه دود شد

به کسانیکه آمدند ورفتند ، سزار به دست دوست کشته شد وکلئو پاترا

درکشتی خودش آتش گرفت ومحکومانی که بی صدا در صف ایستاده

تا برویشان آتش گشوده شود ،گفته ها همه تکراری شده اند دیگر گمان

نکنم اتفاقی بیفتد تنها آسمان است که هر روز بر قطر آن اضافه میشود

وهوا برای نفس کشیدن کمتر.

به مردانی میاندیشم که مرا دوست داشتند ، یکی در هند اسب سواری

میکرد دیگری درعربستان بر شتر سوار بود وسومی در آنسوی

اقانوسها درکشتی تفریحی مشغول نوشیدن شراب بود وبا آخرین جرعه

آن بسوی ابدیت رفت گاهی بیاد پیاده روی هایم در پارکها وروی میوه

پوسیده کاج وبرکهای زرد شده میفتم ، بانورا میبنم که دارد برای عمو

نامه مینویسد باغبانی با جاروی دسته بلندی زمین را تمیز میکند وحال

امروز  درا ین سوی دنیا کارم اندازه گیری غذای های کنسرو شده

در بسته بندیها وقوطی های رنگ ووارنگ است وتما شای پلوهای

زعفران زده دردیس های بزرگ برای بزرگان تازه وارد .

..............................

..........ثریا /اسپانیا/ چهارشنبه ساعت پنج وده دقیقه صبح !